Tuesday, May 31, 2005

● نه ساعت پرواز برای منی که حتی نمیتونم پنج دقیقه روی یه صندلی بشینم خودش یه جور شکنجس. شانس آوردم که قبلا تمهیدات لازم و اندیشیده بودم. کتاب ناتور دشت رو با اینکه دائم چشمک میزد که بخونمش از اول مسافرت برا روز مبادا نگه داشته بودم. خب تو دو سه ساعت اول ترتیبشو دادم، غیر ازحدودا چند ده صفحه آخرش؛ یوهو احساس کردم که ازش کسل شدم و خیلی بنظرم مسخره اومد، بستم و گذاشتمش کنار و متاسفانه هیچ علاقه ای هم به تموم کردنش تو خودم احساس نمیکنم. این اولین باریه که یه کتاب رو تو همچین جایی ول میکنم یعنی نزدیکای آخرش. برا خودم هم یه کم عجیب بود چراشم اصلا نمیدونم.
یه چیز دیگه هم اینکه وقتی موقع غروب دارین از شرق به غرب پرواز میکنین و تقریبا سرعتتون از سرعت گردش زمین یه مقدار کمتره، میتونین دو سه ساعت از مناظر بی نظیر غروب خورشید بین ابرا و زیاد و کم شدن نورش لذت ببرین.
و آخرم اینکه، یه پسر هفت هشت ساله تو همسایگی من نشسته، دورگه ایرانی ژاپنی به اسم آنیا. یه دستگاه از این پلی استیشنای پرتابل یا همون PSP داره و دائم باهاش مشغوله. وحشتناک باحاله، انقدر که باباش دووم نمیاره و هر چند وقت یه بار دستگاه رو ازش میگیره خودش شروع میکنه به بازی کردن، کیفیت تصویر و صدا بینظیره. فک کنم که اسباب بازی الکترونیکی بعدی که رفت توی لیست خریدم یدونه از همین PSP ها باشه. البته به نام ضحی و به کام من.

خارج از موضوع هم اینکه:
به دیونه بگین داشتم به سنتهایی که خودمون سنتشون کردیم فکر میکردم، نوشته های توآسمون رو میگمها
و به یاد ماه دارم Left outside alone رو گوش میدم:

And I wonder if you know
how it really feels
to be left outside alone…

… I don't feel safe
I need to... pray.


........................................................................................

Saturday, May 28, 2005

● ساحل دریا و موجهای آروم که روی شنهای ساحل بالا میان. هوا تاریکه و آدما دوتا دوتا و گروهی کنار ساحل نشستن. یه سری تولد گرفتن، یه عده دور هم نشستن و مست کردن و دارن به همه دنیا از ته دل می خندن،حتی به من و تو. دوتای دیگه یه گوشه پیدا کردن و دارن عشق بازی میکنن، یکی تنها درحالی که مسته داره با دریا داد بیداد میکنه، داره گریه هم میکنه و من تو همه این آدما دارم روی شناس ساحل قدم میزنم. بعضی وقتا جالبه که بین آدما باشی و از اونا نباشی ،تو خودت و برای خودت. یه گروه هم کنار ساحل یه قلب خیلی بزرگ با فانوس هایی که با شمع روشنن درست کردن و همه دورش نشستن.

و اینکه یه آرزوی خیلی بزرگ داری، انقدر بزرگه که میترسی هیچ وقت بهش نرسی.

دیوونه منو ندیدین!


........................................................................................

Wednesday, May 25, 2005



35 درجه و 9.566 دقیقه شمالی و 129 درجه و 9.882 دقیقه شرقی و ارتفاع هم دقیقا 3+ از سطح دریاست ( اینو با اسباب بازی جدیدم که یه GPS بدسب آوردم)، این موقعیت دقیق جایی هستش که توش نشستم. کنار دریا، ساحل شهر پوسان کره جنوبی هوا کاملا تاریک شده و با استفاده از اینترنت بی سیم هتلی که توش هستم و بردش تا ساحل هم میرسه و البته نوت بوک عزیزم که حالا مثل بالش تختم بهش وابسته شدم کنار امواج دریا و روی شنهای ساحل دارم به صورت زنده میلاگم. ماه تقریبا کامله و یه خورده هم پشت ابراس، همونی که این بالا میبینین*. هوا معرکس و من دارم بعد از یه روز ای همچین سخت کاری توی نمایشگاه، از صدای دریا و هوا لذت میبرم. جای همتون خالی و از همه بیشتر دیوونه. می دونی یه چند ساعتی داشتم خاطرات سفر کیش رو مرور میکردم و مرور میکردم و از اینکه اینهمه خاطره داریم که میشه با هرکدومش ساعتها خیال رو سپرد به دست باد ساحل و از گذشت زمان هیچی نفهمید به خودمون حسودی میکردم! میدونی امروز چه کارایی کردم؟ ساعتها خودمو لعنت کردم که به لبخند سرشار از محبت یه ناآشنا که داشت به من لبخند میزد لبخند نزدم( لعنت به این اخلاق نیکانی)، موقع ناهار نیم ساعتی فقط وایسادم و به یه گله بچه های مهدکودکی که داشتن باهم شن بازی میکردن نیگا کردم. به سیاست هم فکر کردم و اینکه دارم به این فکر میکنم که شاید رای بدم با اینکه میدونم هیج فایده این نداره. با بابا هم یه کم گپ زدم، دوباره یه ندایی داد که بفهمم بدش نمیاد که زن بگیرم و منم آخرین کشف این سفر رو براش گفتم و اینکه از این کشفم حالم به هم میخوره، و دیگه هیچی نگفت .
تقریبا از آقایونی که با گروه ما از ایران اومدن همشون متاهل هستن و پنج شیش تاشون هم از تهران که میومدن حلقه دستشون بود، امروز دیدم که هیچ کدوم، حتی یدونشون حلقه هاشون دستشون نیست و البته دیروز هم نبود.

این چیزای کوچیک تو این دنیای بزرگ منو بالا پایین میبرن و دنیای آشفته ذهن منو بیشبر به هم میریزن.

صدای موج دریا همیشه آرامش دهنده خواهد بود.

امیدوارم.


........................................................................................

Tuesday, May 24, 2005

● سلام به همه
من فعلا رسیدم سئول و همه چیز داره خوب پیش میره.
هوا خیلی خوبه و خیابونها زیادی تمیزه. شهر خیلی نوساز و جدیده، یعنی همه خیابونها بزرگ و چند بانده است و کاملا مرتب. برا کسی که به خیابونای کوچیک و بزرگ و پهن و باریک و تو هم توهم تهران عادت کرده باشه و البته یه مدتی هم تو لندن با همین مشخصات شهری زندگی کرده باشه این جور شهرهای خط کشی شده و منظم یه حالت مصنوعی دارن، من که زیاد خوشم نیومد.
سرعت اینترنت عالی و همه جا هم به راحتی میتونی با LAN وصل بشی.
تو فرصت بعدی یه سری عکس هم میذارم اینجا.
راستی عکسای سفر کاشان هم هست که یه دفعه باید هم راجبش بنویسم هم عکساشو بذارم.


........................................................................................

Thursday, May 19, 2005

● بعد از یه سکوت طولانی.

پنجشنبه و کلی و کار نکرده و ترمی که داره تموم میشه. از همه بدتر هم اینکه متوجه میشی هفته تقریبا هفته آخر ترمه و تو همیشه همه جزوه هات رو تو آخرین هفته میگرفتی به اضافه اینکه دو تا امتحان نیم ترم هم تو هفته آخر داری ولی خوب این بار هفته آخر اصلا نیستی که این کارا رو بکنی. داری یه هفته میری کره برای یه نمایشگاه.
فوری یاد میثم میوفتی، همین جوری ها، نه اینکه بخوای منظوری داشته باشی. اما خوب زندگی اونقدها هم سخت نیست. یاد مسافرت کاشان جمعه میوفتی. یه اتوبوس و کلی آدم جدید که میبینی. این اولین تجربه برای دیوونس که یه اتوبوس آدم رو ببره کاشون و کاراش رو خودش انجام داده باشه، البته آقای معلممون! هم هست که کلی کار و همفکری باهم کردن، تازه این اولین نتیجه اون کار جدید و سایت توریستی هستش که داره انجام میشه. امیدوارم دیونه ما درساشو خوب یاد گرفته باشه، گرچه تقریبا مطمئنم که از پسش بر میاد.
راستی بارون کجاست؟ تلفنش که رو پیام گیره و ازشم خبری نیست. آقاجون خودتو به ما بنما، دلم بدفرم تنگ شده ها، حالیته؟
آخر کار هم اینکه همه چی سرجاشه و به ظاهر ردیف ولی صداشو در نیارین من اصلا حالم خوب نیست.

Every thing looks perfect but I don’t feel safe! Dear Baroon


........................................................................................

Saturday, May 07, 2005



آقا این تصویر رو از خواهر مجاهد آنجلیا جولی بطور اختصاصی برابارون عزیز گذاشتم اینجا، ببین اسلام چه کرده.


........................................................................................

Wednesday, May 04, 2005

........................................................................................