Tuesday, March 30, 2004

● اين يه ماهی که بارون اينجاست، شايدم بيشتر از يه ماه باشه دو ماه سه ماه ... ولی شيش ماه نمي شه ها اينو مطمعنم، آره تو اين مدت کلی باهم حرف زديم و کلی با هم چت کرديم، جای شما ها رو هم خالی کرديم جای همتون رو حتی جای ماه رو که نديده منم براش دل تنگی ميکنم.

راستی Italian job هم برا خودش جريانی داره
داداشی به جای اين شيش ماه که من نبودم و کلی اذيتت کردن منم اينجا يه کم، همچين يه کم تلافی کردم.
اين بارون دنبال يه پذيرش از دانشگاه بلونياست. چراشم از خودش بپرسين.



........................................................................................

Sunday, March 28, 2004

● کاملا واضح توی ذهنم دارم تصویری را که شما دوتا مقابلم نشسته اید و با هم من را خطاب قرار می دهید ،
و در مورد من انتقاد می کنید ، سوال می پرسید و...
و من که به حرفهایتان گوش می دهم ولی نه با تمام وجود چون یک تصویر ثابت در ذهنم عبور می کند .
تصویری با این تیتر که :
دارد نزدیک تر می شود روزی که می روند و تو تنها خواهی ماند .
و این تصویری است که همیشه در ذهنم داشته ام و بارها همراهش گریه کرده ام .
آری آن روز را می بینم که پیامبرم هم می رود و من با لبخندی او را بدرقه خواهم کرد چون برای من هیچ چیز زیباتر و خوشایند تر از خوشبختی شما نیست .

شاید برای همین است که زود تر از شما تهران را ترک کردم که رفتن بارون را نبینم و پیامبر
که نزدیک تر است ولی راهی برای ارتباط با او ندارم .
ولی نه ،
از بابا خواهش کردم که تا بارون تهرانه و نرفته ما نریم مسافرت ولی باید می رفتیم چون زودتر برگردیم .

تصویر شفافی از تنهایی دارم . این روزها وقتی دلم می گیره و دفتر تلفنم را زیر و رو می کنم ، کسی را برای چند کلمه حرف نمی یابم .
فقط توی این مدت موبالم برای نخورده مست به صدا در آمده و این چی عالیست .

بارون عزیزم :
از روزی که رفتی ، سر دردهایت را برایم جا گذاشته ای از همانها که می توان از دردش گریه کرد .
امیدوارم لااقل همشان را اینجا گذاشته باشی تا پپش عزیزترینم ساعاتی خوش را داشته باشی .
میدونی چقدر خوشحالم که پیش نخورده مستی ، تا دوباره دوتایی برای هم حرف بزنید ، و تلافی شش ماه دوری را در بیاورید و برای خودت که روزهایی آسوده تر بگذرانی.
فقط با رفتنت دل مرا بر علیه خودم شوراندی ، چون که من قانعش کرده بودم که هیچ راهی برای دیدن عزیزترین وجود ندارد ، جز بر گشتن او .
و حال که تو رفته ای او مرا متهم به دروغ گویی کرده است .، مهم نیست برایش خوب است .

نخورده مست من :
وقتی تو نیستی نه هست ها ی ما رنگ بودن دارد نه بایدهایمان بی تو هر روز ، روز مباداست .



........................................................................................

Saturday, March 20, 2004

● آری این سوالی است که بر ذهن می گذرد :
که آیا ساحل سیمین تکرار می شود ؟

ولی سوال دیگر در ذهن می در حال نواختن زنگ است :
که آیا اینان که با ما بوده اند و زیبایی ساحل سیمین را در کنار آنها چشیده ایم را یاز خواهیم دید .
و خواهیم توانست فارغ از همه وابستگی ها و بی هیچ قیدی باز با هم بخندیم و مهربانانه زمان را بگذرانیم .

آری انسانها برای من مفهموی دیگر دارند که من خود را در جریان سیال زندگی در کنار و همراه آنها زنده می بینم .
حتی اگر آنها هیچ شباهتی و غرابتی با من نداشته باشند و یا قبلا آنها را نشناسم .

دلم برای همه تنگ شده .
دلم برای
شادابی بهرنگ – حاضر جوابی امیر - بابک و سیگارش
سکوت مینا – پیاده رویهای مریم - سکون نوشین – و لطافت نیوشا .
افراط نیما - سهیل و ذلیل گفتن هایش – آرش و فالش زدنهایش
و خلوت آن دو دوست ، تنگ شده است .

و بارانم که نرفته دلم برایش تنگ است .



........................................................................................

Thursday, March 11, 2004

● یو هو،

ناتاناییل هم ویزاش درست شد، دارم از خوشحالی میترکم.
حالا همه قراره بیان اینجا پیش من. مامان و بابا به اضافه ناتاناییل، تازه بارون هم هست.

فقط جای پیامبر و دیوونه خالیه، کاشکی اونام میومدن، اونوقت دیگه معرکه میشد.




........................................................................................

Tuesday, March 09, 2004

● هشت ساعته که پشت مانیتورم و یه بند دارم می تایپم، یه اسی رو امروز تحویل دادم و اون یکیشم باید فردا بدم، بعدش فک کنم یه دو سه روزی بخوابم از بس که خوابم میاد. بعدشم میوفتم تو کار لندن گردی و جای خانومای محترم رو هم تو فروشگاههای خیابون اکسفورد خالی می کنم، تازه آب و جارو هم باید بکنم، چیزی نمونده مهمونام بیان.



........................................................................................

Monday, March 08, 2004

● می خواهم در خیابان راه برم .
با همی لباس های پاره و همین ریش بلند و موهای پریشان .
می خواهم سیگارم را با سیگار روشن کنم و هرگز از کشیدن باز نایستم .
می خواهم راه بروم و از مردم عکس بگیرم ، شعر بگویم و صدایم را ضبط کنم .
و بلند فریاد کنم ای مردم :
می شود در شب عاشورا مست کرد و عربده نکشید .
سه شب سکون داشت و حرکتی نکرد.
و بی دغدقه کربلا گذراند و شباهنگام هم او برایمان غذا بیاورد .
می شود از شراب محبت مست مست کرد ، کیک ماه را خورد و به دماغ خامه ای سالها خندید .
می شود به من خندید و در مورد عزیزترین ها حرف زد.
می شود وقتی پیامبر به مهمانی ماه می رود تا وحی گیرد لبخند زد و هیچ احساس بدی نداشت .
می شود احساس بارن را بر گونه ها لمس کرد و به حال او غبطه خورد .
و فقط غبطه – حسودی نه ، چون او حسودی را دوست ندارد .
می شود هر شب از پدر هایمان خجالت کشید ولی باز شب دیگر ماند تا سه شب که مستی را تمام کنیم .
می شود در نبود نخورده مست ، به او هم خندید حتی وقتی از نبودش بغضم گرفته است .
و با خدا فریاد کرد که ما هستیم مست مست مست ، مثل همیشه نخورده مست .

و صاحب عاشورا را چون دوست می داریم پیش ماست .
برایمان غذا می آورد و خوابمان می کند و حتی سیگاری دود می کند و همراهمان می خندد .
و آتش دانی که می سوخت و خوابی که هر شش ساعت بود و هیچ در آن نبود.

زندگی از نو آغاز گردید .
زندگی همین جز جز لحظات است ، گل کاشت و گلستان بر داشت .
رو به ماه در پردیس قدم زد و زندگی کرد و آه نکشید !
از خوبی گفت که معنای من است .



........................................................................................

Tuesday, March 02, 2004

● می گويند فرياد کمک خواهی وارث آدم را هنوز هم ميتوان ظهر عاشورا شنيد؛

با وز وز زنبورهای گُه نشین گوشهايم را آنچنان پر کرده اند که مدتهاست حتی ندای قلبم را هم نمی شنوم.




........................................................................................