Tuesday, May 23, 2006

● چند شب پیش بود که تو وبنوشته های ناتور خوندم که از اوس کریم پرسیده بود تا کی میخواد ازش هی تست صبر بگیره. یکم رفتم تو فکر یاد خودم افتادم که مدتهاست فقط برا ساقه طلایی وسط امتحانه که میرم سر تست صبرش. گرچه این از اون دسته امتحاناست که نمیشه نرفت سر جلسه.

نخورده مست.


........................................................................................

Saturday, May 20, 2006

● برای بهار نارونج و پامچانگ!

خسته، نه خیلی، فقط یه کم اونم از راه طولانی. دوباره یه کنفرانس برلین گرفتیم، با حضور بهار نارنجایی که نصفه شب می افتادن رو زمین و تو اون سکوت برا خودشون صدایی دست و پا میکردن. بوی بهارنارج هم اونقدر بود که مستت کنه تا یدونه از اون کنفرانسای برلین حسابی رو داشته باشی. صبح رو هم که لابد نمیدونی چه مزه ای داره با بوی بهارنارنج شروع کردن اونم در حالی که یه مزه کمرنگ از توتفرنگی جنگلی که این یکی رو حتما نمیدونین چیه زیر زبونت حس کنی. بعد از مدتها تو فکر بودن به خاطر بد بخت ترین موجودات عالم که هر پنج تاشون رو کرده بودن تو یه قفس بیست سانتی ضرب در بیست و پنج هزار عدد، فقط به خاطر روزی یه تخم، بازم بوی خوش بهار نارنجه که حالتو جا میاره. این خیلی فرق داره که یه مشت بهارنارنج رو تو تهران بو کنی یا اینکه توی محیط و توی این بو شناور باشی.
شب هم که حافظ شوخیش گرفته بود، همه نیت ها برا من بود و همه غزل ها هم گنگ و با کنایه. کی بود که میگفت فال رو ولش کن و شاهد فال رو بچسب؟

یکی هم به یکی گفت که چجوریه آدم هم برادر عروس باشه هم برادر داماد، اون یکی هم جواب داد نمیدونم ولی کار سختیه.

اونیم که رد میشد گفت چرا قاطی باقالیایی، نترس، یه کم یقین پیدا کن و برو جلو، ای بابا.

آخری هم که فال گوش وایساده بود داد زد یقین مثقالی چند شده؟ قیمت جهانیش بد جوری رفته بالاها هرچی زود تر پیدا کنی به نفعته.


نخورده مست


........................................................................................

Friday, May 12, 2006

● پشت یک میز دو تا صندلی چوبی بود
و دو فنجان پر از قهوه ، دو تا چشم کبود
تلخ می نوشی و سیگار خودت را روشن
می کنی با ته سیگار من و بعد از دود
دایره دایره پل می زنی آنسوی خودت
که نشسته است شبیهت شبهی دود آلود
با ظرافت ته فنجان تو را کاویدم
پشت یک میز دوتا صندلی چوبی بود
و در آن عصر به من ذل زده بودند غریب
نه دو فنجان پر از قهوه
که دو چشم کبود


این شعر یک تصویر آشنای آشنا بود برام
نمی دونم چرا ولی دوست دارم به بارن تقدیمش کنم
دیوانه


........................................................................................

Sunday, May 07, 2006

● و امروز:

دیروز چندساعتی رو در گاوداری چند هزار راسی در کنار گاوها سپری کردم، به چشمان گوساله ها زل زدم و نوازششان کردم.

کاش همه انسانها گاو بودند!

نخورده مست


● برای دیروز:

حالا دیگه بوسه های باران داره توی پس زمینه نواخته میشه.
از کنار دریا برگشتم، کنار دریای آبی با ماسه های شاید سفید.
کنار ساحل قدم زدم، مدتها و بارها، زیر نور خورشید و تابش ماه، در حالی که شنهای کنار ساحل کف پاهای لختم رو نوازش میکردند، ذهن ناآرامم تا ناکجاآبادها رفت و آمد. شب ها و گاهی هم روزها چند ساعتی و شاید چند جمله ای، بحثی و تبادل نظری و جدلی با برادرم، مثل قدیمها.
و آفتابی که می تابید و می تابید و می تابید.
و هزاران گل کاغذی صورتی، شاید هم قرمز و چندتایی سفید.
و راستی، بحثی چند ساعته با دوست برادرم، که دوست من هم شده است اینروزها، بیشتر از برادرم، در پارک جمشیدیه تا نیمه های شب قبل از پروازم به ساحل.
و حرف از آینده زدیم و دوست داشتن و دوست داشته شدن و گاهی هم شاید چند کلامی از عشق، شاید.

ما فراموش کرده ایم که چه قرارهایی با خود گذاشته بودیم، هر از چندگاهی، ناگهان رها کردن هر آنچه که هست و چند روزی بی فکری و بی مسئولیتی با قدم زدنهای فراوان و فکرکردن و فکرکردن و تنهایی بسیاری از قرارهای فراموش شده را به یادمان می آورد.

قدم خواهم زد و فکر خواهم کرد، ساعتها و روزها

نخورده مست


........................................................................................

Monday, May 01, 2006

● شاید اشکال کار از همانجا شروع شد که نوشته ای را یک سال مزه مزه کردیم.
شاید هم اشکال کار از همانجا شروع شد که من سرزمینمان را ترک کردم به دلایلی که شاید تو خیلی در جریانشان نباشی.
شاید هم اصلا اشکالی در کار نیست.

ما اینجاهنوز هم که هنوز است به قول تو بجای خدا به جمعمان قسم میخوریم، هنوز هم که هنوز است.

به خدا و شاید به قول تو به جمعمان، دلم لک زده برای یه گپ حسابی رو در رو مثل همونایی که من و تو هزار بار با هم داشتیم.
دلم لک زده که بشینیم کنار هم تا صبح از همه چی برا هم بگیم، مثل شبای لندن.
دلم لک زده که با هم یه نخ سیگار دود کنیم، آره منی که از سیگار متنفرم دلم لک زده که باهات بشینم و یه نخ سیگار بکشم.
و دلم لک زده که خورده و نخورده با هم مست کنیم، مست مست.


دایی بارون. گفتم که حال همه ما خوب است. خوب خوب. این را گفتم که باور کنی.

فقط من چند هفته ای است که پیچیده ام به هم که نمیدانم چرا. حساب این پیچیدگی را هم میرم که آخر این هفته با خودم ببندم. تا شاید همه چیز به روزگار عادی برگردد.

راستی من دارم زمینه های کار را میچینم، اگر این استکبار جهانی انقدر بازی در نیاورد و با کمی شانس، شاید تابستون سیگارهایمان را با هم در کنار سواحل کالیفرنیا دود کردیم.

نخورده مست.


........................................................................................