Monday, June 30, 2003

● شايد ديگه مدتي نتونم براتون شبونه بنويسم. آخه ميدونين يادداشتهاي شبونه يه حس ديگه اي داره، يعني اگه دقت كرده باشين تا حالا بايد تفاوتشو درك كرده باشين. گفتم كه ما كوچ تابستوني كرديم و اونجا هم كامپيوتر ندارم، به فكرش افتادم كه ببرم ولي ترجيح دادم محيطي كه تابستونا توشم همونجوري بكر بمونه، بدونه دقدقه تكنولوژي و وابستگي هاش. صداي رودخونه و طبيعت و كوه. ميدونين يه حس جالبيه وقتي اين محيط فراهمه و با خانواده نشستين دور هم. يه حس ناب از خوشبختي و آرامش، به دور از همه مشغله هاي فكري، ديشب اوجشو احساس كردم، عالي بود. نميدونم ميتونين درك كنين يا نه آخه جووناي امروز همه ژستشون اينه كه ما باخونوادمون همفكر نيستيم، چيزي كه البته ژست هم نيست، يه واقعيته، ولي ميشه دور هم بود با همخونه و همخونت، با تفكر هاي كاملا متفاوت ولي همچنان لذت برد، بدون اينكه كلامي از اختلافات مطرح بشه، با سكوت و زبان سكوت. اگه دركش نكردين سعي كنين اين فرصتو برا خودتون فراهم كنين.
لذتش باور نكردنيه.



........................................................................................

Sunday, June 29, 2003

● چقدر سخته که منتظر یه پیغام از یه دوست باشی ولی هیچ جوابی نیاد.
من امشب مرد تنهای شبم، تنهای تنها...




........................................................................................

Friday, June 27, 2003

● یه چیزایی نوشتین... که نمیشد خوندنشو به تاخیر انداخت(مخصوصا بعضیها که بدمستی شون تازه گل کرده!)
بابا اینجا چه خبره؟ نمی گین قلب پیامبرتون ضعیفه...طاقت شنیدن این همه چیز رو یکجا نداره؟
کلی حرف خوب خوب براتون سوغاتی دارم!...وای بچه ها... .اون کچله هم گوش بده. دیوانه عزیز...و بارون مهربون! من یه سفر خیلی خوب داشتم...که خیلی چیزا برام داشته. خیلیها رو توش پیدا کردم...خیلیها که گم شده بودن...یکیشون کریم نامیه! شما می شناسین؟
حالا اجازه می دین بعد سه شب سرمونو بذاریم زمین، یا نه؟...




● الان چند دقیقه بیشتر نیست که از سفر ماسوله برگشتیم و من آنقدر خسته ام که شاید نرسم همه نوشته های این چهار نفر رو – که در غیاب من بلاگیده اند – بخونم... فقط اومدم دو تا چیز بگم و برم لالا:

1) اهمیت هنر آنجایی خودنمایی می کند که یک مرد با همه فضایل و برتریهای فکری و ذهنی و شاید علمی اش، در مقابل زیبایی زنی به زانو در می آید.

2) بطور اورژانس به یک نسخه از فیلم " برادر خورشید، خواهر ماه " نیازمندیم!

3) سایه روشنیا، هول نکنین بابا! خبری نیس...!( اینم شیتیل...قرارمون دو تا چیز بود)




........................................................................................

Thursday, June 26, 2003

● اینجا یه کم قاطی پاطی شده منم تا 1 شنبه وقت ندارم درستش کنم شرمنده







........................................................................................

Wednesday, June 25, 2003


راستی یادم رفت این بارونو ندیدین؟



خوب از شر یه امتحان دیگم خلاص شدم، اگه امتحان شنبه هم به خیر بگذره دیگه حله ، اون وقته که باید حسابی برم دنبال کارام، شاید شهریور نشده از دستم خلاص شین، شاید بابا خیلی دلتون صابون نزنین، این دولت فخیمه علیا حضرت ملکه انگلیس بعیده به این راحتیا بذاره شما از شر من خلاص بشین.
راستی امروزو فردا کوچ تابستونی ما انجام میشه برا همینم دسترسیم به اینترنت کم میشه، بهترشما ها کمتر مختونو میخورم.
فعلا باید بچسبم به اقتصاد ریاضی که حال گیری اساسیه
توصیه آخرم اینکه از این Bailamos آقای انریکه غافل نشین که خوب چیزیه، الان از 4 تا بلنگو داره با آخرین صدا تو اتاقم پخش میشه، عجیبه هنوز صدای مامانم در نیومده.
شب خوش


........................................................................................

Tuesday, June 24, 2003


می خواستم وارد قسمتای خوبش بشم که نشد.
میدونی قسمت خوبش چیه، می دونی روباهه چی میگه:
"...ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم!"

حالا قسمت خوبشم همینه، وقتی تا صبح بال بال بزنم، وقتی بخاطرت اشکم در بیاد، اونوقته که می فهمم زندگی زیباست، برا همینم بازم تاکید می کنم که زندگی زیباست، دیگه قشنگ تر از اینها چی سراغ داری دیوونه من، می دونی چیه حتی اگه نتونم درس بخونم و برام sms بفرستی که جون رفاقتمون مسئولی که درس بخونی، اینم قشنگه، یه کم فکرشو بکن ببین چقدر قشنگه. بهم حق بده عزیز من.

آمدن، رفتن، دويدن
عشق ورزيدن
در غم انسان نشستن

پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن، كار كردن، آرميدن...

...گاهگاهي
زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي بارانها شنيدن
بي تكان
گهواره رنگين كمان را در كنار بام ديدن
يا شب برفي
پيش آتشها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست
گر بيفروزيش نقش شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست.



● الان پيامبر عزيزم اينجاست در اين طبيعت زيبا خيلي خوشحالم كه رفت الان به اين مسافرت و خارج شدن از تهران احتياج داشت .
يك چيزي را هم من نمي دانم چرا هر كي ناراحته ؛ ديوونه ميشه . يك كارايي ميكنن ميگند ديوونگي كرديم .
بابا مگه خودتون شخصيت نداريد با شخصيت ما بازي مي كنيد...







حاصل یه لحظه دیوونگی میدونی چیه؟
نخندینا
یه کله بی مو، سفید سفید


● می دونی چیه اینجا پیامبرشو می خواد، خودمونیما من تازگیا با این پیامبر بد جوری درگیرما، البته رفاقتمون به جا ولی تو سایه روشن دائم باهاش درگیرم جدیدا. آخه می دونی اون موقع که برا سرزمینمون مسئول انتخاب می کردیم، خداش که معلوم بود چون جز اوس کریم کس دیگه رو نمی خواستیم یه چیز دیگشم بدون چون چرا همه قبول داشتن اونم پیامبرش بود. آخه فرستاده عزیز دوست ما جناب پیامبر بابا کجائی، تو قرار بود واسمون پیامبری کنی قرار بود گرای اوس کریمو به ما بدی این که نشد ما تو سایه روشن پیامبر داشته باشیمو دیوونه من، دیوونه عزیز من تا صبح اشک بریزه و دنبال خداش بگرده، بابا پس تو چیکاره ای، آقاجان من شاکیم حسابیم شاکیم، اینم شد سرزمین! اینم شد سایه روشن، قرارمون نبود که اینجا اینجوری باشه دنبال یه سرزمین ایده ال بودیم با 4 تا ساکن، مگه یه جا برا زندگی جز پیامبر و دیوونه و مست و بارون و یه اوس کریم چیز دیگم لازم داره، درسته بعضیامون اوس کریمشو گم کردیم ولی پیامبرش که هنوز هستش. من شاکیم آخه شکایتمو پیش کی ببرم.
من حسابی غصه دارم غم دارم ناراحتم. بغضم گرفته ، فک می کنم از دستم واسش کاری بر نمیاد برا همین دارم دیوونه میشم، آره دارم دیوونه میشم، الان میخواد بیاد دم در خونمون میترسم خرابکاری کنمو اشکم سرازیر شه . دیشب تا صبح اون که اشک میریخت من کاووس میدیدم. صد بار بلند شدم تلفنمو نیگا کردم که نکنه زنگ زده باشه و من خواب مونده باشم، آخه ازش قول گرفته بودم که اگه کار داشت بهم زنگ بزنه، تا خود صبح مثل اسپند رو آتیش بالا پائین می شدم. میدونستم حالش چیه برا اینکه خوب میشناسمش. آره دیگه راحت میتونم بگم خوب میشناسمش چون دیگه لازم نیست تو چشاشم نیگا کنم و حالشو بفهمم،( خوب شد نیومد دم در همین الان زنگ زد، داره اشکم سرازیر میشه)...

...کلی حرف داشتم باشه یه وقت دیگه الان نمی تونم ادامه بدم.

گریه عجب نعمتی است به هنگام..............



● بعد از آن همه استدلال كاش من هم دانشگاه سراسري بودم و مي شد شهريور امتحان داد .
هيچ حسي موجود نيست .

مردي را ديدم كه از فرزانگي در خواست نجات مي كرد ؛ اما فرزانگي به عجز و لابه هاي او گوش نمي داد؛ زيرا او فرزانگي را ؛ آن هنگام كه در خيابان هاي شهر با او سخن مي گفت ؛ تحقير كرده بود .


● چيزايي را كه در پايين مي خونيد حال وروز امشب منه
يك شب با چشمهايي اشكريزان و نوشتم با اين كه سختم بود نوشتم چون كسي را جز شما 4 تا ندارم
قصد از اين سياهه فقط اين بود كه بهتان بگوبم امشب خيلي بد بود
ونمي دانم در آن حال چه نوشته ام ـ فقط بدانيد خيلي بد بود
و آيا جاي بخششي هست ؟


● امشب خيلي بد بود خيلي بدتر از اونكه تصورش رابكنيد.
كلا از صبحش همينطور بود . بد واژه آرامي است براي بيان اين حالت
افتضاح بود .
بعد از روزي خيلي بد ميري فوتبال
كه بازي هم نمي چسبه آخرش هم مي شوتي انگشت شصت دوستت پاره ميشه
وقتي اين اتفاق افتاد آرام بودم . وقتي در بيمارستان بوديم آرام بودم حالا هم آرامم
عصبي نيستم ولي دلم از غصه داره مي تركه مخم از فكر داره ازهم سوا مي شه
باران آمد آخه چرا سرم داد نزد چرا؟ چرا فحشم نداد چرا نزد توي گوشم چرا
وچرا
تمام اين مدت آرام بودم آرامشي عجيب همه آرام بودند انگار هيچ اتفاقي نيفتاده
فقط بهتان غر ميزدم كه گشنمه شايد براي شما هم سوال بود كه ديوانه هم وقت گير آورده
گشنگيم مال نهار نخوردن ظهرو بازي نبود من بايد يك چيزي را گاز مي گرفتم
آرام بودم آرام تر از هميشه و اين آرامش داشت من را مي كشت دل و رودم داره مي آيد بيرون
كودمتون بوديد مي گفتيد زندگي زيباست ؟
آرام بودم چون با شما بودم وقتي از هر كدامتان جداشدم دلم فشرده تر شد
امشب اولين بار تو عمرم بود كه موقع جدا شدن از نخورده مست تو چشماش نگاه نكردم و پشتم را بهش كردم
نمي خواستم اين حال زارم را ببينه فارق از اينكه اون توي دلمه و احتياجي به ديدن نداره
آخ اون مرا بخاطر پشت كردن بهش مي بخشه ....
اي چرا امشب كسي سرم داد نزد چرا امشب كسي مرا سرزنش نكرد چرا
چرا مادر باران هم كه بغضش تركيد مرا دعوا نكرد واز من عذر خواست
چرا امشب شادزي نيست كه دلداريم بده .چرا شادزي نيست كه صداش تمام غصه ها م را با خودش ببره
توي اين مدت هيچ وقت اينقدر محتاجش نبودم و گفتم امشب افتضاحه پس شادزي هم نيست
چرا آمدم خانه مامانم دعوايم نكرد چرا چرا وچرا
آخه ميدونيد چيه از وقتي اون ديگه نيست از وقتي ديگه نمي بينمش از وقتي هر جا را نگاه مي كونم اورا نمي بينم ديگه دلم را به چي مي تونم خوش كنم به قسمت به مصلحت آخه اون كه ديگه نيست كه قسمتي در كار باشه اون كه كه نيست تا برم پيشش داد بزنم و فرياد كنم من تنهام چون خدام را گم كردم
من ديگه خدايي را در كنارم نمي بينم كه مواظبم باشه يا اگه اتفاقي افتاد اميدم به اون باشه
اين قرارمان نبود كه من را بزاري بري من مي ترسم
نخورده مست تو قلبمه شادزي اينجاست ولي تو بودي كه اونها را آوردي اينجا تو خونه خودت
آخه مهمون مياري بعد مي زاري ميري نمي گي اين ديوانه بلد نيست آبروتو مي بره
نگفتي اين ديوانه عادت كرده هر شب قبل از خواب درمورد اهالي قلبش با تو راز و نياز كنه
آخه رفتي نگفتي يك عمري اين بد بخت فقط سنگ تورا به سيته زد هر چي شد نمي گفتم خدا
آخه من لايغش بودم
من تورا نميبينم تو من را ميبيني اصلا ياد داري چشمان من اينهمه اشك باران شده باشد .
نگفتي برم اين بچه تنهاست كار دست خودش مي ده
اگه دلت براي من نسوخت دلت براي خودت هم نسوخت بد از اين همه مدت گذاشتي رفتي
من به چه زبوني بگم من بلد نيستم بي تو زندگي كنم ادايه زنداها را كه نمي شه در آورد
من روشنبيني مي خواستم كه تو را بهتر ببينم نه اينكه در فراقت اشك بريزم
نبودي ؛ امشب تنها بودم زدم دست دوستم را شكستم كاشكي مي شكست دستش پاره شد
تو نبودي ومن .........آخه چرا كسي من را فحش نداد چرا
چرا مادر باران نفرينم نكرد
مي دوني كي فهميدم نيستي روزي كه گردنبند نخورده مست گم شد
رو بهت كردم گفتم جون رفاقتمون اين پيدا بشه
نخورده مست من به اون وابسته است اين يه پلي مثل هزلرلن پل ديگه بين من و اون وتو
ولي هيچ صدايي نيامد و فردايش و....
وقتي باورم شد رفتي ترسيدم كه چقدر من بايد تنها باشم گفتم نه بر مي گردي
گفتم اين روزا من از انرژي سرشارم اين روزا همش اتفاقات خوب ميفته
همه چيز خوب پيش ميره
قرارمون به محبت كردن بود يكي ديگه را هم وارد ليستم كرده بودي و من خوشنود ار اينكه ازم راضي هستي و داري بهم حال ميدي
ولي نيامدي و من پيشتر ترسيدم . ترسيدم كه نكه اين همه اتفاق خوب براي تسويه حساب سالهايه رفاقت باشد
ولي به اين فكرم بها ندادم و نوشته هايم در مورد ترسهايم را جدي نگرفتم
ولي حالا ديگه ترس نيست تو امشب نبودي و من گند زدم
وهيچ كس هيچي به من نگفت
احساس مي كنم ارزش توف و لعنتم ديگه ندارم
خوب حق هم دارند من كه چيزي نبودم همه اعتبارم به تو بود هر كسي رو به من مي كرد تو را نشانش مي دادم خوب من كسي نبودم و حالا هيچم هيچ
نگفتي يكي مي ياري تو دلم و مي زاري مي روي من تنهايي بلد نيستم .
نگفتي من گند مي زنم اون دلش ميشكنه
حقم داره آخه ديگه بي تو كسي نيستم كه بشه بهم دل بست
نگفتي وقتي دل يكي بشكنه من آب ميشم
نگفتي من گند مي زنم ميگن اين رفيق فلاني است و آبروت مي ره
يعني من ايتقدر بد بودم كه ارزش اين همه را داشت دور شدن از من
مي دونم هنوزم من را ميبيني هنوزم حرفم را ميشنوي
چون من هيچم و بدون تو موجوديتي ندارم
ولي نديدنت براي من در حكم نبودنه
درب خونت بازه برگرد
تا مثل امشب كه نبودي من گند نزنم و آرام باشم
حالاست كه مي فهمم آرامشم ازبراي چه بود
آرامشم از هيچ و پوچ بودنم سر چشمه گرفته
نه چون تو در كنار مني
امشب بد بود خيلي بد؛ بدتر از اونكه فكرشو بكنيد
و فردا........






........................................................................................

Monday, June 23, 2003

● آقا این آرشیو سایه روشن عجب چیزی شده، معرکس حتما یه سری به نوشته های گذشته بزنین که واقعا حیلیاش عالیه، من نمی دونم اینارو واقعا ما نوشتیم. دروغ چرا بعضی هاشو که می خونم احساس غرور میکنم، حتی نوشته های خودمو.
می دونی چی شد. دیشب وقتی پیامبر گفت فردا کلی کار دارم و ... تا آخرشو خوندم. حتی اونجایی که اون قدیم ندیما تو همین سایه روشن در مورد دختر حوا نوشته بود هم آخرشو خونده بودم، درسته که از مقایسش با لیلی و مجنون شاکی شده بود ولی هر بار که این پیامبرو میبینم بیشتر مطمئن میشم که اون حرفو درست زده بودم خصوصا این آخریا و همین چند شب پیش . یا اون روزی که دختر حوا رو دیدم و نگاههایی که بین اون و پیامبر رد و بدل میشد، پیامبر عزیز بهت برنخوره ها ولی داری خودتو گول می زنی. یادته به دیوونه چی گفته بودی که عشقو میشه تو برق چشا یافت، من اون برق چشارو دیدم تو چشم هردوتاتون دیدم. ویا اون موقع که برا دیوونه نوشته بودی که تو این قمار خونه نوبت به هرکی یکبار بیشتر نمیرسه می دونی چی شد، فوری یاد خودت افتادم، هیچ وقت به این فکر کردی که این حرف ممکنه برا پیامبرام صادق باشه.
امیدوارم ناراحت نشده باشی ولی ما اینجا قرار گذاشتیم که چیزی رو سانسور نکنیم درسته؟
اگه اشتبا می کنم بگو تا موضوع رو خوب متوجه بشم، چون اون سوالی که شب کنار ساحل توی کیش ازت کردم و نتونستی قانعم کنی هنوز تو ذهنمه و این روزا با این چیزا که دیدم حسابی پر رنگ شده.
یادم نمیره که ازت پرسیدم حالا میخوای چیکار کنی تا موضوعو جمعش کنی، بهم گفتی اینجاشو خوب بلدم و من هیچی نگفتم. حالا بهم حق میدی که یه کم شک کنم که شاید خیلیم خوب بلد نبودی یا اینکه نوبت قمارت واقعا رسیده و تو باورش نداری.
لاادری که میگن همینه ها.





گفته بودم که خواب دیدم، شاید خیلی جالب نباشه، مثل جریان پرواز بارون ولی واسه من انقدر مهم بود که وقتی از خواب پاشدم با یه لبخند تو مشتمو نیگا کردم ولی وقتی ندیدمش ....
تو یه زمین بازی بودم، مثل همونی که دوشنبه ها میریم، بارون از راه رسید، ماشینشو پارک کرد و اومد طرفم با یه لبخندی داشت بهم نیگا میکرد، یه لبخند ملیح و با معنی. بعد اومد طرفم دستش مشت بود، مشتشو آورد طرفم، دستم بردم زیر دستش(با همه این جزئیات) و مشتشو تو دستم باز کرد. همون چیزی که میخواستم افتاد کف دستم. همون گم کردم ، حالا تو مشتم بود، داشتم بال در می آوردم از خوشحالی و خوشحالی و خوشحالی.
بعدشم همون شد که گفتم.




........................................................................................

Saturday, June 21, 2003

● امروزهم یه امتحان دیگه،
ای کاش همه امتحانای زندگی اینجوری بود، می تونستی حذف پزشکی کنی، یا حتی بری امتحان بدی و بیوفتی و دوباره امتحان بدی، این آخریا هم که حذف [...] اومده یعنی حال امتحانو ندارم پس به [...]م. اگه همه امتحانای زندگی اینجوری بود معرکه میشد نه؟ یچیزی تو مایه های اینکه به اوس کریم بگه آقا مارو چند وقتی ندید بگیر، بی خیال ما شو،
من موچم .


........................................................................................

Friday, June 20, 2003

● ديروزم با توگذشت در صميميتي فزوني گيرنده
از قطرات تا دريا
از لبخند هاي كودكانه تا اشك باران هاي ؛ شبانه
از خجالت هايي بزرك تا دعواهايي كوچك
ار هيچ به هيچ
از نيستي به نزديكي و بعد يكي شدن و باز هم هيچ
تنها تفاوت هيچ با هيچ ؛ يك عمر بود يك زندگي يك تعامل و دوست داشتن
وباز آغار راهي از هيچ به هيچ
...
امروزم در تقلقل دلهامان ميگذرد در كنشي از عقل و دل – عقيده وايمان
...
و فردايم ؛ اميد را با تو ترسيم مي كنم .
...



نمی دونم چی بگم. فقط دعا می کنم هرچه زودتر یکشنبه شب بشه و ببینمتون. البته اگه این سه تا امتحان حالی برا یکشنبه شب بذاره.



● چه سخاوتمند شده ام من امشب... که در سوگ نازنینم، بیدریغ چنین الماس بر خاک می فشانم.
و صداش در گوشم شهرآشوبی می کند:

U think that I can’t live without your love…U’ll see.
U think I can’t go on another day.
U think I have nothing without you by myself…U’ll see somehow , someway!

U think that I can never laugh again…U’ll see.
U think that you’ve destroyed my faith in love.
U think after all you’ve done I’ll never find my way back home!
U’ll see somehow…someway!

O’ by myself, I don’t need anyone at all.
n’ I know I’ll survive…I know I’ll stay in life!
O’ on my lone, I don’t need anyone this time!
U’d be mine…no one can take u from me!
U’ll see!

U think that u are strong, but u are weak…U’ll see!
It takes more strength to crime and meet defeat.


U’ll see somehow, someway!

O’ by myself, I don’t need anyone at all.
n’ I know I’ll survive…I know I’ll stay in life!
O’ stand on my own, I won’t need anyone this time!
U’d be mine…no one can take u from me!
U’ll see!
U’ll see!
U’ll see!

[Madona]




........................................................................................

Thursday, June 19, 2003

........................................................................................

Wednesday, June 18, 2003

● دلشوره دلشوره و باز هم دلشوره
من هم دلشوره دارم .
براي خودم براي شما وبراي اون
دو روزه صبح ها ساعت 5 بلند ميشم .ولي اون موقع هم خدام را نديدم .
دلم براي او هم شور ميزنه .
خيلي وقته نديدمش.
و حالا ست كه دلشوره تبديل به ترس مي شه .




نميدانم پس از مرگم چه خواهم شد
نميخواهم بدانم کوزه گر
از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسيار مشتاقم
که از خاک گلويم سوتکی سازد
گلويم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازيگوش
و او يکريز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را
آشفته و آشفته تر سازد
بدينسان بشکند دايم
سکوت مرگبارم را

فردا سالگرد شهادت دکتر علی شریعتی، نمیدونم اون نوشته دوست داشتن بر تر از عشق رو کامل خوندین یا نه، لینکشو میذارم اگه خواستین یه نیگا بکنین.

1
2
3




● آرزو می کنم کاش حالا باران روی موجهای بیقرار خواب سوار شده باشد و بیخود از خود ...سفر کند!
من بجای او بیدار می مانم!... تا هر وقت که خوابهای خوب به چشمش بیاید.



من دارم کمکم میترسم.
بعد از اون صحبت صادق و خوابش، یکی دیگم پیغام داده که خواب بدی دیده در مورد ما ها، نمی دونم اونیکه اون بالاس واقعا داره نشونه میفرسته، یا خوابهای آشفته دیگران موضوعی غیر از ما پیدا نکرده،خیالم از همیشه ناراحت تره، میدونین که اونی که همیشه به گردنم بود و باهاش آرامشمو داشتم گم کردم.
دارم می ترسم.


........................................................................................

Tuesday, June 17, 2003

● خودتون كه مي دانيد .... وقتي آدم خيلي دلش گرفته باشد از تماشاي غروب لذت مي برد




● يكي خداي من را نديده .
از هميشه بيشتر احساسش مي كنم كه هست در كنارم ؛ همراهم وكمكم ميكنه .
ولي مدتي است نمي بينمش .نمي دانيم كاري كردم كه بايد از ديدنش محروم شوم .
يا اونم داره سر به سرم ميگذاره.
اگه كسي ديدش بهش بگه ديوانه طاقت نديدن عزيزاش و اونايي كه دوست داره را نداره .
غم نديدن خيلي سخته ؛ خيلي....
اگر غم را چو آتش دود بودي
جهان تاريك بود جاودانه


● ديشب باز اون حس نزديكي به هم را احساس كردم .
ديگه يك چيز عادي داره مي شه و مايه خوشحالي است .
قبل از بازي نخورده مست به من تذكر داد كه قرارمان به بازي نكردن بود . حالا كه بازي مي كونيم .
لازم نيست بازي را جدي بگيري ؛ من هم قبول كردم خودم هم همين را مي خواستم .
اواسط بازي پيامبر به من گفت داري خيلي عصبي بازي مي كني . من هم سعي كردم خودم را گول بزنم و
بهانه بيام ولي دستمون براي هم رو شده ؛ نگاههايما ن حرفزدنهايمان و خنديدنهايمان هر كدام مفهومي فراتر از خودشان داره .
وپيامبرم امشب هم درست فهميده بود.
افكار آشفته من را......



● این داستان یه دوست برام فرستاده، به ترتیب تصاویرو ببینین و داستان بخونین

1 2 3 4 5 6 7 8




● امشب یه چیزش از همه جالبتر بود...: اینکه خوابمون رو دیدند! اونم کی؟...صادق!
بخدا غوغاست... .می دونی چی اش از همه برای من جالبتر ومهیجتره؟ اینکه صادق که برای خودش آدم حسابیه و ممکنه هزارتا فکر و ذکر دیگه در طول روز داشته باشه، و ممکنه با هزارتا آدم دیگه خیلی بیشتر از ماها سر و کار داشته باشه... با اینهمه، خواب ما رو میبینه. واقعا این مهیج نیست؟
تازه اونم چه خوابی ؟...اینکه تو مسافرت یه جورایی سرمون خورده به سنگ و خبرمون به جای خودمون برگشته!

منم هوس کرده ام خواب ببینم... . چقدر خوبه یه آدم وقتی می خوابه بتونه خواب ببینه : اونم چه خوابی؟ خواب دوستای دوران مدرسه اش رو. خوابی که خالی از هر دغدغه و خیال و تنش باشه. رها باشی توی خواب : درست مثل بدن یک مرده که رو آب دریا خوابیده ، خودش رو به دریا تسلیم کرده و موج اون رو به هر سمتی که دلش بخواد بی هیچ زحمتی می بره، بی آنکه اندکی تنش و ناراحتی وعدم تسلیم از اون ببینه!

به خودم می گم می دونی چند وقته خواب ندیدی؟ اصلا مزه اش یادت مونده؟ خوابهای دوره ی کودکی...نوجوانی! هـ....ـی!

شما چی؟ اهالی مهربون سایه روشن؛ نکنه شمام مثل من شدید؟ آخرین بار کی خواب دیدین؟
... یه کم در این مورد با هم حرف بزنیم! چون راستش من خیلی ازین وضع ناراضی ام!

مخلص شما : پیامبر کوچولو!






گفته بودم زندگی زیباست...
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزار در چشمه مهتاب

عشق ورزیدن

آری آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خامشی گناه ماست


........................................................................................

Monday, June 16, 2003

● دارم یه کم آهنگای ... شر لسانجلسی گوش میدم. بعضی وقتا می چسبه ها. مُردم از بس شهرام و شجر و رکوئیم و کنسرواتو ارگ گوش کردم، باید واسه دیوونم یه کم تجویز کنم، واسه رفع سلامتی لازمه.


● اون موقعی که ما پیشی بازی می کردیم...اون موقع دایی بارون، جات خیلی خالی بود!




........................................................................................

Sunday, June 15, 2003




ومن همچنان منتظرم. شاید دوباره برای زمزمه انا انزلنا پاسخی بیابم.




........................................................................................

Saturday, June 14, 2003

● خیلی خوشحالم. حالا همه چیز تمام شده.

شنبه عصره...بعد از میدان، و من خیلی خیلی خوبم!
گرچه نمی دانم دوباره باید سلام کنم یا اینکه ...: خداحافظ شریف!



● خوب من از امروز صبح رسما وارد اردوی درسی شدم، آخه میگن امتحانات نزدیکه.
اینم روش جالبیه ها به قول یکی شب امتحان اطلاعات رو با سرنگ به صورت فشرده وارد مخت میکنی و فردا صبح گلاب به روتون رو برگه امتحانی بالا میاری، یک ساعت بعدم هیچی یادت نیست، به این میگن درس خوندن به شیوه شب امتحانی، جون شما خیلی حال میده مخصوصا اگه همه ترمم سوت زده باشیو جمعا برا بیست واحدت به اندازه پنج واحدم سر کلاس نرفته باشی.




● friendship is always a sweet responsibility , never an opportunity.


● يكي از باران خبري داره
نكنه فكر كرده چون هوا گرم شده وتابستان داره ما آيد فصل باريدنش تمام شده.
ببار عزيزم كه محتاج همتون هستم .

يكبار مردي سر سفره ام نشست ؛ نانم را خورد شرابم را نوشيد ودر حالي كه به من مي خنديد ؛ رفت.
بعدها دوباره براي نان و شراب پيدايش شد ؛ من طردش كردم ؛
و فرشتگان به من خنديدند .


● ۴ شنبه رفتم سينما همراه نخورده مست و خواهرش فيلم مستند بولينگ براي کلومباين از مايکل مور بعد از ديدن اين فيلم معني دقيق فيلم مستند را مي فهمم .
اصلا امشب حالم خوب نبود . شام نخوردم وخيلي زودتر از شروع فيلم پياده رفتم تا سينما ودر راه هم سفيد گوش کردم.
اواسط فيلم شادزي زنگ زد .آمدم بيرون با او حرف زدو و او ناراحت بود . قرار شد شب بعد از آمدنم از سينما با هم حرف بزنيم .فيلم ادامه داشت ولي حال من بدتر شده بود حالا نگران او هم بودم .
دم در سينما يک کاغذ تبليغ بهم دادند من هم لوله اش کردم گوشه لبم گذاشتم . وسيگارم شد. ومثل بچه ها با آن لوله کاغذ سيگار بازي کردم . ياد پيامبر و باران بودم .
امشب من با اين سيگار جديدم حالي کردم . سالها با هيچ سيگاري نمي توانم آن را تجربه کنم. يک احساس عجيب به من مي داد وقتي از اين سيگار کام ميگرفتم .
منگ بودم که رسيدم خانه و خودم را به او رساندم .
خيلي ناراحت بود ار دست اين جامعه هزار رنگ
و حق هم داشت . حتي آدم هاي متفاوت هم حق دارند ناراحت شوند .


● نمي دانم تا بحال در اين وضعيت قرار داشتيد يا نه كه در راهي وارد شويد واحساس كنيد اون مسير يكطرفه است و راه برگشتي نيست . احساس خاصي است . احساس همراه با بيم واميد ؛ نگران از آينده ولي اميدوار به كسب تجربه هاي جديد ويا رسيدن به اون چيزي كه مي خواهيد ونگران از بابت اينكه از موقعيتي كه درونش بوديد و حالا ديگه به اونجا
نمي تونيد بر گرديد درست استفاده كرده ايد يا نه ؟
ولي اميد هميشه حرف آخر را ميزنه .


........................................................................................

Friday, June 13, 2003



متن کامل کتاب شازده کوچولو ترجمه شاملو رو میتونین اینجا ببینین. ظاهرا باید صدا هم داشته باشه ولی من نتونستم بشنوم


........................................................................................

Thursday, June 12, 2003

● تا بحال هيچ وقت اين مقدار نگران پيامبرم نبودم .
با اينكه سر شار از اميدم و با توجه به اينكه مثل هميشه بهش اطمينان دارم و مي دونم از پس هر كاري برمي آيد
ولي دلشوره دارم.

بين من ودنيا شيشه اي است ؛ نوشتن راهي است براي گذر از اين شيشه بي آنكه بشكند.


● مشكلات و دركيري هاي فكرمان هم عين هم شده
يك چيزي كه مشكل من است 2 ماه بعد مشكل نخورده مسته .
يك فكري كه اون را مشغول خودش كرده 2 ماه بعد معضل من ميشه .
اين نزديكي باعث مي شه بفهمم چي به سرش آمده چقدر درگيره وار چي ميترسه
واين افكار چقدر انرژي ازش مي گيره.
حالا خوب مي فهمم جرا به يك زنگ استراحت فكري نياز داري .



● 1 ساعت و 3 دقیقه تا شروع امتحانم مونده. با محمود داریم مدار معادل MOSFET رو دوره می کنیم.
نمی دونم 3-4 ساعت دیگه چطوری ام! فقط می دونم که الان برای من مثل همیشه بی تفاوت نیست. شاید اولین امتحانی در چهار سال گذشته است که برام مهمه خوب نمره بیارم.
و راستش رو بخوای اضطراب دارم... . تجربه ی جدیدیه: مهم بودن چیزی که تا به حال حسابش نمی کردی!


........................................................................................

Wednesday, June 11, 2003

........................................................................................

Tuesday, June 10, 2003


کسی اینجا هست، یا من تنها ساکن سایه روشنم؟
نه پیامبری که پیامبری کنه ونه دیوونه ای که دیوانگی. حتی بارونیم نمی باره.
پس کجا موندین سایه روشنیا؟




........................................................................................

Monday, June 09, 2003

● خسته خستم، یه روز پر کار و خسته کننده، کار زیاد حداقل حسنش اینه که نمیزاره افکار پراکنده که گاهی هم خیلی مهمن مجال مطرح شدن پیدا کنن، و خستگی زیاد باعث میشه که فکرای شبونه تو رختخواب نیان سراغت، سر روی بالش یک، دو، سه، حالا دیگه روح سیاحتشو شروع کرده.
شب بخیر.



● ازاونی که میترسیدم سرم اومد. برا همینم ناراحتم و در گیر.
میدونی چند وقتیه که صبحا که خواب میمونمو نمازم قضا میشه دیگه مثل قدیما وقتی بلند میشم اعصابم خرد نمیشه و اخمام نمیره توهم، دیگه این احساسو ندارم که یه اتفاق بزرگ افتاده، میدونی چیه حتی دیروزم که هم ظهرعصر و هم مغرب عشا قضا شد بازم اون احساسو نداشتم، از این که اون حس نداشتم کفرم در اومد، آخه قبلا اگه یکیشو از دست میدادم مخصوصا ظهرعصرو یه احساس بدی پیدا میکردم، نه اینکه گناه کردم و میرم جهنما، از این چیزا نه، نمیدونم میتونین درک کنین یا نه، یه احساس دوری، غریبی، دلتنگی، یه احساس بد، نشونشم قبلا تو کیش دیدم، واسه اولین بار دنبال یه گمشده گشتم و انا انزلنا رو زمزمه کردم ولی پیداش نکردم، باورتون نمیشه که برا اولین بار تو زندگیم این اتفاق افتاد اونم برا مهمترین شیئی که تو زندگی داشتم، گردنبند وان یکادم، اولین بار بود گه به قول شما برقیا سیگنال از بالا قطع شده بود. حالا دیگه دارم به این فکر میکنم که چی شده، اون شب تو ساحل رستوران دیدنیها کلی باهاش دعوا کردم، مثل طلبکارا باهاش حرف زدم، سرش داد زدم ، میدونی، گریه هم کردم. ولی نشد که نشد، هنوزم اون احساس بر نگشته، اون احساس معرکه خدایی و بندگی، اون حس غریب و دوست داشتنی، احساسی که فقط بین خدا و بشر جواب میده، احساسی که شاید خیلیا ازاون بدشون بیاد، چون با رابطه بین بشر و بشر مقایسش میکنن، در حالی که این اصلا چیز دیگه ایه.
حالا شما بگین من که قرار بود مست باشم، اونم نخورده چی شده که با هفت خطم، هشیار هشیارم.



........................................................................................

Saturday, June 07, 2003

● Nothing to say...
All had the same feeling at the end of last night!

N' now I'm at Uni waitin' and waitin' ...and I don't know what is waitin' 4 me!
Sorry...Here I do not have Farsi typing!


........................................................................................