Saturday, June 25, 2005

● چه فکر می کنی؟
...که بادبان شکسته زورق به گِل نشسته ایست زندگی؟
دراین خرابِ ریخته ، که رنگ عافیت ازو گریخته ...
به بن رسیده، راهِ بسته ایست زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه ؛ که همچو اژدها دهان گشود...
زمین و آسمان ز هم گسیخت...ستاره خوشه خوشه ریخت
وآفتاب در کبود درّه های آب غرق شد!

هوا بد است...تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تو را...
که با هزار سال بارش شبانه روز هم... دل تو وا نمی شود!

تو از هزاره های دور آمدی.
در این درازنای خون فشان به هر قدم ...نشان نقش پای توست!
در این درشتناکِ دیولاخ...
ز هر طرف، طنین گامهای رهگشای توست!
بلند و پستِ این گشاده دامگاهِ ننگ و نام...به خون نوشته نامه ی وفای توست.
به گوش بیستون هنوز... صدای تیشه های توست.
چه تازیانه ها که با تن تو تابِ عشق آزمود...
چه دار ها که از تو گشت سربلند...!
زهی شکوه قامت بلند عشق...
...که استوار ماند در هجوم هر گزند.

نگاه کن! هنوز آن بلندِ دور
آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور...کهربای آرزوست.
سپیده ای که جان آدمی... هماره در هوای اوست.

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن ...
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی ...بدان فراز!

چه فکر می کنی؟
جهان چو آبگینه ی شکسته ایست که سرو راست هم در او شکسته می نماید!
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروبِ تنگ...
...که راه بسته می نماید.

زمان بیکرانه را...تو با شمار گام عمر ما مسنج!
به پای او دمی است...این درنگِ درد و رنج!
بسانِ رود – که در نشیب دره سر به سنگ می زند –
...رونده باش!
امید هیچ معجزی ز مرده نیست؛
...زنده باش!
*


*) از ه.ا.سایه، به نقل از پیابر، برای خودم و دیوانه و تمام اونایی که امروز از زور ناامیدی حتی از تخت خواب هم نمیتونستن بیان بیرون

نوشته شده توسط:نخورده مست


● تمام روز خودت رو با یکی از این بازیهای استراتژیک کامپیوتری سر گرم کردی، مثل دیوانه ها خودت رو غرق کردی تو بازی فقط برای اینکه فکرت راجب به انتخابات مشغول نشه. بیشترین سعیت رو کردی که یه چنتا رای بیشتر برای هاشمی جمع کنی با اینکه ازش بدت میاد و ترجیح میدی بین بدترین و یه احمق، دیونه نه ها، یه احمق، به بدترین رای بدی، پسر عموم رو هم که شناسنامش آک آک بود به قول خودش مجبور کردم که برای اولین بار رای بده. دائم بین یه احساس نا امیدی مطلق و احساس فلان لق همشون ( تقصیر پسر عمومه که این افتاده تو دهن من شرمنده) بالا و پایین میری. شب که با بابا و همون پسر عمو که میشینی و گپ میزنی و میبینی که اونا به راحتی دارن درباره توسعه خیریه بحث میکنن و مثلا اینکه چی کار کنن که پنجاه سال شایدم صد سال دیگه بتونه این خیریه کارش رو ادامه بده و در باره روشهای اداره کردنش خیلی جدی تبادل نظر میکنن، اون وقته که فکر میکنی اگه همون احمق هم رئیس جمهور بشه، که حالا از همه جا اخبار بد و بدتر هم بیشتر میرسه که داری به این نتیجه میرسی که احتمالش هم زیاده، درسته که فاجعس ولی در عین حال اتفاقی هم نیفتاده. در مقیاس دموکراسی جهانی و پیشرفت رو به جلو، چهارسال و هشت سال این حرفا اصلا عددی به حساب نمیان. بازم ته دلت دائم شور میزنه. به قول دیونه کاشکی مثل دندون بود که می کشیدیش و مینداختیش دور ول این یکی انقدر ریشه داره که این حرفا و خود راضی کردنا مثل مسکن های کوتاه مدت عمل میکنن.
به همه چی فکر میکنی، از بیخیالی کامل تا رفتن به یه جای دور و زندگی کردن یا درس خوندن. یه جایی مثل انگلستان، آمریکا، فرانسه ویا حتی آلمان پیش همون پسر عمو. یا اینکه رفتن به یه گوشه از زمینای مزرعه و کشاورزی کردن و کار کردن و کتاب خوندن، آره حتی به اینجا ها هم فکر کردم. به خودسازی و فکر کردن و کارای ریشه ای کردن هم.

راستی یه چیزم دائم تو ذهنم هست که فکرم بهش مشغوله. میاد و میره. یاد مستی هام میوفتم، اونم نخورده

نوشته شده توسط:نخورده مست


........................................................................................

Wednesday, June 22, 2005

● یه درسی که میگن سخت ترین درس دوره لیسانس هستش رو با اینکه یه جلسم سر کلاسش نرفتی میخوای از ساعت یک بعد از ظهر تا شب از رو یه جزوه کپی بدخط بخونی و فردا بری امتحان بدی. خوب نمیشه برادر من مگه زوره؟
همین میشه دیگه، میزنه به سرت و مخت دود میکنه اونوقت مجبور میشی با لباس بری زیر دوش آب سرد و بگی [...] لق همشون.(ببخشید بی تربیتیه ولی خوب از این بهتر نمیشه چیزی برا بیان احساس اون موقع پیدا کرد)

اگه تا حالا این کارو نکردین بدکی نیست یه بار امتحان کنین گرچه به گروه خون دوستان مقیم کالیفرنیا این چیزا اصلا نمیخوره.

نوشته شده توسط:نخورده مست


........................................................................................

Tuesday, June 21, 2005

● برای دلم:

پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد

این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتشست که ریزم به کام خویش
گرداب میرباید و آبم نمیبرد

من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم تا کنار بستر خوابم نمیبرد

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمرمن
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله میکشم ازدل که:
آب... آب...
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را...

نوشته شده توسط: نخورده مست


........................................................................................

Sunday, June 19, 2005

● ذهنم خیلی مغشوش تر از اونیکه حتی بتونم افکار ذهن پراکندم رو با فشار انگشت روی کی برد منعکس کنم. بعد از سه چهار روز غواصی و کنار ساحل بودن و با قایق وسط یه عالمه آب اینور و اونور رفتن و روی دوتا جزیره خالی از سکنه خلیج فارس قدم زدن و بیست متر فرورفتن در آب درست مثل یه چترباز. همه چی داشت برای یه شروع خوب آماده میشد که این انتخابات کار رو خراب کرد. دیروز از ظهر تا نیمه های شب حالم بد بود. یه احساس تهوع شدید بدون دلیل و هزاران فکر و احساس که میومد و میرفت. از این عصبانی نبودم که چرا هاشمی اول شده و یا چرا معین پنجم، از این ناراحت بودم که میشه با یه وعده پنجاه هزار تومانی که تازه فقط برای جووناس و حداقل دوسال دیگه عملی میشه و منی که یه کم سواد اقتصادی دارم میدونم که این کار عملی که نیست هیچی تازه اگر هم بشه چند برابر اون پنجاه هزار تومن اثرات تورمی خواهد داشت، میشه پنج میلیون آدم رو بکشی دنبال خودت . یا اینکه یکی که شهرداری رو با سیستم هیئتی اداره کرده و همه میگن کار کرده درحالی که من نمیفهمم چی کارکرده میتونه با ننه من غریبم بازی پنج میلیون دیگرو بکشه یه طرف دیگه. از اینکه بعد از این همه سال یه گروه سیاسی از چپ و راست و برانداز و غیر بر انداز نمیتونه رفتار مردم جامعه خودش رو تحلیل کنه. چرا نباید دانشجوهای ما قدرت تحلیل داشته باشن، پس اینهمه درسی که تو مباحث مردم شناسی و جامعه شناسی و تحلیل توده ها و مردم خوندن به چه دردی میخورن اگه نتونن رفتار آدمای اطراف خودشون رو پیش بینی کنن، روز به روز دارم بیشتر به این نتیجه میرسم که باید ریشه ای تر کار کرد و منتظر بود، منتظر تغیرات کم کم که باید تو توده ها ایجاد بشه، بیست سال، سی سال، شایدم بیشتر. حالا کاملا معلوم شد که هنوز خیلی فاصله فکری و رفتاری هست بین مای وبلاگ نویس تو فضای اینترنت تا یه دختر دبیرستانی روستایی. حالا بیشتر از همیشه دارم به خارج رفتن و تکمیل تحصیلات توی رشته های علوم انسانی فکر میکنم. قبل از هر کاری فکر میکنم باید خودمون رو بسازیم و یه کم بزرگ تر بشیم و بیشتر فکر کنیم، بالاخره باید یه کاری کرد.

تو و من هم میتونه یه ای میل به همون آدرس کنار وبلاگ (فرستادن نظرات) بفرسته، اگه فکر میکنه جای دیگه ای برای جواب دادن بهتره، ممنون میشم.


........................................................................................

Wednesday, June 15, 2005

● اینجا همه چی خوبه امروز هندورابی بودیم و فردا هم اگه دریا خوب باشه میریم فارور. فعلا زندگی فقط زیر آب میگذره

وبه اون غریبه: میتونه براجواب یه کم صبر کنه تا من برگردم؟


........................................................................................

Saturday, June 11, 2005

● از همون یاداشتهای کذایی:
چه اهمیتی داره وقتی که فردا امتحان نیم ترم داری و هنوز لای جزوتو باز نکردی یا اینکه همون فردا باید تحقیقت رو ارائه بدی و هیچ کاری هم براش نکردی و سرت هم مثل اسب درد میکنه، بدیش اینه که نمیتونی کارای دیگه ای رو که دوست داری انجام بدی با اینکه کارایی رو هم که مجبوری انجام نمیدی. مجله جامعه شناسی ایران رو خریدی و دلت میخواد همه مقالاتشو بخونی، یا اینکه دوربینتو برداری و راه بیوفتی اینور و اونور و عکاسی کنی، نه برای دیگران چونکه اصلا از عکاسی چیزی سرت نمیشه بلکه فقط برا دل خودت.
با یه دوست هم گپ زدی، ساعتها هم گپ زدی و از همه چی حرف زدی، یعنی حرف زده چون تو عادت کردی که مرتب گوش کنی و ساکت باشی، و چه لحظه هایی که به سکوت گذشته و اون منتظر که تو یه نشونه ای بدی تا حرف اصلی رو بزنه و تو با اینکه از حرفای دیگش یه نشونه هایی از حرف اصلی رو گرفتی ولی همچنان رو سکوتت پافشاری میکنی تا اینکه بالاخره حرف اصلی میاد وسط.
با همه بالا و پایین همه حرفا زده میشه.
خداحافظی از دم در و تا ماشین میری، دوباره صدات میکنه، همیشه مهمترین حرفا بعد از خداحافظی بین دو دوست رد و بدل میشه و احساسی رو که تو نسبت بهش داری اما به خاطر روحیه خاصت که احساساتتو هیچ وقت ابراز نمیکنی از طرف اون بیان میشه.

چرندیات اندی که تو ماشین با صدای بلند پخش میشه باعث نمیشه که از فکر بیای بیرون، ماشین رو اول فرشته پارک میکنی و قدم زنان رو به بالا حرکت میکنی و آروم آروم هم میری با اینکه عادت داری سریع راه بری. فکر میکنی و فکر میکنی، یاد کامنت چند روز پیش یه ناشناس میوفتی و جوابی که هنوز بهش ندادی. دیگه رسیدی به میدون تجریش. یه ربعی تو بازار میوه فروشای تجریش میشینی و به آدما نیگا میکنی، یه دوست دانشگاهی رو میبینی :
- دمقی، حالت خوبه؟
- آره یه کم تو فکرم، راستی جزوه روش تحقیق رو داری؟
میزنی به صحرای کربلا و موضوع رو عوض میکنی. میخوای بری سمت امام زاده صالح، گنبد زشت و بیقواره بتونی رو که میبینی خود به خود شک میکنی و یاد درخت چنار بریده امام زاده صالح هم که میوفتی لج میکنی و دورمیزنی دوباره طرف ولیعصر. یاد احمدی نژاد میوفتی که میخواد این پیاده رو رو تبدیل بکنه به خیابون، زیرلب یه چیزی بهش میگی و از عصبانیت به یه خنده هیستیریک میوفتی. تبلیغات انتخاباتی رو میبینی و از اینکه آدما همه به سادگی میگن میخوان به هاشمی رای بدن با اون همه فخر فروشیش تعجت میکنی، انگار هیچ کس یادش نیست که وزیر فرهنگ هاشمی میرسلیم، نویسنده کتاب احتراق موتورهای درونسوز بود و وزیر اطلاعاتش فلاحیان با همه اون کثافت کاری هاش. کسی یادش نیست که زمان هاشمی بود که با چوبه دار رفتن استقبال دکتر سروش و زمان همین سردار سازندگی بود که تورم پنجاه درصدی رو تو کشور داشتیم. نمیدونم شاید حق دارن، بقیه کاندیداها انقدر از مرحله پرتن که آدم نمیدونه چیکار بکنه. میترسم، از اینکه تو مرحله دوم از ترس رضاخان اسلامی مجبورشم به سردار سازندگی رای بدم.
با قهقه خنده یه پسر بچه که داره تو پیاده رو راه میره از فکر میای بیرون. زندگی درجریانه و هنوز هم سر چهارراههای تهران دست فروشها گل میفروشن.

راستی من فردا دارم میرم و تا آخر هفته همش یا زیر آب خواهم بود یا تو ساحل کیش مشغول قدم زدن یا چیزی خوندن، البته اگه گرما بذاره.دوربینم رو هم خواهم برد.


........................................................................................