Wednesday, April 28, 2004

● ای بابا، من اینجا انقدر سرم گرم بود که یادم رفت یه تبریک خشک و خالی هم بگم.

تولد حضرت رسول سایه روشن رو می خواستم خدمت همه سایه روشنیا تبریک بگم.
به خود جناب پیامبر عزیز سایه روشن که مدتهاست ازش اینجا خبری نیست و به ماه عزیز هم.

...
همین
...





........................................................................................

Tuesday, April 27, 2004

● او تنها بود، پسرک، گاهی گريه می کرد، کمی می خنديد، فکر می کرد، فکر. گاهی حرف می زد اما هيچ وقت نمی توانست یا نمی خواست تمام حقيقت را بگويد.
گفتند بايد بخندی،شوخی کرد، خنديد، خنده ای تلخ.
سرگرم بود به آنچه نمی ارزيد، زندگی را، بودن را.
فرصتی داشت می خواست شادی بيافريند. برای خودش برای او که دوستش داشت. برای آنها که دوستشان داشت. برای او که زحمت می کشيد. برای او که زجر می کشيد. برای او که مظلوم بود. خدای من، پسرک بيچاره چه بار سنگينی به دوش داشت.
فرصتش را خرج کرد. ده قسمت، سهم خريد برای خودش ولی برای ديگران، به نام خودش ولی به نيت ديگران،به کام خودش، آری خودش. ولی او هنوز می خواست شادی بیافریند.
سهمش را پخش کرد.
ده جای مختلف

پسرک شکست خورد، گريست، شکست.
پسرک شکست خورد، گريست، شکست.
پسرک شکست خورد، گريست، شکست.

ای وای، فرصت ها دارد تمام می شود. برایش چيزی نمانده است. هنوز شادی نيافريده.
می خواهد به همه بگويد جای جبران ندارد، اما رويش را ندارد، نمی تواند.

آری، پایان قصه نزديک است.
پسرک می خندد، می گريد، می دانی چقدر دوست دارد زير باران تنها گريه کند؟

اما نه، او بايد شاد کند.

خدايا او فقط می خواهد ، ديگر بار يکنفر را شاد کند

يکنفر را... *



*نوشته شده توسط باران،لندن، يک شب بارانی



........................................................................................

Sunday, April 25, 2004

● به تنها ترین و غمگین ترین پسر عالم بگید که اون شبی که رفتی، تا صبح یکی از بدترین شبهایی بود که تو اینجا داشتم. بهش بگین که اندازه یه دنیا براش نگرانم، نمیدونم، حتما باید خوب فهمیده باشه که چقدر نگرانم، می دونین که ما سایه روشنیا خیلی وقتا لازم نداریم باهم حرف بزنیم، حتی گاهی احتیاج هم نداریم تو چشای هم نیگا کنیم تا بفهمیم چی داره میگذره ...
حالا که یه مدت پیشم بود و الان نیست بیشتر از قبل که ندیده بودمش دلم براش تنگ شده.

آهای اونایی که اونجایین، دیوونه، پیامبر و ماه، ناتاناییل، مواظب خودتون و از اون بیشتر مواظب بارون من باشین، دلم برا همتون تنگ شده، حتی اونی که ندیده تعریفشو خیلی شنیدم.

یه چیز دیگه، هفته پیش تو یه ساحل رویایی بودم، یکی از آرزوهام به حقیقت پیوست، یه دیواره حدود صد متر و بعدش دریای آبی و بادی که تو موهات می پیچه.
من درست اون نوک وایساده بودم همین جا که میبینین.






........................................................................................

Wednesday, April 14, 2004

● ناتانایل اورا صدا کن .
تا به بیرون پنجره بنگرد .
در فراسوی پنجره چشمهاییست که هر شب انتظاردیدارش را می کشد .
شش ما دوری چشمانم را سرخ کرده ، آری سرخ برنگ گداختن .
و به او بگو که حال اسم او را همراه بغضی خاص ادا می کنم بغض ترسناک از دست دادنش !
البته به همراه آرامترین لبخند موجودم .
چون شمایید که موجودی تمام زندگانیم هستید .
ومن با داشتنتان چقدر خوشبخت هستم .


........................................................................................

Friday, April 09, 2004

● الوعده وفا...

هزینه اش را باید می پرداخت.
مرد مست بیشتر از آنکه از دلش برخواسته بود پیش رفته بود.
آخرین بوسه در آن شب پایان همه چیز نبود، ریشه های دوستی همچنان پیش رفته بود...
تا آن شب مهتابی
این بار نیز فرا خوانده شده بود، پای عشق دیگری در میان بود، مدتی بود که متوجه شده بود.
یک ساعت شاید هم بیشتر فقط گوش کرده بود بدون اینکه جوابی بدهد، حتی یک کلمه، سکوت هم یکی دیگر از آیین های اوست...
این بارهمه چیز تمام شد.
بدون خداحافظی اتاق دخترک را ترک کرد. بر تکه کاغذی نوشت.
...miss you
for ever...
و کاغذ را بر جای گذاشت
در کمال ناراحتی، خوشحال ترین مرد عالم بود، خوشحال ترین...
باز هم قلبی را نشکسته بود.

دود خاکستری اولین سیگارش قرص ماه را نخواهد پوشاند.
وشب مهتابی رو به پایان بود.





........................................................................................

Thursday, April 08, 2004

● از سایه روشن ناحیه تهران ...
به لندن!
لندن صدا منو داری؟

: حالا که دوبدو - یا بهتره بگم سه به سه! - اینور و اونور دنیا پلاس شدیم قول بدین که حسابی خوش بگذرونین و صحبتای خوب خوب و فکرای خوب خوب و کارای خوب خوب بکنین... مثل ما!

دایی بارون جات خیلی خالیه، تو قدم زدنهای شبانه و ...- خودت که می دونی! -
گرچه به شبهای مهتابی لندن نمی رسه:
- هی آقاهه؛ الوعده وفا...
بنویس! -

BTW, who made you frustrated my dear?


........................................................................................

Monday, April 05, 2004

● قصه ديشب هم برای خودش داستانيست نوشتنی.
شبی مهتابی و ...

خواهم نوشت.
منتظر باشيد


● دست ها را بی سوی آسمان بلند می کنیم .
من یک دعا میکنم . شماها همه آمین بگید :
خدایا :
هیچ گاه بین ما و هندوانه جدا مینداز .
ما را آنی و کمتر از آنی بی هنودانه مگذار .
هنوانه را سر مشق هر روزه ما قرار بده .

آمین

قلبل توجه بعضا ها . سه روزه بنده به دیدار ایشون .
یعنی هنوانه نایل شده ام .
و انشاالاه تا اواسط زمستان با ایشان محشور باشم .


........................................................................................