Wednesday, December 31, 2003

● یادمه میگفتی دلم برا آزادیم تنگ شده، حالا منم دارم ذره ذره آزادیم رو محدود میکنم بدون اینکه بدونم چیزی دارم بدست میارم یا نه و این اصلا خوب نیست. در لاادری بودن تو این موقعیت برای من خیلی بده، چون هر لحظش که بگذره کار رو سخت تر میکنه.
چشا که به هم میفته قلبش تندتر میزنه و قلبم تندتر نمیزنه و این اصلا خوب نیست.
و از اون بدتر اینکه من هنوز تکلیفم رو باخودم، با باورهام،با احساساتم، باعقاید و اعتقاتاتم روشن نکردم.
کاشکی میتونسم با یکیتون رو در رو حرف بزنم.


دلم میخواد مریم رو زمزمه کنم، همنشین شبهای لاادری
دلم میخواد ایمان دوباره بیارم به مسیح

کهیعص....





........................................................................................

Sunday, December 28, 2003

........................................................................................

Thursday, December 25, 2003

● راستی امروز کریسمسه، کریسمسم و کریسمستون مبارک به قول این ور آبیا




........................................................................................

Monday, December 22, 2003

Shroud of false

We are just a moment in time
a blink of an eye
a dream for the blind
Visions from a dying brain
I hope you don't understand




● من در آغوش سرد زمستان آرمیده بودم... که دستان گرم بهار مرابه میهمانی کوچک و باشکوه خویش فراخواند:
من دیر کرده بودم.
من لای شالیزارها پای در آب و گل مانده بودم.
من خیال می کردم که طعم چای بهارنارنج را چشیده ام.
و نمی دانستم چرا اینهمه ژله دوست دارم.

با اینهمه به آفتاب سلام کردم،
سلامی گرم...
و آفتاب گرم شد.
و در گوش باد شعری خواندم،
که دیوانه وار به خود پیچید...
" سر گیجه زد و گردباد شد"

من ایستادم
ایستادم
ایستادم باز
ایستادم باز منتظر...

تا آفتاب بر پوست عریان تنم بدود
و یک شکم سیر ... ژله بخورم!


........................................................................................

Friday, December 19, 2003

● ديده ای بسيار و می بينی
می وزد بادی ، پری را می برد با خويش ،
از کجا ؟ از کيست ؟
هرگز اين پرسيده ای از باد ؟
به کجا ؟وانگه چرا ؟ زين کار مقصد چيست ؟
خواه غمگين باش ، خواهی شاد
باد بسيار است و پر بسيار ، يعنی اين عبث جاری ست .
آه ! باری بس کنم ديگر
هر چه خواهی کن ، تو خود دانی
گر عبث ، يا هر چه باشد چند و چون ،
اين است و جز اين نيست .

مرگ گويد : هوم ! چه بيهوده !
زندگی می گويد : اما باز بايد زيست ،
بايد زيست ،
بايد زيست !...

مهدی اخوان ثالث




........................................................................................

Wednesday, December 17, 2003

● بغضی وقتا فکر میکنم که دارم زندگی آرومم رو خراب میکنم،
حالا صبح ها بیشتر فک میکنم که چی بپوشم،
بیشتر سر و وضعم رو تو آینه چک میکنم، کاری که زیاد بهش عادت ندارم
بیشتر مواظب آداب اجتماعی هستم، آدابی که بعضیاشون رو احمقانه میدونم
بعضی وقتا فک میکنم که دارن از محبتم سوء استفاده میکنن، بعضی وقتا برعکس، فک میکنم که من دارم از موقعیتم سوء استفاده میکنم.
بعضی وقتا انقدر باهوشم که ازیه نگاه سادشون می تونم تا کوچکترین احساسشون رو بخونم، بعضی وقتا اگه تو چشمم زل بزنن و باهام از ته دل حرف بزنن هیچی از احساساتشونو نمیگیرم.
حالا دارم یواش یواش، تاکید میکنم یواش یواش بعضی چیزا رو میفهمم، که چطور میشه دوتا آدم به هم نزدیک بشن، خیلی سریع و بی هیچ دلیل خاصی

می خوام یه چیزی بگم، یه کم میترسم :

Maybe this is my turn




........................................................................................

Tuesday, December 16, 2003

● من از بلندای صنوبر بلند
و از گرمی دستان آتش سرخ
و شیرینی غزل...
شرمسارم!

که چرا بیهودگی تاریخ تلخ خود را
با او همسفره شدم!...



........................................................................................

Monday, December 15, 2003

● اما تو ای عبور نوازش،
اما تو ای وزیده بر این برگ ناتوان

هشدار تا سوار شتابان عشق را

در هر ردا و جامه به جای آری

در یاب وقت را که تو را جاودانه نیست.

این بی کرانه را،
زنهار،
بیکرانه نپنداری!*






* سیاوش کسرائی، از خون سیاوش


........................................................................................

Sunday, December 14, 2003

● من به قدربی گناهی تو گناهکارم... .
و به تعمید چشمهای تو محتاج.
مقدس
آسمانی

مرا ازین کلاف بی سامان بدزد.
و پنهان کن... .
راهزن
دلیر

درسایه ام بنشین.
دمی بیاسای.
رهگذر...
همیشگی!



........................................................................................

Thursday, December 11, 2003

● فکر مي کنم براي شروع خوب باشه ؟
کشيدن ۵ نخ سيگار ؛ آتيش به آتيش و پشت سر هم !

هميشه محيط هاي هنري تاثير خاصي روي من مي زاره .
با اينکه اين محيط را دوست دارم ولي معمولا حالمو بد مي کنه .
باعث مي شه يکجوري از خودم بدم بياد ؛ شايد مسخره باشه .
ديشب مي خواستم تيکه دوم جشن تولد سايه روشن را داشته باشم .
تيکه اولش من و بارون رفتيم مينت و بايد اعتراف کنم مي ترسيدم که اگه امشب هم بارون مثل من رو به راه نباشه ؛ ازاون شبها مي شه که مدت زيادي جلوي هم مي شينيم
قهوه مي خوريم و بعد از هم جدا مي شويم .
ولي شب خوبي بود ؛ کلي با بارون عزيزم حرف زديم در مورد چيزهاي خوب و زندگي و
وقتي ازش جدا شدم باز خودمو نفرين کردم که چرا اينقدر وسط حرفاش پريدم و دلم مي سوخت که امشب تمام شده و من از هم صحبتيش محروم .
برسيم به ديشب :
خودمو به پيامبر رسوندم ؛ بارون گفته بود گرفتاره و نميتونه بياد .
هنوز کار شروع نشده بود و پيامبرم خسته بود و افسرده و دلشکسته .
کارها به خوبي پيش نمي رفت و او اذيت مي شد .
از اين لحظه ها متنفرم و باز باعث مي شه از خودم بدم بياد وقتي يکي از عزيزانم ناراحته و
من هيچ کاري ازم بر نمي ياد و اون موقع است که غم باد مي گيرم .
و فکر ، آبم مي کنه .
ولي کاش ماه من بود و مي تونست خوابم بکنه .

اواسط اجراي دوم بود که از سالن زدم بيرون و توي حياط دانشگاه هنر نشستم .
هيچ کس نبود ؛ تاريک و سکوت .
هوس کردم سيگار بکشم . سيگاري روشن کردم و تا ۵ اين راه مداوم ادامه داشت .
آره من خودمم ؛ هموني که از سيگار متنفره ؛ هموني که از آدمهاي در حال سيگار کشيدن بدش مي ياد حتي اگه دوستاش باشند .
آره خودمم حالمم خوبه و دارم بهتر مي شم چون داره از خودمم هم بدم مي ياد .
نميدونم چرا اين دانشگاه هاي هنر هميشه با من اين معامله را دارند.

ياد سارا مي افتم و اونروزهايي که دعوتم مي کرد برم دانشگاشون براي نمايشي يا
اجراي کنسرتي يا برگزاري نمايشگاهي .
و من هميشه ميرفتم .
ياد آش خورن تو اون زير زمين بخير .
ولي چرا هيچ وقت باهاشون همقدم نشدم در راه يک سفر.
چرا هيچ وقت به اصرار هاي سارا توجه نکردم .
آيا فقط بخاطر مامان بود که خوشش نمي آمد با دخترا همسفر بشم .
حالا ميدوني مامان چند وقت سارا را نديدم و خواهرشو بيشتر .
من که از داشتن خواهر محروم بودم نبايد از داشتن اين دوتا محروم مي شدم .

بعد از اجرا دلم نمي خواست پيش پيامبر بمونم . نمي خواستم کنارش باشم
ولي نمي خواستم خانه هم برم . تا مدتي همونجا موندم .
ديگه سيگاري نبود که بکشم بسته اش را هديه کردم
دختر کنار حياط سيگار مي کشيد ؛ فروردين بود .
ولي از او ديگه بدم نمي آمد .شايد اگه سيگاري داشتم از او آتيش مي گرفتم .

راهي خونه شدم با سرعتي کم اتوبانها را يکي يکي گز کردم .
من توي اين شرايط بايد يا يکي حرف بزنم . ياد نخورده مستم افتادم .
که نيست و گريه کردم .
زدم کنار اتوبان من امشب خاص شده ام چون داشتم گريه مي کردم .
حرفهايم را برايت نوشتم و فرستادم با اينکه مي دانم آن موبايل تا ماهاي آينده خاموش خواهد بود .
شبست و بخاطر حرف زدن وصل شدم و همونه که بايد مي بود فقط بود .
بهم گفت که او امشب بهم اشک هديه داده و گفت مي دونم چمه :
حال امشب تو يک حجمه يک...
نه حرفاش مال خودمه برايه خودم نگرشون مي دارم.
او امشب دوباره مرا جلا داد ؛ تا ديگر از کمبودش ننالم .



● چونان مه که تن سبز تپه ها را نمی خراشد... عشق من نیز بر پیکرتو خراشی بر جای نخواهدگذاشت!

لئونارد کوهن


........................................................................................

Wednesday, December 10, 2003

● گفته بودم اینجا اجنبی چشم آبی کم پیدا میشه، هرچی هست اجنبی چشم بادومیه. دایی بارون اگه کسی رو سراغ داری خوب این گوی و این میدان.

راستی دیشب جای همه خالی با کلی آدم جالب آشنا شدم، یه استاد مردم شناسی که قلمش حرف نداره، یه دختر زرتشتی که داره اینجا در مورد دین زرتشت تحقیق میکنه، یه پسر یهودی که دوره 3 ساله لیسانسشو 6 سال هنوز تموم نکرده با یه روحیه داش مشتی خفن، کاراکتر معروف دانشگاهه، یه خانم مسن آمریکایی که از منم بهتر فارسی حرف میزد، یه دختر ایتالیایی که تو دانشگاه ونیز فارسی خونده بود و برا پروژه لیسانسش داره رو کاروانسراهای ایران کار میکنه، حیف باهاش دیر آشنا شدم چون فقط برا یه ترم دانشگاه ما بودش و جمعه بر میگرده ایتالیا(قابل توجه دایی بارون هم اینکه خیلی بالا تر از استانداردای جهانی زیبایی بودش)، و کلی آدم حسابی دیگه که من خودمو قاطیشون کرده بودم.جای همگی خالی

با همه این حرفا بازم آخر شب دلم گرفته بود، دلم هوای sms های شبونه دیونه خودم رو کرده یا یه قهوه تو مینت. من دلم شما ها رو میخواد


........................................................................................

Tuesday, December 09, 2003

● خب دیروز یکی داشت مستقیم تو چشام نیگا میکرد و با اصرار ازم میپرسید تا حالا دختری رو بوسیدی یا نه؟!
تازه این بعد از یه محاکمه جمعی از طرف هفت هشتا دختر بود که میخواستن بفهمن چطور میشه یه پسر دوست دختر نداشته باشه. بعد از توضیحات مفصل در باره اعتقادات فرهنگ و نشده که بشه و نخواستم که بشه و البته اثبات این که من گی نیستم، خانمهای محترم هم کلاسی که تعدادشون هم کم نیست دست به یه تلاش همه جانبه زدن که برام یه دوست دختر پیدا کنن، خدا به خیر بگذرونه


........................................................................................

Friday, December 05, 2003

● دایی بارون این خیلی نامردیه که یه عمری ننویسی، حالام که مینویسی به یه زبونی بنویسی که ما سر در نیاریم

بگذریم،
دیروز یه لکچر تو دانشگاه بود راجب اینکه چجوری برا دانشگاه اپلای کنیم و از چه رشته ای میشه وارد چه رشته ای شد و از این حرفا، همش جای بارونمون رو خالی کردم. چون تعدادمون کم بود با تک تک صحبت میکرد و میپرسید هدفتون چیه و چه رشته ای خوندین و از این حرفا. جات خالی دایی بارون مخ کار خوردت بود


........................................................................................

Thursday, December 04, 2003

● خیر مقدم به همه اونایی که اومدن .

All welcome, thats it


● - سلام بفرمایید تو دم در بده .
- خوش آمدید .
- وای چرا زحمت کشیدید ،
+....
آره یک سالش شده ولی کلی برای خودش بزرگ شده ها ;اینجوری نگاش نکنید ، ظاهرش ریزس .
+....
نه ، ازون وبلاگهای پر رفت و امد نیست که آدم سر گیجه بگیری .
اینجا خانه خلوت چهار تا دیوانه - چهارتا بارون - چهار نا نخورده مست و چهارتا پیامبر ...
بفرمایید تعارف نکنید ، دهنتون را شیرین کنید . تا من این برو بچ را پیدا کننم . بفرستمشون دست بوس .
مگه دیگه تولد یکسالگیش تکرار می شه .
-------------------------------------------------------------------------------------
بهونه نیارین که هیچ کدوم مقبول نیست . زود بیایید به مهمونها سلام کنید.
درس و امتحان وتاتر و کنسرت و نمی دونم قراره فردا به استاد کوفت تخویل بدم نداریم . یالا پاشید .
وا ، نخورده مستم چرا این شکلی شدی . بدو پسر خوب صورتت را بشور بیا پیش مهمونا .
آباریکلا.
------------------------------------------------------------------------------
کسی تعارف کنه از دستش ناراحت می شما بفرمایید . میوه بفرمایید، شیرینی .

اگه کارهم دارید : لطفا میل بزنید فداتون بشم .


● یک سال گذشت ؛
این چهار دیواریه اتصال ما یکساله شد .
تبریک به هر چهار نفرمان ، بخاطر باهم بودنمان و....
---------------------------------------------------------------------------------------------
من به خودم می گوییم که این انسانها حتی با احساس ترینشان ، حتی سرگردان ترینشان در اندیشه ،
آری ، حتی معروفترین و دانشمند ترینشان هم نتوانستند –
آگاهانه یا غیر آگاهانه – از این غریزه فرار کنند .
غریزه ای کودکانه و ساده :
نوشتن به منظور جبران ، جبران ناپذیر .




........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

● دستهایت را که باز می کنی...
به اندازه آغوشت،
جا برای من در دنیا باز می شود.

دستهایم را که باز می کنم...
حتی به اندازه خودم،
جایی در دنیا پیدا نمی شود.

کجا می آیی؟
کدام آتش؟
که من خود خاکسترم!
تو خود آتشی زنده زیر باران...
که صدای شعله هایت را
اشکهای من کوک می کند!

خاموش می بارم
...که پنهان می سوزی
و من؛ خاکستر داغ من و شعله های عریان تو
که در باد سرگیجه می زند... .

چقدر زندگی در تو هست!
چقدر مرگ در صدای من!

آرام بخواب...
امشب دیگر
خوابت را پاره پاره نمی کنم.

ماه



........................................................................................