Monday, August 30, 2004

● آن شب آسمان هم گریست،
ولی او هم چون ما اجازه نداشت تا جایی که می تواند اشکبارن باشد .
بدرود .




........................................................................................

Saturday, August 28, 2004

● وقت ما اندک...
حرف ما بسیار...

هوا هم که بارانی است!






بهترین کار برا وقتایی که حوصله هیچ کس رو نداری، یا وقتایی که یاد یکی هستی که با اینکه چند ساعت هم از رفتنش نگذشته ولی انداره تمام سالهایی که قرار نبینیش دلت براش تنگ شده، اینه که سر خودتو به مرتب کردن این ور و اون ور اتاقت گرم کنی. در اتاقت رو میبندی و تمام آهنگایی که تورو یاد اون میندازه به ترتیب توی لیست رییل پلیر add میکنی و میذاریش رو تکرار که هی تکرار بشه و تکرار بشه. حالا دیگه تقریبا هیچ جایی که نا مرتب باشه نمونده ، حتی کمدی هم که سه چهار سال سراغش نرفته بودی هم حالا همه چی توش مرتب مرتبه.





........................................................................................

Saturday, August 14, 2004

● مثل سگ دروغ گفتم اگه بگم همه چی داره خوب پیش میره. همون قدر که اون به لحضه رفتنش فک کرده بود من هم فکر کرده بودم. یه سالی که اینجا نبودم کلی بهش فک کرده بودم، کلی. ولی خودشم میدونه که فک کردنش با تجربه کردنش کلی فرق داره.
زر مفت زدم اگه بگم دیشب راحت خوابم برد، یه جوری بغضم گرفته بود که تا حالا تجربش نکرده بودم، حتی اون شب مهتابی تو لندن.
نمی خوام بیشتر بگم، میدونم که تو این دو هفته باید کلی مشکلات دیگرو حل کنی، نمی خوام منم برات یه مشکل باشم.
یه چیز دیگه هم بگم:
اون آهنگ برایان آدامز رو برا همیشه به یادگار ازت نگه میدارم. فک نمیکنم بتونم چیز دیگه ای بهتر از اون برا توصیف خودم و خودت پیدا کنم،My brother under the sun.





........................................................................................

Tuesday, August 03, 2004

● نسیم خنک از لای شاخه های بید به صورتت میخوره، انقده ملایم هست که یه شاخه بید هم تکون نخوره ولی پوست صورت به خوبی حسش میکنه. صدای آب جوب هم به صدای جاجرود اضافه شده. مامان عاشق صدای آبه، هر بار خودش میره و آب رو باز میکنه، بعدم میره و چایی تلخ عصرشو زیر آلاچیق میخوره.
من هنوز زیر بید نشستم و دارم فک میکنم و البته مینویسم. به هر چیزی که فکرشو بکنی.
رمان "عادت می کنیم" زویا پیرزاد رو امروز تموم کردم، با جناب سحراب خان زرجو یه جورایی هم زاد پنداری پیدا کردم، چرا شم نمیدونم، ممکنه به خاطر محل کارشه که ده متر با محل کار من فاصله داره.
به کار هم فکر کردم، به سرعت دارم درگیر کار میشم.مثل کسی که از یه ارتفاع داره پایین میوفته، با همون سرعت. یه بدی داره، نمی دونم شایدم بزرگترین خوبیش باشه، اونم اینه که من هرچی بیشتر پیش برم، بابام بیشتر میکشه عقب و کارا رو بیشتر به من واگذار میکنه و این یعنی مسئولیت بیشتر و در گیری بیشتر، خیلی حال میکنم که میتونم اعتمادشو جلب کنم برا ایکه میدونم بیخودی به کسی اعتماد نمیکنه و کارشو دست هر کسی نمیده ولی خوب ترس از روز مرگی دائم همه کارارو خراب میکنه. امروز باشم که فرداهم باشم، که چی؟ خب که پس فرداهم باشم.
بیشترین چیزی که این روزا فکرمو مشغول کرده همین روز مرگیه. بنظرم باید دوباره یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی رو بخونم.




........................................................................................