Tuesday, June 29, 2004

● ديروز با همه دوستام خداحافظی کردم. باورم نميشد که تو اين مدت انقده بهشون وابسته شده باشم. به کسی نگين، گريه هم ای همچين کردم. خيلی خداحافظی تلخی بود.
شايد بتونيم دوباره همديگرو يه جايی ببينيم، اميدوارم. مطمعنم که اين مدت که اينجا بودم يکی از به ياد موندنی ترين و خاطره انگيزترين دوران زندگيم خواهد بود.
به هر حال من امشب تهران خواهم بود.
تا بعد



........................................................................................

Monday, June 21, 2004

● انگار که به ما تعطیلی و تابستون و فراغت از تحصیل نیومده!
استاد عزیزتر از جانم...تورو به جان بچه ات قسم:این امتحان و از مابگیر خلاصمون کن.
می گن چی؟... چی چی به چی جونم آزاد؟



........................................................................................

Friday, June 18, 2004

● سوغات

سوغاتی تلخ و شیرین به من رسیده است. از کسی که سالیانی با او زیسته ام – و دوستش دارم.
برای من که هیچوقت سفر را جدی نگرفته ام، این شاید ضرب شستی باشد، یا زهر چشمی... نمی دانم. که: هــــــــاااااای ... این تو بمیری دیگر...!

دوست دارم اصلا به بعدش فکر نکنم. دوست دارم خودم را در خوشحالی عمیق و وسیعی که دارم گم کنم تا...
تا دیگر ... . تا دیگر به...
به...
ولم کن!
دوست دارم وقتی صدای شعر می آید، سر بر سردی پنجره بگذارم تا تو مروارید چشمم را نبینی... و بپرسی چرا اینطور خوابیده ام. و آنوقت آهی که می کشم از سینه را – دزدانه – در دودی که از ریه هام شره می کند پنهان کنم!
و بخندم
بخندم و مسخرگی کنم!
اما شب با بـــــــــاد،
و جیـــــرجیــرک،
و فرشتــــه – فرشتگانی که برای شمارش وسعت سینه ام آمده اند.-
بگریم... .

برای من که هرگز سفری را جدی نگرفته ام، سوغاتی تلخ و شیرین رسیده است!

زیر سرخی آسمان لواسان



........................................................................................

Thursday, June 17, 2004

● عجيب ترين خوشحالی ها رو تو هفته گذشته داشتم، بدون شک عجيب ترين ها.
تو هفته ای که حسابی درگير تحويل کارام و امتحاناتم بودم.
وقتی يه دوست به چيزی ميرسه که تقريبا بيشتر از هشت سال براش زحمت کشيده. وقتی متوجه ميشی که به آرزوش که خوشحال کردن يک نفر، فقط يک نفر بوده رسيده، اونوقته که از خوشحالی فرياد ميکشی، حتی اگه تو کتاب خونه دانشگاه باشی و همه برگردن وچپ چپ نيگات کنن. ولی يه چيز عجيب اينه که وقتی داری از خوشحالی منفجر ميشی يه موج غمگين وجودتو ميگيره، ديگه تا مدتها بارون رو نميبينی، همين کا فيه که بغض راه گلو تو ببنده و غمگين ترين خوشحال باشی.

اون شبی که بايد فرداش کاراتو به دانشگاه تحويل بدی يه نامه بدستت ميرسه، مدتها منتظرش بودی ولی ای کاش يک شب دير تر رسيده بود. يک کتاب و دو نامه داخل يک پاکت. توی اتوبوس نامه ها رو ميخونی، کوتاه و گويا. اولين ايستگاه ممکن پياده ميشی و تا دو ساعت تو شهر بی هدف قدم ميزنی و فکر ميکنی و فکر ميکنی. کتاب رو هم با اونکه کارای دانشگاهتو نکردی همون شب تا خط آخر ميخونی، و دوبار هم ميخونی.
فاصلت باعث نشده بود که نشونه هارو نبينی ولی فک نمی کردی تا اين حد پيش رفته باشه. و باز هم تا صبح فکر ميکنی.
خوشحالی و ترس در کنار هم. سرمايه ات را خواسته اند، همه سرمايه ات را.

شايد اين بزرگترين قمار زندگيت باشد...
...برای همه زندگيت.
به قمار پيچيده فکر نمی کنی،فقط يک کارت، می خواهی همه سرمايه ام را روی يک کارت شرط ببندی.بهترين کارت از سری ورق:

ژوکر




........................................................................................

Wednesday, June 09, 2004

● 1.آقا يه کس ديگه نيست که اينجا حرف بزنه، مردم ازبس چرت و پرتای خودمو خوندم
2.همون شماره 1 جهت تاکيد
3. I just counting days, I will be there very soon saye-roshaniha
4.I heard that Italian job will come here end of our terms aghaye baroon, just to inform you
5.اين کار و بار ويزای آقای بارون به کجا انجاميد ما رو هم اينفورم کنين بابا
6.از آقای پيامبر هم که مدتهاست انتظاری نيست، مدتهاست که ديگه هيچی نميمنويسه، کسی ميدونه چجوری ميشه از پيامبر پيش ماه آسمون شکایت برد؟

آخر هم اينکه Probably هيچکی منو دوست نداره



........................................................................................

Tuesday, June 08, 2004

........................................................................................

Monday, June 07, 2004

● امروز از 9 صبح بساطمو پهن کردم تو کتابخونه دانشگاه بلکه قال يکی از اس ای( آخرم نفهميدم اين essay رو چجوری به فارسی بنويسم، بگذريم) رو بکنم، فک کنم تا شب هم همين جا مهمون دانشگاه هستم. ديروز مثلا خونه موندم که تمومش کنم ولی شيطون گولم زد کلی خوابيدم و کلی هم کتاب خوندم، آقا اين کتاب Eleven minutes جناب پائولو کوئيلو شديدا توصيه ميشه،(آخرين کتابشه که به خاطر موظوعش بعيده تو ايران چاپ بشه،داستان زندگی يک فاحشه هستش که وارد مراحل روحانی و مکاشفه ميشه) اگه اين درسا بذارن تو اين هفته تمومش ميکنم. بعدا يه شرح حسابی در بارش ميدم. فعلا برم سر اين essay، آخه يکی نيست بگه پسر بيکار بودی دو تا Academic unit برداشتی که مجبور شی دوتاessay بنويسی، آخه مگه مرض داری، تو رو چه به درس خوندن. ای بابا چی بگم، برم به کارم برسم. تا بعد.

... ای نخورده مست
لحظه ديدار نزديک است




........................................................................................

Sunday, June 06, 2004

........................................................................................

Friday, June 04, 2004

........................................................................................

Wednesday, June 02, 2004

● نفهميدم چی شد؟
پيامبر ما تازه ايمان آورده اونم به هندونه!
يادمه قديما مردم بودن که به پيامبرا ايمان می آوردن.

امان از دست جوونای اين دوره و زمونه پيامبر هم که باشن درست بشو نيستن ؛)



........................................................................................

Tuesday, June 01, 2004

● آقا من با آرامش کامل قلبی و در سلامت کامل جسمی وروحی وروانی به هندونه ایمان آوردم...





● اين ترم آخر هيچ کس حال و حوصله درس خوندن نداره، همه همين جورين، دارم روز شماری ميکنم، کمتر از يه ماه مونده تا برگردم پيشتون.

تا يه ساعت ديگه بايد برم پيش استادم تا پلن اسيمو نشون بدم، هنوز هيچ کاری نکردم.




........................................................................................