Tuesday, December 31, 2002

● امشب رفتم چنتا جاهای جینگیل پینگیل خیز سر زدم ببینم دنیا دست کیه، میلاد نور، ایران زمین،پاچازگلستان (اگه یه سر بازار تهران زده باشین می فهمین پاچاز درسته نه پاساژ؛) غیر از میلاد اون دو تای دیگ رو تا قبل از این نرفته بودم. از پاچاز گلستان خوشم اومد جالب ساخته بودنش .
خوب معلومه که کلی دختر پسر جینگیل دیدم ، راستشو بخواین من قبلا اینا رو که می دیدم ازشون خوشم نمی اومد یعنی یه جورایی می گفتم اینا دیگه چه جورشن؟ در راستای احترام به عقیده دیگران از چند وقت پیش سعی کردم رو خودم کار کنم تا اینجوری و از رو قیافه راجب آدما تصمیم نگیرم البته این خصلت ما ایرانیاست که خاکستری تو کارمون نیست آدما یا سفیدن یا سیا، یا ازشون بت می سازیم یا زیر پامون لهشون می کنیم و یه تف روشون میندازیم.
یه خورده که فکر می کنم بعد از این مدت داره یواش یواش از این جینگیلا خوشم می یاد آخه سعی می کنن یه جورایی متفاوت باشن یعنی از میون آدما بیان بیرون یه کم دیوونه بشن . می دونی که هرکی یه جوردیوونس ، دیوونگی مام حکایتیه که حالا یواش یواش اینجا می نویسم، تشخیص نوع دیوونگی به عهده خواننده. از این موضوعات فلسفی بیام بیرون بهتره .
راستی کلی بچه بامزه دیدم که دلم می خواست حسابی بچلونمشون، اینو بگم که من با بچه ها روابتم خیلی خوبه حکایت بچه ها از آدم گنده ها کاملا جداست، یه دنیای دیگس که من باهاش خیلی هستم ، راستی دم ایران زمین یکیشونو دیدم که داشت برای آدامس به یه نفر التماس می کرد، یه جور بدی شدم ، اه ، لعنت به اونایی که بچه ها رو وارد بازی بزرگا می کنن ...



........................................................................................

Monday, December 30, 2002

● این بارون تا بباره یه چند ماهی کار داره ولی امیدوارم وقتی باریدن گرفت اگه اون سر دنیام بود قول بده که دیگه اینجا بی بارون نمونه. قول میده؟

ما منتظریم پیامبر لاگمون یه معجزه ای چیزی بکنه. بابا[...] نبی ، یه چشمه بیا تا ایمانمون مشتی شه.

دیوانه، یه چی بگو تو هم خوب میگی اگه بگی، یه چییایی ازت دارم که غوغاست ، خودت می دونی که .

اما نخورده مست :
دیروز مثل چی تو جاده گیر کردم خیر سرم رفتم لیز بخورم بعد ماشین تو برف گیر کرد شانس آوردم دوتا ماشین دیگه رسید والا الان فاتحه مع الصلوات ( صلوات بلند جمع ) حدودا 2 ساعت طول کشید تا تک تک ماشینا رو در آوردیم خیلی خسته کننده بود، بابا قطب شمال نبودما همین بالا تر از شمشکو می گم فقط 40 کیلومتر با تهرون فاصله داره . تو پیست هم جالب بود انگار یواش یواش داریم یاد می گیریم هرکس کار خودشو بکنه موسی به دین خویش و عیسی هم ! همه جور آدمی بود با همه تیپی از زن و شوهر مسن گرفته تا جوونش از اون ور هم خواهر و برادر گرفته (مثل خودم) تا دختر پسرای مکش مرگ ما، خارجی هم یه تعدادی بودن اون هم بیشتراز نوع کارتوفل ! ولی جو کلی بهتر بود همون قدر که تریپ مذهبی ها اون ورییا رو مسخره میکنن بده که اون وریا مذهبی ها رو، نفهمیدم چی شد یه جور دیگه بگم : این خیلی بده که هر دو طرف به هم میگن اون یکی خیلی آشغاله (صریح و روش بود ؟ ؛)
ما هنوز یاد نگرفتیم به عقیده هم احترام بذاریم. شایدم یادمون ندادن.
روز خوبی بود البته به جز قسمت مثل خر تو گل موندنش



........................................................................................

Saturday, December 28, 2002

● یه چی بگم:
راجب اون مراسم کذایی گرد همایی وبلاگ نویسا ما 4تایی رفته بودیم، سالن پر بود برای همین تا آخر ته سالن وایساده بودیم برای ما که تازه کاریم جالب بود خیلیا رو دیدیم که نباید می دیدیم و خیلیا رو ندیدیم که دوست داشتیم ببینیم، خیلیا رو اشتباه گرفتیم، خیلی هارم دیدیم و آرزو کردیم کاشکی فلانی باشه،چند نفرم آرزو کردیم نبینیم تا تصورمون ازشون عوض نشه، آخه می دونی، آدم نوشته هرکسی رو که می خونه اونم نوشته هایی از زندگی روز مره و خصوصی ترین افکار آدما، برای خودش از اون فرد شکل شمایلی می سازه، باید خیلی خوش شانس باشی وقتی که اونو می بینی همونی باشه که انتظارشو داشتی و الا انقدر تو ذوقش می خوره که نگو...

به هر حال جمع خوبی بود با کلی آدم حسابی، از گیر و گور و دولتی بازی هم بر خلاف انتظار خبری نبود.
من که خوشم اومد ، تا بقیه چی بگن؟




........................................................................................

Friday, December 27, 2002

● بارون مي گفت وقتي پيامبر مي نويسه و از بس خوب مي نويسه آدم سختشه و رويش نمي شه بنويسه . ولي امشب وقتي مطالب نوشته شده توسط نخورده مست را خواندم ديگه رويم نشد چيزايي كه مي خواستم را بنويسم . فقط مي خواستم از نخورده مست تشكر كنم . و بهش بگم تو عالي مي نويسي اگه بخواهي . پس برايمان بيشتر بنويس . بيشتر بيشتر


........................................................................................

Thursday, December 26, 2002

● می خوام یه چیزی براتون بگم اونم راجب بارون ،خیلی ساله میشناسمش البته نه به اندازه ای که این سالا شناختمش ، از اونایی بود که تا دوم دبیرستان هیچ وجه تشابهی باهاش احساس نمی کردم اگه یکی می گفت چند سال دیگه باهم رفیق میشین اونم چه رفاقتی بهش می خندیدم خندیدنی، بارون و نخورده مست ! اما حالا بعد از این سالها نیگاه که می کنم ، تو چشماش ، خودمو بهش خیلی نزدیک می بینم با ناراحتیش دلم می گیره با خوشیش خوشم، اونو نمی دونم، وقتی چشم تو چشمشه با منه یا نه ؟

برای بارون می خونم، بارون تو هم با من بخون :

من از اون آسمون آبی می خوام
من از اون شبهای مهتابی می خوام...

من می خوام یه دسته گل به آب بدم...



........................................................................................

Tuesday, December 24, 2002

● در زمان ما خنده ارزان نیست، خنده از ته دل.
تا بخواهی، پوزخند،زهر خند و ریش خند، اما یک خنده پاک، کاش می جستی، قابش می کردی و به دیوار اتاقت می کوبیدی.*


*آتش بدون دود


........................................................................................

Monday, December 23, 2002

● تا حالا شده بخوای یه چی بکنی، تصمیم قاطع هم بگیری بعد یوهو یکی نه بیاره تو کار ؟
حکایت امروز صبح ما همین شد لباس پوشیده و حاضر ، ماشین آماده ، وسایل تو ماشین ، نوار به میزان کافی، هوا صاف صاف تکرار می کنم صاف صاف ، همه چی برای یه روز خوب مهیا ، یه لیز خوردن اساسی ، اما یوهو مامانت میگه :
- تنها میری؟
- آره؟
- تو این جاده خطر داره ؟ کدوم دیوونه ای تنها میره؟ نرییا
- چشم، یه دختر خانمی رو تو راه پیدا می کنم که تنها نباشم
(یه نیگاه چپ چپ مخصوص مامان ها ، سکوت بر فضا حاکم می شود ) (پایان پرده اول )

خوب همین شد که من الان پشت این نشستم. نه که اومد تو کار حال مارو گرفت
ای بابا



........................................................................................

Sunday, December 22, 2002

● امشب می خوام برات يه قصه بگم.

يکی بود يکی نبود...
من همـونـم که نبــود!


● این پارک جمشیدیه وسط هفته تو پاییز یا زمستون عجب غریب جاییه با اینکه بین ما ِ بارون باهاش حال نمیکنه ولی تا دلت بخواد من باهاش هستم . خشخش برگ یا صدای برف (جرق جرق یا تو این مایه ها ) خیلی تفکر بر انگیزه مست میکنه ِ نخورده. چند بار بچه ها رو کشوندم اونجا گرچه فقط یک بار برف بود ِهمین چند شب پیش ولی حرف نداشت ِ سکوتشو میگم ها .
راستی تو پاییز چرا برگارو جارو می کنن؟ اونی که جارو میکنه به صداش فکر میکنه ؟ همون صدایی که می بردت اون ورا اونجایی که همه مستن ِنخو ....



● امروز خريد كرده بودم وداشتم پياده مي آمدم خانه كه يك ميني بوس حركت كرد وهر چه دود بود خورد من داد اون هم دود گازويئل در شروع حركت ودر هواي سرد .اون لحظه اين فكر به ذهنم زد كه مقداري از عمرم با اين دود خوردن پريد وشايد مقداري از عمر كه در آن لبخندي . مهرباني ويا بوسه اي در آن براييم مقدر بوده و من آن را از دست دادم .بعد از اين فكر بيشتر از دست راننده ناراحت شدم آخه ما چرا بايد در اين شهر آلوده زندگي وقت وسلامتي ارزان از دست ميرود اين اقكار بابت شنيدن خبر ازدواج سوم يك مرد صد و يك ساله كه كاملا سالم است وتا بحال دكتر نرفته است به من دست داد استفاده از هواي وغذاي روستا آدم را جوان نگه ميداره




........................................................................................

Friday, December 20, 2002

● چند وقت بود با یه آهنگ این جوری حال نکرده بودم تعریفش رو از باران زیاد شنیده بودم امشب هم تو ماشین خودش شنیدم به قول برو بچه ها بد جور فاز میداد با اینکه باران(سختمه ادبیش کنم احساس می کنم غریبس اگه بگم باران از این به بعد بارون ) می گفتم ِ با اینکه بارون سر شب حالش روبراه نبود ولی آخرش به خیر گذشت ِ شکر خدا.
این آهنگ ُ من از اون آسمون آبی می خوام ...ُ خیلی خوب بود بد جور مستمون کرد ِ نخورده.
بارون ممنون از آهنگت.

شب بخیر



● امشب يك جاي عالي بودم كلي از دوستهايم را ديدم واون دوست داشتني با اون چشمهايش كه دلم براش خيلي خيلي تنگ شده بود ولي حيف مثل هميشه احساساتم را بروز ندادم وبسيار حيف ولي ديگه عادت كردم ولي مي خواهم بروم والان برايش نامه اي بنويسم .اين چند جمله را نوشتم تا پيامبر تنها نباشد ولي كاغذ و قلم چيز ديگري است و اين عادي است چون از ديوانه كسي توقع هماهنگي با تكنولوژي را ندارد


........................................................................................

Thursday, December 19, 2002

● 1) دیشب که برف می اومد تصمیم گرفتم برم جمشیدیه. رفتم. برف می اومد. درست مثل اوّلین دفعه ای که بهم وحی شد : برف می اومد. سر تپه لواسان بودیم ( من و دیوانه و باران و نخورده مست) اونجا بود که بعد از مدتها دوباره به من وحی شد. و من دوباره پیامبری ام را آغاز کردم!
همونجا بود که تصمیم گرفتم نوشتن را - که از مقدسترین آیینهای کیش من محسوب میشه- دوباره از سر بگیرم. همونجا بود که به سیاه کردن این صفحات آبی آسمانی خوب فکر کردم. اون شب به من وحی شد که از خودم چهره ای جدید بسازم. اون صدا اون شب به من گفت که دوباره متولد شم. و من رو فرستاد به این سرزمین که " پیامبر " باشم!
دیشب که برف می اومد به یاد اون شب تصمیم گرفتم برم جمشیدیه!

2) من " این چهار نفر " رو – خودم رو هم شمردم! – بیشتر از 12 سال آزگاره که میشناسم : دیوانه و نخورده مست و باران رو می گم. راستش باید یه چیزی رو خدمتتون عرض کنم. ما از اول که چهار تا نبودیم. بیشتر بودیم: 5 تا 6 تا ...بلکه بیشتر! کلی هامون هم آدم حسابی بودن! برای اینکه حساب کار دستتون بیاد می گم...: یکیمون من باب مثال همین "کیشلوفسکی" بود...که یهو رفت و برای خودش فیلمسازی شد! – الان هم سالی به دوازده ماه پیداش نمیشه کرد! – این یکیمون بود. بله! راستش رو بخواین، ما هم یه موقعی برای خودمون کم حسابی نبودیم. اقلاً هفته ای یکی دو بار دور هم جمع می شدیم...کتابهای کلفت کلفت می خوندیم؛ حرفهای قلمبه سلمبه می زدیم. یه شعرهای کلی پر از احساس می خوندیم که دلهامون همه قیلی ویلی می رفت! بعدشم یه قهوه ای، نسکافه ای، گلاسه ای چیزی...(چایی نه ها!) می خوردیم و... – اون موقع ها هم که هنوز Cg اختراع نشده بود! - ...می رفتیم. خلاصه کلی واسه خودمون روشنفکر بودیم! بـَــ...ــله آقا! اینطوریا بودش!
تا اینکه دیگه خسته شدیم. یکی گفت: "حالا حتماً باید آدم حسابی باشیم؟" یکی دیگه گفت: " وا... یعنی چه؟ " اون یکی خندید. چهارمی گفت: " خب، حالا چیکار کنیم؟ " از اون موقع به این ور شما هر کار بگین ما کردیم:
سینما رفتیم. تئاتر رفتیم. کنسرت رفتیم. مسافرت رفتیم. اینور رفتیم. اونور رفتیم. عکس گرفتیم. قیافه گرفتیم. سوغاتی گرفتیم. آبغوره گرفتیم. گریه کردیم. خنده کردیم. شادی کردیم. ناله کردیم. با صداهای قشنگمون واسه هم ترانه خوندیم. جیغ کشیدیم. فریاد کشیدیم. منّت کشیدیم. ناز کشیدیم. نقاشی کشیدیم. سختی کشیدیم. آره... Cg هم کشیدیم!...ولی بعدش آدانس خوردیم...! کلی هم پیتزا خوردیم. کلّه پاچه خوردیم. شکر خوردیم! اِی...بگی نگی درس هم خوندیم. بابا ما کلی کتاب خوندیم. جزوه خوندیم. زبان خوندیم. زیر لب واسه دل خودمون آواز خوندیم. کرکری خوندیم. توپ بازی کردیم. تاپ(!)بازی کردیم. تیله بازی کردیم. کارت بازی کردیم. حکم بازی کردیم. لات بازی کردیم. بیخ دیواری بازی کردیم. ماشین بازی کردیم. زبون بازی کردیم. دختر بازی هم ای...کردیم!
خلاصه هر چی از دستمون بر می اومد انجام دادیم. بعدش دوباره نشستیم دور هم و هی به هم نیگا کردیم! یکی آه عمیقی کشید. یکی دیگه گفت:" وا...یعنی چه؟ " اون یکی خندید. چهارمی گفت:" خب، دیگه چیکار کنیم؟... "
شدیم وبلاگ نویس!

3) برای چی می نویسم؟ برای کی می نویسم؟
ببین! نوشتن زندگی من است...بلکه زنده بودنم! برای این می نویسم که زنده باشم. که تولد هر لحظه زندگی ام را به یاد بیاورم. که نمیرم! به همین سادگی. اگر نوشتن زایندگی است ، شک ندارم من که می نویسم چیزی نمی زایم...خود زاده می شوم...دم بدم ، نو می شوم هر لحظه. و این معنی تولد است!
پس، من " برای " تو نمی نویسم. چون من پیام آور تو نیستم. من فقط برای خودم – فقط برای مردم سرزمین خودم، سرزمینی که به پیامبری اش بر انگیخته شده ام. – می نویسم.
با اینهمه ؛ اگر گذرت روزی به اینجا می افتد خشنود می شوم اگر ... نفس زندگی را با هم رد و بدل کنیم. نگران زبان هم نباش. زبان مشترکی میان همه " زنده " ها هست که به آن می توان نفس زندگی را رد و بدل نمود! آره...عزیز من!

4) چه فکر می کنی؟
...که بادبان شکسته زورق به گِل نشسته ایست زندگی؟
دراین خرابِ ریخته ، که رنگ عافیت ازو گریخته ...
به بن رسیده، راهِ بسته ایست زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه ؛ که همچو اژدها دهان گشود...
زمین و آسمان ز هم گسیخت...ستاره خوشه خوشه ریخت
وآفتاب در کبود درّه های آب غرق شد!

هوا بد است...تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تو را...
که با هزار سال بارش شبانه روز هم... دل تو وا نمی شود!

تو از هزاره های دور آمدی.
در این درازنای خون فشان به هر قدم ...نشان نقش پای توست!
در این درشتناکِ دیولاخ...
ز هر طرف، طنین گامهای رهگشای توست!
بلند و پستِ این گشاده دامگاهِ ننگ و نام...به خون نوشته نامه ی وفای توست.
به گوش بیستون هنوز... صدای تیشه های توست.
چه تازیانه ها که با تن تو تابِ عشق آزمود...
چه دار ها که از تو گشت سربلند...!
زهی شکوه قامت بلند عشق...
...که استوار ماند در هجوم هر گزند.

نگاه کن! هنوز آن بلندِ دور
آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور...کهربای آرزوست.
سپیده ای که جان آدمی... هماره در هوای اوست.

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن ...
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی ...بدان فراز!

چه فکر می کنی؟
جهان چو آبگینه ی شکسته ایست که سرو راست هم در او شکسته می نماید!
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروبِ تنگ...
...که راه بسته می نماید.

زمان بیکرانه را...تو با شمار گام عمر ما مسنج!
به پای او دمی است...این درنگِ درد و رنج!
بسانِ رود – که در نشیب دره سر به سنگ می زند –
...رونده باش!
امید هیچ معجزی ز مرده نیست؛
...زنده باش!*


*) از ه.ا.سایه







........................................................................................

Monday, December 16, 2002

● یوهو دلم تنگ شد واسه پیامبر و باران خواستم زنگ بزنم باران در دسترس نبود و پیامبر اشغال. لعنت به این تکنولوژی ... الان احتیاج داشتم باهاشون صحبت کنم فقط میخواستم صداشون بشنوم حتی یک سلام همین

خوب شد دیوانه بود و الا دیوانه می شدم...

گریه عجب نعمتی ست به هنگام ...



........................................................................................

Tuesday, December 10, 2002

● تا حالا درموردش فکر کردی ؟ غروب رو میگم ...



........................................................................................

Saturday, December 07, 2002

........................................................................................

Friday, December 06, 2002

● سلام ما تازه اومدیم داریم سعی می کنیم 4 تایی یه وبلاگ راه بندازیم ما یعنی پیامبر و دیوانه .نخورده مست و باران حرف زیاد داریم فعلان
این راه انداختنش هم سخت تر از اونیه که فکر می کردم


........................................................................................

Wednesday, December 04, 2002

● سلام
اين برای تست است ما متولد شديم



........................................................................................