Wednesday, April 30, 2003

● ma inja font farsi nadarim in esfoonia nadaran baba. ahhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh



........................................................................................

Monday, April 21, 2003

● نیومده بودم که بگم هیچی و برم ولی انقدر خستم که چشام داره پرپر میزنه.امروز یه روز سخت و پر کار داشتم برا همین فعلا هیچی


........................................................................................

Saturday, April 19, 2003

● اون ایده باحال نشد که بشه برا همین فکر کنم شما عکسارو نمی بینین.شرمنده دارم روش کار می کنم


● اینم یه عکس با دوربین خودم



رامسر- جواهرده


........................................................................................

Friday, April 18, 2003

● یه چیز باحال به ذهنم رسید تونستم 30 مگ فضا گیر بیارم . حالا میتونم کلی عکس باحال آپ لود کنم و بعد بذارم اینجا. این اولیشه که یه نی نی باحاله
این حاصل این امشبه که کلی شارژ شدم، برا همین ذهنم باز شده ها







● امشب دو جا بودم. در واقع از بعد از ظهر شروع شد.
یه تئاتر خوب دیدم. راز ها و دروغها، با بازی پانته آ بهرامی و از اون مهم تر نویسندگی نغمه ثمیعی که واقعا خوب می نویسه، خیلی خوب، یه متن عالی با دیالوگهای خیلی خوب با یه داستان بهتر، تا حالا به این فکر کرده بودی میخهایی رو که قرار بود مسیح با اون مصلوب بشرو کدوم آهنگر ساخته؟
یه داستان عالی از مسیح، دیوونه میدونه که من نسبت به مسیح چه احساسی دارمو اون مجسمه مسیح با دستهای باز تو اتاقم چیکار میکنه. هنوزم وقتی حالم خرابه مریم رو می خونم،" وجعلنی مبارکا این ما کنت" واز اون بهترش: " ولنجعله ایه للناس و رحمته منا "
به دیدن کارهای یه نقاش هم رفتم . یه نقاش که عروسک هم میسازه و حسابی شاده. انقدر که همه اطرافیاشم شاد میکنه. یه دانشجوی شنگول و خوشحال. انقدر روی من اثر داشت که واقعا خودمم باورم نمیشه. منیکه از دیشب حسابی حالم گرفته بود، با نیم ساعت رفتن تو اون گالری شنیدن صحبتای نقاش حسابی شارژ شدم. شنگول و منگول.
راستی نوشته بود : "از تمامی خطوطم سرگیجه ای به خاطر دارم و اشکهایی رنگین. بودن تنها سرگیجه ایست که مرا می گریاند." و اسم نمایشگاه هم "بودن".

یه چیز دیگه : سرزمین بی پیامبر بهتر از اون که دیدی نمیشه پیامبر عزیز



● روز سایه روشنتون بخیر!

اومدم که تیک بزنم و حاصل دیوانگی دیشب تا امروزم را اینجا بگذارم...دیشب حالم خوب نبود. تا صبح در خواب و در بیداری درگیرش بودم. نیمی را دیشب در خانه ی مادر بزرگ و نیم دیگر- نیمه ی خواب – را صبح نوشته ام.
حالا خوبم. آفتاب کف اتاقم می ریزد و به دیوارهای صورتی بهاری ام پاشیده می شود. با دل مردابی هم میتوان آفتاب را دوست داشت: آفتاب زندگیه! – نه پسر؟...-
خواستم قصه ی دیشبم را بنویسم و بروم اما دیدم در سایه روشن چه خبرها که نیست...! بابا اینجا چه خبره؟ از سه شنبه 15 آوریل تا حالا چه اتفاقی افتاده؟ سه چهار روز که نیستم چرا قمه کشی راه می اندازین؟ بابا صلوات برفستین!

There is no turning back at all in life
Always is the time being
We want to feel it from the depth of our souls
So close …no matter how far!

( این چند کلمه هم برای برادران انگلیسی زبانمون!)
اما از دیشب بگم:



● تولدم مبارک!

در دودوتا چهارتای اوس کریم، نمی دانم...21 سال عدد زیادی است؟ چه می گویم...22! اصلا چه فرقی می کند یکی دو (هزار، میلیون، میلیارد...) سال اینور و آنور؟
...بعد از چه می دانم بیست و یکی دو سال - حالا – یک دارالمجانین در منست. یک دیوانه خانه کامل با همه دیوانه های جورواجور و مدیر و کارکنان دیوانه اش و در و دیوار دیوانه اش و زنجیرهای دیوانه اش و با همه دیوانه های دیوانه اش!

پرلاشز می دانی کجاست؟ یک جایی مثل بهشت زهرای خودمان...یا بهشت معصومه یا بهشت فاطمه یا چه می دانم دارالسلام! که در آن "ساعدی" و "هدایت" کرمخور شده اند. نه که خیال کنی سنگ این دیوانه ها را به سینه می زنم...نه! هر دیوانه ای زخمها و خوره ها و کرمخوردگیهای مغز خود را دارد *. اما ساعدی 50 سال آزگار نفس کشید...بعد مرد! 50 سال... . بیشتر از دو تای من! می فهمی؟

حالا که می بینم، در اینهمه سال هیچ نبوده ام. هیچ نکرده ام. دنیا را باید کرد!...تو را بخدا در کلمات غوطه نخور. با من باش، اگرچه وقیح!
این سه نفر -... می بینی؟ یادگرفته ام: دیگر خودم را نمی شمرم!- این سه نفر همه، آنچه می بایست کرده اند. کرده اند. اگر هم به چشمشان نمی آید اما کرده اند. شک ندارم! میوه خورانش مانده هنوز! – فریاد نکنید: همین است که می گویم. همه یک قدم جلو رفته اید... نه؟ دستکم آن جلوترها را دیده اید! – من جز غوطه خوردن در دریای " نمیدانم"ها چه کرده ام؟ حتی آن روزها که فکر می کردم می دانستم – همان روزها که فکر می کردم بهره مندترین آدم زمینم – جز نوشیدن شکها و عق زدن باورها چه کردم؟ و حالا جز تلخی جانم که روی کاغذ شره می کند ته این چندین سال – چندین(هزار، میلیون، میلیارد...) سال – چه مانده؟
پرلاشز یا دارالسلام فرقی نمی کند...همه جای دنیا کرمها برای تنم دندان تیز کرده اند. تا از تنم شکها را تکه تکه تکه در زمین بگسترند و در هر ساقه، هر گیاه، هر دانه ی گندم، یا در دل هر گوسفند و گاو و شتر... پراکنده سازند. بعدش را هم که خوب می دانی! خوب شرح گفته خیام...: خیام دیوانه! راستی گفته بودم؟ خیام هم یکی از دیوانه های دیوانه خانه ی من است!

کسی که بند بند زندگیش از هر سو می گسلد باز هم می گویی بند کفش را ببندد؟...دیوانه باز ازین دیوانه خانه نسخه می خواهد؟
آهای ... غریبه ای که می دانم نیستی!(چون سایه روشن 4 نویسنده و 4 خواننده دارد! چه بهتر از این؟) می دانی؟ همین که این سه نفر هنوز پیامبر کرمخورده ی دیوانه را می خواهند ...همین ته لوطیگری است! این را از ته دل بی هیچ مبالغه و تعارف و غلو- بعد از همه این سالهای مردابی زندگیم - می گویم.
و می دانی؟... این لوطیگری تنها قاعده ایست که براستی مزخرف نیست. این نوع لوطیگری است که به قیمت جان می ارزد. به زبان دیوانگی یعنی تا با همیم زنده ام!

خواب دیدم در کلیسا بدست راهب مشروب خورده ام. و در اتوبان تهران-کرج روز عاشورا را تعزیه کرده اند. تعزیه گردانها در جنگ اشتباه می کنند. اسبی که با سوار بر سر دست علمدار چرخ می خورد، به دو پایه یزید برخورد می کند...و یزید از پایه های بسیار بلندی که روی آنست – مثل آکروباتهای سیرک – روی زمین می افتد.همه به اشتباه تعزیه چی ها می خندیم. هنگام رانندگی از مشروبی که با راهب زده ام مستم... و قاعده مهم "افزایش زمان عکس العمل به وقت مستی" را تجربه می کنم. راستی...*.
بعد یک دسته دزد مسلح به محله ی مادربزرگ حمله کردند و همه خانه ها را خالی کردند. ماشین ها را هم بردند. به خانه ما یک دختر جوان و یک زن مسن تر- شاید مادرش- که خیلی شبیه هم بودند، آمدند برای دزدی که سلاح هر دوشان موچین آرایشگری بود. از دور که خوب نگاه کردم دختر را می شناختم. چند روز پیش نزدیک سینما ایران او را دیده بودم. تا پلیس رسید...!
چه می گویم؟ فیلم اکشن تعریف می کنم؟...

*) قاعده: هر قاعده ای مزخرف است.


چیزی نمانده که یکی به شماره سالهای عمرم افزون شود. همیشه می خواستم، نزدیک اردیبهشت که می شود من هم بهاری ترین روزهای عمرم را بگذرانم. می خواستم روشنترین و پر امید ترین و آفتابی ترین کلمات را توی این سرزمین سایه روشن بنویسم. خیال نکن که من دوست دارم اینقدر سیاه باشم... . اما چه کنم که هر چه می بینم در خواب و بیداری دیوانگی و بیحاصلی است!
به شماره سالهای عمرم یکی افزون می شود و یک دارالمجانین در منست. یک دیوانه خانه کامل با همه دیوانه های جورواجور و مدیر و کارکنان دیوانه اش و در و دیوار دیوانه اش و زنجیرهای دیوانه اش و با همه دیوانه های دیوانه اش!
تولدم واقعا مبارک!



من شکایت دارم
یادمه که پای تلفن گفتی جمعه ای داشتی. همون جمعه بعد عیدو میگما .میدونی چند وقت گذشته و گفته بودی حالا میگم جریان چی بوده و نگفتی .میدونی دو هفتس من و دیوونه تو فکریم که چی شده و منتظریم خودت بگی. میدونی وقتی از ماشین پیاده شدی، سر کوچه ، نگرانت بودیم، منو دیوونه دوتاییمون.
میدونی با گفتن اون حرف که من تنها میام تولد فرید و مامان و بابام نه، کل نقشه های دیوونرو ریختی بهم.
میدونی قیافت در نهایت آرامش نشون میده حسابی بهم ریخته ای .
من شکایت دارم . شا کیم . از این شاکیم که میدونم ناراحتی، تو فکری ولی به ما نمی گی. شاید اصلا کمکی ازمون بر نیاد ولی حداقل میتونیم یه گوش شنوا باشیم. حداقل میتونیم به خیال خودمون یه دوست باشیم یه دوست که شاید هیچ کاری ازش نیاد، بی مصرف بی مصرف، ولی حداقل تو عالم خودش حال می کنه که برای دوستش یه کاری کرده ، حتی کوچکترینش، نشستن و شنیدن و کله تکون دادن .

شبتون بخیرسایه روشنیا، شرمنده که امشب دادو بیداد کردم.



........................................................................................

Sunday, April 13, 2003

● امروز کلی کار انجام دادم و کلی فعالیت کردم با اینکه خیلی زود از خواب بلند نشدم .ولی روز خوبی بود . عصر هم که با جناب دیوونه یه دوری زدیم . رفتیم پایتخت برای خرید چنتا چیز که می خواستم. دو تا سی دی از کارتون پت و مت خریدم که کلی کیف کردم وقتی خریدمشون یه چیز جالب هم روی اون نوشته بود که خوشم اومد. اگه همه اینجوری زندگی کنن چطوره؟
Life is ours,we live it in our way…

آقای بارون عزیزهم لطفا هر چه سریع تر این اس ال عزیز رو طلاقش بده بره. عصری می خواستیم بیایم دنبالت در دسترس نبودی و خونتون هم که اشغال بید.

جملات کتاب :
" بدون آنکه کسی به تو بگوید ، زباله هارو بیرون ببر " (قابل توجه مامانای عزیز)
" حداکثر استفادرو از شرایط بد بکن "

حاصل وب گردی امروز چنتا عکسه ماهواره ای عالی از ایرانه که ببینین :

این دشت کویر ایرانه . باورتون میشه .رو عکس که کلیک کنین بزرگشو نشون میده . من گذاشتم پس زمینه دسک تاپم. و این هم از جنوب ایران و این یکیم خود سایتشه .

خدا پدر این ماهواره های ناسا رو بیامرزه (داخلی ، روز، صدای جمعیت: الهی آمین)




........................................................................................

Saturday, April 12, 2003

● تا باشه به قول شما از این متلکا باشه که خوش بخت ترین مرد زمین مجبور بشه بنویسه و من نوشته یه دوست رو بخونم .

نکته وبلاگی: تو بنویس من قول میدم خودم و کی بردم حرف که سهله چه چه بزنیم ؛)
نکته وبلاگی دیگر : اونایی که خر کیف میشن سایه روشنو فراموش نکنن

خوشحالم که دوباره اینجا داره از انحصار من در مییاد که دیگه نتونین بگین از وبلاگت چه خبر شما بنویسین من حاضرم متلکارم قبول کنم.


توجه :
1.تا اطلاع بعدی من سعی میکنم هر روز اینجا بنویسم . اگه چرت و پرت نوشتم لطفا تذکر بدین.
2.سعی می کنم یه سری لینک هم که حاصل وب گردیه از این به بعد بذارم.
3.بازم به نوشتن اون جملات کذایی از اون کتاب کذایی ادامه می دم اگه باهاش حال نمی کنین لطفا رودربایسی (اگه درست نوشته باشم ) رو بذارین کنار و بگین تا فقط واسه خودم بخونم .
4.جناب بارون با پیشنهاد دیوونه خونه شما موافقم لطفا جهت اقدام مراتب لازم را انجام دهید، رونوشت: پیامبر، دیوونه، دیوونه خونه مربوطه .
5.فعلا سلامتی.

از اون کتابه :

" هرگز تسلیم نشو هر روز معجزه تازه ای اتفاق می افتد "

" دوستان تازه پیدا کن ، اما دوستان قدیمی را عزیز بدار "

" وقتت را برای یادگرفتن "حقه های تجاری" تلف نکن . در عوض خود تجارت را یاد بگر "

به سلامت ...



● اگه امشب بارون بباره

چهارشنبه از دانشگاه مي آمدم به سوي خانه خسته بودم ولي دارم عادت مي كنم كه نگذارم خستگي روحيه ام را خراب كنه دارم در سال جديد تمرين مي كنم تا نگذارم عوامل خارجي روم تاثير منفي بگذارد و سعي كنم راحت تر وباروحيه تراز زندگي لذت ببرم
هوا گرفته بود ابري ودم كرده وگرم واز باران خبري نبود
همانطور كه در حال رانندگي بودم وبه فكرسال جديدي كه طبق تقويم بيش از 15روز از آن مي گذشت ولي براي من هنوز شروع نشده بود .
چون بعد از تعطيلات به يك هفته احتياج دارم تا آمادگي شروع را بيابم ومخصوصا امسال كه احساسم به من مي گويد سال سرنوشت سازي خواهد بود
در افكارم و دربرنامه هايم براي سال جديد بودم كه احساس خوشبختي كردم احساسي كه برايم كمي غريبه بود
چون تا بحال به خودم به آينده وبه همي چيز اينقدر با اميد نمي نگريستم از خودم راضي بودم پس سر بلند كردم تا شكر نعمت كنم وآسمان بهم اخم كرده بود آنهنگام بود كه با خودم گفتم اگه امشب باران بيايد من خوشبخت ترين مرد زمينم
گذشت و شب فقط چند قطره باريد ولي من باز احساس خوبي داشتم يا دوستانم بودم بهم خوش گذشته بود
واميدوار وحتي اميدوار تر از هر وقت ديگر خودم را براي يكشنبه آغاز سال جديدم آماده مي كردم
وحال جمعه شب وباران آمد حتي ديروز عصر هم دقايقي باران آمد لذت بخش بود ولي من در جايي بودم
كه نمي شد خودم را وقف باران كنم و باران هم كوتاه باريد
ولي امشب باريد وچه باريدني چه هوايي ودر اين خنكاي باراني من با بوي باران وصداي مسيقي پرايزنر
صفا كردم
باز هم ببار كه باران راه انتقال محبت خداوند است ومهرباني وعشق زيباست حتي اگر در وقتي به شما عرضه شودكه انتظارش را نداريد
-----------------------------------------------------------------------------------------------
× باران خودمون را بيشتر دوستاريم ولي يك هفته اي مي شه كه اون هم گرفته است ونمي بارد برايمان ببار وبگذار در ناملايمات هم در كنار هم باشيم
×× فكر ميكنم داره از كيبورد نخورده مست صدا بلند ميشه .
متلك گفتي من گفتم چشم ؛ نوشتم ؛ من هم التماست مي كنم تو بگو چشم
××× بعضي ها هم در سال جديدي همه چيز يادشان رفته است
بزرگي ؛ كوچيكي كقتند ؛ رئيسي و مرئوسي گفتند
بعضي ها بي اجازه و تهنا ؛ تهنا خر كيف مي شند اون هم ازون خر كيفي هاي مخصوص وفقط دل ما را
مي سوزانند
بجاي اين زياده روي ها و تك خوري ها نسخه ما را بپيچ كه لنگيم



........................................................................................

Friday, April 11, 2003

● با یه کم لبخند .نظرتون چیه؟
این رفاقت رو دوست دارین یا نه؟
(آخرش یه ذره بی تربیتیه، شرمنده ؛)







● فکر می کنم یه ماهی میشد که منتظر بارون بودم . بالاخره امشب اومد ، یه بارون اساسی .عصر هم به امید بارون و رانندگی تو بارون که عاشقشم ، به بهانه سر زدن، رفتم اوشون . وای که چه هوایی، جای همتون خالی بود . رودخونه هم پرآب بود داشت می ترکید از بس آب داشت چه صدای جالبی بود صدای رودخونه ، اب گل گل بود . تا حالا کمتر به این پر آبی دیده بودمش . بدم نمی اومد خل بشم و بپرم توش . دیوونه دیوونه حتی خل تر از جاکو(ب) .

هنوزم داره بارون مییاد .
بوشم که حرف نداره .
خودشم که نگو، این من و بارون هم حکایتیه که خودمم توش موندم . حسابی نگرانشم .

راستی چنتا جمله و بعد هم تا فردا :

" خود را ودیگران را ببخش "

" بی هیچ علت خاصی بذار بهت خوش بگذره "

" در مبارزه ، ضربه اول رو بزن ، محکم هم بزن "

شب خوش



........................................................................................

Thursday, April 10, 2003

● می دونی الان دارم از یه جلسه 4نفره برای اون کاری که گفتم دوستش دارم بر می گردم . مثل اینکه کم کم داره شروع میشه . امیدوارم خوب پیش بره و به مشکل نخوره .
دیشب که با هم بودیم چند بار می خواستم بپرسم جمعه چی شده بود ولی فرصت نشد . فکر نمی کردم اتفاقی باشه که بخواد نقشه های 5 سالرو عوض کنه ! واقعا اتفاق به این مهمی افتاده؟

نکته کوچیک وب لاگی:
اگه صدا از این کی برد در اومد یه نوشته هم از دیوونه اینجا آپ لود میشه

چنتا جمله امروزو بگم و برم :

" اول سلام باش "

" کم تر از درآمدت خرج کن "

" کتاب های خوب را بخر ، حتی اگر نخوانی "

شب بخیر



........................................................................................

Wednesday, April 09, 2003

● اومدم که فعلا چندتا از اون کتابه بنویسم و برم بیرون ، با همین احالی سایه روشن . تا ببینم شب میشه یه چیزی که خیل داشتم رو بنویسم یا نه !
راستی کسی این پیامبر ما رو ندیده ؟ هر وقت کارش داریم پیداش نیست مثل همین الان که داریم میریم بیرون.

از همون کتاب:

" نواختن یک ساز را یاد بگیر "

" در حمام آواز بخوان"

" درهر بهار گلی بکار "

تا بعد ...



● 1) من امشب به طرز وحشتناکی سر حال - و به قول يه کم قدیمی تر ها: - خرکيفم! حالا اينو داشته باش!
2) در ثانی حالا که بحث فرهنگ و کتاف و کتافخونيه (!) منم کم نمی آرم. راستش تو تعطيلات یه رمان ايرونی با صفا خوندم. ازونها که ما ها خوشمون مياد: تهران قديم، خانی آباد و گودی نشين هاش و لوطيها و گداهاش ...با يه پيوند عشقی لطیف و دلنشین. خلاصه کلی حال کردم. خوندنش رو به همه ی کسانی که وقتشو دارن توصيه می کنم: علی الخصوص به ديوانه ی عزيز خودم که می دونم خیلی خوشش میاد.!
راستي اسمش " من ِ او" است! خوشت مياد؟



........................................................................................

Tuesday, April 08, 2003

● تو این سرزمین سایه روشن که خبری نیست من دلم خوش باشه و دو خط بنویسم( به قول پیامبرمون)

آقایون لطفا یه چند خطی مرحمت کنن . بابا دل ما که پوسید. انقدر تنبل نباشین دیگه . این دیوونه که این همه می نویسه چرا دو خط اینجا نمی نویسه نمیدونم والا.

راستی دوباره یه کتاب باحال پیدا کردم " کتاب کوپک نکته های زندگی" می خوام روزی چندتا اینجا بنویسم . از امروز شروع می کنم

" حداقل سالی یکبار طلوع آفتاب را تماشا کن "

"سالروز تولد دیگران را به خاطر بسپار "

"در چشم دیگران نگاه کن "

فعلا



........................................................................................

Friday, April 04, 2003

● یه عید دیگه هم گذشت .
میدونی فرقش با عیدای دیگه چی بود، فرقش این بود که اوضا احوال این رفاقت ما چهارتا هرسال داره وخیم تر میشه . اون اولا که رفاقت داشتیم ، شیش سال پیشو میگما، شاید ماهی یه بار با پیامبرتلفنی حرف میزدم و با جناب دیوونه هم هفته یه بار. گرچه تو مدرسه دیوونه و بارون رو هر روز میدیدم ، ولی خیلی کارمون به این حرفا نبود . تازه اون موقع ها بارونم نمی اومد . یعنی اصلا مال این حرفا نبودم . رفیق بازی و دل تنگی و تا صبح دور هم حرف زدنو ...
حالا میدونی عاقبت کار چی شده . اگه مثلا دو روز از دیوونه خبری نشه انگار یه ماهه .
عید امسالم که نگو .هر سال فقط عیدا بود که 15 روز ازشون خبری نداشتم ، مخصوصا دیوونرو میگم . پیارسال، تلفن زدن تو عید هم شروع شد. پارسال یه روز رفتم پیش دیوونه . از رامسر تا امیر دشت. امسال هم که دیگه نگو . همش بارون می اومد . یه شب هم موندیم پیش دیوونه . از رامسر تا بابلسر کله سحر . بعد هم با بارون هتل رامسر و متل قو و...
می دونی اول می خواستم بگم یه جورایی می ترسم، حالا که فکر می کنم می بینم حسابی می ترسم نه یه کم و یه جورایی . از عاقبتش می ترسم از عید دیگه می ترسم که هر کدوم افتاده باشیم یه سر دنیا حالا عید دیگه نه عیدای دیگه و سالای دیگه . دو تا که خیال رفتن دارن یکی برای یه زندگی جدید که حسابی هم روش فکر کرده و برنامه ریخته ، تو شبای بی خوابیش. یکی دیگه هم فکر درس خوندن و ادامه تحصیل داره اگه تو لحظه انتخاب این راهو انتخاب بکنه . از الان داره دلم واسه اون که میخواد بره تنگ میشه . دارم به لحظه خداحافظی تو فرودگاه فکر می کنم می دونم که مییاد حالا با چند سال تاخیر هم باشه ولی بالاخره مییاد چونکه تو شبای بی خوابی تصمیمش گرفته شده . می دونی حسابی می ترسم و از الان دلم تنگ میشه . از رفتن خودم هم میترسم از اینکه شیش ماه برم و برگردم .
باز خوبه که دیوونه هنوز تصمیمی نداره و حداقل واسه هم می مونیم . گرچه یه بار اون اوایل زیر میدون پیروز بهم یه شک داد ، که لحظه به لحظش یادمه ." شاید از استرالیا بر نگردم و اونجا بمونم "

می ترسم از روز جدایی می ترسم .



● پيامبر تهنا!

- حالا که همه منو تهنا گذاشتن و از اين سرزمين سايه روشن رفتن ... آخه من از کجا دوباره بگردم چهار تا همزبون پيدا کنم...؟(دوباره خودم رو هم شمردم!)
شدم پيامبر بی قوم...!
پس کجان اهالی اين سرزمين تا دوباره...؟
آها.......ی ! کسی اينجا نيست؟
گريه می کنم ها!

- امشب از من سوالی کرد کسی.... با آنکه جوابش را تا حدودی داشتم اما از آن سخن نگفتم...که آلودگی ذهن اين شبها و روزهايم را کمی بزدايم...و بعد از عشق سخن بگويم.
راستش می ترسم بوی زننده ی افکار اين روزهايم با بوی عشق- که سخن از آنست- در آويزد و از دهانم بيرون ريزد.
بگذار برای شبی ديگر که پاکترم.

- اتقوا ان الهوی حيض الرجال!




........................................................................................

Wednesday, April 02, 2003

● بگذار اشتباه کنم...اما انتخاب کرده باشم!



........................................................................................