Wednesday, July 27, 2005

● دوتا نامه ننوشته دارم و یه سفرنامه جم و جور هم از سفر روسیه با چنتا عکس میخوام بذارم اینجا، این ترم تابستونی وامونده هم نمیدونم چه کاری بود که کردم، تو سال عادی نمیرم سر کلاس چه برسه به تابستون، دلم لک زده برا یه گپ حسابی با دیوونه، پیامبر و ماه. حامد رو هم که نگو کلی دلم براش تنگ شده، بشینیم پیش هم و از همه چی حرف بزنیم.
به خودم قول دادم که نامه هارو امشب بنویسم، امیدوارم که بشه.

نخورده مست


........................................................................................

Monday, July 25, 2005

● سنپيترز بورگ؛ زيبا و آرام؛ به قول خودشون ونيز شمال؛ راستی جای همگی هم خالی؛ به کسی هم نگين من دارم راجب يه تور يک هفته ای مسکو سنپيترز بورگ فکر ميکنم ۷-۸ نفره


........................................................................................

Wednesday, July 20, 2005

● مسکو؛ هوا خوب و اوضا رو به راه؛ ميدان سرخ؛ و راه رفتن در خيابونهای شهر و کلی هم مترو سواری؛ خوبی یه مدت زندگی تو لندن و از مترو استفاده کردن اينکه که يواش يواش ياد ميگيری که چجوری با هر سيستم مترويی کنار بيای؛ حتی اگه يک کلمه هم انگليسی تو هيچ تابلويی پيدا نکني؛ حالا چه روسيه باشه چه کره.
نخورده مست


........................................................................................

Monday, July 18, 2005

● من فردا رفتم!
برای همه سوغات ودکای اصل خواهم آورد تا دور هم مست کنیم، خورده و نخورده.
نوش
به سلامتی شیسو

نخورده مست


........................................................................................

Saturday, July 16, 2005

● جمعه شب، بیست و چهارم تیرماه. شب تولد مامان.
نزدیک دو هزار و دویست متر قدم زدن کنار رودخونه اوشون. حدودا یک ساعت:
رودخونه، پیاده، جاده، فکر، موبایل، قدم، سی جی، هایده، تهران، درس، دانشگاه، سفر، صدای آب، قدم زدن، کتاب، آسفالت، کار، کشاورزی، خونه، ماسوله، کوه، خیال، نامه، کافی شاپ، تولد، هدیه، سوغات، کنکور، ایمیل، ازدواج، دوست داشتن، بچه، بازم دوست داشتن، عاشق شدن، زندگی، تنفر، طلاق، دوستی، هند، مسکو، دی جی، سایه روشن، فکر، نوشتن، کلمه، کتاب، دوباره قدم زدن، و بالاخره:
مِی،
کتاب نیمه تمام
و یه چیز تند.

مسئله این است:
Intellectual, semi intellectual, non intellectual, religious intellectual, secular intellectual, combination of those or just nothing to do with intellectualism, as simple as possible.

نخورده مست


........................................................................................

Wednesday, July 13, 2005

● بعد از یه سال، فِرای کلم رو دادم دست قیچی آقای سلمونی، حالا دیگه موهام هیچی منگوله نداره از بس که کوتاهن.

نخورده مست.


........................................................................................

Saturday, July 09, 2005

● فقط برای یک نفر:

با اینکه نخونده بودیش ولی به راحتی میدونستی که داره چی میگذره، به دیوونه گفته بودی، ماهها قبل گفته بودی که این رابطه فرسایشی یه طرفه داره ذره ذره از بین میبرت. یه چیزی که هم تو ازش زجر میکشی و هم میدونی که اون داره زجر میکشه. همه اینا رو هم جمع میشه تا اینکه بر میگرده و تو یه روز تابستونی تو چشات زل میزنه و میگه تو کارایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن، تو هم برای اینکه کلا آدمی هستی که خوب نمیتونی تشخیص بدی چه کاری به تو مربوط هست یا نیست، تصمیم میگیری که خیلی راحت دیگه تو هیج کاری دخالت نکنی، به همین سادگی. ولی خوب راستشو بخواین به همین سادگی هم نبود، کاشکی میدونست که همون موقعی که اون نامه چهار صفحه ای رو داد دستش منم دلم میخواست نامم رو بدم دستش، نامه که از مدتها پیش براش نقشه کشیده بودم، نامه ای که برا همه مسافرا مینوشتم همون جور که برا سارا نوشتم، ولی خوب قرار بود من تو کاری دخالت نکنم، چقدر دلم میخواست از همون نامه ها که طبق سنت خودمون درشون رو با چسب زخم میچسبونیم اون دم آخر که داشتیم خداحافظی میکردیم اونم خیلی سرد میدادم دستش. مثل روز برام روشن بود که اون نامه چهار صفحه ای که داد دستت توش چی بود، کاشکی منم نامم رو داده بودم تا اون چهار صفحه انقدر اذیتت نمیکرد.
خستم، از همه این کش مکش ها و دردسرها و حرف و سخن ها، اگه نبود مسئولیتی که نسبت بهش احساس میکردم و میدونم که من باید مثل خواسته اون رفتار کنم و اگه نکنم از ناراحتی نمیدونم چه اتفاقی براش میوفته تا حالا هزار بار، هزار بار زده بودم زیر همه چی اینو مطمئن باش، اما متاسفانه موقعیت گوسفند سیاه خانواده قبلا توسط تو اشغال شده اینو یادت باشه که تو گوسفند سیاه خانواده ای و سعی کن همیشه بمونی. کارای دیگرو ما باید انجام بدیم.
راستی، فکر میکنم که دوری من و تو خیلی وقتا باعث میشه که به هم نزدیک تر بشیم برا اینکه مجادلات روز مرمون مثل یه گرد کدر روی همه چی رو میگیره.
خستم، خسته تر از اونی که فکرشو بکنی.


نخورده مست


● خبر انفجارهای لندن رو از دیوونه تو ماسوله شنیدم. نگرانی آدم بیشتر میشه وقتی کلی دوست و رفیق و آشنا اونجا داشته باشی. امروز صبح از اوشون که اومدم اولین کارم گرفتن خبر دقیق از انفجارا بود، اخبار ما که هیچ چیز درست و حسابی نمیگه، تقریبا تمامی انفجارا نزدیک محل خوابگاهی که من توش بودم و اطراف محل رفت و آمد روزانه من بوده بین دانشگاه، خونه خواهرم و خوابگاه، اتوبوسی که منفجر شد هم مال خط سی بودش که من باهاش میرفتم دانشگاه و برمیگشتم، تقریبا هر روز با این خط رفت و آمد داشتم. یه عرق سرد رو پیشونیم نشست نه به خاطر خودم. به خاطر تمام دوستان و آشناهایی که به راحتی میتونستن توانفجارها کشته یا زخمی شده باشن. مثل دیوونه ها به چندتا شون فوری میل میزنم تا از سلامتی شون خبر بگیرم. یاد اخبار رادیوی دیروز میوفتم که داشت یه جوری داستان رو میگفت که انگار کاملا از این موضوع خوشحالن که به خیال خودشون پوزه استکبار به خاک مالیده شد. حالم ازشون به هم میخوره و از دروغها و چرندیاتشون.به همه اینها اضافه کنین آهنگ یار دبستانی رو که برای احمدی نژاد تغیرش دادن و قبل از اخبار ساعت هفت از شبکه یک پخش شد. اگه چیزی دم دستم بود پرت کرده بودم تو صفحه تلویزیون انقدر که عصبانی بودم.

نخورده مست.


........................................................................................

Sunday, July 03, 2005

● 1. ما کوچ تابستونیمون تقریبا شروع شده، تلفن اوشان هم خرابه یعنی باید تمام کابلهای منطقه رو عوض کنن. پس فعلا دسترسی به اینترنت محدوده. خوب باید عادت کنیم یواش یواش به محدودیتها.
2. امتحانات تمام، برا خودم ترم تابستونی هم دست و پا کردم متاسفانه.
3. پی اس پی هم به جمع اسباب بازی ها اضافه شد ولی خوب به نام ضحی و به کام ضحی البته.
4 . فعلا Battle Field 2
5. تو رانندگی یه هفته ای میشه که حسابی گیج میزنم که اصلا سابقه نداره. تو هفته گذشته با یه موتوری تصادف کردم( به خیر گذشت) و داشتم دوتا موتوری و یه عابرپیاده رو زیر میکردم، تقریبا هیچ کدومشون رو ندیدم.
6. دوستان CA با تعطیلات چه میکنن، بعد از شک انتخابات خبری ازشون نیست.
7. زندگی همچنان در جریانه، چه با احمدی نژاد چه بی احمدی نژاد، اینو یادتون باشه.

نوشته شده توسط:نخورده مست


........................................................................................

Saturday, July 02, 2005

● همين هفته قبل بود نيمه شب باز فيلم مورد علاقه ات را گذاشت .
آبي بيكران
براي چندمين بار ديدمش در تنهايي مطلق اتاق هتل ، كه اين روزها برايم خانه نام گرفته .
وبعد از آن روانه ساحل شدم .
تنها فكر و حس درون ام نايستادن بود .
درونم مي گفت همينطور قدمها را درون دريا بگذار و شنا كن و شنا كن كه تا جايي كه ديگر راه بازگشتي نيست .

در فاصله اتاقم تا دريا كشش سخت ميان حس و دلم داشتم .
پاها خيس شد ولي قدمي فراتر برداشته نشد .
امان از دست تعلقات كه اين مقدار قوي هستند .


ولي چه عاليست كه تعلقات آدم مادي نباشد .
آدمها و حسها باشد .
. شايد فقط چند لبخند

دیوانه


........................................................................................