Tuesday, November 28, 2006
● I don’t want to talk
........................................................................................About the things we’ve gone through Though its hurting me Now its history I’ve played all my cards And that’s what you’ve done too Nothing more to say No more ace to play The winner takes it all The loser standing small Beside the victory That’s the destiny… …The winner takes it all The winner takes it all* *ABBA Mast! □ نوشته شده در ساعت 11:56 توسط نخورده مست Monday, November 27, 2006 ........................................................................................ Sunday, November 26, 2006 ........................................................................................ Saturday, November 25, 2006
● کاملا داخل پرانتز
........................................................................................(از کورش علیانی به مناسبت هفته بسیج: من به محمد ابراهيم همت میگويم بسيجی. كه تمام زندگيش را، روز به روز و نه يكباره گذاشت پای اين كه زبالهای مثل صدام حسين نتواند بيايد در سعدآباد بنشيند نمنم عرق بخورد و ام كلثوم گوش كند و رقص عربی دخترهای ايرانی را تماشا كند. من به محمد بروجردی میگويم بسيجی. كه درست آن وقت كه در كردستان هر كس اول اسلحه میكشيد و با تمام كينه میزد و بعد نگاه میكرد ببيند كه را زده است، آن قدر ايستاد و به مردم خدمت كرد كه شد مسيح كردستان. من به امير رفيعی میگويم بسيجی. كه وقتی همه از خرمشهر رفتند گفت من میمانم و تا گلوله داشته باشم زمينگيرشان میكنم. با دو پايی كه از شدت زخم گلوله و تركش مثل دو زائده ازش آويزان مانده بودند ماند و تا گلوله داشت نگذاشت عراقیها جلو بيايند. من به رضا دشتی میگويم بسيجی. كه وقتی از شناسايی خرمشهر در اشغال برمیگشت دوستانش به اشتباه زدندش و آن يك ساعتی را كه زنده بود يك آخ نگفت مبادا رفقاش ازش خجالت بكشند. من به حسن باقری میگويم بسيجی كه با آن صورت بچهوارش كه هنوز موهايش پانصدتا نشده بود، بارها اشك ژنرال ماهرعبدالرشيد را درآورد و استراتژی «زيرپيراهن سفيد بر سر دست» را به تمام لشكرهای عراقی و حتا نيروهای ويژهی عراق آموخت. من به برادران باكری میگويم بسيجی. كه با اين كه میدانستند حتا جنازهشان هم برنخواهد گشت رفتند و جايی كه هيچ كس جراتش را نداشت جنگيدند تا مجنون به دست ديوانههای بعثی نيفتد. من به بيژن گرد میگويم بسيجی. كه وقتی يانكیهای قلدر مثل قدارهبندها با منطق «ما ناو داريم پس هستيم» ريختند توی خليجی كه ما حالا بوق فارس بودنش را میزنيم، با چهار تا قايق زهوار دررفته و چهار قبضه آرپیجی و دو مثقال ايمان چونان به ستوه آوردشان كه هر اسير ايرانیای را میگرفتند، میبردندش توی حمام، لختش میكردند و تا جان داشت و جان داشتند با پوتين و قنداق تفنگ و حتا قيچی میزدندش كه فقط به اين سوال جواب بدهد «بيژن گرد كجا است؟» اينها برای من الگوهای بسيجی اند. که اگر بگردی حتا يک عکسشان را هم روی شبکه پيدا نمیکنی. اما اين روزها دشمنان بسيج و دوستان بعد از جنگ بسيج يك الگوی ديگر از بسيج نشانمان میدهند. مرد جوان كوتاه قد چاق. كه گردن ندارد و ميان كتف و پس كلهاش لايه لايه گوشت روی هم ورم كرده. آیكيو حدود بيست. دست چپش را روی دو چشمش میگذارد و داد میزند «سحزخيز مدينه كی میآيی؟» و بعد با كف دست میكوبد به پيشانيش و میگويد «هَع. هَعهَعهَع.» يعنی «من دارم گريه میكنم» اما دريغ از يك قطره اشك. روی ديوارها با خط زشت و غلط املايی شعارهای به قول خودش ارزشی مینويسد. عاشق اسلحه و دستبند و چوب و بیسيم و گاز اشكآور نيست، بلكه میپرستدشان. همهی مردم را دشمن میبيند. در عين حال به همه میگويد «حاضی» منظورش هم «حاجی» است. هفتهی بسيج كه میرسد میدهد يك پارچهی بزرگ بنويسند «هفته بسيج بر دلاورمردان بسيجی مباركباد.» و میزند بالای پایگاه بسيج محلهشان و تا سه ماه بعد هم برش نمیدارد. اگر در مورد مسائل ارزشی غيرتی شود ديگر شمر هم جلودارش نيست و تا دست كم يك شكم سير فحش ناموس ندهد آرام نمیشود. من به اين موجود نمیگويم بسيجی. حتا اگر در تيراژ يك ميليارد و نيم تكثيرش كنند و در همهی پایگاههای بسيج بچپانندش. من دست بالا به اين میگويم دزد و معتقدام بايد بزنند پس كلهاش و هر چه را دزديده ازش پس بگيرند. يكيش هم همين نام بسيجی است. همت و هر كه مانند همت و دوستانش است، چه رفته باشد و چه مانده باشد، نيازی به تبريك من ندارد. زندگی اينها برای من سراسر بركت است. خندهدار است بگويم مباركشان باشد. اين موجود دوم هم هيچ نسبتی با بسيج و بسيجی ندارد كه من بخواهم به او تبريك بگويم. اما به مردم شايد بتوان تبريك گفت. های مردم! با احتياط و با در نظر گرفتن اينها كه گفتم عرض میكنم؛ هفتهی بسيج مباركتان باشد.) □ نوشته شده در ساعت 18:50 توسط نخورده مست Thursday, November 23, 2006
● می خواستم امشب تمام هذیان هایم را اینجا بگذارم هذیانهایی که چند روزی است همراهم است
........................................................................................می خواستم همین جا اعتراف کنم که فرق پشگل ماچلاق رو با لیموعمانی هم نمیدونم چه برسه به اینکه بخوام خورش قیمه هم درست بکنم میخواستم تا صبح صد پست بکنم شاید که آقای گوگل اعظم با تیپا از بلاگر بیرونم کنه میخواستم میخواستم میخواستم سرطان هذیان گرفته بودم بگویید که دخیل ها را بر پنجره دیگری ببندند نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 00:18 توسط نخورده مست Wednesday, November 22, 2006
● گلپونه های وحشی دشت امیدم
........................................................................................وقت سحر شد خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد من مانده ام تنهای تنها من مانده ام تنها میان سیل غم ها تنهای تنها ... نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 17:48 توسط نخورده مست Saturday, November 18, 2006
● پلنگ مرد
........................................................................................اماهنوز صدای حادثه نخوابیده است به باران بگویید بر روی سنگ قبر من بنویسد: جنگ جویی که نجنگید اما شکست خورد. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 10:13 توسط نخورده مست
|
|