Saturday, March 29, 2003

● 1) گریه فقط در دل شب نیست. روز هم گریه دارد. می شود یک روز وسط ظهر هم گریه کرد. مخصوصا یک روز ابری که هوا گرفته و جسارت باریدن ندارد. تو که می باری بغضش تازه وا می شود.

2) تا وقتی چیزی نیست ، همه چیز خوبست. کم و کسری نداری. و اولین خلقتی که در وجود می آید، ابتدای دست و پا گیری ِ بودن است. می خواهم بگویم: هیچ نبودن بهتر است!

3) نمی دانم...چه شد؟ پس کجا رفت آن " فلنولینک قبله ترضاها " یت؟

4)Let me live as I desire, Not to be alive as others want.

ظهر5شنبه / بابلسر



........................................................................................

Friday, March 21, 2003

● دیروز برام خیلی روز خوبی بود .نمی تونم درست بگم چه احساسی داشتم ولی خیلی احساس خوبی بود .
تا قبل ظهر خیلی خوب نبود ولی بعدش کم کم خیلی عالی شد، مخصوصا تو هواپیما که دو تا چیز محشر خوندم . خیلی وقت بود که یه نوشته انقدر بهم نچسبیده بود و بااون حال نکرده بودم . حالا اگه بگم چی بود شاید بهم بخندین که این دو تا چه ربطی به هم دارن ولی برا من که خیلی خوب بود.
اول نامه چارلی چاپلین به دخترش بود که در بارش زیاد شنیده بودم ولی تا حالا نخونده بودمش. اگه نخوندین ، شدیدا توصیه میشه ، من یه نسخشو از تو هواپیما یه جورایی بلند کردم . اگه حوصله کنم میذارمش اینجا . یه جاش میگه:
"...به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت اما..."

دوم یه مقاله بود راجب به تئوری نسبیت و تئوری کوانتوم و بعد هم تلاش برای ترکیب ایندو توسط دانشمندان و دادن تئوری ابرتارها . معادله ای که از چند سانت تجاوز نکنه ولی با آن بشه هر چیزی رو ، از راز آفرینش گرفته تا ابر نواخترها،اتم ها و مولکولها و حتی مردم وعشق رو هم تفسیر کرد . تئوری که بیان می کنه جهان دارای ده بعد بوده و در لحظه انفجار بزرگ ، به دلیلی نامشخص شش بعد از این ده بعد در هم پیچیده و در خود فرو رفته و کوچک شده ، تئوری که انحنای فضا را توصیف می کنه و...(امیدوارو مختون مثل مال من باد نکرده باشه)
وقتی این مقاله تموم شد تا چند دقیقه نمیدونستم به چی باید فکر کنم ، احساس می کردم مخم باد کرده انقدر که برام جالب و عجیب بود و تا حدودی غیر قابل توضیح ، که ما بالاخره تو این دنیا چیکاره ایم .
واقعا جالب بود
به هر حال بعد از این پست من دو باره می خوام هردو شو بخونم . به شما ها هم توصیه میشه .چه با گریه چه بی گریه ، چه تو بهار چه غیر بهار. ؛-)

راستی سال نو شده ها . عیدتون مباک.



● صدای پای بهار است.
و هیچکس ندانست که بوی بهار چگونه مستم می کند...!
هیچکس ندانست.

...صدای پای بهاراست.
صدای پای بهار است.




........................................................................................

Tuesday, March 18, 2003

● آقا ما الان جاتون خالی تو بازار پرديس نشستـيم و از زير هواپيما داريم مي لاگيم . تو کافي شاپ اين وسط . از دست اين ی مردم اين کي برد همه حروفش قاطي پاتيه .
اينجا ملت حزب الله بغل دست ناوای آمرِيکايی و بي خيال جنگ در حال خريد کردنن وغير اين خبری نيست جز دوری شما .
راستی زير آب هم باحال بود، يه کم هم يخ .


........................................................................................

Monday, March 17, 2003

● الان كمتر از 6 ساعت است كه از مسافرت آمده ام ودلم براي هم سفرانم تنگ شده اينهم دلتنگي يك ديوانه است
دلم براي جمله چي بخوريم واينكه همش گشنه بوديد سريع سير مي شديد تنگ شده
دلم براي دعواهاي باران و نخورده مست واينكه باران مي گفت ديگه دوست ندارم
براي تار زدن پيامبر وبازي كردن اون دو تا ومن كه گوشه اي بنشينم از در كنارشان بودن و از نگاه كردن بهشان لذت ببرم تنگ شده
دلم براي فرياد گوش دادن پيامبر؛ نخوابيدن ها ؛ كباب خوردن هامان تنگ شده
خيلي دوستون دارم ودلم خيلي خيلي براتون تنگ شده
بهتون زنگ زدم يا خواب بوديد يا خواب آلود ونخورده مست به دلتنگي ديوانه وارم خنديد
وآه امروز نخورده مست مي رود مسافرت ومن اورا نخواهم ديد حالا بهم حق بدهيد كه بيشتر دلم برايش تنگ شود



........................................................................................

Tuesday, March 11, 2003

● مطمئنم...هر چیز که من آنرا انتخاب نکنم، برای من بیهوده است؛ بیهوده!
ازین روست که شب هشتم محرم ساز دست می گیرم.
فردایش می روم سفر...آنهم چه سفری!
هفته ای یکبار هم بیشتر به نماز نمی ایستم!

امشب در خانه ما گفتگوی بدی بود...: انتظارش را داشتم. حتی قبل از برگشتنش این بحثها را پیش بینی
می کردم. با اینکه تا حدودی درکش می کنم که با من و افکار و رفتارم اینگونه برخورد نماید، اما ذره ای از برخورد امشبم با او وجدان درد ندارم.

بد جوری اعصابم خورد است. که هیچ چیز آرامم نمی کند؛

عدم جنبید؛
انفجاری سخت...هیچ را بلعید: جهان را زاد.
عدم جنبید...جهانی زاده شد از هیچ!
جهانی زاده شد از هیچ!

چندی بعد ،
...زمین از خاک رویید.
آری: جهان از هیچ، زمین از هیچ، خاک از هیچ!

پس اندر خاک،
...کودکی زاییده شد از هیچ.

صدایی گفت:" برخیز و قدم بردار!"
و آن کودک، ز جا برخاست.
...قدم برداشت.
و آن کودک قدم برداشت، قدم برداشت!
دهها سال و ...صدها و هزاران سال:
قدم برداشت!

ولی با هر قدم فهمید: تمام هستی اش هیچ است...!
زمین هیچ است...
جهان هیچ است!

صدا آمد: قدم بردار.
و او دانست: صدا هیچ است؛
و او هم هیچتر از هیچ!

دریغا او نمی دانست...: چه سان باز ایستد زین راه بی برگشت؟
بی آب و علف این دشت!
دریغا او نمی دانست.

هزاران سال بعد از آن؛
کودک همچنان کودک – کماکان هیچ!-
...جهان جنبید!
انفجاری سخت، جهان را با تمام کودکان بلعید.

هیچ را زایید.
هیچ را زایید.*

* از من نیست.





● مثل اینکه خیلی جالب نیست من مامانم و خواهرمو وقتی بابام نیست تنها بذارم و برم مسافرت . تازه به این فکر افتادم . بنده خدا مامانم تا امشب چیزی نگفته بود . امشب گفت حالا کی بر می گردی ، می خوای مارو تنها بذاری و بری؟ منم هیچی نگفتم .


........................................................................................

Sunday, March 09, 2003

● راستی در مورد مشق کردن گفتی...!
ما حالا حالاها باید مشق کنیم تا بشیم استاد. تار رو نمی گم ها...می دونی که از چی حرف می زنم! از آنکه از او باید گفت...از او باید نوشت:
باید همه مشق عشق کنیم. آنوقت همه تار و پود عالم زیر دستهامان مثل موم نرم خواهد بود...:من که در این یکی شک ندارم. تو هم دیگر در این یکی شک نکن!

اما کو اوستای خوب...؟اگر دیدی ما رو هم خبر کن...!


● فریا....د فریا....د. این فریاد چی هست....غوغاست!
از امروز صبح که رسیده تو گوشمه...وسط کلاسهای دانشگاه ، وقت ناهار ظهر...!خلاصه هر وقت و هر جا که بگین: دیوونم کرده!

بازم استاد...با این سنش! بعضیها یاد بگیرن!



● یه چیز دیگه بگم و برم :
این وبلاگ آیدا رو که خوندم صدای تار پس زمینش کلی هواییم کرد.
امشب بعد از مدتها، شاید شیش ماه ، در کمدو باز کردم و رفتم سراغ سازم ، تازگیها خیلی دلم می خواد دوباره بزنم ، حسابی حوس کردم ، با اینکه هیچ صدای هنجاری ازش در نیووردم ولی لذت داشت. کاشکی یه کم پشت کار داشتم و ولش نمی کردم .
کسی یه اوستای خوب سراغ نداره ، نمی دونم این پیامبر مشق تار میده که ما شاگردی کنیم یا نه؟




● آقا ، چشم پیامبر روشن ، قدم نو رسیده مبارک،
فریاد استاد به گوش ما رسید ، خوب چیزی بود .

...
آی !
با شما هستم !
این درها را باز کنید !
من به دنبال فضائی می گردم :
لب بامی،
سر کوهی،
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم.
آه !
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما ها برسد !
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند ... *


* فریدون مشیری




........................................................................................

Saturday, March 08, 2003

● آقا من يکی که کم آوردم... بی برو برگرد!
لا ادری که می گن ها... اينه!




● گفته بودی یه چیزی داره جزئی از باورات میشه ، یه کم قبلم از یه آدم گفته بودی که بی مصرفه یعنی فکر می کنه که بی مصرفه ، راستشو بخوای وقتی خوندمش کلی ناراحت شدم ، یعنی میدونی حسابی بهم برخورد وقتی یاد این افتادم که کی این حرفو زده بهم برخورد . چون اون دیوونه ای کی من میشناسم اصلا اینجوریا که این دیوونه نوشته بود نیست .
نمی خواستم بهت بگم ولی می گم بعد از اون جریان ، همون فوت مامان بزرگم، جقدر می خواستم باهات حرف بزنم ، حداقل صد بار مکالمه بین خودمو خودتو مرور کرده بودم ، ولی وقتی تلفن زدم . همه چی یه جور دیگه بود . مثل همیشه زبونا نبودن که حرف می زدن ، یه چیز دیگه بود .
یادمه یه بار برات نوشته بودم . چند وقت پیش یادته:

... که در عالم دوستی همه اندیشه ها و خواهش ها و انتظارها، بی سخنی به دنیا می آیند و بی آفرینی نصیب دوست می شوند.

یادت باشه منو تو حالا حالا ها باهم کار داریم . اصلا دوست ندارم وسطش جا بزنی ، اون وقت من اولین نفریم که کم میارم .

می بخشید یه کم خصوصی شد چون واقعا اون حرف چند وقت پیش دوستمون برام سنگین بود . شاید عاقلانه نوشته بود . تازه بهش قول داده بودم که باهاش حرف بزنم .
چه بد قول شدم تازگیا. چند ماهه قراره حرف بزنیم ؟



........................................................................................

Thursday, March 06, 2003

● نماز شام من

امشب باز بعد از مدتهای دراز به نماز ایستادم.بعد از یک روز پر قیل و قال – کنکور و تست و مغناطیس و ترانزیستور و چه می دانم...طبقه خروجی و بعد سی.جی. و جمع شدنمان...بعد هم شب دلپذیر دیزی خوران و بیقرار ...بیقرار – دوباره در خلوت دلخواسته ی خانه ی شب دوباره نماز خواندم. بیشتر از همه چسبید. بیشتر از همیشه...!
نمی دانم آنهایی که مرا اینگونه ساختند باورشان می رسید که چنین روزی برسد؟...بهرحال چیزی که الان مهم است منم نه آنها...!
این نماز پیامبریم را دوباره جوان کرد.زخمه ای بود...از آن تک مضرابها... .از او که تنها اوست که می داند چگونه باید زخمه زند و چگونه مرا در نوا آورد.

: می زنی تو زخمه و بر می رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب...!


*** این هم باید دیشب پابلیش می شد، اما خب نشد دیگه... تقصیر این آقای بلاگره دیگه!



........................................................................................

Tuesday, March 04, 2003

● والاّ...منم بیلمیرم!
بهتره تا شنبه دندون رو جیگر بذاریم....
البته جیگر داریم تا جیگر ها...!



........................................................................................