Saturday, March 31, 2007

● خیره شده ام به صفحه یادداشت شطرنجی کنار دستم، همان که قرار است تمام برنامه های سال جدیدم را درونش ردیف کنم، کارهایی که باید بکنم، باید بشود، باید تمام شود و باید شروع شود و چندتایی که نباید. به دنبال فرصتی هستم که همه را جمع بندی کنم، در تنهایی و تفکر که پیدا نکرده ام هنوز، کلی اش را داشتم در سرزمین کازابلانکا که همه اش را صرف نوشتن سفرنامه ای کردم که با عطر یادش شروع شده بود، کاملا اتفاقی، و در صفحات زیاد و همه اش را در آخر سفر بدون اینکه دوباره بخوانم پاک کردم. سطر به سطر و همه را! شاید که امشبِ دیر یا که فردا یا که هیچ وقت، شاید. ودو نامه ننوشته دارم، یکی که قراراست از همه چیز بگویم وازاین چند ماه که غایب بودم از برای حمید و دیگری برای یک دوست و عجب که این دیگری شاید هرگز نوشته نشود، شاید!
راستی امروز سفره دلم را در کنارماه باز کردم و گفتم و شنیدم و گفتیم و قهوه تلخ نوشیدیم لابد، و گفتم که هنوز خودم را نتوانسته ام رها کنم. راستی کسی بگوید که جز تحمل کردن چاره ای هست یا که چی؟ و این بار نه به عنوان تکه کلام، واقعا یا که چی؟
و مریضی تازه ای گرفته ام شبها، مریضی وارد شبکه شدن و داخل شدن به مسنجر و زل زدن به صفحه که شاید آشنایی بیاید، ساعتها در حالی که ساز دستان در گوشم می نوازد و عجب خوب هم می نوازد به صفحه خیره می شوم و هیچ آشنایی نمی آید، هر شب هم نمی آید.

علیرضا


........................................................................................

Sunday, March 18, 2007

● دیشب که باهات حرف زدم فکر نمی کردم که انقدر دلم برات تنگ شده باشه، به قول آقای عبدالملکیان، ساده با تو حرف میزنم، مخصوصا حالا که فارسیت ضعیف شده، miss you mesle dog! ، امیدوارم شفاف گفته باشم آقای آن سفر کرده.
بعدش اینکه من فردا دارم میرم یه جای رویایی، یعنی انقدر برام رویایی و جالبه که می ترسم اگه تو واقعیت ببینمش اون حس دوست داشتن آمیخته با رویا از بین بره. امیدوارم که اینطوری نباشه. احتمالا کازابلانکا برای همه اونایی که فیلمش رو دیدن همین حس رو منتقل میکنه.

علیرضا


........................................................................................

Friday, March 16, 2007

● خیره می شوی به انگشتانش که بر روی پرده های تار به رقص در آمده اند، خیره می شوی و خیره میشوی و خیره میشوی و می شنوی و گوش می دهی و آهنگ را می بلعی.

شاید خیالت به پرواز در آمده است که این گونه خیره شده ای.
و به سختی به فکر فرو می روی که آیا به معجزه اعتقاد داری؟

علیرضا


........................................................................................

Thursday, March 15, 2007

● گریه کردم با دیدن talk to her، چندمین بار است در چند ماه گذشته
نادر ابراهیمی نوشته بود که گریه عجب نعمتی است به هنگام، باور نداشتم تا اینکه بارها به هنگام گریه ام گرفت و اشک ریختم در این مدت چند ماه.
فکر می کنم دل نازک شده ام از بس که دلم مرده و زنده شده هی هی !
راستی انجیلهای من را می خواهم، حوس کردم بد طورتا چند باره بخوانمش.

علیرضا


........................................................................................

Monday, March 12, 2007

● آخر سال است و زیارت اهل قبور سنت است لابد که همه به قبرستانها می روند، اما من طور دیگر برگزار کرده ام، در کتابها قبرستان گردی می کنم و سنگ قبرها را می خوانم. کوچکتر که بودم می گفتند که سنگ قبرها را نخوانید، شگون ندارد!

محمدرضا عبدالملکیان نوشته بود:
بر این سنگ یا چیزی ننویسید
یا فقط بنویسید
گیاهی دلواپس
که همه بره ها را گم کرده بود

علیرضا


........................................................................................

Friday, March 09, 2007

● برای خورشید،
که فردا طلوع می کند.

دادگاه رسمی شد، وکیل مدافعم نبود که هیچ، حتی برایم از همین وکیل های تسخیری هم نگرفته بودم، همان ها که لیسانس حقوق را با معدل زیر دوازده گرفته اند، یکی مثل خودم، البته تقصیرخودم بود، معلوم بود که رئیس دادگاه وکیلم را قبول نمی کرد، متهم که بودم ، قبول کردم که دادستان هم خودم باشم، هیئت منصفه هم که هفت تن بودند، همه من بودم، رئیس دادگاه که همان قاضی است هم خودم بودم، اما هر کار کردم و پیش خودم وساطت کردم قبول نکردم که وکیل مدافعم که خودم بودم در جلسه حاضر شوم، من ماندم و دادستان و قاضی، من بی سواد که حتی نیم واحد هم حقوق پاس نکرده بودم، باید از خودم دفاع می کردم، بدون وکیلم که بدون نظرش حتی آب هم نمی خوردم، تازه از همه بدتر اینکه بمن گفتم که جلسه غیر علنی است و خودم را راه ندادم. تازه شاهد را هم راه ندادم، تنها شاهدی که خودم بودم و می خواستم به نفع متهم در دادگاه شهادت بدهم را راه ندادم منِ قاضی عامل رژیم.
- شما متهمید و من برای شما از قاضی دادگاه و هیئت منصفه تقاضای اشد مجازات را دارم.
- متهم به چه آقای دادستان؟
- متهم به ارتکاب بزرگترین گناه در آیین من
- آیین شما به من چه ربطی دارد آقای دادستان
- آیین من همان آیین تو است که منی
- من اعتراض دارم آقای قاضی
- اعتراض وارد نیست، دفاع آخر را انجام دهید.
- به همین سرعت؟ من اعتراض دارم شاهد من را به جلسه راه ندادم،
- اعتراض وارد نیست، اگر دفاعی ندارید هیثت منصفه وارد شور شود.
- من گناه کارم و برای گناهم شاهد دارم آقا، اما شاهدم را راه ندادم
- بفرمایید آقای قاضی، اعتراف صریح متهم به گناه، لطفا دستور دهید هیثت منصفه وارد شورشود.
- هیثت منصفه، با توجه به اعتراف صریح متهم به گناه و اینکه دفاعی ندارد، وارد شور شوید، اعلام تنفس.

دادگاه رسمی است
- سخنگوی هیثت اعلام رای کند
- با توجه به اعتراف صریح متهم و همکاری با دادگاه، متهم با یک درجه تخفیف به سرگردانی ابدی محکوم می شود.
- من اعتراض دارم، وکیل من باید حضور داشته باشد
- اعتراض وارد نیست، تمام دادگاه شمایید، دیگر وکیل را برای چه می خواهید آقای عزیز
- من اعتراض دارم من اعتراض دارم...
- اعتراض وارد نیست، ختم جلسه

به عنوان منشی دادگاه متن حکم را برای امضا به سمت قاضی می برم در حالی که همچنان فریاد میزنم که من اعتراض دارم حکم را امضا میکنم و مشغول مطالعه پرونده بعدی میشوم و با باتوم و زور خودم را کشان کشان به سمت در می برم.

علیرضا


........................................................................................

Wednesday, March 07, 2007

امشب باران آمد .
هوا هوای دیگری بود .
هیچکدامتان همراهیم نکردید و حتی گفتید
دیگه گذشته حال و هوای پیاده روی های شبانه و عاشقانه .
و من با تنهاییم رفتم بوستان مهر
به یاد حمید که بارها در این پارک تاب بازی کرده بودیم قدمی زدم .
هر وقت دلم براش تنگ می شه می رم همین پارک
یکجور نابی خاطره این پارک با حمید اجین شده .



........................................................................................

Monday, March 05, 2007

● داستان زندگی
داستان زندگی ام را، شاید، تکه تکه از میان هزاران عکس بریدم و وصله کردم تا در قابی یک و نیم متری و مربع شکل بر دیوار اتاقم بیاویزم. هنوز نیاویختمش، بعد از عید خواهم آویخت، همراه تغیرات اساسی در اتاقم.
شمایی از قابم اینجا باشد برای سایه روشنی ها:
علیرضا





........................................................................................

Sunday, March 04, 2007

● پرواز خیال است که هر روز گوش می کنم اما خیالم به پرواز در نمی آید که نمی آید، بدجور سنگین شده است این خیال که زیباترین صدای تار و کمانچه و عود هم به پروازش نمی آورد. خاطر خیالم سنگین لحظه های بی اوست و با او. هرچه را که داشتم که دادم رفت نمی دانم این سنگینی از چیست. حتی یادش را هم بردند که بدون یاد خیالی نباید مانده باشد به قاعده و خیالم سنگین رفتنشان است، هر شب، برادر و خواهرم را میگویم که شب مهمانی وقتی به خویشاوند آن سفر کرده گفتم برادرم و خواهرم هستند؛ شادی تمام وجودم را پر کرد و با غروردر چشمانش زل زدم از برای داشتنشان، خیالم خسته است و روحم خسته تر، شاید، از کارهای کرده و نکرده، خیالم به یاد همه آن کاش هایی که کاش کرده بودم شاید، سنگین است و اگر کرده بودم شاید سنگینتر.
کاش با آن سفر کرده دیار دور که از ماست تا صبح مست کنیم و درد و دل کنیم از زمین و زمان بگوییم. کاش
به پیامبر بگویید که با این پروازهای خیال، مال من یکی خیال پرواز ندارد، شاید که به معجز تارت.
شاید.

علیرضا


........................................................................................

Friday, March 02, 2007

● به برادرم که آمده است و مانده است و خندیده است و مرده است و روحش دلگیر و خسته است و قلبش شکسته.

می خواهم خودخواه باشم این بار و از خودم برایت بگویم، بنا بود که از این به بعد خود خواه باشم، پس باشم.
خواستم بگویم که از روزی که خواستی که جدی تر فکر کنم و در مالزی هم بیشتر فکر کنم، کردم، کردم با اینکه سخت ترین کارها بود، کردم، هر لحظه، جدی جدی هم فکر کردم، راستش را بگویم، روحیه محافظه کارانه ام که این سالها با خود کشیده ام بار خستگی اش را، بد جور فشار می آورد که پیش نروم، می دانی که تجربه خوبی نداریم هیچکدام از این موضوع، من کمتر و تو بیشتر شاید، من یک لبخند و دیدار چند ماه یک دفعه و علاقه ای دورا دور همراه با حس احترامی بی نهایت را دادم که لبخند و دیدار و علاقه ای ابدی بدست بیاورم، از نزدیکترین نوعش، اما، اما حالا در حسرت همان لبخند و دیدار چندماه یک دفعه مانده ام و البته احترامی بی نهایت که در گوشه قلبم برای همیشه نگهش خواهم داشت و تو، خود میدانی از برای خود که چه داده اید.
می ترسم، نمی خواهم حس علاقه و احترام ابدی دیگری را که صد البته و صد بار قوی تر از حس اولیه قبلی است و تو میدانی که چه میزان است، بدهم از برای ارتقا این حس. می ترسم. از عاقبتش می ترسم، نمی خواهم این یکی را هم قمار کنم، قبلی را که قمار کردم که عاقبتش به نامردی ختم شد، ظاهرا ....
می ترسم، بیشتر از همیشه

و کلام آخر در نهایت خود خواهی، یک بار می گویم و بلند، برای همیشه،

بمان،
برای من بمان

علیرضا


........................................................................................