Friday, January 30, 2004

● معمولا وقتی در جاهایی که شلوغه و مردم مشغول رفت و آمد هستند ،
مثل خیابان انقلاب ، حس در جریان بودن زندگی و نشاط بهم دست می ده .

ولی امروز من بازار بودم ، بازار فرش فروشها ولی حالا کدرم و بی حوصله .
جایی که کمر خمیده مادر بزرگ بختیاری و سوی چشمان دخترکان قالی باف ، تنها چیزیست که مهم نیست .
جایی که آثار هنرمندترین ، هنرمندان تاریخ مورد قضاوت قرارمی گیره .
و سنگ محک ، پول است و منفعت .
اونجا و آدمییانش خیلی زمینی هستند ولی مملو از هنرو جادوی دستان وچشمان هنرمند .


نخورده مستم مرا به بزرگ شدن می خواند ، آیا می شود ؟



........................................................................................

Thursday, January 29, 2004

● برا اونایی که نمیدونن اینجا چه خبره، یه پست که مال تقریبا یه سال و اندی پیش هست رو دوباره میذارم. اینا نوشته های پیامبر سایه روشنه:

1) دیشب که برف می اومد تصمیم گرفتم برم جمشیدیه. رفتم. برف می اومد. درست مثل اوّلین دفعه ای که بهم وحی شد : برف می اومد. سر تپه لواسان بودیم ( من و دیوانه و باران و نخورده مست) اونجا بود که بعد از مدتها دوباره به من وحی شد. و من دوباره پیامبری ام را آغاز کردم!
همونجا بود که تصمیم گرفتم نوشتن را - که از مقدسترین آیینهای کیش من محسوب میشه- دوباره از سر بگیرم. همونجا بود که به سیاه کردن این صفحات آبی آسمانی خوب فکر کردم. اون شب به من وحی شد که از خودم چهره ای جدید بسازم. اون صدا اون شب به من گفت که دوباره متولد شم. و من رو فرستاد به این سرزمین که " پیامبر " باشم!
دیشب که برف می اومد به یاد اون شب تصمیم گرفتم برم جمشیدیه!

2) من " این چهار نفر " رو – خودم رو هم شمردم! – بیشتر از 12 سال آزگاره که میشناسم : دیوانه و نخورده مست و باران رو می گم. راستش باید یه چیزی رو خدمتتون عرض کنم. ما از اول که چهار تا نبودیم. بیشتر بودیم: 5 تا 6 تا ...بلکه بیشتر! کلی هامون هم آدم حسابی بودن! برای اینکه حساب کار دستتون بیاد می گم...: یکیمون من باب مثال همین "کیشلوفسکی" بود...که یهو رفت و برای خودش فیلمسازی شد! – الان هم سالی به دوازده ماه پیداش نمیشه کرد! – این یکیمون بود. بله! راستش رو بخواین، ما هم یه موقعی برای خودمون کم حسابی نبودیم. اقلاً هفته ای یکی دو بار دور هم جمع می شدیم...کتابهای کلفت کلفت می خوندیم؛ حرفهای قلمبه سلمبه می زدیم. یه شعرهای کلی پر از احساس می خوندیم که دلهامون همه قیلی ویلی می رفت! بعدشم یه قهوه ای، نسکافه ای، گلاسه ای چیزی...(چایی نه ها!) می خوردیم و... – اون موقع ها هم که هنوز Cg اختراع نشده بود! - ...می رفتیم. خلاصه کلی واسه خودمون روشنفکر بودیم! بـَــ...ــله آقا! اینطوریا بودش!
تا اینکه دیگه خسته شدیم. یکی گفت: "حالا حتماً باید آدم حسابی باشیم؟" یکی دیگه گفت: " وا... یعنی چه؟ " اون یکی خندید. چهارمی گفت: " خب، حالا چیکار کنیم؟ " از اون موقع به این ور شما هر کار بگین ما کردیم:
سینما رفتیم. تئاتر رفتیم. کنسرت رفتیم. مسافرت رفتیم. اینور رفتیم. اونور رفتیم. عکس گرفتیم. قیافه گرفتیم. سوغاتی گرفتیم. آبغوره گرفتیم. گریه کردیم. خنده کردیم. شادی کردیم. ناله کردیم. با صداهای قشنگمون واسه هم ترانه خوندیم. جیغ کشیدیم. فریاد کشیدیم. منّت کشیدیم. ناز کشیدیم. نقاشی کشیدیم. سختی کشیدیم. آره... Cg هم کشیدیم!...ولی بعدش آدانس خوردیم...! کلی هم پیتزا خوردیم. کلّه پاچه خوردیم. شکر خوردیم! اِی...بگی نگی درس هم خوندیم. بابا ما کلی کتاب خوندیم. جزوه خوندیم. زبان خوندیم. زیر لب واسه دل خودمون آواز خوندیم. کرکری خوندیم. توپ بازی کردیم. تاپ(!)بازی کردیم. تیله بازی کردیم. کارت بازی کردیم. حکم بازی کردیم. لات بازی کردیم. بیخ دیواری بازی کردیم. ماشین بازی کردیم. زبون بازی کردیم. دختر بازی هم ای...کردیم!
خلاصه هر چی از دستمون بر می اومد انجام دادیم. بعدش دوباره نشستیم دور هم و هی به هم نیگا کردیم! یکی آه عمیقی کشید. یکی دیگه گفت:" وا...یعنی چه؟ " اون یکی خندید. چهارمی گفت:" خب، دیگه چیکار کنیم؟... "
شدیم وبلاگ نویس!


3) برای چی می نویسم؟ برای کی می نویسم؟
ببین! نوشتن زندگی من است...بلکه زنده بودنم! برای این می نویسم که زنده باشم. که تولد هر لحظه زندگی ام را به یاد بیاورم. که نمیرم! به همین سادگی. اگر نوشتن زایندگی است ، شک ندارم من که می نویسم چیزی نمی زایم...خود زاده می شوم...دم بدم ، نو می شوم هر لحظه. و این معنی تولد است!
پس، من " برای " تو نمی نویسم. چون من پیام آور تو نیستم. من فقط برای خودم – فقط برای مردم سرزمین خودم، سرزمینی که به پیامبری اش بر انگیخته شده ام. – می نویسم.
با اینهمه ؛ اگر گذرت روزی به اینجا می افتد خشنود می شوم اگر ... نفس زندگی را با هم رد و بدل کنیم. نگران زبان هم نباش. زبان مشترکی میان همه " زنده " ها هست که به آن می توان نفس زندگی را رد و بدل نمود! آره...عزیز من!


4) چه فکر می کنی؟
...که بادبان شکسته زورق به گِل نشسته ایست زندگی؟
دراین خرابِ ریخته ، که رنگ عافیت ازو گریخته ...
به بن رسیده، راهِ بسته ایست زندگی؟


چه سهمناک بود سیل حادثه ؛ که همچو اژدها دهان گشود...
زمین و آسمان ز هم گسیخت...ستاره خوشه خوشه ریخت
وآفتاب در کبود درّه های آب غرق شد!


هوا بد است...تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تو را...
که با هزار سال بارش شبانه روز هم... دل تو وا نمی شود!


تو از هزاره های دور آمدی.
در این درازنای خون فشان به هر قدم ...نشان نقش پای توست!
در این درشتناکِ دیولاخ...
ز هر طرف، طنین گامهای رهگشای توست!
بلند و پستِ این گشاده دامگاهِ ننگ و نام...به خون نوشته نامه ی وفای توست.
به گوش بیستون هنوز... صدای تیشه های توست.
چه تازیانه ها که با تن تو تابِ عشق آزمود...
چه دار ها که از تو گشت سربلند...!
زهی شکوه قامت بلند عشق...
...که استوار ماند در هجوم هر گزند.


نگاه کن! هنوز آن بلندِ دور
آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور...کهربای آرزوست.
سپیده ای که جان آدمی... هماره در هوای اوست.


به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن ...
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی ...بدان فراز!


چه فکر می کنی؟
جهان چو آبگینه ی شکسته ایست که سرو راست هم در او شکسته می نماید!
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروبِ تنگ...
...که راه بسته می نماید.


زمان بیکرانه را...تو با شمار گام عمر ما مسنج!
به پای او دمی است...این درنگِ درد و رنج!
بسانِ رود – که در نشیب دره سر به سنگ می زند –
...رونده باش!
امید هیچ معجزی ز مرده نیست؛
...زنده باش!*

*از ه.ا.سایه

پیامبر



........................................................................................

Wednesday, January 28, 2004



آقا نمردیم و برف اینجا رو هم دیدیم، یک برفی میاد اونم تو لندن، همه میگن بی سابقس ، انقده دلم هوای برف کرده بود که نگو.





........................................................................................

Tuesday, January 27, 2004

........................................................................................

Monday, January 26, 2004

● این رسمش نیست که اینجا ننویسی دوست من، نمیدونم هنوز گه گاهی به اینجا سر میزنی یا نه، چند بار ازت خواهش کردیم که محلمون نذاشتی رفیق شفیق، اگه لازم باشه التماس می کنم، به پات میفتم، هر کاری بگی میکنم ولی با ما نامهربون نباش دوست من. چی بگم دیگه، کار از گله و شکایت و شاکی شدن گذشته، یه التفاتی به ما بکن، سایه روشن ما خیلی وقته بارون به روش ندیده...


● ساحل دریا

با خواندن پیاپی نامم
مرا به اقیانوس بی کرانه ای
که از شط عطرآگین دهانت،
جاریست...
فرو می بری
غوطه می دهی
و غرقه می کنی!

مرگم را که یقین کردی، آنگاه
خشک لب
تشنه
بی سامان...
به ساحل آغوشت، می افکنیم!

آری...
: " من از تو می میرم، اما...
تو زندگانی من هستی! "



........................................................................................

Sunday, January 25, 2004

● براش می نوسم :
یکی از نعمت های بزرگ خدا اینه که به کسی که دوسش داری بتونی بگی:
" دوست دارم "

بهم جواب می ده :
و بهترین نعمت خدا اینکه بدونی کسی که میگه دوست دارم ،
جدا دوست داره .



● خب، دست این آقای دیوونه درد نکنه که نظر خواهی انجا رو راه انداخت. فعلا خبر خاصی نیست و من دارم به زندگی مجردی وارد میشم. البته هنوز کامل کامل نه ولی خب بدم نیست همچین، دیشب یک شامی درست کردم که خودم هم کیف کردم، بگذریم. راستی خدمت دوست دیوونه که حالا دوست مام شده بگم که اول از اشکالات زبان و دیکتیشن شرمنده که هم تازه کارم تو زبان و هم دیکته انگلیسیم مثل دیکته فارسیم افتضاحه شرمنده. دوم اینکه تو دانشگاه ما تو سایت کامپیوتر رسما فقط میشه بطری آب برد ولی غیر رسمی با دوستان چلوکباب هم میشه خورد :)
همین



........................................................................................

Saturday, January 24, 2004

● بازم دست خودم درد نکنه بابت درست کردن نظر خواهی .
کارهای نکرده انجام دادم . به چیزی که بلد نبودم خودم را مشغول کردم و با آزمون و خطا درستش کردم .
حالا
اینم از نظر خواهی برای شمایی که منو کچل کردید که ما دوست داریم نظر بدیم در مورد نوشته های شما 4 تا !
ولی چون نظر خواهی ندارید نمی تونیم با شما تماس داشته باشیم .
حالا این گوی و این میدان ببینم راست می گفتید یا نه ؟



........................................................................................

Thursday, January 22, 2004

● جای همه کرفس خوراش خالی، بنده هم اکنون در حال گاز زدن کرفس پشت کامپیوتر تو سایت دانشگاه هستم و دارم دنبال مقاله در مورد fair trade & WTO می گردم.




● من همین الان گزارش یا به قول اینا فیدبک ترم پیشم رو گرفتم، جالبه ، با هر استادی که کلاس داشتی موظفه که درباره دانشجوش یه گزارش بنویسه. همه چی نسبتا خوب بود فقط برعکس اون چیزی شد که فک میکردم، نمره های speaking عالی شده، ولی writing اصلا تغریفی نداره، این ترم پوستم کندس، دوتا essay دو هزار و پونصد کلمه ای تو دوتا موضوع وحشت، یکیش در واقغ مربوط به جامعه شناسی میشه که مال همون European Studies میشه اون یکی هم مال Business studies . فقط فهمیدن موضوع هایی که دادن برا انتخاب هرکدوم یه نیم ساعتی وقت میگیره.

فعلا،
کلاس دارم باید برم.



........................................................................................

Tuesday, January 20, 2004

● به دیوونه عزیزم، برنامه امروز منو ببین تا بفهمی که اوضا از چه قراره

Contemporary European Studies(Lecture) 10-11
current Affairs 11-13
Contemporary European Studies 13-15
International Business studies 15-17
Chines Bigginer 18-20

هشت و نیم هم در دانشگاهو میبندن و ملتو بیرون میکنن.
فغلا




● شاید الان موقش نباشه ولی این نقاشی بینظیره




........................................................................................

Monday, January 19, 2004

● در آخر حرفهایش میگه :
آره همه چی خوبه ، برام دعا کن همه چی به این خوبی بمونه .
بدون تامل بهش می گم :
برات دعا نمی تونم بکنم ، حالا فقط برایت آرزو می کنم .
بهم می خنده و من از خنده اش لذت می برم .

ولی وقتی حبل المتین را گم کردم باشم . به کجا خودم را وصل کنم و برایت خوبی بخواهم .
ما می خواستیم خودمان را به او نزدیک کنیم .هم خودم و هم او را که گم کردم .
امیدوارم فقط قایم باشک بازیش گرفته باشه !
وگر نه امیدی به من نیست .
با تمام آرزوهای خوب برای عزیزترینم .


● برای ناتانائیل:

نمیدونم فیلم عروس آتش رو دیدی یا نه؟ میدونی کجاش رو دوست دارم؟ اونجایی که تنفر آدم از فرحان به اوج خودش میرسه، اونجایی که تنها دفاع فرحان از خودش تو کل فیلمه، همون جا که داره با خالش صحبت میکنه، یادته چی میگه؟

خاله، مرد عشیره بودن خیلی سخته...




● حالا که تا این موقع شب اینجا موندم بذار بنویسم.
بذار بنویسم که این ساعت شب مال توئه. چون احتمالا نتونستی بخوابی! فردا هم که امتحان داری دم بریده!
پس پابلیش این موقع هم مال تو باشه مگه چقدر مهمه اگه به نیت تو سروده نشده باشه.

...گفتی می رم!
ما که هیچی نگفتیم!
حالا انصاف بده: این موقع شب که تاریکه... که هیشکی ما رو نمی بینه... که مال توئه...
نمی تونیم یه کم، فقط یه کم... گریه کنیم؟
نبودنت اینجا رو کدر می کنه!
دوست دارم دوباره بنویسی!

حالا هر جور راحتی!


● به:
حمید!

:: شب گذشت...
و ولوله ی یک پیکار سخت
و چکاچک شمشیرهای آخته
و طبل رعدآسای جنگی خونین
خاموش،
خاموشِ خاموش...
در گوشم نواخت!

:: شب گذشت...
و این گرد بیقرار فشرده
در گلوی سنگینم
ته نشین شد!

:: شب گذشت...
او رفت،
و من!



........................................................................................

Saturday, January 17, 2004

● برنامه این هفته به اطلاع دوستان می رسد ، تا کمی با حال و روز این فرد بیچاره و درمانده آگاه شوید .

یکشنبه : اولین امتحان دانشگاه و امتحان فن بیان و تحویل پروزه ادیان در ایران
و انجام کنفرانس جغرافیای طبیعی ایران به زبان انگلیسی (کلاسم در خارج دانشگاه )
و در آخر هم عروسی نوه عمه ام دعوتم .
( لازم به ذکر است دو امتحان همزمان است . فقط یکی سه را افسریه و دومی تجریش )

دو شنبه : سه تا امتحان نا قابل از 8 صبح تا 8 شب در دانشگاه ، بعدش دوستان تقاضا کردند فوتبالم برم .

سه شنبه : دو تا امتحان از دروس اصلی !

4 شنبه : یک امتحان سه واحدی که معمولا 40% کلاس موفق به گذراندنش می شوند .

تازه کارای عروسی برادرم هم که قوز بالا قوز شده .
ولی اصلا خودتون را ناراحت نکنید . من خوبم و مثل یک شیر در برابر مشکلات ایستاده ام .
حتی برای امتحانهای روز یکشنبه اجازه طی الطریق را هم گرفته ام .
ولی جز دوری شما دوستان هیچ ملالی نیست .



........................................................................................

Friday, January 16, 2004

● و درخت جوان در درخت پیر پیچید.

بدینسان... پیکره ای تنید
که سایه ی اندیشه ی باغبان آلوده ی هیچ تبری...
بر ریشه ی استوارش،
هرگز
هرگز
هرگز
...نرسید!



● سپیده زد...
آبیِ تند، دوید!
پرده را کنار زد...
و به سرخِ پیشقراول آفتاب سلام داد.

من،
دوباره
زیستم!



● بعد از تذکری که برادرم در اواخر فیلم " نمایش ترومن truman show "که امشب در برنامه سینما 1 نشان داد و دوشنبه عصرهم تکرار می شود ، گفت . فکر کردم و فیلم دیده جدیدی بهم داد :

عرفان راهی است برای رسیدن به مقصود و در آغوش گرفتن بستر آزادی و ملاقات او .
و راه عرفان راه عشق است و عارف برای رشد در راه عشق قدم بر می دارد .
و باید عشقی از خارج دایره جامعه محیط مدار ، او را در بر گرفته تا برای رسیدن به لقای آن عشق و کامیابی از آن دیوانه وار به تلاش بپردازد و در این سیر و تکاپوی از دور و تسلسل حاکم بر اطراف رها شود و به آزادی برسد .

همانگونه که ترومن بعد از گذشت سالها ، با عشقی خارج محیط بسته زندگانیش مواجه شد .
وبعد از آگاهی یافتن از موجودیت حقیقی آزادی از طریق او توانست بر تسلسل حاکم بر اطراف فائق آید.

و جالب اینجاست که از طریق معشوق ، شخص اندکی با آزادی و رهایی آشنا می شه .
ولی در راه سخت سیرو سلوک هدف رسیدن به معشوق است و انرزی از فکر وصال او تامین می شه
نه میل به رسیدن به رهایی .
که در صورت وصال معشوق ، آزادی هم بدست می آید .

بزبان ساده تر غایت و هدف هر انسانی رسیدن به آزادی است ولی راههای گوناگون موجود است .
رسیدن به آزادی کار بسیار دشواریست و هیچکس به خود اجازه نمی دهد در این راه وارد شود .
در راه عرفان ، عشق جایگزین هدف اصلی قرار می گیرد .
در ابتدای راه معشوق از آزادی حرف می زند و عارف بخاطر شناخت فطری راحت او را می پذیرد .
ولی در تمام طول راه ، هدف معشوق می شود و رسیدن به وصال او .
تا در آخر که اگر به وصال برسد در کنار این خوشبختی که تابحال بدنبالش بوده به سعادت رسیدن به آزادی
و رهایی که همانا هدف اصلی و درونی هر شخصی است نائل می گردد .

وشاید این همان فلسفه ، " عشق زمینی مقدمه ایست برای عشق آسمانی" باشد .

How is it going to end !



........................................................................................

Wednesday, January 14, 2004

● اومدم یچیزی بگم و برم، الان کلاسم شروع میشه. شب بیشتر توضیح میدم. برا اولین بار بعد از این 4 سال اندی دانشجوئی دارم از دانشگاه رفتن و سر کلاس نشیتن لذت میبرم.
بغدا توضیح میدم.

فعلا



........................................................................................

Sunday, January 11, 2004

● فصل پنجم

- به دو دلقک سیاه و سپید
که پیوسته بر جای هم می نشینند. -

::: فصلی است...
که در برکه دستانم،
گل نیلوفر می روید!

و عطر شبانگاهیش،
شبانه و دزدانه
از لای لای سنگفرش بی قانون سرانگشتانم
در من می تراود!
در رگ و پی ام رخنه می کند
با خونم می آمیزد

و آنگاه...
آنگاه...
آنگاه...
" سراسر من را"
" سراسر من" را
" سراسر" من را

... می نوشد!
( :باشد برای سیاه )


::: فصلی است...
که هر صبح، خورشید
بر پلکهای بسته ام می نشیند!

و گرم می شوم، گرم
و آبی می شوم: آفتابی!
دهانم بوی صبح می گیرد
و اززبانم نور می تراود!
( :برای سپید)

::: فصلی است...
( :برای "تو"! )




● برای تو پیامبر خوبی ام!
: چونانکه دزد چیره دستی

خدایا!
باور نداری...؟
:بوسه ای
وحی ام
کن!


........................................................................................

Friday, January 09, 2004

● ناتاناییل من
می تونم به مشکلاتت بخندم و تو هم به مشکلات من بخندی. ميتونيم با هم قهقهه بزنيم و گوش خيليارو کر کنيم. راستی چرا به مشکلات؟ ميشه به خيلی
چيزای ديگه خنديد و سعی کرد مشکلات رو حل کرد اينو يادت باشه که به من نگی حق نداری ناراحت بشی، ما باهم رفيق شديم که برا هم ناراحت بشيم و با خوشحالی هم خوشحال.يه چيز ديگه هم يادت باشه٫ سعی کن خودتو تو وبلاگت سانسور نکنی٫ اين قولی بود که ما تو سايه روشن بهم داديم.
راستی اگه فک ميکنی تابستون یا بهار ميتونی اينورا بيای بگو که برنامشو بريزم هم برا خودم که بيشتر بمونم و هم يه برنامه سفر تو اينجا شايدم پيش عمو ها و داييمون.


........................................................................................

Wednesday, January 07, 2004

........................................................................................

Tuesday, January 06, 2004


Tate modern, London



Millennium Bridge, London



Science Museum, London



........................................................................................

Sunday, January 04, 2004

● دیشب پای صحبت یه آقای دکتر ایرانی بودم، تو یه جلسه خصوصی، الان تو یه شرکت انگلیسی کار میکنه که کارش در مورد حوادث مختلف و بیمه و تعین ریسک های بیمه و اینهاست، از اون دکتر های باسواد که وقتی آدم پای صحبتش میشینه هر لحظه یه چیز جدید یاد میگیره، آخر اطلاعات و علم. میگفتم، تخصص این آقا بیشتردر زمینه زلرلس، داشت برا ما زلزله بم رو تحلیل میکرد و اینکه چرا اینقدرخسارت داشته.
می گفت از طریق تحلیل لرزه نگاری و با نقشه های ماهواره که موجوده میشه فورا بعد از زلزله محل خرابی ها رو پیدا کرد و اینکه تو یه شهر کجاها بیشترآسیب دیده، یعنی اینکه میشه به راحتی فهمید نیرو ها کجا باید اعزام بشن تو چند ساعت اولیه بعد از زلزله که خیلی حیاتیه، همون کاری که تو زلزله چند وقت پیش ازمیت ترکیه کرده بودن. این آقا میگفت آلمانیها و روسها از همین تحلیلها زود تر از خود ایرانیها متوجه شدت خرابیها شده بودن و همون ساعات اولیه نیرو اعزام کرده بودن که نیروهاشون دو سه ساعت تو آسمون ایران سرگردون بودن تا بالاخره تو کرمان فرود میان.
فاحش ترین اشتباه تو این زلزله مال مرکز ژئوفیزیک دانشگاه تهران بوده به گفته این آقا که باعث شده ساعات اولیه که خیلی مهم بودن از دست بره، این مرکز به علت نداشتن دستگاههای کافی شتاب نگاشت در منطقه محل زلزلرو با 160 کیلومتر فاصله از محل اصلی تخمین میزنه، و این باعث میشه نیروهای امداد منحرف بشن و فکر کنن مرکز زلزله جایی وسط بیابون بوده.
و کلی تحلیل های علمی دیگه مخصوصا راجب تهران و پیش بینی های خرابی ها و تحلیل منطقه ای تهران.




........................................................................................

Friday, January 02, 2004



و مسيح آمد:
و فرياد زد:
ای کسانی که گمان می کنيد از يار و ديار دور افتاده ايد

به نام عشق برخيزيد!!!!*

*شادزی


● نشونه ها ....
همیشه برای به یاد ائردن خاطرات نشانه ها موجودند .
می دونی پیامبر مهمترین چیزی که وقتی روی صحنه آمدی و تا مدتی فکر من را به خودش مشغول کرد چی بود .
انعکاس نور، نور افکن ها بر اون چیزی که به گردن داشتی .
و دیشب هم بار بر گزدن هر دوتا تون اونو دیدم !

یادته یک بار که از دستم افتاد چقدر براش گریه کرده بودم و تو مسخرم کردی .
یادته وقتی از ترس رفتن آزادیم برات می گفتم ، دلت خنک می شد و باز بهم می خندیدی .
ولی حال من یک لبخند پهن و مانا بر روی لبانم جا خوش کرده و
تمام وابستگییم را به تو ، در دعایی برای خوبیت به سویت می فرستم .
که بدانی همیشه در کنار عزیزترینم هستم ، کافی است نشانه ها را بیاد بیاری .

درست دو روز قبل از نوشتن آخرین نوشته باران من درآخرین صفحه یکی از دفترهایم این یادداشت را یافتم :

بچه ها سلام
خواب بودید بیدارتان نکردم .
طبق معمول (!) من باید برگردم .
.... ، دستت درد نکند.
عمو.... ، دایی ... خیلی چاکریم

دوستان ، وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسد
یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد

باران

* در جاهای خالی به ترتیب از اسامی اصلی دیوانه – پیامبر و نخورده مست استفاده شده .*



........................................................................................