Friday, February 28, 2003

● واسه اونایی که فکر می کنن آزادی عقیدشون پامال شده ، حرف دارم اما تا شنبه وقتشو ندارم همین الان از آشپزخونه صدای انبوه قاشق چنگالا حواسمو پرت می کنه ما امشب کلی مهمون داریم ،300 تایی میشن



........................................................................................

Thursday, February 27, 2003

● *** آش کشک خاله مون...!

عشق یعنی کشک!
یعنی پشم...یعنی پنبه ی نزده ، که وقتی زدیش عالم را بر می دارد!
عشق یعنی بالش پر قو...خیلی نرم است، اما امان از وقتی که رو بالشیت پاره شده باشد...نوک این پر ها به همه جای تنت فرو می رود.
آری بخندید...عشق یعنی خنده ی بیگاه، گریه ی بیگاه!
عشق یعنی گریه ی بی معنی، خنده ی بی معنی!
عشق یعنی تا وقتی دوری داستانهای فریبا: لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، وامق و عذرا... .کاغذ پاره ی شاعری اما...!
عشق یعنی اسطوره! یعنی رستم، یعنی اسفندیار... .یعنی دیو سپید یا اکوان دیو...!
عشق یعنی دیوانگی، شوریدگی. همان که شاعرها گفته اند: "دیوانه را زنجیر در گردن کنید...!" اصلا عشق همان زنجیر است.... عشق یعنی اینکه تو یک زنجیر را بچسبی و رها نکنی!
عشق یعنی فریاد گوشخراش: اول که بر میکشی دلاوری! بعد سرت را زیر می اندازی...لپهایت گلی می شود و لب ور می چینی!
اصلا عشق یعنی همان لب ور چیدن، یعنی همان لپهای گلی. همان شرم نگاه... .همان فریاد بیصدای خفته در گلو!
عشق یعنی خواب...یعنی خفتگی! خوابهای شیرین که صبحش ضعف تن دارد.
عشق یعنی تا وقتی دوری هماغوشی جانها، روحها، آخرش نگاهها... .وقتی رسیدی دست و پا گیری تن!
عشق یعنی غزلخوانی چشمها! همصدایی نگاهها! هارمونی اندیشه ها!... عشق یعنی بی اندیشگی! یا پلک و مژه و مردمک.
...وقتی دوری فاصله ی پنجم: دو – سل. یا چهارم: می – لا. وقتی رسیدی فاصله ی دوم: ر – می. یا کمتر: سی – دو!
آری...عشق یعنی رنگ. رنگی که بی محابا روی بوم می پاشی و به قیمت خون می فروشی!
و هم عشق یعنی بیرنگی...یعنی کاغذ ترانسپارنت... یعنی کالک! عشق یعنی سایه بازی!
عشق یک بازی است. بازی ای که اغلب ما آن را زیادی جدی می گیریم!
عشق گوشه ی دایره است!
عشق یعنی شیرینی...عشق خیلی با نمک است. عشق ملس است.
عشق فشارت را بالا می برد، بدتر از نمک! می کشد. و هم عشق زنده ات می کند.
پس از عشق باید گفت. براستی " همیشه از عشق باید گفت. بی عشق روزگارت را زندگی سیاه خواهد کرد."

و اما با عشق...!؟ نمی دانم.

*** این قرار بود سه شب پیش پابلیش بشه ؛ یعنی دوشنبه شبی که ذکرش رفت. اما نشد!




● براي اونايي كه در برابر آزادي عقيده مي ايستند ودستور ميدهند بايد عرض كنم با تمام احترامي كه برايت قائل هستم نمي توانم چيزي را كه دارد جز باور ها ييم جاي ثابتي براي خودش دست وپا مي كند را انكار كنم
اي احساس بيهودگي مدت هاست كه با من همراه است يك بيهودگي كلي يك بي مصرفي در برابر همه --بابا -- خانواده -- دوستانم تو ومخصوصا خودم
حتي ديگر حرفي ودرد دلي با من ندارند اگر هم باشد از دست من كه كاري بر نمي آيد
همين دو شب پيش بود هيچي در چنته نداشتم كه كمكي به پيامبر كنم حتي حداقل كمي زخمهايش را تسلي بخشم حتي ديگه يك گوش شنواي خوب براي اطرافيانم نيستم
ولي در هر صورت اگر آزردمت معذرت مي خواهم حتي حرفم را پس مي گيرم هر چي تو بگي همونه
آخه مگه من كي را جز تو دارم كه اون هم رنجيده شده باشد

اگر شب
مرا در تاريكي خود پناه دهد
ديگر هيچ ستاره اي نخواهد درخشيد
وهيچ صبحي نخواهد شد
اگر شيون كنم
همسايه من شيون مرا نخواهند شنيد
و چون بميرم
آگاه نخواهد شد
و بر من سوگواري نخواهد كرد
اگر سايه ي خواب
آهسته
آهسته
نزد من بيايد
و به صورتم بنگرد
منصرف خواهد شد و باز مي گردد
در درونم كسي هست كه مرا سوگواري كند
وبا شتاب نزد دوستانم رود
به منزلي
با ديواهايي قطور وسر به فلك كشيده
به منازلي
كه چراغ سقفش ستاره ي تاباني است
پنجره هايش خاطره ودر هايش
ديدار
نه قفلي
نه چفتي



........................................................................................

Wednesday, February 26, 2003

● من دوباره می نویسم . بعد از اون اتفاق که این اواخر حسابی در بارش فکر کرده بودم و انتظارشو می کشیدم ، خیلی سخت بود با اینکه انتظارشو می کشیدم ، به اونایی فکر کردم که اتفاق برای نزدیکاشون میوفته و کاملا غیر منتظره ، تنم لرزید ، یعنی آدم واقا تحملشو داره ، بدون هیچ آمادگی فلانی که بود حالا نیست ، شاید هفته پیش راحت می گفتم: نیست که نیست . ولی الان میرم تو فکر حسابی هم میرم تو فکر .
راستی از همه اونایی که این چند وقت فکرشون آرومم می کرد ، متشکر .

اون کسی هم که به خودش لقب بی مصرف داده بود تا اون روم بالا نیومده حرفشو پس بگیره ، فوری



........................................................................................

Monday, February 24, 2003

● خويشانم مرده اند
ومن در قيد حيات
روز وشب آنان را ناله وزاري مي كنم
روز گار بدي است
براي آن كس
كه معني ماندن را نمي داند

*امشب آمدم تا خبر فوت مادربزرگ نخورده مست را بدهم وطبق رسوم تسليت بگويم
ولي من امشب كه با او تلفني صحبت كردم تا اين خبر را شنيدم به او تسليت نگفتم اصلا در اين مورد صحبتي نكرديم چون قلب هايمان همان هايي كه او در آورده تا با مداد رنگي؛ رنگ قرمز به آن بزند با هم صحبت مي كرد چند هفته بود كه با دلهره از شنيدن اين خبر به او زنگ مي زدم ولي بي اغراق امشب راحت ترين مكالمه تلفني ام را با او داشتم .
با او كه يكي از خصوصيات برترش اين درك متقابل از طرف مقابلش است بدون كمترين توضيح اضافي وكلامي
چند هفته است نخورده مست من اون هميشگي نبود
چند هفته است نخورده مست من اون آدم شاد وشنگول نبود
چند هفته است نخورده مست من اون يك دنيا حرف بي كلام نبود
چند هفته است نخورده مست من اون گل سر زنده نبود
او پژمرده – خسته ــ و افسرده بود
و حق هم با او بود ولي چند هفته او آب شد ومن را هم با خود آب كرد
آيا چيزي سخت تر از اين براي يك دوست ميتونه باشه كه ناخوشي دوستش را ببيند ولي هيچ كاري نتواند انجام دهد
يك آدم بي مصرف كه هيچ كاري ازش برنمي آيد حتي براي دوستش
مي دونم هفته هاي سخت تري راهم پيش رو خواهيم داشت
هفته هايي كه گذ شت روزهاي ناراحتي براي يك نزديك بود
هفته هاي بعد ساعت هاي دوري واحساس از دست دادن يك نزديك است
و دقايق مرور خاطرات وحسرت است
ولي من دلم روشن است چون دوباره قلبهامان هم صحبت شده اند وآنها تسكين درد يك ديگرند
ومهم آنهايند چه خونه تكوني شده باشند و يا نشده باشند.

*نزديكانم مردند ـــ خويشانم مردند
و من در اين فراسوي نياز
در اين تنهايي نفس گير تو را مي طلبم
نزديكترين پرواز آرزو هاي من تو بي همتاي خاموش
و در اين وحشت مرگ
در اين خاموشي پس از سالها شكوفايي
در اين ماتم از دست دادن نزديكانم
من در آرزوي فردا هستم
من ـــ تو؛ فردا ؛ و زندگي را آرزو مي كنم
من همتايي براي آفتابي ترين بهارهاي زمين
ياري براي سرد ترين نفس هاي برف
و نگاهي در غم انگيز ترين غروب هاي فردا مي خواهم
من سالها با مرگ زندگي كرده ام اورا آرزوكرده ام
با او همنشين بوده ام و اورا در خود تجلي داده ام
حال او در مرگ خويشانم
مي آموزم ـــ زندگي ؛ فردا ؛ عشق وآگاهي وتورا
تنها چيزي كه نخواهم آموخت بي تو بودن است
و تو مخواه كه بي توبودن را تجربه كنم .





........................................................................................

Friday, February 21, 2003

● می گفت : بیایم تو عشقمون، دوست داشتنمون ، پر رنگ تر باشیم .
کاشکی میشد دلارو در آورد اون وقت یه مداد رنگی ور داشت ، قرمز ، حسابی رنگش کرد ، قرمز قرمز، جیغ جیغ ، بعد گذاشتش سر جاش . آخه دلم هر چند وقت یه گرد گیری میخواد .
راستی ، خودتم می تونیا ، درش بیار رنگش کن ، قرمز قرمز ، رنگ عشق،
بعدش همرو دوست داشته باش ، همه آدمارو ...




........................................................................................

Sunday, February 16, 2003

● دوباره سلام
من کلی فکرم به هم ریختس و نمی تونم منسجمش کنم . حال مامان بزرگم اصلا خوب نیست ، آخرین باری که رفتم تو آی سی یو داشت گریم می گرفت ، وقتی حالشو دیدم . وقتی دستمو گذشتم تو دستش تا ده دقیقه دستمو ول نکرد یه جوری داشت تو چشام نیگا می کرد که از چشماش التماس می بارید خیلی حالت بدی بود .
واسه اون کار جدید هم که گفتم کلی باید کار انجام بدم که هنوز هیچ کاری نکردم . تازه ترم جدید هم شروع شده که اصلا حال و حوصلشو ندارم مخصوصا دو شنبه هاشو .
کاشکی میشد چهار تایی یه مسافرت بریم . پیامبر و دیوونم که یه جوری از مسافرتشون گفتن که انگار رفتن تبعید ، فکر کردم اقلا به اون دوتا خوش میگذره خوشحال بودم ولی مثل اینکه ، نه ، خبری نبوده .



........................................................................................

Thursday, February 13, 2003

● راستش من اینجا حسابی بیکارم. میتونم کلی باهاتون حرف بزنم و درد دل کنم!


● سلام...!
من برگشتم.
ما رو ور داشتن آوردن یه جایی که از بیکاری و بی همدمی داریم دیوونه می شیم. - البته این یکی که خودش اسمش روشه !- خلاصه من و این دیوانهً عزیز رو یه جورایی به زور (!) تبعید کردن یه جای خیلی دور...یه جایی که یه عالمه از اونهایی که دوستشون داریم دور افتادیم.
وقتی هم می آیم یه دو سه کلمه از این سایه-روشن بخونیم ببینیم دنیا دست کیه ...ای وای ! با اینهمه حرفهای تاریک و تار بارون روبرو می شیم.خودتون بفهمین چه حالی می شیم دیگه!
بارون بهاری! تو همیشه بهاری بوده ای.
بس باز هم بهاری ببار.
بهاری ببار...بهاری...بهاری....!بهاری...بهاری...بهاری...!
اینجا - تو این کافی نتی که من تنهایی نشستم - هم یه ترانه ای دارخ تو رو صدا می زنه...!چه شگون خوبی...نه؟
ببار آسمون ببار!


........................................................................................

Friday, February 07, 2003

● وصل شدم که بگم باهاتون حرف زدم فقط دو کلوم همین .
دو تا کلمه حرف زدن بعضی وقتا چه تاثیری داره . حالا بهترم ولی هنوز آسمون آبی میخوام.
شایدم برفی.


● حالا تنهای تنهام .صدای من از اون آسمون آبی میخوام تو اتاق میاد ولی از بوی خاک خبری نیست.
خوشحالم که باعث نشدم برنامتون خراب بشه با اینکه الان تنهای تنهام و دلم خیلی گرفته.
این آهنگ مال این جور وقتاس ، وقتایی که دلت گرفته...



........................................................................................

Monday, February 03, 2003

● فرودگاه رفتن وقتی منتظر یه آدم غریبه باشی که قرار برات یه دوا بیاره و فوری ببری بیمارستان خیلی فرق میکنه با مواقع دیگه . بعد هم از فرودگاه یه کله تا بیمارستان با سرعت حداقل 120 که تا 190 هم رسید .
نمی دونم تا حالا آی سی یو بیمارستانو دیدین یا نه من همین الان از اونجا میام . تاحالا این موقع شب بیمارستان نرفته بودم یه جو واقعا متضاد و جالبی داره با سکوت شبونش مخصوصا یه طبقه یه عده دم رفتن ، تو همون آی سی یو رو میگم فقط با کمک هزار جور ابزار و وسایل زندن و نفس می کشن .سکوت محض تو اون طبقه آدمو می بره تو فکر فقط صدای فس و فس دستگاه تنفس مصنوعی میاد. پیس...... پیس........پیس
یه متر پایین تر بازم سکوت هست ولی این دفه صدای نق و گریه نوزادای چند روزه آدمو می بره تو فکر تولد و مرگ در فاصله یک متری هم
این بیمارستان هم واقعا جای عجیبیه . اونم اگه ساعت 3 بری و یه قدمی تو طبقات بزنی
مراقبتهای ویژه، آی سی یو ، سی سی یو ، بخش ایزوله ، اتاق نوزادان ، و بالاخره همون زیر ، طبقه آخر ، سرد خونه . جرات نکردم برم اونجا



........................................................................................