Thursday, January 30, 2003


کیشلوفسکی رو ظهر تو خیابون دیدم. بهش گفتم که انقدر ندیدیمت که حتی از خاطرات مشترکمون هم حذف شدی . دیگه کوهای رامسر با اون قهوه خونش و جاده تاریکش و رهبر بازی پیامبرهم باعث نمیشه برگردی تو خاطراتمون . گفتم وقتت که باز شده همدیگرو ببینیم ، آخه امتحانات تموم شده ، گفت آره وقتم باز تر شده ولی فیلم برداری کارم شروع میشه .
بهش از ستایش عشق گودار گفتم و اینکه خوشم نیومد ( روم نشد بگم وسطش بلند شدیم و اومدیم بیرون) تعجب کرد. گفتم که مسئولش می گفت نرین ببینین خوب نیست، رفت تو فکر.گفتم مثل اینکه ملت سر نمایش داد و بیداد کردن و... ، شاکی شد و گفت عجب نامردایین . گفتم آخه هیچی نفهمیدم ، گفت از اون فیلم که نباید چیزی فهمید . کف کردم، موندم چی بگم. خدا حافظی کرد و رفت و منم تو کف این حرف آخرش موندم .
آزاون فیلم که نباید چیزی فهمید ...
من چیکاره بید----------------م



........................................................................................

Wednesday, January 29, 2003

اگر هنوز زنده ای، دلیلش این است که هنوزبه جایی که باید نرسیده ای.*

*مکتوب


........................................................................................

Tuesday, January 28, 2003

● کسی نمی خواد چیزی بگه؟
من اومدم که بگم یه چی بگین لطفا

... بعضی چیزها در زندگی فقط باید تجربه شوند وشنیدن تجربیات دیگران درباره آنها بی فایده است. عشق چنین موردی است، و خداوند-که خود عشق است - نیز...


........................................................................................

Sunday, January 26, 2003

● آقا بالا غیرتا دفعه دیگه خواستین برین مسافرت تبیین سفرو بذارین برا دم دمای آخر . این نمیشه که سه هفته قبلش تبیین کنین اونوقت ما دائم تو کف این مسافرت باشیم هی مثل جوانان ناکام بریم تو فکر نمیشه بابا این که نشد زندگی




[من تازه یاد گرفتم عکس بذرم برا همین دارم شورشو در میارم ؛) ]
آقا می خواستم عصری بیام یه دو خط بنویسم که نشد، ازاین ترافیک لعنتی تهران ،حدود 2 ساعت توی ترافیک بودم ، از بس نیم کلاج(کلاچ؟)گرفتم پام بی حس شده بود.
به خدا ما چرا داریم تو این اتاق گاز بزرگ زندگی می کنیم، یعنی کسی پیدا نمیشه مردونگی کنه پشه از تهران بره بیرون یه شهر دیگه زندگی کنه ، بابا این همه شهر تو ایرانه حالا خارج طلبتون پشین بابا همین الان تصمیم بگیرین برین بار و بندیل وببندین از این خرابشده برین. به خدا آخر عاقبت نداره آخر هممون خفه میشیم میمیریما . پشین باباجون یه مردونگی بکنین از اینجا برین شاید شهر خلوت بشه اونوقت ما بتونیم راحت اینجا زندگیمونو بکنیم. البته یه کم نا مردیه .
خیلی بد جنسم ، نه؟
تازم بابام می خواست یه نامه براش تایپ کنم کلی ناز کردم گفتم کار دارم حالا فردا و از این حرفا یه ربع بعد دیدم خواهر کوچیکم پشت کامپیوتره . فقط 11 سالشه داشت برا بابام تایپ می کرد تازه 10 انگشتی ، تو مدرسه بهشون یاد دادن ، کلی شرمنده شدم به اضافه کمی کنفی .

راستی کسی از سه تای دیگمون خبر نداره؟



........................................................................................

Friday, January 24, 2003


داشتم با پسر عموم حرف می زدم
از سفر زیر آب بر گشته فکرشو بکن 12 روز روی کشتی حداقل روزی سه بار رفتن زیر آب و قل قل کردن و یه عالمه چیزای قشنگ قشنگ دیدن واز این حرفا. دلم لک زده واسه یه قل قل زیر آب، آقا کسی نمیره طرفای کیش ما بهش آویزون بشیم ما همین کیش بسمونه تایلند و مالزی طلبمون . ای بابا ما رو دریابین تازه هفته دیگم دارن میرن ولایات یوروپ ما رو هم نمیبرن ایندفه غیر از جای همیشگی ، این جور که بوش میاد طرفای مادرید و بارسلون و لیسبون هم یه دوری میزنن با همون پسر عموی از آب دراومده تازه یه بفرمام به من نمی زنن اگر چه من وقتشو ندارم همراهیشون کنم ( جون عمم ) .حالا ما باید واسه دو نمره چمیدونم عقاید اقتصادی سگ دو بزنیم، اینم شد زندگی؟
خیلی نامردیه باید حتما یه مسافرت جور کنم اینجوری کرس آوردم .
کسی جایی نمیره مارو هم ببره ؟



........................................................................................

Thursday, January 23, 2003

● جاده و برف و برف و برف
اسکی رو فراموش کن
کله زدن اونم تو صبح سحر، کله ای اول جاده چالوس
جاده و برف و برف و برف
صدای دیوونه شو دیوونه شوی منصور
چند کلمه هم از دیوان عشق، باران از عشق می گوید و نخورده مست سرا پا گوش، گاهی کلمه ای به دیوان اضافه می کند ، همچنان مردد و گنگ.
جاده و برف و برف و برف
قدم زدن کنارجاده و رودخونه ای که پر از دونه های برفیه که حالا دیگه برف نیستن .
من از اون آسمون آبی می خوام سیمین غانم هم بود ولی من الان آسمون برفی رو بیشتر دوست دارم
جاده و برف و برف و برف
و باز هم برف ...











مي تراود مهتاب
مي درخشد شب تاب
نيست يك تن شكند خواب به چشم كس ونيك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند
نگران با من؛ ايستاده سحر
صبح مي خواهد از من
گز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر
در جگر خالي ليكن
از ره اين سفرم مي شكند


نازك آرايه تن ساقه گلي ؛ كه به جان كشتم وبه جان دادمش آب
اي دريغا كه برم ميشكند
دست ها مي سايم تا دري بگشايم
بر عبث مي پايم كه به در كس آيد
در و ديوار بهمريختشان
بر سرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي درخشد شب تاب



مانده پاي آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردي تنها كوله بارش بردوش دست او بر در
مي گويد با خود
غم اين خفته چند خواب بر چشم ترم مي شكند


دیوانه || 03:19




● Wednesday, January 22, 2003



عرض کنم خدمت دوستان که ما امروز بالاخره بعد از یکی دو ماه حسرت خوردن رفتیم اسکی، ولی خوب با چوب لای چرخ کردن های استکبار جهانی مخصوصا دولت وقت ایالات متحده و همچنین رژیم اشغال گر قدس و تا حدودی هم انگلیس از چندین کیلومتر مانده به سد کرج، بدلیل برف و کولاک سنگین، ماشینو سر ته کردیم و دست از پا درازتر ولی با اقتدار و اعتماد به نفس برگشتیم خونه هامون.
ولی خودمونیما این جاده چالوس وقتی برف میاد چقدر قشنگ میشه. یه سی جی(سیگار سابق) زیر برف قشنگ وای چه لذتی داره. خلاصه ساقی و مطرب و می جمله مهیا بود ولی، سی جی بدون حضور پیامبر مهنا نشود ...
جاش همیشه سبز.

باران || 12:35







آخ...اسکی!

آخ ...! دلم کباب شد. توی این برف به این قشنگی...حتی اگه برف تا یکی دو ساعت دیگه بند نیاد و اونا مجبور شن اسکی نکرده با سرافکندگی بر گردن ...من دلم واسه رفتن بالای کوه، واسه لیز بازی، واسه جاده چالوس و از همه مهمتر واسه بودن با دوستام پر می زنه!
وای بر تو ای نمره ی دوزاری...! که مردم امیدوار دنیا مجبورن بخاطر تو از پشت سر به رفتن دوستاشون دست تکون بدن و تازه بعدشم عذاب وجدان بگیرن – گرچه قرار بود من نگیرم!- که چرا باهاشون نرفتن!
هی!...کی میشه آقا شمس الدین خان اون دختر کولیه بیاد گیر بده...(باز نگین عاشقش شده!) ما دست بکنیم از لای همه فالهاش. یه فالی در بیاریم و این بیاد:
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت..... یک چند نیز خدمت معشوق ومی کـنم!
هان کی میشه؟...
می گم...حالا که خواب از سرم پریده، مجبورم بشینم سر پروژه ام دیگه نه؟


پیامبر || 06:55







پریشبها که از سالن ورزش می آمدیم به اصرار پسر و دختری کولی یک فال خریدم.
چون دل و دماغ خوندنش رو نداشتم دادمش دست دیوانه و خوندنش رو تا رسیدن به خونه به تاخیر انداختم.

فالم این بود:
آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت --- یا رب چه خطا دید که از راه خطا رفت؟
از پـای فتــادیــم چــو آمــد غــم هجــران --- در درد بمــاندیـم چـو از دســت دوا رفت


چون دیدم که امر بر بعضیها - مخصوصا خواجه حافظ شیرازی! - در مورد دستنوشته های اخیر حقیر مشتبه شده ...لازم دانستم به حد اشاره ای کفایت کنم.
آقای شمس الدین خان عزیز؛
اولا شما که سایه روشن می خونی، اگه حرفی داری چرا نمیای مثل بچه آدم بزنی و بری؟ یا اصلا میل بزنی؟...هان؟فال می گیری برای مـَ....ن؟
ثانیا کی گفته این قضیه دخترحوا یه قضیه لیلی و مجنونیه؟ به نظر من اصل این قضیه یه مشکل اجتماعیه...:که هنوز جوانهای جامعه ما بعضی چیز ها رو خوب یاد نگرفتند!
نمی دونم شاید هم من انتظار بیخودی از آدمها دارم و همه شون رو با یه چوب می رونم... .آره درسته، آدمهای خیلی زیادی دور و بر ما هستند و این انتظار درستی نیست که بخواهیم همه شون رو مثل هم تصور کنیم و تو موقعیتهای مختلف ازشون انتظارهای مشابه داشته باشیم.
نه...شمس الدین خان؟...


پیامبر || 03:37




Tuesday, January 21, 2003



صدایش را می شنوم
آری صدای سکوت شب را
وای اگر شب نبود
روزها را ...

باران || 04:28







وقتی شکوفه های بلورین یاسها
همراه با نسیم سحر کوچ میکنند
وقتی که با نوای خزان برگ های خشک
خش خش کنان به روی زمین چرخ می زنند
وقتی که گل به خواب زمستانه می رود
در وحشت سکوت غم انگیز باغها
وقتی به روی چنبره شاخه های لخت
فریاد می کشند به شادی کلاغ ها
وقتی طنین نای شبانان کوهگرد
در پیچ و تاب گردنه ها دور می شود
وقتی چراغ لاله به دامان کوهسار
با گرد و باد نیمه شبان کور می شود
وقتی که بر ستون در باغ، جغدها
با چشم های خیره خود پاس می دهند
وقتی بدست برزگران بوته های خشک
ختم می شوند و تن به دم داس می دهند
وقتی که باد می درود شاخه های خشک
وقتی که نغمه ها همه خاموش می شوند
وقتی که عشق ها و طرب ها و خنده ها
از یاد روزگار فراموش می شوند
وقتی که باغ می شود از جلوه ها تهی
تابوت یادهای غم انگیز می شود
وقتی که برگ نمی لرزد از نسیم
وقتی زغن موذن پاییز می شود
آن زمان بهار من است ای دل غمین
آنگاه من بهار کنم صحن باغ خویش
روشن کنم به سینهء شبها چراغ خویش

باران || 01:09




Monday, January 20, 2003



وقتی از عشق حرفی میون میاد، گنگ میشم، لام تا کام، هنوز برام یه واژه نامانوسه ، می دونی یه جور دیگس انگار اصلا در مقابلش خلع سلاح کاملم هیچی ندارم که بگم ، نه تائید نه رد نه حتی یه اظهار نظر کوچیک ، تا حالا لا ادری رو شنیدی . برای من لا ادری همین عشقه هیچ وقت نتونستم حضمش کنم نمی دونم انقدر پیچیدس که من نمی تونم باهاش کنار بیام یا از بس سادس که برام گنگه . نمی دونم فهمیدی یا نه که چی میخوام بگم. اگه طبق اون مقاله دکترشریعتی عشق رو از دوست داشتن جدا کنیم . اگه این تقسیم بندیو قبول کنیم برا من خیلی مفهوم تره چون دوست داشتن رو می دونم ، می دونم کیا رو خیلی دوست دارم و کیا رو خیلی خیلی اما اسم اون یکی که میاد با همه صحبتا در موردش هنوز تو کف کارمی مونم ، مخصوصا از نوع فرهاد و شیرین ، و لیلی و مجنون و حتی پیامبر ودخترحوا . واقعا نمی دونم.
یه روزی یه پیامبری بود که هر موقع بینمون بحث میشد، از اون بحثا که تا زدن سپیده طول می کشید ، تا حرف عشق می شد می خندید و می گفت: عشق که یعنی کشک!، منمم می خندیدم و می گفتم خب راحت شدم ، اینم از پیامبر قوم . با اینکه معنی خندشو خوب می فهمیدم .
یه جا خوندم :

از عشق سخن باید گفت، همیشه از عشق باید گفت
بی عشق، روزگارت را زندگی سیاه خواهد کرد
بی عشق، مصیبت است برخاستن، کار کردن، خفتن ، نگاه کردن، راه رفتن، نفس کشیدن
بی عشق،هیچ سلامی طعم سلام ندارد، هیچ نگاهی عطر نگاه


من که در موردش همون لا ادریم


آخرش خواستم همه متنمو دلیت کنم که ترسیدم آبی باشه به آسیاب خسته داستان پیامبر ودخترحوا، ولی چون می دونه که چقدر دوستش دارم و قرارمون این بود که اینجا راحت باشیم ، راحت تر از همیشه در کلمات ، جلو محافظه کاریم رو گرفتم .


نخورده مست || 18:26




........................................................................................

Monday, January 20, 2003


"Requiem for my Friend"

شب بود. آسمان سرخ بود و سوز گدا سوزی لای تن ها و پیرهنها وول می زد.
صحبت از مرگ بود و پیامبر مثل همیشه به شوخی برگزار می کرد: " چرا خود کشی عزیزم؟ خودم می کشمت! یه روز که با مترو داریم می آیم می فرستمت زیر قطار...خوبه؟ " با اینهمه اما خوب می دانست که پشت این حرفهای سیاه ساده گره های کوری در این کلاف هست که در ذهن دخترحوا چرخ می خورد، می پیچد و مرده اش می کند...!
اندکی بعد... سرها که برشانه ی احساس نشست ، پیامبر پرسید: " دختر حوا...! یه چی اگه بپرسم جوابمو می دی؟ "
- آره!
- خیلی دوست دارم بدونم!
- چیه؟
- تو ...شادی الآن...؟
- نه!
- چرا؟ نمی گی؟
- چرا می پرسی؟
- می خوام بدونم!
- برات مهمه؟
پیامبر این بار خواست تا پایان ماجرا برود...: - آره! فکر می کنم مهمه!
- چرا فکر می کنی مهمه؟
- چون فکر می کنم تو برام مهمی!
- چرا فکر می کنی من برات مهمم؟
...سکوتی نشست! :" نمی دانم! "
و این پرسشی بود که همواره در ذهن او چرخ می زد: " چرا دخترحوا اینقدر مهم بود؟..."
- می دونی چرا تصمیم گرفته ام بمیرم؟...
و گفت... همه چیز را گفت.
گفت که فکر می کند اگر او – که اینهمه پیامبر را دوست دارد – نمی تواند او را خوشبخت سازد پس هیچکس دیگر را هم نمی تواند. ( پیامبر خیلی پیشتر ها به او چیزهایی گفته بود...!)
گفت که حضور پادتنی را در وجودش حس می کند که هر گاه از این عشق رها شود دیگر هیچگاه دل به عشق نخواهد سپرد.
... پیامبر بی تاب بود. بلند شد. ایستاد. چند قدمی تا زیر درخت بید روبرو جلو رفت. زیر درخت چرخید: یک دور کامل و بالا را نگاه کرد... آسمان سرخ شب را! و رو به دخترحوا گفت که اینطور نیست.
اما...!
دخترحوا می گفت. می گفت که باید مرد...اگر معنای هر چیز این دنیا مثل معنای عشقش... باید مرد.
و دست آخر رازی را در گوش پیامبر خواند که آتشی ساخت: اینکه دیگر به آسمان نگاه نمی کند...که منتظر است لایه های دیگری از آسمان به چشمش آید. – پیامبر به خاطر آورد که دخترحوا از گذشته های بسیار دور او را آسمان خویش می خوانده...! –
و گفت که بسیار فکر می کند که خورشید شیئ بی اراده ی نادانی است که آسمان او را به هر طرف که بخواهد می کشاند.
دخترحوا می گفت و پیامبر هر لحظه بیشتر باور می کرد که : " باید مرد! آری باید مرد! " ...اما افسوس که پیامبر به " چیزهایی که خیلی پیشتر ها گفته بود " ایمان داشت!
سکوتی نشست! اشکی شکفت! ...پیامبر دیگر تاب نیاورد. باقی حرفها را به علم غیب خویش خواند. دهان گشود و گفت: " برویم "
باز سکوتی نشست، سنگین ...:" برویم! " اول باری بود که پیامبر از نماندن می گفت.- گرچه خود توان رفتنش نبود! -
دخترحوا زودتر برخواست. ایستاد و بعد ... آرام و با معنی گفت: " تو...خودت خواستی بدانی! نه؟ " و رفت.
پیامبر دوید. راهش را بست.
... و آنگاه سواران نگاه شبانه تاختند از سیاهی مردمکها به رزمگاه مغازله!
و دستهای پیامبر شاید آخرین باری بود که گرمی دستهای دخترحوا را داشت.
شب بود. آسمان سرخ بود و سوز گدا سوزی لای تن ها و پیرهنها وول می زد.



........................................................................................

Saturday, January 18, 2003

● راحت بگم:
راستش تواین یه ماه تا وقتی اون بیل بیلک،( پایین پایین ، سمت چپ ، فهمیدی یا نه ؟ اون کانترو می گم) اونجا نبود من فکر می کردم که ما خودمونیم و خودمون من برا اون سه تا می نویسم و اون سه تا برا من یه جورایی خیالم راحت بودم .یعنی فقط برا خودمون می نوشتم و دل خودمون چهار تا .
وقتی اونو گذاشتم اینجا . اولین بار که دیدم چند نفر اومدن اینجا تا شب داشتم کلی حال می کردم تا اینکه آخرای شب شد، همون موقع ها که آدم رومانتیک می نویسه وکلی حالی به حالی میشه و حسابی میره توفکر، که از خواص شبه، اون موقع بود که ، خب ، فکرا اومد سراغم . راستشو بخوای رفتم تو فکر که از این به بعد باید چی بکنم؟ یه جورایی ترسیدم که حالا چی باید بنویسم . مخم شروع کرده بود به خود سانسوری، که اینو بنویسم یا ننویسم ، حالا اگه اینو بگم چی میشه وامشبو چیکار کنم و از این جور فکرای محافظه کارانه، هنوزم درگیرشم ولی سعی کردم فراموشش کنم و همون نخورده مست باشم و واسه سه تای دیگه حرف دلمو بزنم. حالا اگه کس دیگم با ما بود که قدمش رو چشم .

اونی که داری سایه روشن رو می خونی خوش اومدی




........................................................................................

Friday, January 17, 2003

● من دارم برای کانتر و نظر خواهی یه سری کد html اضافه می کنم اگه اینجا شلم شوربا شد نترسین یه وقت:)


● دیشب بود
گفتش حسابی سرما خوردم ، فن و فون می کرد
گفتم از کی ؟
گفتش دوشنبه
گفتم خیلی وقته سرما نخوردم
گفتش پس امشب حتما سرما می خوری
بهش خندیدم
حالا سرم درد می کنه و تب دارم گلومو که صحبتشو نکن 12 ساعتم از اون دیالوگ بالا نگذشته بود که کله پا شدم ، باورم نمیشه به این سرعت
حالا پشت کامپیوتر با پتو نشستم و برا اولین بار شوفاژ اتاقمو باز کردم ، تازه فن و فونم می کنم .
آخ گلوم درد میکنه



........................................................................................

Thursday, January 16, 2003

● داشتم یه چیزی میخوندم، بارش بارون تو سالهای ابری ، اونجا که کیمیاگر جوون نشسته ...

بوی خاک داره از پنجره میاد با سوز ملایم زمستانی، امشب داره میباره ، صدای قطره هاش داره میاد ، عاشق بوی خاکم، استشمام نمی کنم می بلعم، با تمام وجود.
حس غریبیه .




........................................................................................

Wednesday, January 15, 2003

● دیشب بود که پیامبر گفت اینجا خیلی تاریک شده . یه نیگا کردم دیدم راست میگه اینجا دیگه سایه ام نیست، چه برسه سایه روشن . حسابی تاریکه سیاه سیاه ، چش چشو نمیبینه . دوست ندارم اینجوری باشه ، دوست ندارم انقدر تاریک بنویسم ، فقط از دردا بگم و از حیرونی خودم مخصوصااون نوشته 3 ژانویم(هنوز بعد یه ماه وقت نکردیم یه دستی به سر و روی اینجا بکشیم از دست این امتحانات و این حرفا، برا همین تاریخ میلادیه ، شرمنده )اون نوشته مال چند وقتی بود که حسابی قاط بودم و با اوس کریم کل داشتم ، آخه یکی نیست بگه تورو چه به کل انداختن با جل جلاله . ولی چیکار کنم ، چاره چیه میگن اگر نستیزیم میستیزد .
حالا بزار یخورده از روشنیاش بگم:

مثلا اینکه یوسف و زلیخا رو دیدم مثل بقیه کارای پری صابری ولی ضعیف تر غیر از قسمت حرکات موزون (رقص سابق) که کلی پیشرفت کرده بود . اینبار دخترکان بازیگر نه لزوما ماهرو، همچنین پسرکان، ایضا، تمام و کمال می رقصیدن دیگه مثل شمس پرنده شبهه رقص نبود .


یا اینکه آخر شب همون روز سگی که دوتا امتحان خفن داشتم تو نیمچه عروسی دائیم، پدربزرگم یه رقص شاتری کرد که همه کف کرده بودیم. بابا این جوونای قدیم خیلی واردنا مثل ما نیستن که بلد نیستیم یه تکونم به خودمون بدیم کلی شاد شنگول شدم بعد از اون رقص واقعا زیبا اونم آخر اون روز[...].


یا مثلا اینکه یه کار جدید میخوام بکنم که باید هی برم مسافرت، یه همچین کاری رو دوست دارم ،( به کسی نگین شاید رفتم راننده تریلی شدم . یه اسکانیای مشکی بندازی تو جاده و نواری بذاریو، صفا )


یا اینکه این عادل خان با اون نودش حال آبیا رو می گیره ، پنالتیشو حال کردین :)
(تماشا گر یک صدا)
اس اس یادش نره قرمز سرورشه
(تشویق یکپارچه حضار همراه با سوت و کف )
( صدای تیراچتور تیراچتور هم بعضا به گوش میرسه )

یا اینکه تو ماشین اونجایی که شجریان میگه :
ره میخانه و مسجد کدام است که هردو بر من مسکین حرام است
یا اونجاش که با من صنما رو میخونه داشتم پرواز می کردم تو آسمونا، مست مست بودم اونم نخورده .

یا اونجایی که سهراب میگه : تا شقایق هست زندگی باید کرد .

آره،
بارون بهتره اون اتاق رو فعلا فراموش کنه و کمتر فکر کنه و،
بیشتر بباره :

... ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم...
( م.امید)



........................................................................................

Monday, January 13, 2003

........................................................................................

Sunday, January 12, 2003

● درد کهنه مام کاشکی از امار و میدون و فقه و تاریخ بود اونوقت تکلیف معلوم بود ، مشکل اینه که درد مام مثل همه دردای کهنس فقط آمار و میدون و فقه و تاریخ باعث میشه اون درد کهنه خودشو نشون بده والاهمون که گفتی رو قبول دارم یه 2-3 خط امار و میدون و حتی یه شب بد با دود سی جی عددی نیستن که بخوان درد کهنه بشن ولی خوب بهانه ایه برای دردای کهنه ، تا دوباره خودشونو به رخت بکشن که بابا مام آره ، فعلا هستیم در خدمتتون .

بیشتر از این مبانی فقهیم اجازه نمیده !

...همون که ساعت 2 امتحانشو دارم :)



● درد کهنه که اینجوریا نیس آخه ... عزیز من، نخورده مست!
درد کهنه یه چیزیه که اصلا حس نمیشه. یه چیزیه که ما ها خیال می کنیم اصلا اگه نباشه می میریم. ما ها همه با درد های کهنه ای به دنیا می آییم، با اونها زندگی می کنیم و بعد هم با اونها می میریم... اصلا بدون اینکه متوجه حضور یا نبودشون بشیم!
می گما...اصلا کاشکی همه ی دردها از زور آمار و میدون و فقه و تاریخ بودن!
نه؟... تو چی می گی؟
شما چی می گین؟



........................................................................................

Saturday, January 11, 2003

● سرم درد می کنه، خیلی، از دیشب تا حالا ، اصلا حالم خوب نیست.فرمولای آمار تو سرم پر پر می زنن . فکرم متمرکز نمیشه . اینجوری اصلا دوست ندارم . انگار یه درد کهنس، چندین ساله شایدم چند صد ساله، من اصلا نمیتونم فکرکنم

سرم درد میکنه...


........................................................................................

Friday, January 10, 2003

● بابا این نشد که من روزی 3-4 بار وصل شم و هی نوشته های خودم رو بخونم ، ما چهار تایی اینجا اومدیم که چهار تایی بنویسیم ، این نامردیه که من هی بنویسم و چشم به این صفحه خش بشه و هیچی از شما نبینم ، خیلی نامردیه دیگه ، یه دو خط افاضه کنید من یه روحیه ای بگیرم . اونم تو این جمعه و این جو :

جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون کوچه های کهنه، غم انگیز
جمعه اندیشه های خلوت بیمار
جمعه خمیازه های موذی کشدار
جمعه بی انتظار
جمعه تسلیم

خانه خالی
خانه دلگیر
خانه در بسته بر هجوم جوانی
خانه تاریکی تصور خورشید
خانه تنهایی و تفال و تردید
خانه پرده، کتاب، گنجه، تصاویر... *


* فروغ

بازم بگم من هنوز از سیبای گاز نزده و اون جریانات از خودم شاکیما، یه کاری واسه من بکنین


........................................................................................

Thursday, January 09, 2003

● من اگه اینجا کم می نویسم اول برای اینه که درگیر امتحانای پایان ترمم و بعد هم اینکه در گیر کارای خونم هستم (م اونجا مخفف خونه همه نه اینکه خونه شخسیم بابا خونه زندگی شخصی کجا بود ما هنوز تو کف خودمون موندیم چه برسه به اینکه خونه زندگی هم اداره کنیم . یه چی میگیا!)
این درسای مام خیلی بد جوریه فکرشو بکن یه تئوری غربی رو هی بخوان بچسبوننش به اسلام و امور اخروی و اجر اون دنیا اونوقت همین میشه که می بینی ، مبانی فقهی اقتصاد اسلامی. حالا ما ریشرو نمی زنیم و نمی گیم اصلا اقتصاد اسلامی وجود نداره ولی هر بچه ای این کتابای مارو بخونه می فهمه که یه جورایی دارن زور میزنن تا با چسب، اسلامو بچسبونن به اقتصاد تازه اونم نه برای اینکه دلشون برا اسلام می سوزه نه بابا از این خیالا نکنیا ، فقط برای اینه که کارای خودشون رو توجیه کنن . بد وضعیه آدم باید چیزایی رو یاد بگیره که قانعش نمی کنه و صد در صد مطمعنه که توجیحه و اراجیف . یه نیگا به این بکن ببین چی میفهمی : "احکام "صرف" مخصوص پول حقیقی بوده و ربای معاوضی در مکیل و موزون و طلا و نقره است، نه در اسکناس که از معدودات است ..."
حال کردی،حالا خودت بگو من تو برگه امتحان چی بنویسم، هان؟
من جون شما الهیات نمی خونما، دانشجوی اقتصادم

راستی اگه فعلا بحث اون سیبارو نمیکنم برای اینه که مخم تو کار یاد گرفتن این اراجیفه ، آسیاب به نوبت بزا این امتحانا تموم شه ، هستیم در خدمتتون ؛)

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم .




........................................................................................

Tuesday, January 07, 2003

● شکر خدا تلفنم زنگ زد اومدم تو اتاق والا داشت بحث در باره محیط دانشگاه و روابط دختر و پسر و از این حرفا به دعوا و داد و بیداد می کشید بارون تا حالا چند بار گفته که از این بحثا نکنما اونم تو خونه ولی چیکار کنم نمیشه که آدم ساکت و بی سر و صدا بشینه . البته من معمولا واردش نمیشم ولی اگه وارد شم یه بحثایی می کنم که نباید بکنم. حالا دارم یواش یواش اطمینان پیدا می کنم که تو یه مسائلی از این دست، بحث کردن با نسل پیش مثل این میمونه که با یکی بحث کنی که یک کلام فارسی بلد نیست .یعنی واقعا حرف ما رو نمی فهمن و اصلا از روی قصد و غرض بحث نمی کنن فقط مشکل اینه که درک نمی کنن خیلی سخته وارد بحث شدن و به نتیجه رسیدن .
خوبیش اینه که بعد از این بحث که صداهامون یه کم بلند شده بود ، فقط چند دقیقه بعد بابام اومد تو اتاق که می خوام برم فلان جا میای؟ همیشه همینه، وقتی یه طوری میشه فوری بعدش میاد و یه بهونه ای برای صحبت پیدا می کنه که یعنی قهر که نیستیم؟ منم که معمولا روشو زمین نمیندازم، یه جورایی دلم نمیاد دلشو بشکنم ،
مامان بابا ها با هر عقیده ای باشن یه حکایت دیگن کاملا متفاوت .

راستی این پیامبر مام یواش یواش داره یه چشمه هایی میاد( پایینو داشته باش) . بابا بیخود نیست که ما بهش ایمان آوردیم یه چیزایی دیدیم وشنیدیم که ،... ، ای بابا کاش بودی میدیدی .

دیوونم که فعلا تا اطلاع ثانوی کامپیوترش پکیده و تازه تو کار امتحانات پایان ترمه .

بارونم واسه نباریدن خوب بهونه ای داره ، فوقش لیسانس و همین .



........................................................................................

Monday, January 06, 2003

● <سوگند خورده ام...>

من از سایه های لرزان بی اعتماد،
که در دود سیگارها لانه می کنند.../غوطه می خورند.../ و سرانجام با او می آمیزند...
و درخشش های هرزه ی نگاه ،
...و کتاب تاریخ !
من از این ممزوج تلخ ِ بی سامان ...تغذیه می کنم!

از چه می گویی؟
بوی گیسوی تو را باد...
سالهاست که برده است!
و این مشام... .

...که تلخکامی امشبم را به هیچ نمی دهم!
سوگند می خورم!
سوگند می خورم!..


........................................................................................

Sunday, January 05, 2003

● حالا که تو کف سیبهای گاز زده و رو زمین افتادهً زندگیمونیم پس چرا الان حتی یه گازم به سیبامون نمی زنیم و همین جوری میندازیمشون رو زمین ؟ د همین دیگه منم از این شاکیم .


● د همین دیگه! منم دوست ندارم راهی رو که رفتم بر گردم.
همه فریاد و افغان من به خاطر سیبهای گاز زده و روی خاک افتاده زندگیمه!

:...تو به من خندیدی!
ونمی دانستی...من به چه دلهره ، از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم!
...باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
...و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم!
و من اندیشه کنان...
غرق این پندارم:
که چرا
خانه ی
کوچک ما
سیب
نداشت!*

حیف که فردا امتحان " میدون " دارم. دوست داشتم بیشتر وقت بذارم.
*) از حمید مصدق(قصیده آبی، سیاه ، خاکستری: اگه نخوندین حتما بخونیدش!)




● یادم میاد یکی از اون جلسه های دوره ای یکی رفت بالا و گفت انقدر خاطراتتون رو به خودتون سنجاق نکنین ، یادتون میاد که، یه جای دیگم اینو خوندم که خاطره ساز باشیم نه خاطره باز .اما اونایی که از این دست خاطرات دارن ، می دونی که کدوما رو می گم، شب عاشورای ابیانه ، کنفرانس برلین کاشان ، رقص تو آشپزخونه اوشون ،حتی یه نخ سی جی بالای زاگرس ، نزدیک ایلام همون جایی که هیچ کس نمیره ولی ما رفتیم ، اونا می فهمن خاطره بازی یعنی چی ،هنوز خاطره ساز بوذن بهتر از خاطره باز بودن رو قبول ندارم ، اگه خاطره بازی نباشه ، اصلا خاطره ها به چه درد می خورن؟
من اگه دلم اون روزای ایوون کیشلوفسکی رو می خواد نمی خوام به اون موقع برگردم ، می خوام که الان که بزرگ شدم ، یه کم عاقل شدم (که کاشکی نمی شدم )، الان که آسمون آبیه ولی بارون میاد! بازم ازون روزا داشته باشم .ازون روزا که خودمون باگ خودمون رو می گرفتیم و منتظر نبودیم کسی باگمون رو بگیره ، مال خودمون رو که سهله، مال از خودمون گنده تراشم می گرفتیم یادت میاد .
منم مثل تو بعضی وقتا باهاش حرف نمی زنم ، مخصوصا پتو رو می کشم رو سرم ، مثل مرغ سرمو می کنم زیر خاک تا از دستش قایم بشم .آخه منم بعضی وقتا از دستش شاکی میشم مثل بچه ها قهر می کنم ، (مسخرس نه؟ گفته بودم بزرگ شدم ولی مثل اینکه نه، هنوز قهر کردنشوکه یادم نرفته) کاشکی مثل خیلیای دیگه راجبش فکر نمی کردیم .راحت راحت بودیم و به جد وآباد باگ می خندیدیم ، حیف ، حیف که زیادی فکر می کنیم و به فکر باگیم حیف...



........................................................................................

Saturday, January 04, 2003

● یخوده صبر می کنی تا من از این مهمونی اجباری بر گردم چند ساعتی . امشب براتون حرف دارم


● دروغ چرا؟ راستشو بخوای منم خیلی هوای اون روزهای خوبو می کنم.
عصرهای ایوان کیشلوفسکی، روزهای مثنوی ، شبهای ریلکه و آتش ، تار و عطار...شیخ صنعان و بعد آرام آرام ...ترنم مهربان باران! ونسیم صبحگاهی لا به لای غنچه های نارسیده گیلاس ، کجا...؟ ده خاک
سرخ :ابیانه! و هزاران هزار تصویر و آوا و نقش و نگار و عطر و حس رویایی دیگر...!
حالا می فهمم چرا ما اینهمه... – یا به قول این نخورده مست: یه عالمه، هزار تا! – همدیگه رو دوست داریم.

اما حیف... هیچ چیز تو این دنیا نمی ایسته تا تو بتونی یه دل سیر تماشاش بکنی. همه چیز در حال تغییره!
هیچ دو لحظه ای ازین گستره زمان شبیه هم نیست: ((AutoCorrelation = Delat(t) ...وای! ( این هم از اون باگهای بزرگیه که ما کشفش کردیم! )

می دونی...؟ بعضی شبها یا روزها عمدا باهاش حرف نمی زنم...اوني که اون بالاست رو ميگم! – آره... همون شهامتی که ازش می گفتی! اما این کارم از جسارت و شهامت نیست. از ناچاریه! آره یه جورایی ناچارم. راستش با اینکه می دونم اینهم راهش نیس ولی این یکی رو هم دارم امتحان می کنم. خدا رو چه دیدی...!
اصلا همینه...! هر کی پیامبرش رو بفرسته تبعید...خوب اونم یه وقتی... آه ، ولش کن!
دیگه حتی نوشتن هم ... .باورت میشه؟

خیلی روزا باز می رم سر مثنوی. عشقمه...! هی زیر و روش می کنم. وبعد...دوباره می سپارمش به خیل عشقهای گرد و غبار گرفته ام! و اون وقت میشه از اون وقتایی که هیچ چیز جز آغوش دلبری مثل نازنین سازم، نمی تونه آرومم کنه!...

می دونی...؟ اینکه خورشید هر روز راهی رو که اومده تا انتها می ره و می رسه به اونجایی که باید...می ره و پشت کوهها کمین می کنه تا فردا صبح...
اینکه ماه هر شب می آد و مردم زمینو خواب می کنه و تو رویاها و کابوسهاشون گم و گور می شه... تا فردا شب که روز از نو روزی از نو...
و من و تو هنوز تو شیش و بش خودمونیم که آیا و اگر و اما و شاید...
منو تو دریای تاریکی و ناامیدی غرق میکنه!
باران عزیز، تو تنها نیستی! این پیامبر هم شکایت داره. که این رسم پیامبرداری نیست!
چرا کسی نیست که باگهای ما رو بگیره؟...

وای...! هیچ چیز نمی ایسته تا تو تماشاش کنی! اگر تغییر نکنی مردابی ميشی که برگردوندن زندگی بهش... یه تولد جدید لازم داره!
هرچیزی که تغییر نکنه ، جریان نداشته باشه...مردابی میشه: حتی وحی ، تو دل یه پیامبر!

هه! می بینی چه حرفهای پیامبرانه قشنگی؟ خوشحال باش که هنوز هم از کتابهای کلفت و حرفهای قلمبه سلنبه ای که سالها پیش خوندیم در من چیزی مانده! می بینی چه مسخره!

من باید یه چیزی رو اعتراف کنم. باید اعتراف کنم که وقتهایی هست که هیچ چیز تسکینی بر درد تو نیست. حتی آغوش نازنین ساز مهرآفرین!




........................................................................................

Friday, January 03, 2003

● نه دیگه نشد . اومدین و نسازین .
اون روزا که مثبت بودیم رو یادته یا نه ، نخورده مست و دیوانه و پیامبراضافه کن جناب کیشلوفسکی کارگردان فقید که اینروزا دیدنش شده مثل رویت هلال ماه شوال سالی یه دفعه اگه شانس داشته باشیو اول ماهو اشتباه نگرفته باشی ، یادته که هنوز بارون نیومده بود، هفته یه بار دور هم جمع می شدیمو حرفای گنده گنده می زدیم خیلی گنده ، متنای قلنبه سلنبه می خوندیم ، بحث می کردیم و گاهی هم مسخرگی می کردیم، باگاشو می گرفتیم ،می دونی که اعتقاداتمونو می گم . می دونی یه جورایی دلم اون روزا رو می خواد البته اون موقع ها اینقدر با هم صمیمی نبودیم که اگه دم پیتزا خاتون اون خبر کذایی رو از نخورده مست بشنوین مجبور شن با جارو خاک انداز جمعتون کنن( یه چی بگم که تا حالا بهتون نگفتم، اون شب از خوشحالی داشت گریم می گرفت باورم نمی شد که انقدر به هم نزدیک شدیم و همدیگرو این اندازه ، یعنی یه عالمه، هزار تا ، دوست داریم ) از اصل حرفم دور شدم خلاصه اینجا می نویسم به یاد اون روزای دوست داشتنی که پیامبرمون پیامبری می کرد و دیوونمون دیوونگی و منم مستی ، بارون هم هنوز نیومده بود . حالا خیلی دوست دارم الانا وقتی بارون میاد دور هم باشیمو بازم مثنوی بخونیم و تار بزنیم و بحثهای قلنبه سلنبه بکنیم که بالاخره ما چیکاره ایم هنوز وسط زمین و هواییم نه اون وری نه این وری . اگه نماز می خونیم و روزه می گیریم برای اینه که جرات نداریم بذاریمش کنارف، برای اینه که بهش عادت کردیم، مثل cg،یه جورایی بهش معتاد شدیم . اگه زیر همه چی نمی زنیم برای این نیست که بهش اعتقاد کامل داریم و با ورش داریم برای اینه که جراتشو نداریم ، برای اینه که شهامتشو نداریم ، مثل سگ می ترسیم ، از این زندگی داره حالم به هم می خوره ولی به روی خودم نمیارم، با لبخند می گم اوضا احوال ، شکر خوبه ، ولی اصلا راضیم نمی کنه یه بار دیگم گفتم بازم میگم :

گریه ،عجب نعمتیست به هنگام ...

داره گریم می گیره اونم چه به هنگام ...



● ... از قدیم گفتن: اگه به امّید منِ منونی...برو شوهر بکن بیوه نمونی!

آخه عزیز من، نخورده مست! هر کی ندونه تو که می دونی...ازین پیامبر نمی شه چشم معجزه ای داشت. که اگه معجزه ای از دستش می اومد اوّل از همه خودش رو ازین دریای تاریکیِ بی امیدی درمی آورد. نه؟...



........................................................................................

Thursday, January 02, 2003

● بارون عزیز از چی شاکیه ؟ یا برامون بنویسه یا که ...

بعضی وقتا نوشتن خیلی سخت تر از اونیه که فکر می کنی، مخصوصا اگه امتحانات پایان ترم هم در پیش باشه و درس درست حسابی هم نخونده باشی اونوقته که هر جمله رو که میخوای تایپ کنی فلان فرمول اقتصادی یا فلون نظریه توسعه ته ذهنت برات شکلک در میاره .
امروز سالگرد آشنایی من با اینترنته ، دوم ژانویه2000 اولین روزی بود که به طریق گرافیکی به اینترنت از خونه وصل شدم و مثل همه ایرانی ها که فکر میکنن واجب ضمنیه، برای خودم یه ای میل تو یاهو بازکردم :D (نمی دونم هیچ کدوم سایته یاهو رو با تکست دیدین یا نه؟)، قبلا با تکست و اون هم از طریق دانشگاه تهران یه مدتی تو کار اینترنت بودم اولین سایتی که می رفتم اون هم از طریق ,telnet://سروش بود که الان بسته شده . بگذریم تو این دوسال خیلی چیزا یاد گرفتم و خیلی چیزا دیدم و خوندم حالا که 2 سال گذشته دارم به این فکر می کنم که وب برام چه فایده ای داشته ، اینقدر که براش وقت گذاشتم برام فایده داشته یا فقط وقت تلف کردن بوده ، آخه می دونی یه حساب دو دو تا چهارتاست که فکر می کنم معمولا بهش توجه نمی کنم ، باید سود و زیانشو سنجید و تصمیم گرفت ،از زیانش منظورم تهاجم فرهنگی و این چیزا نیستا یه وقت نری تو اون فازا منظورم وقته و جوونی، تا حالا به این فکر نکردم که سود دو ساعت وبگردی بیشتره یا چمیدونم آوردن لبخند به صورت یه بچه ، گوش دادن به صدای خش خش برگای پاییز یا حتی فکر کردن راجب اونی که دوسش داری ، امشب روش فکر می کنم گرچه فکرکردن شبانه تخصص بارونه .





........................................................................................