Tuesday, September 30, 2003

● ۱۲۳ امتحان ميکنيم
من الان تو سيتي سنتر دوبي نشستم منتظر يه ويزاي کوفتي. کوفتي که نه ولي خوب کلي معطل شدم. يه احمقي ميره به سفارت تيرانداي ميکنه ما بايد الافيشو بکشيم.
به هر حال ويزام ۴ شنبه ديگه حاظر ميشه. و من تا هفته ديگه تو دبي؛ عشق برو بچ ايروني؛ الافم. همچين ميگن دبي انگار تو قلب نيويورکن؛ بابا اينجا همون کيش خودمونه به اضافه يه تعدادي ماشين مدل بالاتر؛ خانوماي يه کم عريان تر؛ و نايت کلاباي يه کم جينگول تر؛ و البته مشروب که راحت تر از کيش گير مياد؛ چقدم من اهلشم جون عمم.
فعلا تا بعد.

راستي پيامبر عزيز قابل شمارو نداشت.



........................................................................................

Monday, September 29, 2003

● الان وقتیه که بیشتر از همیشه بهم ریختم و نیاز به کمک دارم. اما نمی دونم چه جوری و از طرف کی؟... خیلی بده که آدم ندونه به چه جور کمکی از طرف چه کسی نیازمنده! نه؟
راستی نخورده مست عزیز...سفرت خوش. امیدوارم این مشکل کوچیک روادیدت هم به زودی حل بشه و بری!!! تو بهترین چیز رو موقع رفتن توی مشتم گذاشتی. اینقدر آرومم کرد که برای یکشب همه غصه هام - که می دونی حالا کم نیست - فراموشم شد. الان هم نشونتو ... نشونمونو تو گردنم دارم.
خدا می دونه اگه این هم نبود... چی بسر من می اومد با اینهمه التهاب و اندوه!

خودمونیم... این اوسا کریم چه زهر چشمی از ما گرفت!
شک ندارم که حالا سنگین ترین آه دنیا مال من است!

سفر تو خوش باشه نازنین!


........................................................................................

Wednesday, September 24, 2003


حالا که به رفتنم نزدیک و نزدیک تر میشم دلم بیشتر شور میزنه. برای پیامبر و از اون بیشتر برای بارون، هر موقع دلشوره دارم صبحها کله سحر از خواب میپرم و دیگه خوابم نمیبره، هر قدر هم شب دیر بخوابم و صبحش خوابم بیاد. چند روزیه اینطوری شدم.
دیشب بعد اینکه از بارون جدا شدم برا اینکه از سر گاندی خودمو برسونم به پارک وی سه دور دور خودم چرخیدم از بس که مخم کار نمیکرد، سه چهار بار وایسادم و چند دقیقه فکر کردم که بتونم بفهمم باید از کجا برم، کلم حسابی قاطی پاطی بود.
خیلی بده که دم رفتنم حادثه پشت حادثه میاد، حتی امون فکر کردنم به آدم نمیده،
بارونو تا حالا اینجوری ندیده بودم، تو چشاش یه چیزی دیدم که تا حالا ندیده بودم با اینکه زیاد تو چشش نیگا کرده بودم. من نگرانم و دلم شور میزنه، خیلیم شور میزنه.


........................................................................................

Sunday, September 21, 2003

● امروز یه دورکامل، دور تهران چرخیدم . از جردن تا عوارضی کرج، از سر آزادگان تا تهش، سه راه آزمایش تا جاده تلو، بابایی تا خونه.
حالام سرم داره از درد منفجر میشه، هر موقع سرم درد میگیره یاد بارون میفتم؛ با اون سردردای وحشتناک شبونش.




........................................................................................

Saturday, September 20, 2003

● باران با صدای امید امشب بعد از مدتها دوباره مهمانم بود،
و اشکی نیامد،
و خدایا به حق مسیحت پیامبر مارا دریاب،
و پیامبر مارا دریاب


........................................................................................

Thursday, September 18, 2003

● اونروزي که گم شد را خوب به ياد دارم .
ناگهان به آب افتاد و فرو رفت . و گشتن ها هيچ سودي نداشت .
هم از گم شدنش ناراحت بودم هم از شلوغ کردن شماها که باعث شد لاي شنها مدفون بشه .
يادمه اونروز بي حالترين غواصي ام را کردم .
حالا ماها مي گذره و هر دفه به مال خودم نگاه مي کنم دلم مي گيره . چند بار خواستم مال خودم را بهت بدهم ولي ترسيدم بهت بر بخورد و دعوايم کني و فکر کني قدر نشانه ها را نمي دانم .
من و تو خيلي جلوتر ازاونيم که گم شدن يک نشونه ما را از هم دور کنه ولي تو مي داني که من از گم کردن متنفرم مخصوصا اگه يک يادگاري باشه .
يادت اولين چيزي که بعنوان يادگاري ازت گرفتم يک خودکار بود ولي فردايش بهت پس دادم و بهت گفتم مي ترسم گمش کنم .!

حالا ايندفه تو بودي که چيزي گم کردي و من احساس مي کردم مال من نصفه است وخلاصه يکجوري بود !

حالا گونه شده که همه اطراف برام نشونه توست ولي اين نشونه هاي جفت مثل اون تسبيح چوبي هميشه احساسه مضاعفي را متبادر مي کنه .

اينها را نوشتم که بدوني از گم شدنش چقدر ناراحتم و هرروزه عذاب مي کشم.

ولي چند روزه يک چيزايي شنيدم که کمي اميدوارم کرد .
آيا درسته؟
با عمو رفتي که يکي ديگه هميشه رو قلبت داشته باشه ؟
مال من ...
مال تو ....
مال ما.....


........................................................................................

Tuesday, September 16, 2003

● تو این شلوغی ها که ما همش به فکر خودمون بودیم و داشتیم کارای خودمون رو میکردیم، یه دوستی اومدو رفت، همونی که از خداحافظی بدش میاد.
وقتی گفت امروز صبح رفته کلی ناراحت شدم، خیلی دلم میخواست ببینمش، ولی خب، نشد که بشه.
شادزی خانوم از این که نشد از نزدیک باهم آشنا بشیم شرمنده، شایدتقصیر ماست که تو دنیای خودمون غرق شدیم، دنیای کوچیک و دوست داشتنی خودمون که 24 سال طول کشیده که ساختیمش و حالا به قول دیوونه آجر به آجرشو جوییدیم و هستشو تف کردیم. حالا واقعا یه دنیای دیگه داریم که شاید اونایی که از بیرون نیگا می کنن فکر کنن که ساکنینش مال یه کره دیگن، ولی ما همونایی هستیم که باهاشون بودیم و خواستیم برا خودمون یه دنیای دیگه بسازیم و ساختیم ، واقعا هم روش کار کردیم که دنیای خودمون رو بسازیم و موفق هم شدیم. حالا که نیگا میکنم میبینم همونیه که میخواستیم، میتونیم بریم توش و غرق بشیم و دنیای بیرونیا رو فراموش کنیم، میتونیم با صدای نفسامون احوال همو بپرسیم و از تو چشای همدیگه تا آخر دل همدیگرو بخونیم. این آخرم که شاهکارش بود، چند دقیقه بعد از اینکه یکیمون یه خبر بد میگیره، فیل اون یکی یاد هندستون میکنه و در حالی که تو یه جمع در حال حف زدنه از جاش بلند میشه و میگه باید یه تلفن بزنه.
آره خب این دنیای ماست که داریم باهاش حال میکنیم، دنیای ماها که مستیم، اونم نخورده


........................................................................................

Monday, September 15, 2003

● ديشب بازم سكوت بودم‏، يه گوش، مثل هميشه، حرف ميزدي و من ميشنيدم، ساكت ساكت‏، و درد دل كردي و من گوش دادم.
حس كردم كه بعد از اين چند روز بزرگتر شدي، اينو واقعا حس كردم.


........................................................................................

Thursday, September 11, 2003

● هميشه همينجوره وقتي فکر مي کني همه چيز روبه راست .

ورق بر مي گرده و مي موني زير يک دنيا آوار .


........................................................................................

Wednesday, September 10, 2003

● از دلشوره حالت تهوع بهم دست داده.
خدایا
ما رو دریاب...


● همین الان یه میل گرفتم. یکی از دانشگاهها، برای دورش موافقت کرده. از 20 سپتامبر شروع میشه ولی چون سفارت تعطیله تا 15 اکتبر به من وقت دادن که برم اونجا. حالا این سفارت لعنتی کی وا بشه خدا میدونه. راستی یه بلیط تهران ، جده، لندن با 72 ساعت توقف تو جده هم رزرو کردم. یه مکه فوری.

از دیشب هم که نمیگم. خوب بود. خیلی خوب. بیشتر از اونی که فکرشو میکردم.




● عصر بود که يک پيام براش فرستادم که:
شب با هم بريم بيرون الواتي؟
و او مثل هميشه جواب داد :yap

من وقت دندانسازي داشتم . آنجا که بودم متوجه شدم بيشتر آدمها از صداي دندانشازي بيزارند ولي من با اين صدا مشکلي ندارم .مثل صداي کشيدن ناخن روي تخته سياه .
يادش بخير چقدر همه را با اين کار آزار مي دادم ...

رفتم دنبالش و با هم رفتيم mint cafe" به ياد باران ؛ که هنوز يک هفته از رفتنش نگذشته دلش براش تنگ شده و خوشحالم که داره ياد مي گيره احساساتش را بروز بده !

آرام آرام با هم از هر دري صحبت کرديم . خودمون را نگاه کردم مثل پير زن و پير مردها شديم .
که ساعت ها کنار همند و ارام و گاهي وارد صحبت مي شوند در موردش حرف مي زنند و باز کلي ساکتند و در کنار هم راحتترين لحظاتشان را سپري مي کنند .
از وقتي سکوت مهمون قلبم شده اينجوري شديم .
او هميشه در سکوت بود و من عادت دارم ولي مي ترسم سکوت من او را آزار دهد ؟
چون من مي دونم منتظر شنيدن بودن و نشنيدن چه سخته .

مدتي خيابان گردي کرديم . پيامبري نيافتيم .

دو تايي زديم به به سوي جنوب ؛ جنوب تر از اوني که فکر کني و رفتيم پايين تا
شهر ري و شاه عبدالعظيم
او دلش هواي اينجا را کرده بود و براي من مگر لحظه اي شيرين تر از لحظه با او بودن هست ؟

باز با هم بودي ولي حرفهامان را گذاشتيم براي فرصتي ديگر ؛ مي ترسم فرصتي دست نده !

نخورده مست عزيزم ار بابت امشب متشکرم .


........................................................................................

Monday, September 08, 2003

● یادداشتهای پراکنده یک شب تابستانی:

دارم مینویسم، با یه مداد که سرشو با چاقو تراشیدم، عکس شمشیر روشه و بقلش نوشته شمشیر نشان. خیلی وقته که ننوشتم، با یه مداد شمشیر نشان که سرشو با چاقو تراشیده باشن یا حتی با یه مداد عادی که سرشو با تراش تراشونده باشن، یه جوری که هرچی تو دلمه بریزم بیرون.
اینجا صدای رودخونه میاد با یه صدای گنگ از عبور ماشینها و جیرجیر جیرجیرکها، بازم گوش میدم، احوال پرسی مامان با مهمون تازه رسیده ، یه کامیون که باسرعت رد میشه، یه کم سکوت، حالا دارم یه صدای دیگم میشنوم، خیلی خفیف ولی میشنوم. صدا آشناست. تاپ تاپ، تاپ تاپ ...
میدونی، خیلی وقت بود که صداشو نشنیده بودم، صدای تپش منظم که یعنی تو هنوز هستی، یعنی هنوز یه جایی یا یه سرنوشتی ، شایدم یه کسی، منتظرته . والا هیچ دلیلی برای اینکه صدا داشته باشه وجود نداشت. سعی میکنم بهش فکر نکنم. به سرنوشت ، یا یه چیز گنگ و نامفهوم، همیشه همین بوده ، سرنوشت به همراه یه حس غریب از آینده مه آلود در نظرم میاد. چیزی که هست ولی نمی بینیش، بهش ایمان داری ولی دلیلی برا اثباتش نداری، اثبات که نه، شاید یه جورایی باورش. مثل خیلی چیزای دیگه که تو زندگی برهان علیت رو نقض میکنند. کتابای دینی و معارف اسلامی یا آدمای متشخص اعم از آخوند و غیره هرچی میخوان بگن، ولی تا حالا اینو فهمیدم که خیلی از چیزای این زندگی از برهان علیت پیروی که نمیکنن، هیچ، تازه اونو نقض هم می کنن. اونجا که برق چشا یا رنگ صدا به اندازه یه کتاب باهات حرف میزنن، اونجا که هزار دلیل و برهان منطقی که خودت همشو با دقت جور کردی و به هم چسبوندی تا یه نه بیاری تو کار ولی نمیدونی چی میشه که از ته دل میگی آره، دلته که میگه آره ، میدونم منطق عالیه ، حرف نداره، اونقدر که براش رشته دانشگاهی گذاشتن حتی توش پی اچ دی هم میدن، تا حالا حتما صد بار اینو شنیدی که را به را میگن "منطقت کجا رفته" یا اینکه، "دیدی عجب آدم منطقی بود". کی دیده تا حالا در مورد تصمیمایی که منطقی نیست یه حرف درست و حسابی بزنن، "همین جوری خواستی دیگه ، از رو هوا" . "آخه دلم خواست هم شد دلیل" تصمیمایی که از یه جای دیگه میاد، شاید دل، جایی که آدم بزرگا همونا که هم بزرگ شدن و هم عاقل قبولش ندارن.




........................................................................................

Sunday, September 07, 2003

● ديشب حدود ۵ ساعت به اينترنت وصل بودم . يک وبلاگ مال يکی از دوستان مدرسه ام را پيداکرده بودم . و از اولين نوشته توی آبان ۸۱ تا حالا را خوندم .
ولی همينطور که ملاحظه کرديد . هيچی ننوشتم .
بعضی وقتی اينطور می شه و دست و دل آدم به نوشتن نمی ره و گاهی مثل مسافرت هفته قبل می شه که هر لحظه می خواهی کامپيوتر جلوت باشه و تا می تونی بنويسی .

مثل اونروزی که تو ماسوله از کوه رفتيم بالا .
از خانه ها فاصله گرفتيم و بالا تر رفتيم
از اون تخته سنگی که توی قفس اسير بود هم رد شدی.
رسيديم جايی که فقط گاوها کنار امامزاده در حال علف خوری بودند .
روی سدی نشستيم که پشتش آب نبود . کوه بود.
رو به شهر ؛ از پايين ابرها آمدند بالا همه جا را مه گرفت .
باران با دستهای باز ابراها را در آغوش می گرفت . من روی سد دراز کشيده بودم و سرم را روی دره آويزان کرده بودم .
من توی ابرها خودم را دار زده بودم . .
و غروب
مه همه جا را پوشاند و ديگه چيزی ديده نمی شد . جز خودمان .
وحسنش در اين بود که مه هم می فهميد ما با هميم و ما يکی هستيم و
او نمی تونه ما را از ديد هم محو کنه ؛
و آنجا در سکوت بياد رکوئيم پرايزنر بودم .
يک چيزی که روحم را چنگ بزند .

نيمه شب بود که پسرک قهوه چی گل گابزبان آورد تا در کنار رديف شمدانی های منتظر ؛ قلب را آرامشی دهم .
هنوز مزه خاصش تو دهنمه .ولی دل من تلاطم که امواجش را کناره نيست .

حالا غروب ديگريست و تصوير ديگری .
ما بر فراز کوهيم ودشت ها و کوهايی زير پايمان .
درياست از ابر تا چشم کار می کنه ابر . فقط چند تا قله سبز کوه مثل جزيره ای از اين دريا بيرون زده .
ديروز درونش بوديم و اوروز بالا آن قرار ئاريم و تا ابد زير پاييمان ابرست
همه جا را مه گرفته حتی چشمها هم ابری شده و چند قطره
ولی تنها جای بی مه فکرمان است آنجا را آفتابی کرده ام می خواهم .
می خواهم همه چيز را از نور گرفته به مه زندگی بزنم .

و آنتما و سرعت . نخورده مستی که نمی داند به چه ميزان تند می رود .
کاش آنقدر تند می رفت که همهمان با هم پرواز کنيم و باز با هم .
توی اين سفر تنهايی مهمونمه و توی گلوم لونه کرده .
و سکوت مهمونمه ؛ سکوت چيزی که هميه با من بيگانه است .
ولی هيچکس نمی دونست چرا سکوت مهمونم شده.
هيچکس جز حودم همه حدس ها بخطاست .

تند و تندتر حالا صورتم کاملا کرخ شده و کوشهايم سرخ و بدنم از سرما تير می کشه .
ولی من خودم را بيشتر از پنجره به بيرون می کشم .
می خوام مسخ طبعت شم .

تو فکرم با خدا دعوام می شه .
اولين باريست که تو دل طبيعت جايی که به اون نزديک ترين احساس را دارم.
با هاش درگير می شم . می خوام بدونم می خواد چی را به رخ خلق بکشه
می دونه که من دوسش دارم و می دونه که همه می دونند اونه اونه و فقط اونه .
چرا زيبايی را کم کم تزريق می کنه چرا همه جا می خواد قدرتش را به رخمان بکشه .

و نماد دلتنگی هايم نمايان می شه امشب نحيف و باريک
ماه من هميشه در تو دلتنگی هايم را می بينم
تو آينه هستی که در دوری از خودم و عزيزانم . برايم تصوير سازی می کنی
تو بهترين مرهم دلتنگی های مداوممی .
دارم خودم را عادت می دهم تا صورت عزير ترين کسم که در فاصله اندکی از من نشسته است را هم درون تو ببينم.

و شبست و کسی مرا گاز می گيرد .
کاش من يک سيب ترش بودم .
که همه گان مرا گاز می زدند.

سرمای سحر مستی شبم را می پراند
مستی که از اتظار شبانه پيامبرم به من رسيده .

من هم می خواهم انتظار بکشم .
تا رسالت ديوانگی ام را به سر انجام برسانم .

و خدايا
دوست می دارم . همه را به فراخور درکشان
حتی خزه کنار رودخانه که امروز جواب سلام را نداد.
يا شاپره ای که لبخندم را به تمسخر گرفت .
و عهدمان دو سويه است .



........................................................................................

Friday, September 05, 2003

● امشب عروسی بودم . عروسی یکی از دوستام .یک دوست خوبء مهربون و قابل اعتماد .
تعدادی از دوستان هم بودند . و دور هم بودیم .
بعدش فهمیدم باران شبونه رفته کارواش . رفتم تا او تنها نباشه و بعد از جدا شدن از او .
کلی اتوبان گردی کردم . تا هفت تیر ء سید خندان ء رسالت ء میرداماد و پاسداران
خلاصه یک دیوانه بازی منحصر به خودم ...
خوش باشید .


........................................................................................

Wednesday, September 03, 2003

● فعلا که موندنی شدم.
همین الان خوندم فعالیت سفارت تا اطلاع بعدی متوقف شده. ای بابا


● سرما خوردم حسابی، تازه تو یه اقدام انتحاری دیشب تصمیم گرفتم به جای کالجای متفرقه برم یه دانشگاه حسابی،SOAS یا UCL حالا تا شروع کلاساشون دو هفته بیشتر وقت ندارم و یه کوه از کارای نکرده به اضافه این سرما خوردگی لعنتی، تازه روابط با دولت فخیمه ملکه الیزابت هم تیره و تار شده، دیروزم که نمیدونم کدوم نامردی به طرف سفارت تیر اندازی کرده، خدا به خیر بگذرونه.

دیشب برا دلم یه چیزایی نوشتم، اونم با مدادی که سرشو با چاقو تراشیدم، کاملا سنتی، میذلرمش اینجا اگه وقت کردم.


● وارد شدم . همه جا تاريک بود .
هيچ کس در خانه نبود ؛ چند روزي مي شد که ازشان خبري نداشتم .
در اتاقم بودم ؛ همان اتاق تاريک با ديوارهايي سرخ و سياه .
طبق عادت پشت پنجره رفتم . پنجره چوبي را باز کردم و به منظره کوهاي و جنگلها خيره شدم .
اين پنجره چوبي و منظره دل انگيزش هنوز با من همراه بودند .
هوا و آسمان بد جوري گرفت بود .
يک هواي خاکستري ترسناک که هر لحظه که به شب نزديک مي شد . تاريکتر و ترسناکتر مي شد .
اولين بار بود که شبي از تنهايي در خانه مي ترسيدم .
چون حس نويي بود نمي دانستم براي فرار از آن چه بايد بکنم .
هوا تاريک تر مي شد و ترس من هر لحظه زيادتر از قبل .
ناگهان در بازشد و تو وارد شدي با همان صورت آرام و لبخندي خفيف ؛
از ديدنت تعجب کرده بودم . چون زماني زيادي از جدايي ما نمي گذشت و دليل براي بودن تو نزد من وجود نداشت .
تعجبم بيشتر شد وقتي در جواب سوالم که ازت پرسيدم :
اينجا چه کار مي کني ؟
گفتي : آمدم امشب پيشت بمانم .و اين براي اولين بار بود .
ترسم محو شده بود و جاي آنرا شادي حضورت گرفت .

و بقييه شب را آرام تر خوابيدم ...



........................................................................................

Tuesday, September 02, 2003

● امشب مثل هميشه چهار تايي نبوديم . امشب پنج نفر بوديم .
با کشلوفسکي اونکه قبل از اينکه باران نفر چهارم باشه ؛ نفر چهارممون بود .
مگه در چهارتايي بودن چه حکمتي است ؟
مدتها بود با او نبوديم . شب خاصي بود .
او ناراحت و زير فشار بود . و امشب به ما پناه آورده بود .
خوشحالم از اينکه لااقل هنوز اين خاصيت را داريم و فراموش نشده که تو روزهاي سختي کسي هستيم براي تکييه ؛ چاهي هستيم براي فرياد ؛ ودشتي براي پرواز .


امشب در راه بازگشت مي خواستم با خودم خلوت کرده بودم .مي خواستم کاري کنم .
کاري نه از روي عادت مانند کشيدن سيگار !
انگشت شصتم را در دهانم کردم و به ياد کودکي آنرا مک زدم .
کشلوفسکي شروع کرد به خواندن داستاني ديگر و من انگشتم را مک زدم .
من همان پلم و همان پوشه قديمي ؛ يک وسيله
و درستش اينست به علت غايي ام ايمان بياورم و زياده نطلبم .
يک پل ؛ يک وسيله است ولي نبايد فرو برزد
جون اون موقع اون مقصر جان همه اهاليشه .
پس تا وقتي هستي يک پل تمام عيار باش ؛
و عيار يک پل به مسافرينشه پس آنهارا مران ....


باران امشب آمدي حرفي بزني و آنرا خوردي .
اپيدمي خوردن حرف ...
و مانند همیشه زجر من از نگفتن کلام در دهان که بي دليل فرو مي رود .
دوست ندارم در موردم حرفي بزنيد فکري کنيد و آنرا به من نگوييد .

کاش مي شد تا صبح نوشت .
واي هيچ گاه گريه مهمان چشمهاي بغض کرده من نمي شود .
به حالم دل بسوزانيد.


........................................................................................

Monday, September 01, 2003

● هممون نگرانتيم ...
هر چهارتامون
کاش کاري مي تونستيم انجام بديم


........................................................................................