Saturday, February 28, 2004

● پیامبرم نوشته ای از روزهایی گذشته ات را یافتم :

آفتاب از غروب حادثه می گذرد ...
سایه ها بلند !
و خانه ، خانه من
آه ...
چه گردنه صعب العبوری شده است .
چرخهای پر شکوه تریلی عظیمی ، استخوانهای خوش صدای احساسم را زیر می گیرد .
خانه ، خانه من
آه ...
چه گردنه سهمناکی شده است .


........................................................................................

Friday, February 27, 2004

● دوتا ا سی نا نوشته که باید تو هفته دیگه تحویل بدی

یه کم هم سرما خوردی و سرت درد میکنه و بی حالی

کم خوابی هم که داری

هوا هم که مثل سگ سرده

یکی نیست بگه پسر مگه مجبوری خودتو عذاب بدی و ترم دیگه هم اینجا بمونی

ولی خوب این جوریشم دوست دارم، از شب تا صبح خواب ا سی ببینم و صبح که از خواب بلند میشی به خودت فحش بدی و لباستو بپوشی و بری دانشگاه

به قول بابام: مرد باید که در کشاکش درد همچو سنگ زیرن آسیا باشد. ؛)




........................................................................................

Tuesday, February 24, 2004

● پاک ترین آبهای زمین هم نمی تواند روح آلوده اش را پاک کند
قطره بارانی که از شکوفه گیلاسی پایین می افتد ویا از شاخه بید مجنونی می لغزد،
اشکی که به یاد دوستی سرازیر می شود.

ویا حتی قطره ای که ندانی اشک است یا باران، وقتی که زیر باران صدای هق هقت را فقط خودت میشنوی و قوهای دریاچه ریجنت پارک.

راستی
شنیده ام که محرم شده،
شنیده ام که ظهر عاشورا همه حس عجیبی پیدا میکنند،
چند سال میشود که محرم ها دیگر آن حس به سراغم نمی آید؟
نمیدانم، ولی این را میدانم که تربیت شده ام، شاید هم زاده شده ام که میان احساسات، شرعیات و احتیاجات مثل مرغ پر کنده ای دست وپا بزنم.
وبازهم دست و پا بزنیم.

لعنت به این دو دلی
تف به این روح سرگردان




........................................................................................

Sunday, February 22, 2004

● نفت كه مي ريزی رو آتيش ...خيلی مواظب باش!
همه هيزمتو خاکستر می کنی ...


........................................................................................

Friday, February 20, 2004

● با دلی وصله شده هم می توان لبخند زد
و تا صحرگاه با عزیز ترین ها به گفتگو نشست،
مثل قدیم ها،






........................................................................................

Monday, February 16, 2004

● اشکهای دخترک قطره قطره دستهای مرد مست را تر می کند
نگاههاست که رد و بدل می شود و کلامی برای گفتن نیست.
مرد مست خوانده شده برای آخرین خداحافظی.
در تاریکی و سکوت تنها اشکها است که جاریست ، به جای هر کلام دیگری، سکوت تنها زبان است و نگاهها.
مرد مست هیچ گاه به دخترک نگفته دوستت دارم اما با دیدنش همیشه قلبش تند تر زده است.

-دوست خواهیم ماند برای همیشه. (تنها کلامی که گفته میشود)

وآخرین بوسه در تاریکی و اشکهای مرد مست و دخترک گم می شود.
این زیباترین خداحافظی است که تا کنون داشته.

به قول خود وفا کرده، همیشه از شکستن قلبها می ترسیده، وقتی موجهای آرام در شبی مهتابی به ساحل میرسیدن به دوستانش گفته بود که میترسد، از شکاندن قلبی، که در آیین او بزرگ ترین گناه است.
این بار همه چیز تمام شده بود بدون شکاندن قلبی.

مست مست در کوچه و خیابان در پی بند زنی است تا تکه های قلبش را چاره ای اندیشد، اما لبخند بر لب دارد، :

به آیین خود وفا کرده است.








........................................................................................

Friday, February 13, 2004

● سوغات

آدمی چگونه می تواند به آب معتاد شود؟
يا به هوا...؟
يا به نور...؟

و چگونه می توان دوست داشتن را عادتی از روی مهربانی انگاشت،
که مثل سیگار...
روزی...
...
از سر...
...
...
...
می افتد...؟


درياکنار


........................................................................................

Tuesday, February 10, 2004

● آقا لطفا سریع تر فکراتونو بکنین اگه از شما ها کسی نمیاد اینجا یا من بیام اونجا پیش شما یا برم پیش اُترخان و دائیم . من یه ماه تعطیلم نمیتونم همشو اینجا بمونم که، میپوسم از تنهایی.

Xie Xie (برا اونایی که هم اتاقی چینی ندارن: یعنی ممنون)



........................................................................................

Sunday, February 08, 2004


میدونین چیه، این چند وقت که دارم مجردی زندگی میکنم به یه نتایج جالبی رسیدم.
قبلا فک میکردم اصلا نمیتونم مجردی زندگی کنم، یعنی از اون کارایی بود که عمرا فکرشو می کردم.
ولی حالا یواش یواش دارم به این نتیجه میرسم که خیلی هم بد نیست، یعنی یه جورایی شایدم خیلی خوبه.
روزای یه شنبه که دانشگاه تعطیله میری مارکت خرید، شب قبلش هم همه لباساتو شستی و انداختی تو خشک کن.تا نصفه های شبم تو آشپزخونه چنتا از دوستات تو یه فلت دیگه بودی و اونا به سلامتی هممون آبجو میخوردن و تو با لیوان آب پرتقال چییرز میگفتی،(اینجا آشپزخونه ها محل جمع شدنه) بعدش میری یه سوپر مارکت بزرگ و یه ساعت میچرخی و خریدمیکنی(همشم یاد بارونی که از این خرید کردنا خیلی خوشش میاد)، دائم هم فک میکنی که چی لازم داری و چی باید بخری. دوتا گلدون بنفشه هم میخری که بذاری تو آشپزخونه. نزدیکای ظهر بر میگردی و خریدایی که کردی رو میچپونی تو یخچال و کابینتت. یه کاسه بزرگ سالاد ، یه پیتزا ، ماس وکرفس(وخدا کرفس رو آفرید) که خودت درست کردی و آب سیب. گلدونای بنفشه هم تو آشپزخونتن، ضرفاتو میشوری و میری تو اتاقت، یه آهنگ ملایم میذاری تو گوشتو شروع میکنه یه متن خفن راجب استراتژی ورود به بازار جهانی رو خوندن، دیگه یواش یواش باید نوشتن اس ای آخر ترمتم شروع کنی، تازشم تازگیا کاراکترای چینی که داری سعی میکنی یاد بگیری تو سرت بال بال میزنن به همه اینا اضافه کنین یه دوستی که دلش شکسته و نمیتونی براش کاری بکنی.

ولی زندگی ادامه داره

و خوب هم ادامه داره.





........................................................................................

Friday, February 06, 2004

........................................................................................

Wednesday, February 04, 2004

● آاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ه...


........................................................................................

Tuesday, February 03, 2004

● پریشب بود که قبل از خواب، با اینکه خیلی خوابم میومد تقریبا یک ساعت داشتم خاطرات گذشترو مرور میکردم، مرور که نه داشتم لحظه به لحظشو میجوییدم، یه جورایی دلشتم تو خاطرات بال بال میزدم و دوباره بومیکشیدمشون. یادمه اولین بار که این جملرو شنیدم که خاطره ساز باشیم نه خاطره باز کلی حال کردم و تا مدتها باهاش تو کفش بودم. ولی حالا که مدتها گذشته، فکر میکنم که این جمله زیادم مربوط نیست. خاطره ساختن فقط برا اینه که خاطره بازی کنی، اگه خاطره باز نباشی کوهی از بهترین و یا بدترین خاطرات که وجود هردوشون لازمه و هرکدوم بدون اون یکی بی معنیه فقط یه مقدار از فضای ذهنتو اشغال کرده.
حالا اینو میدونم که خاطره ساز بودن فقط برا اینه که خاطره باز باشی.

یادته تو جاده کناره وسط عید، کله سحر، از رامسر تا بابلسر و هتل نارنجستان نور.

یادته بازم تو رامسر کنار ساحل اسب شده بودیمو کنار آب، گاهی هم تو آب چقدردوییدیم، عین اسبا ها نه آدم وار.

یادته اولین بار که تو کیش رفتیم زیر آب و تو گم شدی، من چی کشیدم و اون موقغ فهمیدم که بیشتر از اون که میگن باهم رفیقیم.

حتما یادتونه که با کیشلوفسکی از دیزین تا شمشک و از اونجا تا اوشون جاده رو گذاشته بودیم رو سرمون.

مست بودیم اونم نخورده ها !


........................................................................................