Tuesday, September 27, 2005

● ای کاش و هزار ای کاش که این شرح حال من بود:

نبسته ام به کس دل نبسته کس به من دل،
چو تخته پاره بر موج
رها، رها، رهامن
...

که بود، مدتها بود، اما حالا، نمی دانم.

نخورده مست.


........................................................................................

Saturday, September 24, 2005

........................................................................................

Monday, September 19, 2005

● یادداشتهای یک ذهن، این روزا نه خیلی پریشان.
صدای قژقژ مته دندون سازی داره از اتاق بقل دستی میاد و خانمی که تازه از زیر عمل جراحی در اومده گوشه اتاق بی حال داره کیسه یخ رو روی صورتش فشار میده. هفته شلوغ پلوغ تموم شد. آرامش و یقینی که توی چند هفته پیش بعد از سالها بدست اومده بود و داشت زیر آوارهای ماسوله از بین میرفت، دوباره خودشو و من رو پیدا کرده و همه چی داره کم کم و خوب پیش میره. کارای شرکت بیشتر و بیشتر شده، سمینار رشت، مسافرای آلمان، سفر چین، و کارای خیریه و سفر به کهکیلویه و بویر احمد برای سرکشی و البته عکاسی، به همه اینا اضافه کنین دانشگاه و ترم آخرو این حرفا رو. دیگه واقعا از این دانشگاه داره حالت تهوع بهم دست میده، بگذریم. هر روز از این ور و اون ور خبر میاد که فلانی هم رفت، یا اون یکی هم افتاده تو خط پذیرش گرفتن و این حرفا. هر بار یاد اون یه سال زندگی تو لندن که می افتم دلم میره برای اینکه دوباره برگردم برا درس خوندن ولی خوب روز به روز دارم بیشتر درگیر کار میشم و درگیر شدن بیشتر ول کردن کار رو سخت تر میکنه. ولی خوب برنامه دارم که یه بهار یک ماهه چینی داشته باشم و یه تابستون آمریکایی، اگه تا اون موقع قاطی مرغا نتونسته بودم یه جای خوب برا خودم پیدا کنم البته.

راستی همین روزا برا بار سوم میخوام برم موزه هنرهای معاصر و دوباره نقاشی ها رو دید بزنم. با این اوضا میترسم دیگه فرصت دیدنشون حالا حالا ها دست نده.
و دلم یه سفر میخواد، تنهای تنها، نه برای کار و نه برای سرکشی و چمیدونم چی و چی، فقط خودم، با هیچکس.

نخورده مست


........................................................................................

Monday, September 12, 2005

● دیشب خوابتو دیدم.
ما دیزین بودیم، دم رستوران وسط، یوهو تو کلت پیدا شد، با حامد اومده بودی. همینجوری بیخبر، پریدیم بقل هم و کلی گریه و زاری، بازم شاکی بودی که مریض شدی و برگشتی برا همین به امتحان دکترا نمیرسی. حالتم حسابی خوب نبود!ته دلم گفتم این پسره درست بشو نیست. من که باورم نمیشد که برگشتی ولی اومده بودی. نکنه خبریه به ما نمیگی حمید[...](به قول پیامبر).
اگه بدونی که چقد حوس یه قهوه تلخ تو گاندی کردم که با هم بزنیم و گپ بزنیم.

نخورده مست


........................................................................................

Tuesday, September 06, 2005

یقین ملک شخصی مومن است.
یقین تبلیغ کردنی نیست منتقل کردنی هم نیست. خداخواه، خداجو، خداباور، خداگرا، اما نه خدا شناس. وقتی کسی را خداشناس میگویند معنایش این نیست که خدا را شناخته و کار را تمام کرده. بلکه معنایش این است که در راه شناختن خداست و تمام عمر در این راه خواهد ماند.
یقین را بیافرین، جستجو نکن *

*آتش بدون دود

نخورده مست


........................................................................................

Sunday, September 04, 2005

● تهران بودم برات گفتم که شبیه آدمهایی شدم که بهشون گفتن چند ماه اخرشونه.
حال و احوال اون روزهام این بود که سعی می کردم هر فرصتی می یافتم را بچسبم و استفاده کنم .
اشتباه نشه دنبال فرصت سازی نبودم یا انجام ارزوهای جامانده ، فقط نمی خواستم فرصت سوزی کنم.
مثل سفر به تخت سلیمان که احساس می کردم اگه نرم دیگه فرصتی نیست و مثل سفر کویر نبود که بگم باشه یک فرصت دیگه
حالا که کیش هستم ،
همون ادمم ولی انگار کارش به بیمارستان رسیده و دیگه فقط می تونه انتظار بکشه وخاطرات را مرور کنه.
نمی دونید ، این شبها چه چیزهایی هوس می کنم و تا امدن اشکام فکرم به کجاها میره .

پیامبری
دلم شعر می خواد دلم مثنوی می خواد . دلم حرفای گنده ، گنده شما را می خواد که من هیچ ازش نفهمم
(یک چیزی الان زد به ذهنم : من از اولش دهاتی بودم ، چی شد انگ روشنفکری زدن بهم و براین اساس مواخذه ام کردند؟ )
دلم بچگیه هجده سالگیمو می خواد، دلم برف جمشیدیه می خواد و خندهای طولانی ، شادیهای بی دلیل.
یادته اون شبو که چقدر زمین خوردیم و...

دلم ضعف می ره برای کرفسهای بارون شور.
دلم سینک پر کاهو می خواد ، دعوا برای گل هندوانه
دیگه کی برامون باگ خدارو میگیره .
خنگ بازیاش و تعریف صحبتهای آقا !

یاده اون موقع افتادم که روان نویست را به عنوان یادگاری برداشتم.
هفته بعد پسش اوردم از ترس اینکه گم بشه و غصهشو بخورم.
و اونروزا تو چقدر سرد بودی
.
حالا احساس می کنم تمام یاگاری های زندگی ام را گم گرده ام .


........................................................................................