Friday, May 30, 2003

● اول: سلام.

دوم: هر کی حرف پیامبرها رو جدی بگیره در اشتباهه(شوخی با دیونه مون رو می گم)

سوم: الان یه نامه اومد دم در خونه ی ما...که مامان آورد و داد دستم. اینم بخت ماست دیگه! تو هواپیما نشونتون می دم!
چهارم: اگه بازم بگم خیالیم نیست...دروغه.گناهه. نه...:ترک اولی است!
پنجم: بعد از مدتها این اولین باریه که اضطراب رو به معنی واقعی اش باز تجربه می کنم.

ششم: با اینهمه امیدوارم به همه مون خوش بگذره!



● حضرت پیامبر عزیز، دیوونه من نگفته بود که حرفی برا شما ندارم، میگه حرف تازه ای برا تون ندارم،
تازشم انقدم به دیوونه من گیر ندین، گناه داره، از این کارا میکنین دیگه،اونوقت با هزارتا دلیل میگین ترک اولی کردیم ومگه پیامبر گناه میکنه؟


● حضرت دیوانه (در جواب اینکه چرا در سایه روشن خبری نیست)فرمودند که دیگه حرفی برای ما ندارند! بـــَ.....له دیگه!

اما باقی اهالی سایه روشن کجان؟ شمام دارین چمدونتون رو می بندین؟...ای بابا!



........................................................................................

Thursday, May 29, 2003

● داریم می ریم و من واقعا اوضاعم خرابه...!دانشگاه رو می گم.


........................................................................................

Wednesday, May 28, 2003

........................................................................................

Tuesday, May 27, 2003

● توی تاکسی نشستم. حالا کم کم داره بارون تند میشه، اون جوری که دوست دارم، با اولین نتی که از رادیو در میاد، دلم میره، خوب میشناسمش با اینکه خیلی وقته نشنیدمش، ببار ای ابر بهار ...، صدای استاد توی رگهام جاری میشه و تمام وجودم رو در بر میگیره، حالا قلبم تند تند میزنه، بغزم گرفته، جز قطره های بارون چشام هیچی نمیبینه، گوشمم که فقط اونو میشنوه، بیاد عاشقای بی قرار...، از جایی که باید پیاده میشدم دور شدم، ولی مهم نیست منتظر میشم تا آهنگ تموم بشه، حالا زیر بارونم، شروع میکنم راه رفتن، کاملا خیسم، صورتم هم خیسه، حالا وقتشه ، قطره قطره ، نمیدونم هر قطره که از صورتم میچکه بارونه یا اشکه ، لذتشم به اینه که ندونی، معرکس، جای دیوونرو خالی میکنم چون میدونم عاشق باریدنه، واقعا مستم. مست مست، میدونیکه، نخورده ، ومیباره و میبارم.
ببار ای بارون ببار ...



● وقتي عاشق باشيد همه چيز احساس بيشتري به شما مي دهد .
حتي دوستي با شما از همه حمايت هايتان ممنونم .از رفاقتتان و همراهيتان .

دوست تو حاجات وبراورده توست.
اوكشتزار توست كه در آن با مهر بذر مي افشاني وبا سپاس درو مي كني.
او سفره تو واجاق توست .
زيرا با گرسنگي به نزد او مي آيي؛ و براي آرامش و صفا :او را مي جويي.


● لطفا یه سر به پایین این صفحه بزنین، نوشته 15می رو بخونین. زیر همون عکس، همون که یکی اومده که فریاد بزنه، کسی از شما اون دیوونرو میشناسه؟
برا همینه که میگم اندازه یه دنیا خوشحالم، و خوشحالم، و خوشحالم، اجازه دارم به اوس کریم بگم شکر؟ خیلی مخلصیم، اون که اون بالایی.




........................................................................................

Monday, May 26, 2003

● آقا سوتی دادم بد فرم...!
یه جورایی رکورد سوتی جهانی رو شکوندم من...!
اوووووووووووووووووووففففففففففففففففففففففف



● سره و ناسره

جایی خوندم:
" رویایی رو ببین که می خوای. جایی برو که دوست داری. چیزی باش که می خوای باشی. چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هرچی دوست داری انجام بدی.

در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد. در یک ساعت میشه کسی رو دوست داشت و در یک روز میشه عاشق شد. ولی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد.

دنبال نگاهها نرو، چون می تونن گولت بزنن. دنبال دارایی نرو چون کم کم افول می کنه. دنبال کسی برو که باعث بشه لبخند بزنی، چون فقط با یک لبخند میشه یه روز تیره رو روشن کنه. کسی رو پیدا کن که تو رو شاد کنه.

بهترین دوست اون کسیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی، حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی."

و بالاخره... می دونی؟ بهترین دوست اون کسیه که بتونه از رنگ صدات برق تو چشماتو بخونه، حتی بی آنکه به صورت تو نگاه کنه.

از من بشنو...عشق را تنها در برق چشمها می توانی یافت، هوس را هر جای دیگر. اگر به آن لحظه ی نمناک پا گذاشتی... مهلتش نده. پیش از آنکه پای گریز گیرد، همه تن در او غرقه شو. مگر این همان رویایی نیست که می خواستی... . پس رویایی رو ببین که می خوای. چون تو این قمارخونه یکبار بیشتر نوبت به تو نمی رسه!



● دیوانه بی نظیرم؛

من خیلی خوب می فهمم که دلشوره های زندگی حالا چقدر زیاد شده اند...اما خودت بهتر از من می دانی که چه لذتی در همین دلشوره های قبل از وصل نهفته است. اصلش دویدن است...رسیدن گول زنک!
پس به جای خودت و این چهار نفر...هم ازین لحظه هایت استفاده خوب ببر.
و هیچ چیز را از دست نده : نه با پردلی و بی اعتمادی، نه با بیدلی و پراعتمادی.
من بیش ازین هیچ ندارم که بگویم، که تو خود در این راه پیامبری!



زندگی زیباست، بیشتر از اون که فکرشو میکنی.
امیدوارم برا اوناییم که فارسیشون ضعیفه مجبور نشم بگم
...Life is beautiful


● خیلی بهترم.من بهترین دوستان روی زمین و دارم،کافیه دو ساعت باهاشون باشم تا یه کوه از مشکلاتم حل بشه. شعار نمیدم، نیومدم که پاچه خاریم بکنم.میدونین که اینکاره نیستم.
بگم و برم. دوستون دارم.


........................................................................................

Sunday, May 25, 2003

● اگر بگم دلهره ندارم مثل سگ دروغ گفتم. دلهره از کار بارون و از اون بیشتر شرایط دیوونه . حرفای تلفنی دیوونه برام یه تسکین بود، اما این ارث پدری کار خودشو انجام میده و به این حرفا کاری نداره. دلشوره و دلشوره. برای دیوونه در لحظه تصمیم آرزوی موفقیت می کنم، از صمیم قلب. به فکر تسکین دلشوره ام. به یاد همدم قدیمی افتادم. می خواهم مریم را نجوا کنم،

کهیعص.
ذکر رحمه ربک عبده ذکریا.
...



........................................................................................

Thursday, May 22, 2003


الان دیوونمون داره تو منظریه کیشیک میده .بهش گفته بودم که زود میخوابم ولی نشد که بشه، تو فکر اونم. امیدوارم اگه نشونرو دیده باشه درست عمل کنه تا بعدا پشیمون نشه. امیدوارم.



........................................................................................

Wednesday, May 21, 2003

● يك عمر دير رسيديم
عزيزانم آمدند ومن خسته بد اخلاق از آنها پذيرايي كردم
نخورده مستم را ساعتها پاي تلفن كاشته ام
واي بر من
دوستان هم منتظر خبري از من هستن يك ديوانه براساس مرامش فقط محبت مي كنه
و دوستان؛ برق برگشت محبت چه زيباست وچه شيرين
فقط يك ديوونه براي حياط به آزادي ازنوع بينهايت احتياج داره
يا يك اسارت از جنس عشق
نه از جنس هوس
پيامبرم قرار بود مرز اين دو را برايم بشكافي سوا كردن سره از ناسره
درزم ميرم كيشيك شب همايش الان 36 ساعت است بيدارم ودر80 ساعت قبلي8ساعت خوابيدم ودكوددي جديد 13ساعت پشت فرمان ماشين بودم
دوست دارم وازتان بي خبرم


........................................................................................

Tuesday, May 20, 2003

● داشتم به خودامون فکر میکردم به دیوونمون که سرش حسابی شلوغه و فرصت سر خاروندن نداره درسته که 4-5 ساعتی منتظر شدم که بهم زنگ بزنه ولی از اینکه سرش شلوغه و داره کار میکنه کلی خوشحالم. آخه میدونی، از آخرین نوشته هاش نشونه های خوبی در نمیومد، اصلا دوست نداشتم. همون جایی که اومده بود داد بزنه و شکایت کنه، دیشب که دیدمش درسته که یه کم بد اخلاق بود ولی انرژی مثبتش دوباره بر گشته بود. اینو کاملا حس کردم، حتی از پشت اون نقاب خستگی و یه کم بد اخلاقی.
به بارونمونم که تازگیا یه دوست از دوستاش کم شده. من هنوز نمی دونم حال و احوالش چه جوریه ظاهرش که چیزی نشون نمی داد. ولی آخرین باری که دوتایی تنها باهم بودیم، راجب اون دوست که صحبت میشد تو لحنش محبت موج میزد و دوست داشتن و دوست داشتن ودوست داشن. امید وارم که همون جوری که گفت از تصمیمش رازی باشه، چون مید ونم آدمی نیست که بگه به فلان و گور باباش، یه جورایی احساس مسئولیت میکنه. و از همه مهمتر اینکه، امیدوارم قلبی شکسته نشده باشه که من ازش خیلی وحشت دارم.
به پیامبرمونم هم فکر کردم. توی پارک وقتی داشتیم عکساشو میدیدیم اون موقع که گفت اینم بهاره با اینکه نمیدیدمش ولی ازاون برقایی که تو چشا میشه دیدو تو صداش گرفتم. کاملا روشن و واضح.
واما این نخورده مست، خودمو به کار و درس مشغول کردم، حسابی، نه برای کار و درس، فقط برای اینکه به سوالات اساسی فرصت بروز ندم. اونایی که تو مخمه و خیلی اساسیه ، دارم عقب میندازمش تا تو فرصت مناسب روش فکر کنم. برا همینه که میخوام از اینجا دور باشم، و از بهترین دوستام، به این فرصت احتیاج دارم تا مبانی فکریمو بازسازی کنم. دعا کنین که کارم برای رفتن درست بشه . بهش واقعا احتیاج دارم.
فعلا




........................................................................................

Monday, May 19, 2003

........................................................................................

Friday, May 16, 2003

● یکدیگر را دوست بدارید اما از عشق زنجیر مسازید. بگذارید عشق همچون دریای مواج میان ساحلهای جانتان در تموج و اهتزاز باشد.
جامهای یکدیکر را پر کنید اما از یک جام ننوشید. از نان خود به یکدیگر قرض دهید اما هر دو از یک نان تناول مکنید.
به شادمانی با هم برقصید اما بگذارید هر یک برای خود تنها باشد. همچون سیمهای عود که هریک در مقام خود تنهاست اما همه به یک آهنگ مترنمند.
دلهایتان را به هم بسپارید اما به اسارت یکدیگر ندهید زیرا تنها دست زندگی است که می تواند دلهای شما را در خود نگه دارد.
در کنار هم بایستید اما نه بسیار نزدیک از آنکه ستونهای معبد به جدایی بار بهتر کشند و بلوط و سرو در سایه هم به کمال رویش نرسند.

این چند جمله از جبران خلیل، طلاست. امیدوارم آنقدر که بر جان من نشست در دل شما هم جا گیرد.
ولی انگار شرح عملیاتی این دو سه کلمه ایست که شمس، در پرده گفته بود:

تو کوچه ای هستی که من از آن گذشته ام، اما من از آن تو نیستم!
مقالات شمس




● حرفهای دیگه باشه واسه بعد...:

آقا این فیلسوفها چقدراحمق تشریف دارن...! کی می گه جمع نقیضین محاله؟ اینو نیگا:
سی جی تو هوای زلال دماوند، بعد از کلی تار زدن و تنهایی ...آی که صفایی دارد.
سی جی بی باران صفا ندارد.

خب...چی می گین؟


........................................................................................

Thursday, May 15, 2003

● اومدم داد بزنم فرياد كنم حوار بكشم
اومدم غم هاي عالم را فرياد كنم اومدم تنهايي ها را ياد كنم اومدم فحش بدم ناسزا بگم
اومدم از شماها كه نمي نويسيد گله كنم
اومدم از خدا گله كنم اومدم جواب سوالم را از خدا بگيرم كه چرا هنوز زنده ام
اومدم از اين زندگي سينوسي شكايت كنم از اين بالا و پايين رفتن ها از اين تلاطم هاي بي سود از اين آزمايشهاي مسخره از اين خلقت يكطرفه
از اين بيهودگي پوچي آخه چقدر خودم را به زندگي قانع كنم . چفدر به خودم وعده بدم اتفاقي مي افته
از اين زندگي بي هدف ازين بي حاصلي چي بگم
مي دوني پيامبرم اون هزارپا خيلي خيلي از من ارزش و اعتبار داشت
اون مي دونست براي چي وبه چه قصدي داره راه مي ره داره از پل زد مي شه و جديت و چاشني كار و هدفش كرد
ولي من
مگه استاد نگفت :سعي كنيد عشق ومحبت خويش را به ديگران عرضه بداريد
هنگامي كه عشق و محبت بي قيد و شرط خويش را به آنها عرضه مي كنيد ؛ در واقع فلبهاي آنها را پر و لبريز مي سازيد و به آنها آرامش وشادي مي بخشيد
استاد اين را گفت ومن مگر تمام سالهاي عمرم را جز به هدف دوستاشتن ؛خدمت و عشق نگذراندم
و اعترف مي كنم كه همين دوست داشتن است كه مرا زنده نگه داشته ونيرويي براي ادامه است
فقط مي خواستم تو كه پيامبر امت ما هستي بهش بگويي چون حرف ما را گوش نمي دهد شايد او هم مانند مردم ديوانگان را از خود مي راند
به او بگو به اون خدايي كه اون بالاست بگو به اون كه خودش مي دونه چقدر دوسش دارم بگو
بگو قرارمان اين بود من ديوانگي كنم دوست بدارم وعشق بورزم يك دوست داشتن عميق و وسيع براي كل كائنات
ودر عوض آگاهي نصيبم شود
روحم ميگه آگاهي را به امثال من نمي دهند پس مرگم را برسان كه از اين ميان زمين و هوا غلط زدن خسته شدم
از اين سرگرداني خالي از سر گشتگي و شيدايي خسته شده ام
تا انتخاب يكي از دو راه ؛ من باز تمرين دوست داشتن مي كنم
وبراي شروع مجدد مي گويم دوست دارم



........................................................................................

Wednesday, May 14, 2003

● چقدر سخته وقتي تنهايي يك جايي بروي كه هميشه عمرت با يك نفر ديگه رفته باشي .
براي من توي نمايشگاه كتاب خيلي سخت كذشت.
تنهايي واينكه بايد نقش اورا بازي مي كردم و كلي كتاب خوب مي خريدم.
تنها بودم تازه دماغم را هم شكستم وكسي نبود دلداريم بده .

وحال بگذار از چيزهاي ديگر سخن بگويم. يكي از روزها هنگامي كه من و مسيح به تنهايي در مزرعه اي قدم ميزديم؛هر دو گرسنه مان شد. به درخت سيبي خودرو رسيديم.
فقط دو سيب از درخت آويزان بود.
او به تنه درخت چسبيد و آن را تكان داد؛ آن دوسيب به زمين افتادند.او هر دو آنها را برداشت ؛ يكي را به من داد و ديگري را در دست خويش نگه داشت .
چون گرسنه بودم سيبم را خوردم ؛وبه سرعت هم خوردم .
آنگاه به او نگرستم وديدم كه هنوز سيبش را در دست دارد.
او آن سيب را به من داد و گفت:اين را بخور.
من سيب را گرفتم به با ولعي بي شرمانه آن را خوردم .
همان طور كه مي رفتيم به سيمايش نگاه كردم …
او هر دو سيب را به من داده بود و من مي دانستم كه گرسنه است همان طور كه من گرسنه بودم .
تازه فهميدم كه او با دادن هر دو سيب به من ؛ چه اندازه مسرور شده بود .



● داره دوباره بوی بارون میاد. همون بارون قبلی خودم. میدونی کی این بو رو شنیدم؟ وقتی که از خونه پیامبر تا خونه ما دنده عقب اومد.


........................................................................................

Monday, May 12, 2003

● ما در این محکمه ی دو نفره ،خواهی نخواهی تنهاییم. پس عدالت را آنکه بالاترست تعریف می کند.این معنی عدالت است!
مسخره است؟

اما یادمان نرود که در مکتب ما (...ماتیسم) چیزهای بزرگتر، بی اهمیت ترند. این عدالتی است که ما در حوزه ی قدرت خود تعریف می کنیم!



........................................................................................

Saturday, May 10, 2003

● اومدم به جناب دیوونه بگم که پاپا نوئل شما رو دیدم و خوندم ولی نمی دونم چی باید بگم. پس بهتره اونی که میخواستی رو بنویسی، شاید من بعدش بتونم نظرمو بگم.البته اگه نظری باشه
فعلا تا بعد



........................................................................................

Friday, May 09, 2003

● بازم جاده و بارون و من، سه تایی تنهای تنها، اولین باره که سه تایی باهمیم و من نمی دونم چی باید بگم، به چی نگاه کنم و حتی چه آهنگی بذارم. تا حالا شده که با یکنفر که فکر میکنه، و حتی اطمینان داره که غمگین ترین آدم روی زمینه و جاده، سه تایی باشین و بعد بشین چهار تا؟ (گریه هم مهمونتون بشه) اون وقته که فکر می کنی واقعا ازت کاری نمیاد وبالاجبار سکوت می کنی و به صدای هق هق باریدن بارون گوش میدی و سکوت می کنی و سکوت و سکوت، تا با اولین کلمه که بتونی اون فضای سنگین رو بشکنی و حرفی پیش بکشی، تو اون فضای سنگین چقدر نفس کشیدن سخته، پنجره ها رو پایین میکشی تا باد داخل ماشین بشه و فضا رو سبک کنه وتو همچنان منتظری که فضا شکسته بشه. چه انتظار سختیه و چه انتظاری و سکوت و سکوت و سکوت.


........................................................................................

Wednesday, May 07, 2003

● یواش یواش دارم میشم یه بیزنس من ، الان یه کمی وقت دارم یه چیز بنویسم و برم .حسابی دارم درگیر کار میشم اونجوری که حتی نمیتونم یه قراری با احالی اینجا بذارم. ای بابا، زندگی همینه دیگه.........


........................................................................................

Tuesday, May 06, 2003

● يك چيزي يادم رفت من جمعه دايي شدم اصفهان كه بودم رفتم و كوچولو را ديدم كي باورش مي شه ما هم اين اندازه اي بوده ايم
فقط سوالي كه پيش مي آيد اين است كه ديوونه كه خواهر نداشت ؟
مگه به معجزه اعتقاد نداريد
معجزه دوست داشتن ومحبت


● تقابل اصول...؟
از هزار پایی که با جدیت از پل می گذشت... از هزارپاها...از ما بگو!
بگو...!
و ببار، و مستی کن!
من پیامبرم!


● شاید من نتونستم منظورمو برسونم. من اصلا نمی خواستم بگم sieze the day شاید کاملا برعکسش. بهتره بعدا در موردش حرف بزنیم.


........................................................................................

Monday, May 05, 2003

● دوشنبه 8/2/82—اصفهان
مامان وخاله ؛ پسر خاله وخانومش مي خواهند بروند خريد من حال رانندگي ندارم ولي مجبور مي شوم ماشين ببرم – پاركينگ وقرار براي ساعت (1)
حالا تنها هستم براي خودم بي جهت راه مي روم هدفي ندارم
كرم هاي درون سرم خيلي وول مي خورند جايي براي تفكر نيست
خودم را در مغازه اي مي يابم كه پسر خاله ام مشغول خريد است
شلوار ؛ من هم احتياج دارم ازكلمه احتياج حالم بدتر مي شود مي آيم بيرون وبي هدف در حركت
اين بار يكي از اقوام را كه از كودكي با هم بزرگ شده ايم را مي بينم
به خودم تكاني ميدهم وسعي مي كنم تا لبخندي بزنم بعد از احوالپرسي براي اينكه حرفي زده باشم به ياد دوران كودكي بهش گفتم : ما باهم كلي حرف داريم
او مي گويد : از قيافه ات پيداست
چيزي براي گفتن نداشتم
از او جدا شدم مامان را يافتم تا گز بخريم وهر چه سريع تر برگرديم
در دكان گز فروشي نشسته ام سعي در قانع كردن خودم دارم كه خوبم
ولي نگاه هاي مردم حالم را بد تر مي كند از وقتي آمديم بيرون همين جوري است ولي الان اون دو دختر در مغازه روبرويي كفرم رادر آورده اند نگاههايشان و پچ پچ هايشان
چشمهايم را مي بندم فزقي نمي كند مثل قبل تاريك است تاريك حالم بدتر مي شود ولي در عوض فعاليت كرمهاي مغزم بيشتر شده وكلمات وجملات سريع و پي در پي از ذهنم مي گذرد
به ياد باران مي افتم قلم و كاغذ همراه دارم پس جملات عبوري را مي نويسم
مثل هميشه وقتي پاي قلم و كاغذ به ميان مي آيد سرعت كلمات وجملات تغييري نمي كند ولي وضوح خود را از دست مي دهند واين كار را مشكل مي كند

^: در دوراهي ارزش و آينده
دوراهي پوچي ونيستي
من در تمام دوراهيها ؛ سرگردان ابلاغ يك فرمان الهي ام
من پيامبري آموخته ام ولي ديوانگي نقش جاويد تمام سالهاي اساطيري ام بوده است
در اين فصل سرد در اين تنگناي ارزش و آينده در اين پوچي حاصل از عدم باور در اين بيقراري مطلق
من تنهاترين سرداراين تاريكخانه جامعه هستم
در اين مهمترين عنصر جاويد بشري ؛ عشق ؛ من تنها خواهم بود : ^

ظهر- نهار- گپي پيرامون جامعه ـ خواب
خواب يكي از كارامد ترين آرامبخش هاي آشفتگي است به شرطي كه خواب نبينيد
بيدار كه شدم همه رفته بودند و من هم سريع زدم بيرون
پياده روي در كنار رودخانه
از صبح آرام تر بودم حتي كرم ها هم آرام بودند ولي حالا بدنبال جواب بودم
سريع راه مي رفتم به اطرافم توجه نمي كردم چون نگاه ها اذيتم مي كرد
خودم را در چهار راه تختي ديدم مسافت خيلي بود ولي من بي توجه سريع راه رفته بودم
راهپيمايي سريع هم از راه هاي مبارزه است
در راه بازگشت خودم را با كاري كه كلا برايش به اصفهان آمده بودم مشغول كردم – بازديد از چند هتل

كنار رودخانه آرام بودم ولي هوس نوشتن كردم وبعد هوس قليان
ولي چون مجردي جرم است از هر دو واماندم و دير شده بود برگشتم
در كنار كساني كه دوستشان داري همه چيز آرام تر است

شب با هفت خانم كه همگي از مادرم بزرگتر بودند زديم بيرون ؛ شيطنت هاي آنها كلي سر حالم آورد
مخصوصا نشستن روي پل مارنان گوش دادن به صداي آواز يكي از دوستان مادرم
صحبت تلفني با نخورده مست كه در راه اصفهان بود
وهزار پايي كه كه با جديت از روي پل در حال عبور بود



سه شنبه 9/2/82
6 صبح نخورده مست آمد و بودن او در كنارم كافي است تا تمام مسائل به آرامش بدل شود
ما در ميدان نقش جها ن هستيم نخورده مست درحال عكاسي است واز من دور مي شود
من در ميان چمن ها دراز كشيده ام وباد كه من از جنس اويم بناي شوخي را گذاشته است
و آب هايي راكه توسط فواره ها به آسمان مي روند را به صورت من ميزند من كما كان برروي چمن ها
دراز كشيده ام طراوت وصف ناپذيري احاطه ام كرده همي چيز حالتي رويا گونه دارد من خود را جذب در سبزي چمن ها مي بينم احساس يكي شدن به من دست ميدهد
وحالا كه من چمنم آفتاب با طعمي متفاوت به من مي تابد
ياد ديروز مي افتم وحال زاري كه داشتم ياد جمله اي افتادم فكر مي كنم از حضرت مسيح باشد
: خوشا به حال آنانكه غمگين هستند چون روزي خوشحال خواهند شد :

دفترم را برداشتم تا كلماتي كه امروز از خوشي مي گذشت را ياداشت كنم
^: اي آفتاب زندگاني من در اين روز كه تو بر پشت من مي تابي
در طلوع دوباره محبوبيت ؛ در نسيم شادي بخش برگها ودر اين زمزمه لطيف باد وآب
من در كنار تو هستم
امروز در معناي لا يتناهي در اين بي وقفه ايستادن هاي بي نياز از زمان
من ترا مي طلبم
ومن تنهاترين سردار خسته ديروز دركنار تو باز جان گرفته ام
اي صميميترين نوازش سالهاي عمرم
ماه هاست در تكاپوي در كنارت بودن با تو بودن با تو حرف زدن سپري شد
و امروز در كنار تو جز آرامش لحظه صبحگاهان چيزي ندارم كه به تو بگويم :^

من كماكان بر روي چمن ها دراز كشيده ام
نخورده مست برمي گردد مدتي دنبال من گشته بوده ولي مرا نيافته بوده
پس بيشتراز يك خيال دروني من با چمن ها يكي شده بودم

يك روز پر كار و با بهره و خواب تا فردا


چهارشنبه 10/2/82
كار تا بهد از نهار
جدا شدن از همديگه ؛ او براي استراحت به هتل ومن به خانه خاله براي ديدن اقوام
تولد خواهرمه ولي من ساعت 4:30 با نخورده مست قرار دارم پس ميروم هتل
ولي حالش خوب نيست تا ساعت 7 در هتل مي مانيم و بعد به كافي شاب ميرويم
هر دو پكريم چون عادت نداريم حرفي در دلمان نگه داريم كلي از هم انتقاد مي كنيم
و چيزي كه مسلم است اين است كه من بيشتر غرغر ميكنم
امشب در مورد بودن ونبودن حرف زديم در مورد تنهايي ها در مورد اينكه چرا
و چي ميشه كه با اينكه اين همه همديگه را دوست داريم بعضي وقتها باعث ناراحتي همديگه مي شويم

شب تا دير وقت بيدارم و فكر ميكنم و كمي هم مي نويسم
^: مغزم در اين روزها با تفكر و ازدحام ودرگيري عقايد –آينده و مشكلات مشغول است
ولي من اصلا فكر وراه حلي براي مشكلاتم ندارم
گنجايش تفكر در خستگي و فرسودگي را ندارم
فرسودگي ام مرا خسته ي خسته ي خسته كرده
هيچ چيز با هم برابر واقع نمشود طرفين رابطه با هم نمي خواند
از زدن خودم به كوچه علي چپ ؛ ازفرار از واقعيتها خسته وفرسوده ام
وقتي با نخورده مست درگير مي شوم فرسودگي ام افزون ترازتاريخ است وسنگين همانند تاريخ كهنه اين ديار
فرسودگي ام يك عنصر ديرين همراه من است
و نخورده مست هيچ از احوالم نمي پرسد واين كار را سخت تر مي كند
حرف ها ومشكلات در گلويم جمع شده است و دارد خقه ام ميكند
خفگي از دود غليظ يك سوئ تفاهم و يك اشتباه
نخورده مست عزيزم برايت خواهم گفت كه يك شنبه بر من چه گذشت حتي اگر تو نپرسي :^

پنج شنبه و جمعه
سرمان حسابي به كار گرم است واز مسافرت و در كنار هم بودن لذت ميبريم
او كمي سرما خورده است وجمعه شب پرونده اين مسافرت هم بسته شد

درد ها وغم ها مي آيند ومي روند ولي چيزي كه باقي خواهد ماند
سوالي است كه چه بايد كرد و چگونه بايد با اين مشكل جديد برخورد كرد
تقابل اصول (نه اصول جامعه بلكه اصول شخصي ) با خود انسان با خواسته ها وآينده

شايد بيشتر در اين مورد نوشتم تا شما سايه روشني ها مثل هميشه كمكم كنيد



........................................................................................

Sunday, May 04, 2003

● من هم مریضم ولی نه خیلی
صدای فس فس دماغ بالا کشیدن تو گوشمه. حالا شدم یه بچه دماغو واقعی. یه بچه، (نگفته بودم که تازگیا که میخوام ادای بارون رو در بیارم و باگهای زندگی رو بگیرم شبا فکر می کنم، تو آخریاش هم به این نتیجه رسیدم که هنوز خیلی بچم) مگه چند ساله که می فهمم اطرافم چی میگذره، شاید دو، سه، فوقش چهار ساله، شایدم خیال می کنم که میفهمم. هنوزم تو زندگی یه بچه به حساب میام. شاید وقتی اینو بخونم ناراحت بشم . آخه مدتهاس که دارم ادای آدمای بزرگو در میارم و هنوز بچم. ممکنه شما از این کلمه خوشتون نیاد، هر چیز مشابهی رو که دوستارین جاش بذارین و بقیشو بخونین، بی خیال، الکی خوش، بیهوده و غیره و ذلک. ولی من همون لغت بچرو دوست دارم. یه کم بار منفیشو تو ذهنتون کم کنین، زیاد نشه که معصومیتش بر نفهمیش غلبه کنه، حالا همونیه که من می خوام. می گفتم که هنوز بچم، هنوز نمی دونم چی میخوام، مثل بچه ها هر چند وقتی سرمو با یه اسباب بازی گرم می کنم تا ببینم چی میشه، تا اسباب بازی جدید وارد کار بشه. یه دوره چه کنم چه کنم. همیشه از اینکه یه کار خوب داشته باشم و یه زندگی راحت و تا آخر عمر بچه باشم می ترسیدم ( امیدوارم منظورمو از بچه فهمیده باشین) وقتی می بینم که تمام تلاش همکلاسیای دانشگام اینه که بتونن مدرک بگیرن و تو استخدام پایه حقوقیشون بالا بره و تمام تلاششونه که کارمند استخدامی بشن اونوقته که می ترسم . شاید واقعا نمی فهمم چون هیچ وقت گشنه و محتاج نبودم، ولی واقعا یه انسان همش همینه که زندگی کنه که زندگی کنه! تا آخر عمر بچه باشه که اسباب بازیای جدیدو امتحان کنه؟ همه جورشو، زمین، ماشین، موبایل، سفر، دختر، زن، بچه، دوست ، کار، پول، مواد ، نماز، روزه، زیارت و حتی عشق. وای که اگر همش صرفا اسباب بازی باشه، تو چند 22 سال زندگی. اونوقته که خیلیایی که بزگیشون گوش فلکو کر کرده، همون بچه ای ین که اسباب بازیش نو شده، اون وقته که منم همون بچه ای که گفتم میمونم، اونوقته که اگه من به این نتیجه برسم که قراره اینطوری بشم، با خودم شاکی میشم، یه جوری که بهونه موندن نباشه و خون خون ریزی راه بیوفته.
قرار نبود این به اینجا بکشه. می خواستم از سفرمون و از اصفهان بگم . از پیاده روی ها و گشت و گذارا و... و البته از دعواهای روز دوم سفر که داره یه رسم میشه بین منو دیوونه. ولی حالا که شد. چاره ای نیست اونارو برا پستای بعد نیگر می دارم.



........................................................................................

Friday, May 02, 2003

● جمعه است.
من مريضم...خيلی!
و دلم دنده کباب می خواد...چه کنم؟



........................................................................................