Tuesday, July 29, 2003

● داره چشم از حدقه در میاد. دیشب از ساعت یک تا پنج پای اینترنت از خدا بی خبر بودم، یه آپدیت 57 دقیقه ای (9 مگ)کردم که دقیقه 55 قطع شدم و همش دود شد.
راستی بعد از کلی سعی و تلاش و این در اون در زدن، خودمونو چپوندم تو گوگل، حالا تو گوگل سایه روشنو سرچ کنین ببینین چی میبینین، این حاصل کار دیشبه


........................................................................................

Thursday, July 24, 2003

● ای بابا اگه ما تلیفون روشن میذاریم مال اینه که از خستگی بیزنس یه گوشه میوفتیم و خوابمون میبره و یادمون میره خاموشش کنیم دایی بارون.
برا دیوونم حرف دارم ولی الان نمیرسم بنویسم. بابام منتظره، اومده بودم خونه که فقط لباس عوض کنم که نشستم پای این، ای اینترنت ای جهان خوار ای غرب زده ،ببین چجوری بچه های مردم رو منحرف میکنی.


........................................................................................

Wednesday, July 23, 2003

● بگذاريد توضيحاتي از حال و روزم بدم آخه نمي تونم ناراحتي نخورده مست را تحمل كنم .
مي دونم باز هم ناراحتتان مي كنم ولي لطفا دلي قضاوت نكنيد .
شنبه ها يك سريالي از تلويزيون پخش مي شه . بنام معصوميت از دست رفته ؛ اين هفته كه ميديدم احساس جالبي از شخصيت شوذب پيدا كردم و اتفاقا براي پيامبر هم توضيح دادم .
بعد از گذشت دو تا بيست سال از عمرش هنوز با خودش ودرونش درگير بود . درگيري ميان حق و باطل
درست و غلط و اين شاخصه انسان است : بازنگري و شكاكي

در فكر و مغز من هم عالمي در جريان است .
يك جنگ تمام عيار
ميان گذشته و آينده
ميان عقايد و علايق
ميان بودن و نبودن
ميان اون راستي هاي مورد علاقم و ترسهاي هرروزه
وكلي چيزايه ديگه كه نمي دونم از كجا آمده اند و براي چي با هم در گيرند.
و....
وو قتي هيچ هدف وسمتي براي رهايي نداري
هيچ مهارت و توان بلقوه اي در خودت نمي بيني و احساس مي كني توان انجام هيچ كاري را به درستي نداري
جز اينكه كلي دوست خوب داري كه مي توني برنجونيشون .
ديگه چه تواني براي آينده مي مونه .

تا حالا همه خودمو مي خواستند و برايشان كفايت مي كرد ولي از حالا بروز يك واقيت را مي طلبند
براي شما ها ديوانه بودن كفايت مي كنه و لي ديگران چه...
بازم مرا ببخشيد !

براي نخورده مستم مي گويم من خوبم و اين مفهومه خاصي داره كه او دركش مي كنه
و امروز بيادت رفتم شير توت فرنگي خريدم .!




● يا ازم نخواهيد بنويسم
چون وقتي مي نويسم خودم را مي نويسم . و نمي تونم چيزي را پنهان كنم يا فيلم بازي كنم
اگه مي رنجانمتان ؛ اگه نااميدتان مي كنم ؛ اگه از دستم عصباني و شاكي مي شود كه اين ها را جديدا خيلي خوب انجام مي دهم مخصوصا در قبال عزيزانم
بازم اين مشكل منه كه ديگه قابل تحمل نيستم .
عزيزانم من با خودم در گيرم . و سخت در گيرم .
باز هم مرا ببخشيد ......................................................


● باز يه هفته سر منو دور ديدي گرد و خاك كردي ديوونه من
از اين حرفا كه اينجا ميزني حسابي حال منو ميگيري
پيابر ميتونه ازت نا اميد بشه، ولي هيچ فكر كردي من اگه ازت نا اميد بشم تكليفم چيه
اين خيلي نامرديه كه تو واسه خودت ببري بدوزي، خلاف رفاقت و از همه مهم تر برادريمونه
من عصبانيم ، خيلي هم زياد . از دستتم شاكيم، يه جورايي داري نامردي ميكني.


● قابل توجه اونايي كه دائم با درمونگاه فرمانيشون پز ميدن.
آقا ديروز نبودين كه يه چي افتاد رو دست من و دوتا انگشتم يه كم مرد. تا عصري تحمل كردم ديدم نميشه، رفتم درمونگاه در خونمون، جاي بارون خالي يه خانوم دكتري اونجا بود كه به چشم مادري خوب خانمي بود، دادم انگشتمو برام كوك زد، يه دختر 8-9 سالم داشت كه اونم خيلي بامزه بود. فردا بايد برم پيشش پانسمانمو عوض كنم يه هفته ديگم بخيه هامو بكشم.
راستي بحث شيرين ازدواج موقع كوك زدن دستم پيش اومد، نه با اون خانوم دكتره ها، از اين خيالا نكنين، گفتم كه، به چشم مادري خوب خانومي بود. فعلا انگشت حلقه دست چپم آش و لاشه برا همين بايد يه مدت برا حلقه دست كردن دندون رو جيگر بذارم. اينو كه گفتم كلي بهم خنديدن موقع دوخت و دوز دستم.
فعلا انگشتام يه كم درد ميكنه و خبر ديگه اي نيست




........................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

● ديوانه...ديوانه ی ما...!
سخت نا اميدم کردی.


● مي گويند سخت ترين چيز تنهايي است .
ولي از تنهايي سخت تر
داشتن كساني چه دور و چه نزديك است و باز هم در ميان آنها احساس تنهايي كردنه
همش به خودت بر مي گرده و تقصير كسي نيست .

اي كاش مي شد همه چيز را گفت
اي كاش مي شد همه احساسات را بيان كرد
من با خودم درگيرم و سخت در گيرم و هر روز و هر لحظه عزيزانم را از خود مي رنجانم .

دور من را قلم بگيريد .

ديوانه اي كه در ذهنش سوالات و مسائل با هم در جنگ هستند.
ديوانه اي كه هيچ چيز براي عرضه ندارد .
ديوانه اي كه با مسائل خود مشغول است و ديگران را رها كرده
ديگر ديوانه نيست .

دور من را قلم بگيريد .



● sorry I don't have Persian Font here.
Take a look at this: "Ma'mooli tar az mamooli"

But don't look at the number of comments inserted...!


........................................................................................

Monday, July 21, 2003

● ديوونه مي خواهيد چكار ؟
و نو شته از ديوانه ديگر چه سودي دارد
همه اصالت و اقتدار يك ديوانه به مقدار ديوانگي كردن آن ديوانه بستگي دارد . حالا من در سكوتم !
فقط خوشحالم كه رسم ديوانگي نخواهد مرد . تا ابد ...
ديوانه مي خواهيد چكار ؛ شما كه خود ديوانگي ميدانيد .....



● اینکه این پایین می بینین شکوه های یک پیامبره... قبل از رسیدن سایه روشنیا!
امشبم را اگر شما نمی آمدید غم فاتحانه تسخیر می کرد. حالا می فهمی دایی بارون چه ولتاژی دارین که من اینطوری Vcc چسبوندم؟



● شکوه

خدایا! چرا مرا اینقدر ضعیف آفریدی که ندانم از این قدرت بی نهایتم چگونه و کجا استفاده کنم... ؟
خدایا! چرا مرا اینقدر ضعیف آفریدی که چنین با شنیدن یک آه دلم پر دود شود و با دیدن یک قطره اشک جام زلال... ؟

خدایا! من آزادی از دست رفته ام را از تو می خواهم و فقط از تو می خواهم... .
و خدایا...! من طعم شیرین یک عشق واقعی را – بی زنجیرهای مگسل آزادی – از تو می خواهم.

یادت باشد مهندس کل(!) ...که آن کسی می تواند ادعای خدایی بکند که آب رفته را به جوی بر گرداند... وگرنه هر جوجه مهندسی...



........................................................................................

Sunday, July 20, 2003

● آقا من كم آوردم.
ديوونه كه نباشه همين ميشه ديگه‏، همه ديوونه بازي در ميارن


● 1) هر چیز یک لحظه است.
2) به بچه که چیز یاد بدهی کار دست خودش می دهد.
3) پس فردا عقد کنون عمو کوچیکمه.
4) هر چیز یک لحظه است.
5) هر کچلی خواستنی نیس که...!
6) خودم از اولش هم می دونستم بهم نمیاد!
7) بچه اس دیگه... دلش می خواد!






........................................................................................

Tuesday, July 15, 2003

● بازم نمی خواستم اینو بنویسم چون ممکنه دو نفر که بخوننش ناراحت بشن. کلی با خودم کلنجار رفتم که بگم و سانسورش نکنم. دیشب که دیوونه پیشم بود، احساس تنهایی کردم، شاید برا اولین بار، همین.
مسافری که اون دور دورایی، اگه بشنوم که وقتی اینو خوندی ناراحت شدی، واقعا از دستت شاکی میشم و شکایتمو می برم پیش دیوونه، خدا اون روز رو نیاره که شکایتی رو پیش دیوونم ببرم. شاید خیلی راحت تربود اگه سایه روشن نمی خوندی ولی حالا که می خونی سعی کن سایه روشنی باشی، نه سفید نه سیاه، نه روشن نه تاریک، سایه روشن
بذار همه چی سیر خودشو طی کنه ، همون سیری که براش پیش بینی کرده، اونی که اون بالاسو میگما،
دیوونه عزیز، اگه ببینم تو هم ناراحت شدی، اونوقته که شکایتمو میبرم پیش اون مسافر دور، با اینکه فقط یک بار دیدمش ولی فکر میکنم کسی باشه که بشه پیشش شکایت برد.
راستی اگه ناراحت بشین دیگه مجبور میشم اصل سایه روشنو زیر پا بذارمو خودمو سانسور کنم، اصلی که به خاطرش اینجا مینویسم.

اینم بگمو برم، یه نکته کلیدی که همیشه یادتون باشه. همون طوری که دوست داشتن جای تنفر رو تو دل تنگ نمیکنه، دوست داشتن جای دوست داشتنو هم تنگ نمی کنه.
شب خوش دوست من و دوست دوست من.



........................................................................................

Saturday, July 12, 2003

● هیچکس نمی دونه چقدر سخته ذره ذره جان دادن... . مرگ تدریجی! اینکه جانت مثل بازیهای کامپیوتری کم و کمتر بشه و تو شاهد باشی که مشتقش با خودش متناسبه... . وا...ی!


........................................................................................

Friday, July 11, 2003

........................................................................................

Thursday, July 10, 2003

● فعلا که از همه مون با کس و کار تر خودتی...!ما هم با یه مشت بی کس و کار رفته بودیم تک خوری...چون با کس و کار ها که حق
تک خوری ندارند.

راستی گفتی بارون درگیر چیه؟
درست متوجه نشدم!



● وقتي نخورده مست نيست اينجا حسابي سوت وكوره
او كه رفته ياسوج
باران درگير زندانه
آقاي پيامبر هم در مايه هاي تك خوري رفته دماوند
با من كاري نداريد
فكر كردند من بي كس و كارم منم مي روم اهواز......


........................................................................................

Tuesday, July 08, 2003

● من دیرم شده باید برم. تا جمعه شب سایه روشنیا


........................................................................................

Monday, July 07, 2003

● برای دیوونه عزیز
"...ومثل همیشه بیشتر من حرف می زدم و بیشتر او می فهمید و چه زندگی ای بهتر از این! چه لذتی شدیدتر از این که یکی حرف داشته باشد و یکی را داشته باشد که بفهمد. درست مثل لذت کسی که بفهمد و کسی هم داشته باشد که حرف داشته باشد. این ها نیازها و لذت هایی است که غالبا کسی از وجود آن هم اطلاع ندارد و چه خوشبخت مردمی اند همین بی اطلاع ها!"*

* گفتگوهای تنهایی، علی شریعتی



........................................................................................

Sunday, July 06, 2003

● گفتی همش داری به بعدش فکر میکنی
یه فکرایی کردم شاید راهنماییت کنه،یادم بنداز برات بگم



● حالا دیگه این سایت canon هم بازی در میاره می خواستم یه عکس بذارم که نشد، همش گیر میده


● امشب هم با هم بوديم مثل هميشه چهار تايي با هم
ولي امشب مي تونم بگم خوش نگذشت .
چون هر كدام در حال خودمان بوديم ودر دنياي خودمان ؛ فقط در كنار هم بوديم
بارانم ابري بود
پيامبرم در سكوتي خارج از شان او نه سخني نه موعضه اي
و نخورده مستم در فكر جدايي
يك هفته بود نخورده مستم را نديده بودم اون كچل ؛ دوستاشتني را
جز تجديد ديدار امشب ؛ هيچ نداشت .
وقتي همگي down
هستيم . همه چيز يكجور ديگه است . حتي داستان هاي بي سرو ته من هم مفيد فايده نيست .
امشب آمده بودم . گوشتان كنم .
فقط گوش كنم . ولي حرف زدم و ديدمتان ولي هيچ نشنيدم .
امشب شب بدي بود چون حس كردم در كنار يكديگر هم مي توان تنها بود .

اگر در سايه روشن رويا بار ديگر با هم ديدار كنيم ؛ باز با يكديگر سخن مي گوييم وشما براي من آوازي ژرف تر مي خوانيد .
و اگر دستانمان در رويايي ديگر به هم برسد ؛ در آسمان ؛ برجي ديگر بر مي افرازيم .




● برای دوستم

ALL OF OLD.
NOTHING ELSE EVER.
EVER TRIED. EVER FAILED.
NO MATTER. TRY AGAIN.
FAIL AGAIN. FAIL BETTER.


beckett



........................................................................................

Saturday, July 05, 2003

........................................................................................

Friday, July 04, 2003

● چه کنم با این حسرت هر روزه، که هر صبح چون نسیم می آید... به صورتم می خورد، دور تنم می پیچد ماروش، از گریبانم تو می رود و روی تنم... روی سینه ام وول می خورد و در سکون مردگی من بیجان می شود، گم می شود، می ایستد... .و در گوشم زمزمه می خواند که:
" اگر تو آن هنگام – هنگام هنگامه ی شیرین – دیده نمی بستی، اگر نمی خفتی ... زندگی چنین از پای رفت نمی ایستاد! "
... و در سکون مطلق جانم آواره می شود، تا صبح دیگر که: روز از نو، روزی از نو!



........................................................................................

Thursday, July 03, 2003

● من الان از اوشون رسیدم یه رب اینجام و بعدش میرم،سریع و کوتاه

اول اینکه معتاد شدم رفت، فک نمی کردم اینقدر وابسته شده باشم، این دو تا وبلاگو میگم. تقریبا برا خوندن ونوشتن تو سایه روشن اومدم، از اوشونو میگم ها

دوم اینکه فعلا غم زیبا با صدای شهرام، تهران تا اوشون تو گوشمه

سوم اینکه به یه کم مشاوره برای رفتنم احتیاج دارم. هرچه زود تر بهتر

چهارمم اینکه دوباره امروز بعد از مدتها بحث شیرین ازدواج تو خونمون سر و کلش پیدا شد
بابا: حالا کی میری؟ مامانت میگه با زنت میرفتی بهتر بود.(با لبخند که یعنی مامانت گفته که بگم)
خودم (با بی اعتنایی) مگه دخترا پشت در صف کشیدن
مامان: خوب راس میگه بابات، اینجوری خیال ما راحت تره
خودم: اگه می خوای همین الان بگو که نرم
مامان: نه بابا منظورم این نبود
سکوت، حالا دیگه سعی میکنن موضوعو عوض کنن، خب کی میری دنبال کارات...

راستی پنجمم داره، یه دخنر خوب سراغ ندارین واسه ما بسونین این خیال مامانه ما راحت بشه، سریع و فوری باشه ها چون اوایل شهریور باید برم تا به ترم اونجا برسم. ؛)

شیشمشم بگم و برم: بند پنجم رو ندید بگیرین، شتر دیدی ندیدی

شب خوش



● تيز و نرم ؛ خشن و لطيف ؛
آشنا و تنها ؛ نا پاك و پاك
با همان آشفتگان و فرهيختگان :
منم تمامي اينها ؛
منم كبوتر ؛ مار و خوك همزمان
---------------------------------------------------------------------------------
من تنها موجودي را د رك مي كنم كه همزمان يك و بسيار است ؛ دگرگون مي شود و بر جاي مي ماند ؛
مي شناسد ؛ احساس مي كند ؛ مي خواهد ؛-
اين موجود حقيقت ازلي من است .



● وای چه شب خوبی بود امشب...با همه خستگیهام! سه نفر از دوست های قدیمی ام را باز دیدم.
مرا از خوابِ خستگیِ روزِ پرزندگیم بیدار کردند و جلوی در...در خانه...خانه ی ما دوباره بعد از سالها کنار هم جمع شدیم.
حس پیدا کردن...یا بیدار شدنِ روزهای شیرینِ خفته در صفحه صفحه ی خاطره ام...یا حس تولد...تولد یک لاکپشت بعد 55 روز از زیر ماسه ماسه ها... .
وای...!



● امروز اما یک روز دیگر بود. روز زندگی...روز شیرین زندگی!

...می بینی پیامبر؟ یک روز زندگی، یک روز مرگ.
پشت این تولدها و مرگهای متناوب چیست؟ چه حقیقتی در این قبض و بسط - در این بده بستان...- روی پوشیده و پنهان شده؟
چه حقیقتی ...؟
نمی دانم!



........................................................................................

Wednesday, July 02, 2003

● تا شکوفه سپید سیب،
تازیانه ای به دست باد دید
...ریخت.
نازنین چه زود رنجه می شود!

خیلی سخته که آدم شاهد یه مرگ تدریجی باشه. اونم مرگ تدریجی کسی که دوستش داری.
می دونین؟...من این روزها شاهد یک مرگ تدریجی ام. راستی شما نظرتون راجع به مرگ تدریجی چیه؟ فکر کنم بعضیها مرگ ناگهانی رو ترجیح بدن - نه دایی بارون؟...

سایه روشنیا؛ ما امشب رفته بودیم تیاتر.


........................................................................................

Tuesday, July 01, 2003

● دیروز تئاتر بودم، خواب در فنجان خالی، تئاتر شهر، سالن قشقایی،
واقعا عالی بود بازی ها که جای خودش از اون طرف ساختار تو در توی نمایشنامه و دیالوگها که کار نغمه ثمینی بود، این خانم ثمینی واقعا عالی مینویسه ، نمیدونم تا حالا ازش نمایشنامه یا نقدی خوندین یا نه. این کارش که حرف نداشت، درست مثل کار قبلی که نوشته بودم، رازها و دروغها، این گروه کاراشون واقعا خوب در میاد. من فکر میکنم پنجاه درصد مال متن خوب نمایشنامس و بقیش هم کارگردانی کیومرث مرادی و بازی عالی پانته آ بهرام و احمد ساعتچیان. حیف که همین روزا اکرانش تموم میشه ولی اگه تونستین تا آخر هفته حتما جور کنید و برین.
ماه لیلی دیروز میگفت :
ما از اآن گونه ایم که رویاها هستند و زندگی کوچک مارا خوابی فرا گرفته است.
ومن چشم می گشایم. هنوز زنده ام و هنوز نسیم بهار را تنفس می کنم.



........................................................................................