Thursday, August 28, 2003

● پیامبر امشب دو ساعت و نیم مسافرکشی کرده است!

سری اول مسافرین، دو خانم میانسال با سه دختر در سنین مختلف بودند که از سینما بر می گشتند... وقتی از آنها کرایه نگرفتم چقدر شرمنده شدند و از این دانشجوی کمی تا قسمتی اخراجی تعریف کردند که سرش به درس و مشقش گرم است و اصلا قیافه اش داد می زند و ... .(طفلکی ها خبر نداشتند که... بـَ...له!) برای همین بود که به آن جوان ورزشکار گفتم که دانشجوی موسیقی ام!
" 300 تومان ...باشگاه " جودوکار بود.هیکل آآآآآه! نه مثل من ریق ماسو. از امجدیه می آمد اما به قول خودش اگر تمرین درست و حسابی نمی کرد شب خوابش نمی برد. یک کم بخاطر شرمندگی از هیکلم، کمی بخاطر موسیقی ای که داشت در ضبط ناله آرایی می کرد(!) و بیشتر بخاطر تعریفهای آن خانمهای محترم گفتم که دانشجوی موسیقی ام. آرزو بر جوانان...!
جالب اینجا که همیشه قبل از اینکه من بخواهم سر صحبت را باز کنم مسافرینم ... .حتما این هم حکمتی دارد، من چه می دانم! البته چند نفر دیگر هم بودند ...از آنهایی که اینقدر مشغله دارند که فرصت نمی کنند فکر کنند که کجا می روند و چرا کجا می روند... با چه وسیله ای می روند و در این میان چه در گوش و چشمشان ریخته می شود.
آقایی بود که رفت و در دورترین نقطه از من نشست – مثل خانمهای جوانی که دربستی کرایه می کنند!- خیلی زود فهمیدم که چه سرمای سختی خورده است.چون پیوسته بینی اش را بالا می کشید و هر 300 متر یکبار عطسه ای پیشکشم می نمود!
دو جوان خنده رو هم مهمانم بودند.
اما یکی از مهمانان امشبم خاص بود: تنها شده بود...برای آنکه سر صحبت را باز کند از "یک عاشقانه آرام" که روی صندلی عقب افتاده بود، پرسید. خب برای آغاز صحبت بدک نبود. بعد از موسیقی و از پرایزنر سوال کرد. وقت یپاده شدن دست در جیبش کرد. من که تصمیم گرفته بودم چون از سری اول کرایه ای نگرفته ام از او که آخرین مرد همسفرم بود هم مبلغی نگیرم تعارف کردم که : بفرمایید خواهش می کنم! دستگیرش شد که چه می گویم و فقط کارت ویزیتش را دستم داد. کارت را که دیدم فهمیدم همان آقایی است که سال پیش ایرج راد از آستینش هزار دستگاه کامپیوتر بیرون کشید! خندیدم و گفتم: خدا به امسالتون رحم کنه! آقای راد رو که دیگه دعوت نمی کنید! خندید.
خبر برای وبلاگیها اینکه امسال بودجه برنامه اجتماع وبلاگیها از چندین محل تامین میشه و مراسم هم بصورت بین المملی خواهد بود – چه کارها!- ورود هرگونه آقای راد هم ممنوعه!

خودمونیم... مسافرکشی هم عالمی داره. حتی با جواد یساری و عباس قادریش!



● خانه ام گلستان شدست...!


گلهای سرخ سرخ، رنگ خون ، رنگِ ...! و عطر این "شیوه ی جدید زندگی" راه نفسم را پر کرده.

چه کسی می گوید: " هیچکس از ما همه ما نیست " ؟ نه...: " هر یک از ما همه ماست " همه دیوانه ایم، نخورده مستیم، بارانیم. همه پیامبریم!
حتم اهالی سایه روشن با یک نفس عمیق عطر این نفسهای تازه مرا در مشام خود می شنوند؛ اگرنه پس فایده اینهمه سال همنفسی چیست؟...
برای همین – که همه مست و دیوانه و باران و پیامبریم و همه این عطر تازه را می فهمیم و همه وهمه وهمه ... – است که می گویم 1-4 نداریم: این 1+4 است!

پس ...دوستی که دستهایت باران ِ گل سرخ است؛ از باغبان بخواه که درهای این گلستان را به روی خزان...محکم ببندد!




........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

● به مناسبت صدوسومين سال در گذشت نيچه ؛ چند گزيده از او :

اكنون اراده من بر اين است:
واز آن دم كه اراده من چنين است ؛
همه چيز دلخواه من پيش مي رود .
اين واپسين زيركي ام بود :
آنرا كه مي خواستم كه بدان ناگزيرم :
پس خود را ناگزير به هر بايد كردم ....
از آن دم ديگر برايم بايدي نيست ...

----------------------------------------------

ان كه تنهاست و توانايي انديشه بديع وفطري دارد ؛ آن كه مي تواند آميزه اي بي بديل از آرزوها ؛ و استعداد ها و تكاپوهاي اراده باشد ؛خمو مي داند يك دوست چه معجزه بس والاست.


........................................................................................

Monday, August 25, 2003

● میدونم که میدونی چقدر دلمون می خواست که حرف بزنیم. ولی خوب نشد که بشه، آخه امشب از اون شبا بود که نمیومد، حرفو میگما، میدونی واسه یه آدم کم حرف خیلی سخته وقتی نمیتونه، یا حسشو نداره ، یا تو یک کلام حرفش نمیاد، بخواد اونی که تو دلش میگذره یا کلش بهش فکر میکنه رو به زبون بیاره . یه جورایی عذابه از اینکه یه چیزی داره که بگه ولی نمیتونه بگه.
شاید یه شب دیگه...
راستی دارم دوباره به رسم گذشته هامون فکر میکنم، اون روزا که سایه روشنی کشف نشده بود و به شیوه سنتی رو کاغذ واسه هم مینوشتیم، شاید دوباره موقش باشه.



........................................................................................

Sunday, August 24, 2003

● مي خواستم ديشب بنويسم ولي وصل نشد .
پيامبر عزيز از بابت روز جمعه ممنون كه آمدي پيشم تا تنها نباشم
به حرفها گوش دادي .
ويك خبر خوب هم بهم دادي كه نمي دوني چقدر خوشحالم .
خبرت يك انژي زيادي بهم داده و باعث شده حال و روزم عوض بشه


● واااااای...یک واااااای عمیق! یک وای بلند مملو از نفس!
سالهاست که سایه روشنی ها را ندیده ام...و سالهاست که سایه روشن نخوانده ام.واااااااای!
کسی از پیامبر خبری ندارد؟

از 16 آگوست تا حالا...قرنها می گذرد. نمی دانم قدم نورسیده اینقدر بی شگون است؟
وااااااااااای...یک واااااای عمیق! یک وای پر از نفس!

خدایا! چه زندگی دوگانه ای شده...و شما نمی دانید دل این پیامبر چقدر در این شب تاریک برای سایه روشن و اهالیش می تپد...!قسم می خورم که نمی دانید!

وااااااااای...!


........................................................................................

Saturday, August 23, 2003

● براي تكميل مطلب اگه دوست داشتيد . شب نگاري از يك شب بيداري من را در ديوانه بخوانيد


........................................................................................

Friday, August 22, 2003

● شما ها در مورد بيدلري تا صبح صحبت كرديد
آره من هم مي دانم حكايت جالبي است .

ولي موضوع من مثل اون پادشاه است كه بهش گفتند:
بهترين چيز براي تو خواب نيم روز است تا در آن دمي مردم از دست و زبانت را حت با شند

براي كسي كه جز مرگ فكري در سر ندارد و مدام افكار قهقرايي در ذهنش چرخ مي زند .
همان بهتر كه روز و شب را در خواب باشد ؛ شايد در آن حال كمي آرامش داشته باشد
اگر كابوسي نباشد ....


........................................................................................

Thursday, August 21, 2003

● ما اینجا یه قراری داشتیم.
قرار بود کسی خودشو سانسور نکنه،
پس چی شد قول و قرارمون؟




● بگذاريد و بگذريد
ببينيد ودل نبنديد
چشم بيندازيد و دل نبازيد

که دير يا زود بايد گذاشت و گذشت

امام علي(ع)


● نخورده مست عزيز
موضوع ديروز خيلي از ارزش مبارزه هم بالا تر بود .
مي خواهم امروز هم برم گل بخرم !!!



● كامپيوتر را روشن كردم تا يك چيزي اينجا بنويسم .
نوشتم و بعد پاكش كردم .
كاري كه از دستتان بر نمي آيد فقط نگران مي شديد.




● - قبل همه این حرفا یه دمت گرم به اوس کریم بگم که این بارون امشبش خیلی حال داد.
میدونین، رفته بودم تو حیاط و قطرات بارون میخورد رو پوستم، احساس جالبیه وقتی قطره ها میخورن رو پوست پشتت و از شونه ها به سمت پایین سرازیر میشن

- این دیوونه عزیزم که نمیدونم چرا همچین میکنه. بابا واسه چی گیر دادی به من، عرض کنم که جناب عالی تو این مدت منو آزار ندادین جز یه مورد که اونم نمیشه اسمشو گذاشت اذیت که اینجام گفتم. بابا جون تو که دیگه منو بهتر از همه میشناسی، میدونی خلقیاتم چجوریه از چی اذیت میشم، مگه بهت نگفتم که شاید خیلیا نفهمن ولی دارم از خوشحالی منفجر میشم، مگه خودتم تایید نکردی، نکنه تو هم درست حسابی باورت نشده عزیز من. بعد این همه مدت این چرت و پرتا چیه سر هم میکنی حواله من میکنی. بهت بر نخوره که میگم چرت و پرت ولی واقعا از بعضیاش عصبانی میشم، درسته یه اتفاقی افتاده ولی مگه بهت نگفتم یه مسائلی تو رفاقت ما حل شده که شاید خیلیا نتونن درکش کنن. واقعا من میدونم، خودتم میدونی که کارمون از این حرفا گذشته و حالا حالا ها بیخ ریش همدیگه هستیم، اگرم خودامون نباشیم یه کوه خاطره هست که بشه باهاش یه عمر خوش بود. بیشتر از این نمیتونم مسئله رو اینجا بازش کنم، بهتره انقده به منم گیر ندی که شاک میزنم دیوونه من.
- فعلا شبت بخیر




........................................................................................

Wednesday, August 20, 2003

● دارم یواش یواش به اون جمله قصار که میگه خواب شب مال عوام الناسه ایمان میارم.
دیشب تا طلوع بیدار بودم، البته خیلی گوش کردم ولی ازصدای اذون اینورا خبری نبود.


● امشب يادم رفت و دست خالي آمدم خانه .
دلم براي ماماني سوخت .
و از اون بيشتر دلم براي خودم كه هر روز غير قابل تحمل تر مي شم


● مي دوني عزيزترين آدم زندگيمي ولي جديدا با اخلاقت اذيتم مي كني . ممكنه ناراحت بشي ولي همتون مي دونيد كه نمي تونم چيزي را نگه دارم و رو راست حرفم را مي زنم .

ممكنه من هم توي اين مدت آزارت مي دهم .كه اگه اينطوره بيشتر آزارم مي دي كه بهم نگفتي و پاي قول و قرارت نيستي

بعدش هم هر كدوم به من مي رسد مي گيد كم پيدايي ؛ ياد نعيمي افتادم كه از اين حرف بدش مي آمد .

دوستاي عزيز از سر گذر حرفي نزنيد ؛

آخه من توي اين چند هفته اصلا چند بار از خانه خارج شده ام.


........................................................................................

Tuesday, August 19, 2003

● بعضي وقتها يك كساني را مي بيني و يك احساساتي درونمان بيدار مي شه
آدمهايي كه اون وثتها كه در كنار هم بوديم زياد رابطه اي نداشتيم و وفتمان را با هم نمي گذرانديم
فقط يك عبور ؛ يك لبخند و عرض ارادت
ولي حالا بعد از مدتها كه همديگر را مي بينيم . يك حس علاقه و احترام دو طرفه بينمان ايجاد مي شه
و اين دوست داشتن هاست كه مي تونه به زندگي رنگ جديدي بده .
امشب در يك عروسي طلايي را ديدم .........


........................................................................................

Monday, August 18, 2003

● راستی باید به همون مناسبت که میخوام برا دوست دوستم بنویسم به پیامبرم تبریک بگم. حضرت پیامبر قدم نورسیده مبارک.


● این نوشتن منم حکایتیه ها.
حالا که هم حالشو دارم هم خوابم نمییاد، یه بچه فنقلی که قرار تو اتاقم بخوابه گیج خوابه و داره به مامانش نق میزنه، پارسا رو میگما، حالا مجبورم مثل بچه های خوب DC کنم تا بتونه اینجا بخوابه.
اون چیزیم که میخواستم برا دوست دوستم بنویسم میترسم از ذهنم بپره، ولی خوب چاره چیه همیشه حق با بچه هاس مخصوصا اگه طرف خواهرزادتون باشه.


........................................................................................

Sunday, August 17, 2003

● شاپركه عادت داشت .
روزها با دوستاش باشه وشبها با افكارش

بعدا روزها را فكر مي كرد و شبها گريه

حالا روزها مي خوابه و شبها هم مي خوابه
مثل قبل براي ديگران مزاحمتي نداره و ديگران هم براي او

مي ترسم فردا خودش يادش بره وبراي فراموشي بالهاشو لاي گلها دفن كنه .


● مي گن چند روز تهرونيد ببينيمتون !

پيامبر جان مبارك باشه !




........................................................................................

Saturday, August 16, 2003

● به یه دوست قول دادم که یه چیزی اینجا براش بنویسم. فکر کنم همین شبا که خونم بتونم بنویسم. فعلا که در گیر این آقای کرم عزیزم ( blaster ) که افتاده به جون کامپیوترم.


........................................................................................

Thursday, August 14, 2003

● بدترين چيز اينه كه وصل بشي ؛ به سايه روشن سر بزني و مطلب جديدي نوشته نشده باشه
مخصوصا اگه دفعه چندم در اون روزت باشه


........................................................................................

Wednesday, August 13, 2003

● ياد همون دوشنبه افتادم. تا چهار و نيم صبح آناتما بود و صفحات وب و گشتن دنبال فرمهاي كلاسهاي مختلف، بايد بجنبم، كمتر از يه ماه وقت دارم.

راستي كسي بارونو نديده، دلم ميخواد اين روزا برامون بيشتر بنويسه.


● خنده هم خوب چيزي است چون داره به يك عادت فراموش شده تبديل ميشه .

ولي شايد اين خنده دار تر باشه ؛ دوشنبه از هم كه جدا شديم
بعد از فوتبال و خستگي
من تا 6:30 صبح بيدار بودم .
شمع سوخت و ركوئيم نواخت و من نوشتم .
و شب بعد
شمع سوخت و ركوئيم نواخت و من ننوشتم .
با لين حال كه افكارم تقضاي نوشته شدن داشتند.

حالا يك مشكلي پيش مي ياد
اگه من بخواهم اين دهها صفحه را در وب بنويسم اينجا بنويسم يا در ديوانه
به اين مي گن يه سر و هزار سودا


........................................................................................

Tuesday, August 12, 2003

● ما غلط بکنیم به مشکلات تو بخندیم دایی بارون. درسته ممکنه، ممکنه که از این دست مشکلات نداشته باشیم ولی هرکی برا خودش مشکلات خاص خودشو داره. منم امیدوارم به زودی تموم بشه بدون اینکه دلی شکسته بشه .
ناراحت نباش و سعی کن عصبانی هم نشی، شاید که واقعا شب شراب بیرزد به بامداد خمار، در بارش فکر میکنم شما هم فکر کنید.



........................................................................................

Sunday, August 10, 2003

● افسوس که فکر جدایی رنگ زیباترین شبهای زندگی را کمرنگ میکند.
شاید یک ماه دیگر بیشتر باهم نباشیم.




● خمه چيز را باران در مورد شب خوبي كه داشتيم گفت
شب بسيار آرام و خوب
و حس گريه كه ديشب همراه من بود
ازم پرسيديد از خوشي يا از روي غم ؟
اون موقع جوابي ندادم ولي فكر كردم
از روي خوشي بود مي خواستم فشار ها را كنار بزنه تا تمام خوشي را به درونم تزريق بشه
مي خواستم با گريه به زندگي بفهمانم كه هر چه قدر هم غمها و سختيات زياد باشه نمي توني با يك لحظه اين چنيني مقابله كني
وگفتي گريه مال لحظه تنهايي ؛
قبول
ولي براي كساني كه در جمع احساس يك رنگي نمي كنند و به تنهايي براي گريه پناه مي برند .



........................................................................................

Saturday, August 09, 2003

● سانس اول
حرکت : ساعت 2:30 از اوشون به فرودگاه
مدت زمان رسیدن تا مقصد: 30 دقیقه
حداکثر سرعت : 205 کیلومتر در ساعت ( رکورد جدید با ماشین بابا)
آهنگ گوش داده شده: بیابان بیکران کامکارها، eRa
4:15 حرکت به سمت اوشون با پسر عموم

سانس دوم
حرکت : ساعت 6 از اوشون به فرودگاه
مدت زمان رسیدن تا مقصد: 45 دقیقه
حداکثر سرعت:130 کیلومتر در ساعت ( با مامانم بودم نمیشد تند رفت)
آهنگ گوش داده شده: هیچی، نوارایی که تو ماشین مامانم داشتم رو همشو، تاکید میکنم همشو دیوونه ورداشته.
7:45 حرکت به سمت خونه ایندفه با خواهرم و پسر کوچیکش که اومدن ایران

فرودگاه ، فرودگاه ، فرودگاه یه نفر ، نبوووووووووووود...




........................................................................................

Tuesday, August 05, 2003

........................................................................................

Monday, August 04, 2003

● تک خوری...؟ اونم اینطوری...؟

اگه با یاد ما زدی نوش جونت!


........................................................................................