Monday, April 30, 2007

می دونم الان جمله آخرم تو مطلب آخر اون یکی صفحه چند نفری را ناراحت کرده و دلخور
که باز بودن و وجود و نزدیکیشون را نادیده گرفتم .

شما چند نفر همیشه بهم نزدیک بوده و هستید !
ولی این دفعه فرق می کنه
وقتی تیری وارد بدنت می شه مسلما دردت می گیره .
بعد وقتی تصمیم می گیری تیر را بیرون بیاری ، هزاران برابر درد خواهی کشید .
موقع رفتن داخل تیر از نوک پیکان رفته و حالا از قسمت بزرگش باید خارج کنی .
موقع تیرخوردن سریع برات اتفاق افتاده ، بیرون کشیدن طول خواهد کشید .
وقتی بدنت سرد شد و ازاون گرمی حادثه فاصله گرفتی ، درد زیادتر شده و فراگیر میشه.
حالا اگه تیر به قلبت خورده باشه ،
بافت قلب طوری که پیکان رو که بیرون می کشی همه چیزو پاره پاره می کنه و همه چیزو بهم می ریزه
تا تیر بتونه بیاد بیرون .
مخصوصا اگر تمام باورهاتم زیر سوال رفته باشه و بخودتم شک کرده باشی !

درستش اینه که هر چی که پس سالیان اونجا انبار کردی را بریزی بیرون و خالی خالیش کنی .
تا این پاره پاره دوباره صورت قبل بگیری و مرهم بپذیره .
اون موقع دوباره چیزای با ارزشتو می بری تو و سر جاشون می چینی .
ولی به این باور دارم و سخت باور دارم که همه دارایی با ارزشم را دوباره بر جایشان خواهم نشاند
ولی هیچ چیزی جدیدی را راه نخواهم داد.
نه مهری – نه دوست د اشتنی – و نه دیگر آدم جدیدی – هیچ
به همین دوست داشتنهای عتیقه شده ام که بسیار گرانبها گشته اند بسنده خواهم کرد .
دیگر بس است تجربه کردن این جمله " نباید بیش از حد مهر ورزید ، چون رنج بسیار خواهی برد ."



........................................................................................

Friday, April 27, 2007

پیامبری متولد شد

می خواستم تولدت را تبریک بگویم، اول قصد داشتم که گروکشی کنم و تا کادوی تولدم را که بیشتر از شش ماه است که نداده ای ندهی برایت اینجا ننویسم، و بنویسم که برایت نمی نویسم تا برایم ننویسی! دروغ چرا، دلم نیامد. بعد خواستم قجری بنویسم، به یاد نامه ای که برایم خواندی و من برایت نخواندم، راستش را بگویم که می خواستم بخوانم، اما وقتی خواندی، درعالم بچگی خجالت کشیدم از بس که ساده نوشته بودم و پرت و پلا و از بس که تو خوب نوشته بودی، خیلی خوب! عالم بچگی بود دیگر، تو قجری می نوشتی و من به زور حتی می فهمیدم، حافظ از بر بودی و من هنوز که هنوز است حافظ نمی دانم! برای خودت پخی شده بودی و من هنوز ماشین بازی می کردم! دروغ چرا، دیدم بلد نیستم که قجری بنویسم. بعد یاد روزهایی افتادم که مولانا از بر می کردی و حافظ می خواندی و من باز نظاره می کردم و لذت می بردم، خواستم شعری برایت بنویسم، دروغ چرا شعری برایت نیافتم که دوست داشته باشم روز تولدت اینجا بگذارم، شاید از بس که سوادم کم است! بعد تر یاد تارت افتادم و اینکه اگر تو نبودی من شاید با موسیقی انسی نداشتم، خواستم آهنگی برایت بگذارم اینجا، دروغ چرا، خیالی که فقط با جادوی انگشتانت به پرواز در می آید آهنگی در خیال نیافت. می دانی، آخر دست دیدم که بهتر است که ساده بنویسم، ساده ساده:

که پیامبری متولد شد.

علیرضا




........................................................................................

Thursday, April 26, 2007

آخرین نوشته ها با "زو زو"

این را می نویسم با اینکه دلم نمی آید زو زو را بازنشست کنم، یک بار گفته بودم که آلبوم عکسم است و کتابم، کاغذ یادداشتم و نوار موسیقیم، امروز در یک حرکت ناگهانی یک هوو سرش آوردم. شاید این یکی از آخرین پستها با زو زو باشد.

راستی من را فردا با کمی زور و البته کمی چاشنی خواهش می برند به سرزمین آتیشه، کیشه کیشه کیشه! این بارشاید، اصلا دلم نمی خواهد که بروم، شاید دوباره با دریا و ساحل دریا خلوت کنم و ساعتها به فکر فرو بروم.

و شاید راهی بیابم

علیرضا




........................................................................................

Tuesday, April 24, 2007

3 – 4 – 2 – 1

ترتیب این دوشنبه شبم بود، شبی با ساعد باقری و رادیو پیام و بخش موسیقی کلاسیکش.

علیرضا




........................................................................................

Saturday, April 21, 2007

می جنگی، با خودت می جنگی، که روی چراغش کلیک کنی یا نکنی، فکر می کنی و فکر می کنی و فکر می کنی.

پیچیده دنیاییست در عین سادگی!

هنوز هم در فکری.

علیرضا




........................................................................................

Thursday, April 19, 2007

دنیای ساده ای است.

به سادگی صحبت دو پسر دبستانی که در میدان تجریش در کمتر از دقیقه ای و بعد از بحثی کوتاه به این نتیجه می رسند که بهترین مرد روی زمین امیرکبیر است. به همین سادگی و با لبخندی که هیچکس حتی برای تایید نظریه نسبیت هم به انیشتن نزد حرف یکدیگر را تایید می کنند و به سراغ حل مشکلی دیگر از مشکلاتشان می روند، به همین سادگی.

علیرضا




........................................................................................

Sunday, April 15, 2007

● دیشب زیر باران رفتم تا خودم را از خودم پاک کنم و امروز به تماشای لانه سازی کلاغهای زاغی نشسته بودم در مزرعه ای که باران زنده اش کرده بود و گندمهایش سر از خاک در آورده بودند، سبز سبز.
فردا را نمیدانم.


علیرضا


........................................................................................

Tuesday, April 10, 2007

........................................................................................

Monday, April 09, 2007

منزورم را، همه اش را زده ام که همیشه منزورم را آنگونه که هست برسانم، تمام منزورم ازnon of my business این بود که منزوری نداشتم که من دخالت نمیکنم که پر رویی نباشد که ، نمی دانم از همین هزار جور فکرها که آدم در لحظه می کند. یا شاید، شاید بهتر باشد که مثل قدیم ترها ساکت باشم و گاهی لبخند بزنم.

علیرضا


........................................................................................

Sunday, April 08, 2007

● شنیدم دیشب کلاغی که در پوست خود نمی گنجشک بدجور هوای پریدن کرده بود. با اینکه تازه از کاروانسرای عباس آقا تو پارک ملی کویر برگشته بود و شبش حسابی چشم چرونی کرده بود و ستاره ها رو دید زده بود و کلی با کویر حال کرده بودا، ولی انگار حسابی آل زده شده بود، همین آلهای معمولی رو میگم که میگن بچه رو میبره ها، چیز غریبیه این آل، نمیدونی میاد، نمیدومی میره، نمیدونی میبره، نمیدونی میذاره. بدجوری شده دنیا، دیگه حتی حساب آل ها هم از دستم در رفته. ای بابا. گفتن فردا قراره یه لشگر از آل ها تو جشن هسته ای شرکت کنن و به همه شرکت کننده ها هسته آلو تف کنن. بدجوریه ها، تا میای همه چیز رو برگردونی به روال عادی غیرعادی گذشته، ییهو یه چیزی تو مایه های شهاب سنگ میاد میخوره تو فرق سر وسط زندگیت که حالت همچین جا بیاد. همینجوریا، الکی الکی.
شرمنده اونی که اون ور دنیاس، زیاد تعجب نکن اگه چیزی دستگیرت نشد، میگن مخی رو که آل زده باشه بهتر از این نمیشه ازش انتظار داشت.

علیرضا


........................................................................................

Tuesday, April 03, 2007

● همه با هم هیبیب هورا

به افتخار دولت ایران، تنها نهاد قانونی در دنیا، تنها دموکراسی واقعی موجود در دنیا، تنها جمهوری مردمی در دنیا و تنها دولت حامی حقوق محرومان و مظلومان سراسر دنیا غیر از ایران. هیبیب هورا
به افتخار مردم ایران، باهوش ترین، با اخلاق ترین، بهترین، با ابهت ترین، با همه چی ترین و البته نژادپرست ترین مردم دنیا. هیبیب هورا
به افتخار رییس جمهور ایران، مردمی ترین، دوست داشتنی ترین، باهوش ترین، کم حرف ترین، با تدبیر ترین و به قول معروف تاپ اِند رئیس جمهورهای دنیا. هیبیب هورا
به افتخار ایران، وسیع ترین، بزرگ ترین، قوی ترین، بهترین، انرژی هسته ای ترین، همانند ساز ترین و ترین ترین های کشورها و احتمالا تنها کشور موجود روی کره زمین که تاریخ دارد چون بقیه کشورها که البته اگر بخواهیم بهشان لطف کنیم و از سوی ملت ایران حق وجود داشتن به آنها مرحمت کنیم معلوم است که هیچ تاریخی ندارند و همین صد سال اخیر و احتمالا از زیر بته سر در آورده اند. هیبیب هورا
به افتخار اعدام هر پانزده جاسوس خائن انگلیسی که وارد آبهای سرزمینی ما شده اند و روح نازک و حساس ما ملت برگزیده کره زمین رو یه جوری همچین خدشه دار کردن. هیبیب هورا
به افتخار تعطیلی کلیه سفارتخانه های کلیه کشورها به جز سفارت نوار غزه به نمایندگی حماس و احتمالا سفارت جنوب لبنان به نمایندگی حزب الله. هیبیب هورا
و مهم تر اینکه چنتا هم به افتخار خودمون
هیبیب هورا
هیبیب هورا
هیبیب هورا...

علیرضا


........................................................................................

Monday, April 02, 2007

● اولین باران بهاری را روی سرم حس کردم، هم امروز که همه بیرون رفته بودند تا نحسی سیزده اول سال را به در کنند، من که تا شب بیرون نرفتم که نحسی سیزده را برای همه سال به در کنم، برای من که سیزده عدد مورد علاقه ام است که نحسی ندارد لابد! ازقطره های باران بهاری میگفتم که امشب از میان جنگل موهای حالا دوباره فرفری شده بلندم بر پوست سرم فرو می آمد، قطره ها فرو می آمدند و انگار که روح قطره ها بود یا که خود قطره ها (آخر نفهمیدم) که از پوست سرم داخل میشد و همه چیز را می شست و نو نوار می کرد و پایین می رفت. همه چیز را با وسواس کامل، خاطره ها، تلخی ها، شیرینی ها و سختی ها و آسودگی ها را، همه را و عجب که چه پر و پیمان بود حاصل این یک سال، پرتر و پرپیمان ترازتمام سالهای عمرم که عددش به بیست و شش رسیده است لابد! راستی امشب شب دوشنبه است، تنها شب دوشنبه ای که ساعد باقری صدایش از رادیوپیام نمی آید مثل دوشنبه شبهای سال گذشته و بدتر که این رادیوی ساخت ژاپون دائم آهنگهای بند تنبانی نا همگون وزوز میکند از بس که صاحب ندارد امشب. تمام کارهایی که باید درامسال بکنم بر چندین صفحه شطرنجی نقش بستند، عجب که وقتی همه را یادداشت می کنی فکرت آرام می گیرد، حتی اگر یکی را هم تا آخر سال به انجام نرسانی.

علیرضا


........................................................................................