Wednesday, February 28, 2007

● قرار بود دیروز بنویسم که پریروز تولد سایه بود و می خواستم ساعتها از سایه بخوانم، بلند بلند چه کنم، نشد. چند روز دیگر تولد خورشید است و ماهی بیشتر به تولد باران نمانده.
زود بزرگ شدیم

علیرضا


........................................................................................

Monday, February 12, 2007

● دادم رفت، همه را دادم رفت
روحم را به چاله ای آب خریدند، اعتقاداتم را به شیشه ای پر خون از روایتی شاید از امام صادق فروختم، نََفَسَم را به پُکی از مکبث، یاد گردنبندم را به جرعه ای عرق سگی بیش نخریدند، بکارتم را به پوزخندی خریدند، قلبم را به تکه ای سیمان، آرامشم را به هیچ، تنهاییم را اما، خوب خریدند، بابتش یک لیس ازآبنبات چوبی دادند، خودم را به تُفی سربالا فروختم، یادش را نیز بردند، قرار بود این یکی را نگه دارم در پستو، حتی نفهمیدم چه بابتش دادند از بس که گیج بودم.
حالا مانده ام با چاله ای آب به رنگ خون، بوی گند مکبث، مزه تلخ عرق سگی ، پوزخند محو زن رهگذر، زبانی سرخ رنگ از لیس آبنبات چوبی و تکه سیمانی در دست و صورتی تُفی.

Things I loved before are already sold!

علیرضا


........................................................................................

Saturday, February 10, 2007

● دلم خواست که باز بنویسم
آی کسانی که به اینجا سر می زنید یا نمی زنید
به درک
دوباره می نویسم، گهگاهی می نویسم و فقط برای خودم می نویسم، به قول شاعر گرد خاموشی و خستگی روی قلبم نشسته و فعلا جای دیگری برای تکاندن قلبم ندارم جز اینجا.
می نویسم
پس هستم
از همین لحظه هر گونه برداشت غیر مسئولانه و شخصی را از نوشته هایم محکوم می کنم ولی خوب اگر هر کسی خواست هر برداشتی بکند، به درک، بکند
خسته شدم،
هر کسی که میخواد بهش بر بخوره و شاکی بشه، از همین امروز بهتره دیگه به اینجا سر نزنه، چه دوست چه آشنا، هر کسی هم که ناراحت میشه و قلبش میشکنه بازم میتونه لطف کنه و دیگه اینجا نیاد. از این به بعد هیچ ملاحظه ای نمی کنم.
برای خودم می نویسم و سایه روشنیها و آنهایی که دوست دارند.
برای خودم می نویسم
دوست دارم که مدتی خودخواه باشم
صد بار دیگر هم می گویم که دیگر برای هیچ کس نمی نویسم.
دلم پوسید از بس که همه چی رو ریختم توش
گور پدر همه شان وگلاب به روتون [...] لق همه شان:

داشتم میخواندم، دوباره میخواندم، وبلاگ تک تک دوستان گذشته را، درست مانند همان موقع ها که وبلاگ باز بودم و می خواندم و می خواندم. رنگ دلم بد جور زرد و سرخ و ارغوانی می زنه، تازه نمیدونم چرا می ریزد بر زمین آرزوهای ما نیز، حالا اینجا رو نیگا کن که ترم جدید دانشگاهم داره شروع میشه، با نهایت افتخار و در سایه شرمندگی به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان برسانم که ترم دوازدهم رو هم ثبت نام کردم، با رکورد چهار ترم با هفت و نیم واحد تا فوقش لیسانس. که هیچ ترمشو امتحان ندادم. حالا که خدمت شما دیگه آبرویی نموند عارض بشم که خیلی هم شوته نیستم، آخرین ترمی که امتحان دادم و بیست واحد داشتم، درست قبل از چهار ترم پیش معدلم هیجده شد. ولی خوب با نهایت تاسف و تاثر باید به اطلاع برسونم که یوهو شور و حال درس خوندن از ما رخت بر بست و بازم خدمتتون عارض بشم که متاسفانه و شایدم خوشبختانه، بستگی داره که از کدوم دید بهش نیگا کنی، اینبار از دستم در رفت و به یکی که خیلی عزیزه قول دادم که این ترم درسم رو تموم کنم. و خواهم کرد. تازه این وسط یکی داره سرودی به یاد بهاران می سراید. راستی کسی می داند که چرا بهار آرزو از سر ما گذر نکرد و من برای چی توشه ای از بهاران ندارم و یادگاری زیاران ندارم و کسی هم به من بگوید که امامزاده داوود سر کوه چیکار میکنه که بخوای نماز ظهر و عصر رو کمی مایل به چپ و تازه شکسته هم بخونی.

راستی بیست و دو بهمن روز شکست دشمن روز آزادی من روز از خود گذشتن هم نزدیکه، مثل هر سال برای اینکه کثافت کاری هایی که آقایونا دارن می کنن باعث نشه به بابا مامانم بپرم که بیخود کردین که انقلاب کردین، جلد هفتم آتش بدون دود نادر ابراهیمی را خواندم برای اینکه بدونم اگه الانیا بدن و ازشون متنفرم دلیل نمیشه که احمقهای مثل محمدرضا خوب بودن، مثل هر سال، اینبار خلاف سالهای گذشته که میخواندم و فقط می خواندم، خواندم و با مرگ تک تک شخصیتهای داستان اشک ریختم، بد هم اشک ریختم، برای آیناز و همسرش پیروز مشرقی، برای یلماز، برای ملا قلیچ بلغای دلاور، برای آرتا که قلبش عاشق شدن را می خواست، حتی برای پالاز و کعبه که تا آخرین لحظه در بیرون دایره بودند و مهندس عثمان خادم عثمان، و البته برای آلنی و مارال.

علیرضا


........................................................................................

Monday, February 05, 2007

● برای پیامبر
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم
بجز تارَت
بد آهنگ است

علیرضا


........................................................................................

Friday, February 02, 2007

● برای هیچ کس نمی نویسم، حتی برای تویی که می دانی بر ما سایه روشنی ها چه گذشته در این سالها یا که نمی دانی، چه فرق میکند
به درک
فقط برای دل خودم و روحم که دارد میترکد از بس که جان ندارد.

اشک می بارم
نمی خواستم که بنویسم، اما هنوز جز اینجا جای دیگری برایم دلخوشی ندارد، آخرین بار خواهد بود.
اشک می بارم
به کارهای کرده و نکرده، به آرزوهای داشته و نرسیده، به دلم که یک ماهی است دارد می ترکد از حرفهای نگفته و درد دلهای بازگو نشده و مجبور است که سکوت کند تا مشکلی بر مشکلات نباشد.
اشک می بارم
کاش در تمام این سالها به جای فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن و آسه رفتن و آسه آمدن، در پی تور کردن دختران بودم، کاش دلم را به کَل کَل کردن با ماشینهای عبوری ایران زمین خوش کرده بودم و مخ زدن و علافی، که همه امکاناتش را داشتم، بیشتر از هر کس که فکرش را بکنید، کاش حداقل چندین نگاه خریدارانه به مانکن های صف کشیده در پیست دیزین کرده بودم. کاش همه این سالها دروغ گفته بودم، بسیار هم گفته بودم، به همه هم گفته بودم، کاش یک سالی که انگلیس بودم به جای کانون توحید رفتم و به سلامتی هم کلاسی هایم آب پرتقال نوشیدن، پاشنه در خیابان سوهو و تمام میکده ها و خانه های آنچنانی اش را در آورده بودم و مست، کرده بودم، کاش به یکی از چندین نفری از هم کلاسی ها که در آن سال کذایی به من بند کرده بودن و بد هم بند کرده بودن جواب مثبت داده بودم. کاش حداقل در تمام این سالها کاری کرده بودم.
اشک می بارم
کاش در تمام این سالها دلی را شکسته بودم یا دلهایی را شکسته بودم، بد هم شکسته بودم، و مثل هزاران هزار دیگر، فردا صبح سراغ دل دیگری رفته بودم و آب هم از آب تکان نخورده بود که تا به امروز هم نخورده است.
اشک می بارم
کاش طبق اصولم زندگی نکرده بودم، کاش برای خود اصولی نداشتم.
کاش کاش کاش کاش

دوباره با اوس کریمم آشتی کردم و گرم گرفتم،
اما اگر نتیجه ای نداد پس از چند ماه...
...شاید دیگر نبودم.

اگر اینجا تنها بودم و آن سه تن دیگر نبودن هم امروز فضای مجازی را از وجود سایه روشن و تمام آرشیو چند ساله اش پاک می کردم. باشد که رستگار شوند.

علیرضا


........................................................................................