Saturday, July 24, 2004

● خوب
دوباره سلام
این منم که قرار بود برگردم،
حالا همه پیش هم هستیم و همه چی ظاهرا مرتبه غیر از اینکه دائم روز خداحافظی بارون توی فرودگاه تو مخم پرپر میزنه.
بعد از این یه ماه همه چی دوباره عادی عادی شده، خیلی معمولی و عادی، بهش اضافه کنین کار روزانرو که بازم کارارو عادی تر میکنه، داره میشه یه روزمرگی تمام عیار،
شروع بدی نیست  :)
کارا ی دیگه هم بدتر و بدتر میشه و پیچیده تر.
ما هم اتاقی ها هنوز به هم به چشم یه رقیب نیگا میکنیم و نه یه دوست، هر قدم هم که میخوام به جلو بردارم، پارو بر نداشته، دو قدم دور شدم، این کارا رو بازم پیچیده تر میکنه، مامان هم ناراحت تر و دلگرفته تر از اونی هست که فک میکردم و این خیلی بده.
خیلی بد.
اون قضیه ژوکر و قمار هم هر شب فکر منو مشغول خودش کرده.
کسی دیوونه منو ندیده،
من دیوونه خودمو میخوام.  



........................................................................................

Thursday, July 15, 2004

● معمولا کم می شه که ما دوتایی با هم گپ بزنیم .
ولی هر دفعه که شده صحبت هایی خوبی بوده .
پیاده روی شبونه جانانه ای بود .
خیلی آرامم کرد، با اینکه راه حلی در کار نبود .
فقط از مشکلات برای هم گفتین و سر درگمیمون .
ممنون بارون.
---------------------------------------------------------

بدترین چیز اینه که کسی را مجبور به کاری بکنند که مایل نیست .
و از اون بدتر اینه که مجبورت کنند کاری که دوست داری آنطورکه آنها
می خواهند انجام دهی ، نه آنطور که دلت می خواهد .


........................................................................................

Friday, July 02, 2004

● امتحانات تمام شد، حالا به هر صورت که باشه .
داداشی برگشت .
و همه چیز شاید داره روال عادیشو طی می کنه .
به قول خودش زندگی روزمره شروع می شود .
خودش مصرانه از من خواست بزرگ شوم ،
ولی حالا خودش نمی داند کجاست و چی می خواهد !



........................................................................................