Wednesday, December 31, 2003

● یادمه میگفتی دلم برا آزادیم تنگ شده، حالا منم دارم ذره ذره آزادیم رو محدود میکنم بدون اینکه بدونم چیزی دارم بدست میارم یا نه و این اصلا خوب نیست. در لاادری بودن تو این موقعیت برای من خیلی بده، چون هر لحظش که بگذره کار رو سخت تر میکنه.
چشا که به هم میفته قلبش تندتر میزنه و قلبم تندتر نمیزنه و این اصلا خوب نیست.
و از اون بدتر اینکه من هنوز تکلیفم رو باخودم، با باورهام،با احساساتم، باعقاید و اعتقاتاتم روشن نکردم.
کاشکی میتونسم با یکیتون رو در رو حرف بزنم.


دلم میخواد مریم رو زمزمه کنم، همنشین شبهای لاادری
دلم میخواد ایمان دوباره بیارم به مسیح

کهیعص....





........................................................................................

Sunday, December 28, 2003

........................................................................................

Thursday, December 25, 2003

● راستی امروز کریسمسه، کریسمسم و کریسمستون مبارک به قول این ور آبیا




........................................................................................

Monday, December 22, 2003

Shroud of false

We are just a moment in time
a blink of an eye
a dream for the blind
Visions from a dying brain
I hope you don't understand




● من در آغوش سرد زمستان آرمیده بودم... که دستان گرم بهار مرابه میهمانی کوچک و باشکوه خویش فراخواند:
من دیر کرده بودم.
من لای شالیزارها پای در آب و گل مانده بودم.
من خیال می کردم که طعم چای بهارنارنج را چشیده ام.
و نمی دانستم چرا اینهمه ژله دوست دارم.

با اینهمه به آفتاب سلام کردم،
سلامی گرم...
و آفتاب گرم شد.
و در گوش باد شعری خواندم،
که دیوانه وار به خود پیچید...
" سر گیجه زد و گردباد شد"

من ایستادم
ایستادم
ایستادم باز
ایستادم باز منتظر...

تا آفتاب بر پوست عریان تنم بدود
و یک شکم سیر ... ژله بخورم!


........................................................................................

Friday, December 19, 2003

● ديده ای بسيار و می بينی
می وزد بادی ، پری را می برد با خويش ،
از کجا ؟ از کيست ؟
هرگز اين پرسيده ای از باد ؟
به کجا ؟وانگه چرا ؟ زين کار مقصد چيست ؟
خواه غمگين باش ، خواهی شاد
باد بسيار است و پر بسيار ، يعنی اين عبث جاری ست .
آه ! باری بس کنم ديگر
هر چه خواهی کن ، تو خود دانی
گر عبث ، يا هر چه باشد چند و چون ،
اين است و جز اين نيست .

مرگ گويد : هوم ! چه بيهوده !
زندگی می گويد : اما باز بايد زيست ،
بايد زيست ،
بايد زيست !...

مهدی اخوان ثالث




........................................................................................

Wednesday, December 17, 2003

● بغضی وقتا فکر میکنم که دارم زندگی آرومم رو خراب میکنم،
حالا صبح ها بیشتر فک میکنم که چی بپوشم،
بیشتر سر و وضعم رو تو آینه چک میکنم، کاری که زیاد بهش عادت ندارم
بیشتر مواظب آداب اجتماعی هستم، آدابی که بعضیاشون رو احمقانه میدونم
بعضی وقتا فک میکنم که دارن از محبتم سوء استفاده میکنن، بعضی وقتا برعکس، فک میکنم که من دارم از موقعیتم سوء استفاده میکنم.
بعضی وقتا انقدر باهوشم که ازیه نگاه سادشون می تونم تا کوچکترین احساسشون رو بخونم، بعضی وقتا اگه تو چشمم زل بزنن و باهام از ته دل حرف بزنن هیچی از احساساتشونو نمیگیرم.
حالا دارم یواش یواش، تاکید میکنم یواش یواش بعضی چیزا رو میفهمم، که چطور میشه دوتا آدم به هم نزدیک بشن، خیلی سریع و بی هیچ دلیل خاصی

می خوام یه چیزی بگم، یه کم میترسم :

Maybe this is my turn




........................................................................................

Tuesday, December 16, 2003

● من از بلندای صنوبر بلند
و از گرمی دستان آتش سرخ
و شیرینی غزل...
شرمسارم!

که چرا بیهودگی تاریخ تلخ خود را
با او همسفره شدم!...



........................................................................................

Monday, December 15, 2003

● اما تو ای عبور نوازش،
اما تو ای وزیده بر این برگ ناتوان

هشدار تا سوار شتابان عشق را

در هر ردا و جامه به جای آری

در یاب وقت را که تو را جاودانه نیست.

این بی کرانه را،
زنهار،
بیکرانه نپنداری!*






* سیاوش کسرائی، از خون سیاوش


........................................................................................

Sunday, December 14, 2003

● من به قدربی گناهی تو گناهکارم... .
و به تعمید چشمهای تو محتاج.
مقدس
آسمانی

مرا ازین کلاف بی سامان بدزد.
و پنهان کن... .
راهزن
دلیر

درسایه ام بنشین.
دمی بیاسای.
رهگذر...
همیشگی!



........................................................................................

Thursday, December 11, 2003

● فکر مي کنم براي شروع خوب باشه ؟
کشيدن ۵ نخ سيگار ؛ آتيش به آتيش و پشت سر هم !

هميشه محيط هاي هنري تاثير خاصي روي من مي زاره .
با اينکه اين محيط را دوست دارم ولي معمولا حالمو بد مي کنه .
باعث مي شه يکجوري از خودم بدم بياد ؛ شايد مسخره باشه .
ديشب مي خواستم تيکه دوم جشن تولد سايه روشن را داشته باشم .
تيکه اولش من و بارون رفتيم مينت و بايد اعتراف کنم مي ترسيدم که اگه امشب هم بارون مثل من رو به راه نباشه ؛ ازاون شبها مي شه که مدت زيادي جلوي هم مي شينيم
قهوه مي خوريم و بعد از هم جدا مي شويم .
ولي شب خوبي بود ؛ کلي با بارون عزيزم حرف زديم در مورد چيزهاي خوب و زندگي و
وقتي ازش جدا شدم باز خودمو نفرين کردم که چرا اينقدر وسط حرفاش پريدم و دلم مي سوخت که امشب تمام شده و من از هم صحبتيش محروم .
برسيم به ديشب :
خودمو به پيامبر رسوندم ؛ بارون گفته بود گرفتاره و نميتونه بياد .
هنوز کار شروع نشده بود و پيامبرم خسته بود و افسرده و دلشکسته .
کارها به خوبي پيش نمي رفت و او اذيت مي شد .
از اين لحظه ها متنفرم و باز باعث مي شه از خودم بدم بياد وقتي يکي از عزيزانم ناراحته و
من هيچ کاري ازم بر نمي ياد و اون موقع است که غم باد مي گيرم .
و فکر ، آبم مي کنه .
ولي کاش ماه من بود و مي تونست خوابم بکنه .

اواسط اجراي دوم بود که از سالن زدم بيرون و توي حياط دانشگاه هنر نشستم .
هيچ کس نبود ؛ تاريک و سکوت .
هوس کردم سيگار بکشم . سيگاري روشن کردم و تا ۵ اين راه مداوم ادامه داشت .
آره من خودمم ؛ هموني که از سيگار متنفره ؛ هموني که از آدمهاي در حال سيگار کشيدن بدش مي ياد حتي اگه دوستاش باشند .
آره خودمم حالمم خوبه و دارم بهتر مي شم چون داره از خودمم هم بدم مي ياد .
نميدونم چرا اين دانشگاه هاي هنر هميشه با من اين معامله را دارند.

ياد سارا مي افتم و اونروزهايي که دعوتم مي کرد برم دانشگاشون براي نمايشي يا
اجراي کنسرتي يا برگزاري نمايشگاهي .
و من هميشه ميرفتم .
ياد آش خورن تو اون زير زمين بخير .
ولي چرا هيچ وقت باهاشون همقدم نشدم در راه يک سفر.
چرا هيچ وقت به اصرار هاي سارا توجه نکردم .
آيا فقط بخاطر مامان بود که خوشش نمي آمد با دخترا همسفر بشم .
حالا ميدوني مامان چند وقت سارا را نديدم و خواهرشو بيشتر .
من که از داشتن خواهر محروم بودم نبايد از داشتن اين دوتا محروم مي شدم .

بعد از اجرا دلم نمي خواست پيش پيامبر بمونم . نمي خواستم کنارش باشم
ولي نمي خواستم خانه هم برم . تا مدتي همونجا موندم .
ديگه سيگاري نبود که بکشم بسته اش را هديه کردم
دختر کنار حياط سيگار مي کشيد ؛ فروردين بود .
ولي از او ديگه بدم نمي آمد .شايد اگه سيگاري داشتم از او آتيش مي گرفتم .

راهي خونه شدم با سرعتي کم اتوبانها را يکي يکي گز کردم .
من توي اين شرايط بايد يا يکي حرف بزنم . ياد نخورده مستم افتادم .
که نيست و گريه کردم .
زدم کنار اتوبان من امشب خاص شده ام چون داشتم گريه مي کردم .
حرفهايم را برايت نوشتم و فرستادم با اينکه مي دانم آن موبايل تا ماهاي آينده خاموش خواهد بود .
شبست و بخاطر حرف زدن وصل شدم و همونه که بايد مي بود فقط بود .
بهم گفت که او امشب بهم اشک هديه داده و گفت مي دونم چمه :
حال امشب تو يک حجمه يک...
نه حرفاش مال خودمه برايه خودم نگرشون مي دارم.
او امشب دوباره مرا جلا داد ؛ تا ديگر از کمبودش ننالم .



● چونان مه که تن سبز تپه ها را نمی خراشد... عشق من نیز بر پیکرتو خراشی بر جای نخواهدگذاشت!

لئونارد کوهن


........................................................................................

Wednesday, December 10, 2003

● گفته بودم اینجا اجنبی چشم آبی کم پیدا میشه، هرچی هست اجنبی چشم بادومیه. دایی بارون اگه کسی رو سراغ داری خوب این گوی و این میدان.

راستی دیشب جای همه خالی با کلی آدم جالب آشنا شدم، یه استاد مردم شناسی که قلمش حرف نداره، یه دختر زرتشتی که داره اینجا در مورد دین زرتشت تحقیق میکنه، یه پسر یهودی که دوره 3 ساله لیسانسشو 6 سال هنوز تموم نکرده با یه روحیه داش مشتی خفن، کاراکتر معروف دانشگاهه، یه خانم مسن آمریکایی که از منم بهتر فارسی حرف میزد، یه دختر ایتالیایی که تو دانشگاه ونیز فارسی خونده بود و برا پروژه لیسانسش داره رو کاروانسراهای ایران کار میکنه، حیف باهاش دیر آشنا شدم چون فقط برا یه ترم دانشگاه ما بودش و جمعه بر میگرده ایتالیا(قابل توجه دایی بارون هم اینکه خیلی بالا تر از استانداردای جهانی زیبایی بودش)، و کلی آدم حسابی دیگه که من خودمو قاطیشون کرده بودم.جای همگی خالی

با همه این حرفا بازم آخر شب دلم گرفته بود، دلم هوای sms های شبونه دیونه خودم رو کرده یا یه قهوه تو مینت. من دلم شما ها رو میخواد


........................................................................................

Tuesday, December 09, 2003

● خب دیروز یکی داشت مستقیم تو چشام نیگا میکرد و با اصرار ازم میپرسید تا حالا دختری رو بوسیدی یا نه؟!
تازه این بعد از یه محاکمه جمعی از طرف هفت هشتا دختر بود که میخواستن بفهمن چطور میشه یه پسر دوست دختر نداشته باشه. بعد از توضیحات مفصل در باره اعتقادات فرهنگ و نشده که بشه و نخواستم که بشه و البته اثبات این که من گی نیستم، خانمهای محترم هم کلاسی که تعدادشون هم کم نیست دست به یه تلاش همه جانبه زدن که برام یه دوست دختر پیدا کنن، خدا به خیر بگذرونه


........................................................................................

Friday, December 05, 2003

● دایی بارون این خیلی نامردیه که یه عمری ننویسی، حالام که مینویسی به یه زبونی بنویسی که ما سر در نیاریم

بگذریم،
دیروز یه لکچر تو دانشگاه بود راجب اینکه چجوری برا دانشگاه اپلای کنیم و از چه رشته ای میشه وارد چه رشته ای شد و از این حرفا، همش جای بارونمون رو خالی کردم. چون تعدادمون کم بود با تک تک صحبت میکرد و میپرسید هدفتون چیه و چه رشته ای خوندین و از این حرفا. جات خالی دایی بارون مخ کار خوردت بود


........................................................................................

Thursday, December 04, 2003

● خیر مقدم به همه اونایی که اومدن .

All welcome, thats it


● - سلام بفرمایید تو دم در بده .
- خوش آمدید .
- وای چرا زحمت کشیدید ،
+....
آره یک سالش شده ولی کلی برای خودش بزرگ شده ها ;اینجوری نگاش نکنید ، ظاهرش ریزس .
+....
نه ، ازون وبلاگهای پر رفت و امد نیست که آدم سر گیجه بگیری .
اینجا خانه خلوت چهار تا دیوانه - چهارتا بارون - چهار نا نخورده مست و چهارتا پیامبر ...
بفرمایید تعارف نکنید ، دهنتون را شیرین کنید . تا من این برو بچ را پیدا کننم . بفرستمشون دست بوس .
مگه دیگه تولد یکسالگیش تکرار می شه .
-------------------------------------------------------------------------------------
بهونه نیارین که هیچ کدوم مقبول نیست . زود بیایید به مهمونها سلام کنید.
درس و امتحان وتاتر و کنسرت و نمی دونم قراره فردا به استاد کوفت تخویل بدم نداریم . یالا پاشید .
وا ، نخورده مستم چرا این شکلی شدی . بدو پسر خوب صورتت را بشور بیا پیش مهمونا .
آباریکلا.
------------------------------------------------------------------------------
کسی تعارف کنه از دستش ناراحت می شما بفرمایید . میوه بفرمایید، شیرینی .

اگه کارهم دارید : لطفا میل بزنید فداتون بشم .


● یک سال گذشت ؛
این چهار دیواریه اتصال ما یکساله شد .
تبریک به هر چهار نفرمان ، بخاطر باهم بودنمان و....
---------------------------------------------------------------------------------------------
من به خودم می گوییم که این انسانها حتی با احساس ترینشان ، حتی سرگردان ترینشان در اندیشه ،
آری ، حتی معروفترین و دانشمند ترینشان هم نتوانستند –
آگاهانه یا غیر آگاهانه – از این غریزه فرار کنند .
غریزه ای کودکانه و ساده :
نوشتن به منظور جبران ، جبران ناپذیر .




........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

● دستهایت را که باز می کنی...
به اندازه آغوشت،
جا برای من در دنیا باز می شود.

دستهایم را که باز می کنم...
حتی به اندازه خودم،
جایی در دنیا پیدا نمی شود.

کجا می آیی؟
کدام آتش؟
که من خود خاکسترم!
تو خود آتشی زنده زیر باران...
که صدای شعله هایت را
اشکهای من کوک می کند!

خاموش می بارم
...که پنهان می سوزی
و من؛ خاکستر داغ من و شعله های عریان تو
که در باد سرگیجه می زند... .

چقدر زندگی در تو هست!
چقدر مرگ در صدای من!

آرام بخواب...
امشب دیگر
خوابت را پاره پاره نمی کنم.

ماه



........................................................................................

Sunday, November 30, 2003

● نوشته هات همشون یاد آور یک خاطره اند .
خاطرات مشترک - مسافرتهایی در کنار هم.
-شعر نخورده مست : اون شب کذایی در کیش و خوندن این شعر از پشت تلفن توسط پیامبر برای تسلی دل من !
و آبرویم را نریزی ای دل....
-فیلم Leon را اصفهان تو هتل دیدیم و بیدار شدن یکی از افسانه های شخصی من !!
_ وآناتما و بارون و جاده توی جنگل و ماه .
و...


........................................................................................

Thursday, November 27, 2003

Empty from Anathema in memorial of our moments. ;)



Empty vessel under the sun wipe the dust
from my face another morning black Sunday
coming down again empty vessel empty veins
empty bottle wish for rain that pain again
wash the blood off my face the pulse from
my brain and I feel that pain again

I'm looking over my shoulder 'cos millions
will whisper I'm killing myself again maybe
I'm dying faster but nothing ever last I
remember a night from my past when I was
stabbed in the back and its all coming
back and I feel that pain again

I abhor you I condemn you 'cos this pain
will never end you got away without a
scratch and now you're walking on a lucky
path I have to laugh but you'd better watch your back

there's pathetic opposition they're the
cause of my condition ill be coming back
for them I've a solution for this sad
situation nothing left but to kill myself
again because I'm so empty






........................................................................................

Wednesday, November 26, 2003

● بقیه سایه روشنیا زندن؟

من باید تا 4 دسامبر یه ا سی 1500 کلمه ای راجب سایت آمازون و تاثیرش روی اینترنت فاینانس تحویل بدم، ممکنه تا اون موقع پیدام نشه، فعلا


........................................................................................

Sunday, November 23, 2003

● راستی آهنگ Shape of my heart که مال فیلم Leon رو اگه نشنیدین از اینجا میتونین بگیرین. واقعا که یکی از بهترین آهنگاییه که تا حالا شنیدم و البته فیلمشم که یکی از بهترین هاست.

He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He doesn't play for the respect
He deals the cards to find the answer
The sacred geometry of chance
The hidden law of probable outcome
The numbers lead a dance

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart

He may play the jack of diamonds
He may lay the queen of spades
He may conceal a king in his hand
While the memory of it fades

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart
That's not the shape, the shape of my heart

And if I told you that I loved you
You'd maybe think there's something wrong
I'm not a man of too many faces
The mask I wear is one
Those who speak know nothing
And find out to their cost
Like those who curse their luck in too many places
And those who smile are lost

I know that the spades are the swords of a soldier
I know that the clubs are weapons of war
I know that diamonds mean money for this art
But that's not the shape of my heart
That's not the shape of my heart



● یه بار یه دوست ازم پرسید: فکر میکنی اونی که چتر رو اختراع کرد عاشق بوده؟ منم گفتم حتما نه
ولی حالا نظرم یه کم تعدیل شده،حالا میگم بستگی به این داره که کجا زندگی می کرده.
اینجا 48 ساعته داره مثل سیل بارون میاد و هنوزم ادامه داره.




........................................................................................

Friday, November 21, 2003


کدو قلقله زن
تو ندیدی پیرزن
والا ندیدم
بلا دیدم
یه قلم بده بذار برم
...




● امروز رفته بودم تظاهرات ضد بوش تو لندن، اینم عکساشه، امیدوارم بتونین ببینینش، چون اونجاکه عکسارو گذاشتم یه کم بازی در آورده.
















........................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

........................................................................................

Monday, November 17, 2003

● لحظهء ديدار نزديکست
باز من ديوانه ام.مستم.
باز ميلرزد دلم دستم.
بازگوئی در جهان ديگری هستم.
های نخراشی به غفلت گونه ام را.تيغ!
های نپريشی صفای زلفکم را دست!
و آبرويم را نريزی دل!
ای نخورده مست
لحظه ديدار نزديکست.

قدر 1424 هجری قمری


........................................................................................

Sunday, November 16, 2003

● ...

من از گناهکاری خویش اندوهناک نیستم.
اندوه من از پشیمانی پدرم آدم، تنهایی مادرم حوا... و شیرینی خوشه های گندم است!

21 رمضان


........................................................................................

Thursday, November 13, 2003

● من دارم رو کامنت اینجا کار میکنم، یه کم طول داره تا درست بشه


● چند شبه دارم به يه زندگی ايده آل فکر ميکنم، چهار تايی، تو يه کشور خارجی چند سالی با هم زندگی می کرديم و درس می خونديم، می دونی اگه امکانش بود چی ميشد.
فکرشم کلی آدمو شارژ ميکنه




● پریروز با دوستان رفتیم سینما، آخرین سه گانه ماتریس، بهتر از دومی بود ولی نه به خوبی اولی، راس میگن که دیدن فیلم تو سینما یه چیز دیگسا، بعد هم دو سه ساعتی مغازه ها رو دید زدیم، خانومای محترمه ناراحت نشن ولی این عادت مثل اینکه ملیت نمیشناسه، ویندو شاپینگ رو میگما، به هر حال بعدم رفتیم برا اینکه یه چیزی بخوریم، دوستان مشغول خوردن بودن و من هم در حال توضیح اینکه روزه چیه و من چرا نمیتونم چیزی بخورم، جالبه، اینجا وقتی بحث اعتقاد میاد وسط، مهم نیس به چی همین که بفهمن به چیزی اعتقاد داری و به خاطرش یه کارایی میکنی و از یه کارایی صرف نظر میکنی، با یه جور احترام خاص بهت نیگا میکنن، بحث و صحبت انقدر طول کشید که به کوری چشم آمریکای جهان خوار با قهوه مک دونالد افطار کردم ( تکبیر)
فعلا




........................................................................................

Tuesday, November 11, 2003

● یادگار دوست شهرام رو خیلی وقت بود که گوش نداده بودم، فکر میکنم از اولین کارای شهرام بود که شنیدم اونم چون از طرف یه دوست بود گوش کردم والا تا قبل اون اصلا طرف این چیزا پیدام هم نمیشد، حالا که دارم گوش میدم اونم بعد از مدتها خیلی داره میچسبه.

یه چیز دیگه هم اینکه این هفته دانشگام تعطیله و به اصطلاح reading week منم فردا با بچه های کلاسمون دارم میرم الوا تی، زبون روزه به خیر بگذره، می خوایم بریم سینما و بعد هم این ور اون ور، تا ببینم چی میشه،

راستی هوای ناتاناییل رو هم داشته باشین من نیستما، تنهایی غریبی میکنه



........................................................................................

Sunday, November 09, 2003



خیلی بده که آدم دلش یوهو واسه بهترین دوستاش تنگ بشه که بغضش بگیره و بدتر از اون جایی باشه که نتونه یه دل سیر گریه کنه، بازم دارم بارون امید گوش میدم، خاطراتی که باهاش دارم از خودش خیلی بهتره.




........................................................................................

Wednesday, November 05, 2003

........................................................................................

Monday, November 03, 2003

........................................................................................

Sunday, November 02, 2003

● حالا دیگه فقط آناتما تو مخم نمی کوبه، تازگیا اوهام هم گوش میدم، با اینکه تا آناتما راه درازی داره ولی بازم بد نیست،
حالا دیگه شبا قبل خواب خاطرات گذشتمون رو مثل ذکر زمزمه میکنم، شب اردوگاه منظریه چهار تایی و دختر حوا که با هم تهران رو تماشا میکردیم، همون شبی که زندگی دیوونه من داشت وارد یه مرحله تازه میشد، شب محلات، شبهای اصفهان، شبهای گلندوئک و هزارتا خاطره ریز و درشت دیگه،
حالا دیگه دارم به خاطره های بدون شما هم که یه ماهه شروع شده فکر میکنم و خاطره های شما بدون من،
حالا دارم به پیامبری فکر میکنم که همه رسالتش زندگی بخشیدن شده و بسم الله هر سورش امید، به بارونی که دیگه طاقتش داره کمتر و کمتر میشه و همه فکر و ذکرش رفتن، به دیوونه ای که دیگه حکایت دیوونگیش رو خیلیای دیگه هم شنیدن، به نخورده مستی که به یکی از بزرگترین آرزوهاش چند شبیه رسیده و داره فکر میکنه مثل اینکه معامله خیلی بدی هم با اوستا کریمش نکرده تازشم روز به روز داره بیشتر به این میرسه که دنیا خیلی بزرگتر از اونیه که فکرشو میکرده و زندگی هم خیلی زیباتر.
... تازگیا خیلی فکر میکنم، نه؟



● و به همه اهالی مهربان سایه روشن:

تکه تکه های وجودم، کاغذ پاره هایی هستند که پر است از تکرار خودم!

دیگری؛
چیزی بر عهده ام گذاشتی که از عهده من خارج بود.
چیزی به من بخشیدی که از عهده من خارج بود.
چیزی به من گفتی که از عهده من خارج بود.
چیزی از تو پرسیدم که تو دیوانه شدی!

گفتم: نرو!
...گفتی: دستشویی بروم . گفتم: باشد برو.
گفتی: یک شاش کوچولو! گفتم زود باش!
... و تو رفتی!
من مانده ام تو آب کدام کدام چشمه را نوشیدی ...که هزار سال است می شاشی!

باران سخت می بارد، همچون آخرین گفتگوی من و تو!
هوا سخت گرفته است، همچون خداحافظی تو!
رعد و برق می زند، همچون زندگی کوتاه من و تو!

سیگار منی تو... کبریت توام من!
تو را می کشم، مرا روشن می کنی!
تو را می خرند... مرا می فروشند!
آغاز من، شروع تو و پایان تو بی من!...دیر زمانی است من رفته ام!
سیگار من؛ هوس تو را دارم. می خواهم تو را بکشم تا تمام شوی! مگر می گذارند؟... می گویند دشمن توست. بد است، زشت است!
اما من تو را دوست دارم:
تو همیشه همراه منی. ...در لحظه های تنهایی، در ازحام در رسوایی!
تو همیشه همراه منی. ...در لحظه های تنهایی، در ازحام در رسوایی!
در همه احساساتم تو هستی.
می گویند به تو عادت کرده ام. سخت در اشتباهند!
...تو تنها کسی هستی که برای من می سوزی!
گر چه... آغاز تو کمی قبل از پایان من است...!

*) از من نیست.



● به نخورده مست عزیزم!
که مدتهاست می خواهم به او بنویسم.


: نمی بینم تو را، زیرا که عینک به چشم ندارم!
نمی شنوم تو را، زیرا که سمعک به گوش ندارم!

اما دوستت دارم، چون تو را حس می کنم!



........................................................................................

Saturday, November 01, 2003

● جاي شما خالي
رفتيم شمال و در پاييز ولي هوا و طبيعت هنوز بهاري و سبز بود
نبودي و هي جاتو خالي کرديم .
ولي پيامبر بجاي تو غر غر مي کرد و از همه چيز انتقاد !
و بارون هم مثل هميشه دائما گشنه بود .
با اينکه ماه رمضان بود ولي از همه مسافرت ها بيشتر خورديم .
ار بستني و حليم و باقالي و دل و جگر تا راسته کبابي
و شيريني و ميوه و کاهو و....
شام و نهار را فراموش نکني ها .
خلاصه سفر جاده - خوردن -خوابيدن .
خيلي مسافرت خوبي بود و جايت خالي بود .
خيلي خوش گذشت و هر شبش عالي بود و هيچ کدوم down نشيديم .
اين نشان ميده که شايد مشکل از تو بوده .ه ه ه
تازه دعوا هم نکرديم و کلي هم پشت سرت حرف زديم .
شب اول رفتيم دماوند و چون خيابان را کنده بودند مجبور شديم ماشين را دور تر پارک کنيم و پياده بويم و چون کليد هم نداشتيم از ديوار رفتيم بالا که معلوم شد من دزد هم نمي شم چون دستم را بريدم .
وقتي مستقر شديم بعضي ها متوجه شدند . CG را جا گذاشته اند و دوباره اينم راه را برگشتند وتا ماشين .




........................................................................................

Friday, October 31, 2003

● ناتاناییل، ما سایه روشنیا به این جور حرفا میگیم کنفرانس برلین.
امشب یه کنفرانس برلین داشتم از اون خوباش، کاشکی شماها هم بودین.
هیچوقت فکر نمیکردم با ناتاناییل کنفرانس برلین داشته باشم،شاید فقط بخاطر اینکه فکر میکردم هنوز کوچیکه ، چقدر خودخواه بودم.
حالا میفهمم بارون چرا همیشه میگفت چرا با ناتاناییل خیلی رفیق نیستی،برا اینکه مثل احمقا سرم تو لاک خودم بود و بزرگ شدنشو ندیده بودم.
من خیلی خود خواهم


........................................................................................

Wednesday, October 29, 2003

........................................................................................

Tuesday, October 28, 2003

● تو هر صد سال یه سال میشه که لندن کم بارون میشه، حالا هی باروناتون رو به رخ من بکشین خیلی نا مردین، منم دلم بارون می خواد.




● اين بارون استراق سمع مي کند .
هر چي من به نخورده مست توصيه کردم را اون هم اينجا نوشته .

معنيش چيه ؟
اگه من و تو توصيه هامون عين همه پس طبيعتا خوده نخورده مست هم همين ها را مي دونسته ؛
پس چه لزومي داشته من و تو به خودمون زحمت نصيحت بديم .
...
-------------------------------------------------------
بعدا هم حساب اوني که عکس کتاب خونشو نو فرستاده و پز داده مي رسم .
قبلنها اينطوري نبودي ؛ عزت نفسي داشتي ولي حالا از کارت دانشجويي گرفته تا کتابخونتون پز ميدي !
-----------------------------------------------------------
بارون آمد کلي و غم و غصه هام را تا اطلاع ثانوي با خودش برده
نبودي تنهاي رفتم زير بارون قدم زدم دلت بسوزه !



........................................................................................

Monday, October 27, 2003

● اگه پیامبر سایه روشن بدونه که یکی از سایه روشنیا چقدر چشم به راه یه نوشته از اونه، مطمعنا اگه تارم دستش باشه میذاره زمین و واسه سایه روشنیا دوخط مینویسه، با اینکه میدونم سرش خیلی شلوغه.




........................................................................................

Saturday, October 25, 2003

● امروز بهترین مکالممو داشتم، هر چند کوتاه.
با خواهرم چت می کردم. هردومون وبلاگ می نویسیم و هردومون می دونستیم که اون یکی هم می نویسه، ولی هیچ وقت به روی هم نمی آوردیم.
بالاخره امروز ازش پرسیدم و اون هم بهم آدرسشو داد، همشو خوندم و همه کامنتاشو.
باورم نمیشد درست همون احساسای منو داشت تو همون سن و سال. من اون موقع ها و هنوزم به خاطر دوستای معرکه ای که داشتم و هنوزم دارم ، با همه بالا و پایینش از اون دوره گذشتم. امیدوارم اونم همون طور که میگه دوستای خوبی داشته باشه.
راستی یه داداش میتونه برا خواهرش یه دوست خوب باشه؟





● 1.من الان از سخنرانی دکتر سروش تو کینزکالج میام.
2.یه نمایشگاه عکس عالی هم دیدم، Earth from the air واقعن عالی بود اینم لینکشه، بعضی عکساش باور نکردنیه.
3.راستی وقتی آدم به سرعت دانلود حداکثر 7kps عادت داره بعد یوهو میبینه حداقل سرعت شده 200kps باید چی کار کنه؟





........................................................................................

Thursday, October 23, 2003

● کاش بودم و باهم قهوه میزدیم.
کاش بودم و برام درد دل می کردی و برات درد دل می کردم.
کاش انقدر دیر عیاق نشده بودیم و انقدر زود جدا .
کاش پیشت بودم و میگفتم ایندفه حق با مامانا نیست.
کاش میدونستی اون یه هفته که دبی تنها بودم چه معامله ای با اوس کریم کردم، با اینکه گفته بودی با خدا نباید معامله کرد.
کاش ...
کاش...

کاش واقعا بی خیال بودم.

مهندس، مواظب بارون من باش، خیلی هم مواظب باش.


........................................................................................

Wednesday, October 22, 2003

● آقا یه نکته خیلی خیلی مهم بگم برا اونایی که قصد دارن برن کفرستون برا ادامه تحصیل، از جمله بارون و پیامبر عزیز.
" الیوم تایپ بااللغه الفارسی و الانجلیسی، البته ده انگشتی و بدون دیدن کی برد، بای نهو، از نون شب هم واجب تره."
آقا هرچه سریع تر یاد بگیرین به نفعتونه، این نامردا همه چی رو از آدم تایپ شده می خوان.
تکرار می کنم غیر 10 انگشتی مفت نمی ارزه .

کلی از این برنامه های آموزشی هست یکی رو بگیرین و شروع کنین به تمرین و تمرین.
پشت گوش نندازین که پشیمون میشین.



● دارم به نوای تار یه غریبه گوش میدم ، دلم لک زده واسه یه صدای تار اشنا،هوای کرسی کردم تو یه شب زمستونی با صدای تار پیامبر

اه ، اگه ولش نکرده بودم الان نوای تار خودمو داشتم.

دلم هوای یه شب برفی تو گلندوئک رو داره.


........................................................................................

Monday, October 20, 2003

● ميدونی دلم لک زده واسه يه بارون حسابی. از وقتی من اومدم آسمون قهر کرده٬ دريغ از يه قطره بارون اونم تو لندن٬ شهر مه و بارون.
همه ميگن صبر کن انقدر بارون بياد که حالت بهم بخوره.
اميدوارم روزی نياد که مجبور شم با چتر برم بيرون.


........................................................................................

Sunday, October 19, 2003

● کسی نمی خواد چیزی بگه، پیامبر قرار بود برامون کلی حرف بزنه و بنویسه، من همش منتظرم تا یه چیزی ببینم. پس چی شد؟



........................................................................................

Thursday, October 16, 2003

● می تونم بگم تقریبا جا افتادم. حالا دیگه تو ایسگاهای اتوبوس و متروی لندن جولون میدم، از این خط به اون خط و از این طبقه به اون طبقه، خیلی زودتر از اون که فکرشو می کردم.
حالا یه هفتس که اینجام و همه چی خوب پیش رفته، خیلی خوب.

راستی چرا همتون مردین؟



........................................................................................

Tuesday, October 14, 2003

● به احتساب چند روز آخر هفته ؛ مي شه ۲۵ روز از مهر مي گذره و من فقط يك روز رفتم دانشگاه .
ديشب از ميثم پرسيدم . او اصلا نرفته بود.
خير سرمون ترم آخري هستيم


● من الان از کنسرت شجریان میام خیلی عالی بود. الان باید بخوابم، فردا کلاس دارم، کله سحر، فردا بیشتر مینویسم، کلی هم عکس گرفتم.




........................................................................................

Monday, October 13, 2003

● اگه یک آدم تو یک روز تمام نماز هاش قضا بشه . چه بهونیی می تونه بیاره ؟
وقتی اون روز نیمه شعبان هم باشه .
بعد شبش با کلی مبارزه برای نرفتن ، به خودش بیاد و ببینه تو جشن میلاد نشسته .
به این آدم میشه حق داد که زیر بار علامت سوال کمرش بشکنه ؟



........................................................................................

Sunday, October 12, 2003

........................................................................................

Saturday, October 11, 2003

● خوب
من الان تقریبا دیگه رسیدم. اوضا احوال کاملا خوبه و همه چی داره خوب پیش میره خیلی خوب.
دیروز کارت دانشجوئیم صادر شد و حالا رسما یه دانشجو هستم.
یه چیزم قابل توجه دوستان و مخصوصا آقای پیامبر عزیز. امروز اولین خرید ان لاینمو کردم. برا دوشنبه شب بلیت کنسرت شجریان رو تو لندن گرفتم. وقتی رفتم جای همتون رو خالی میکنم.
تا بعد




........................................................................................

Friday, October 10, 2003

● سلام من الان تو سايت دانشگاه هستم و فونت فارسی هم ندارم .بعدا از خونه بيشتر می نويسم




........................................................................................

Thursday, October 09, 2003

● بعد از مدتی که موبایلم دست یکی از دوستان امانت بود حالا چند روزه دست خودمه .
کای تلفن داشتم دفیفا 7 تا 4 تا از آنها عوضی بود 3 تا هم با اون دوستم کار داشتند .
پیام هم برام آمد . " پلیس حافظ امنیت و اقتدار جامعه " !
اخه یکی نیست بگه آدم نا حسابی تو موبایل می خواهی چکار .
حالا که نخورده مست نیست . نه تماسی و نه پیامی .
این هم یکجورشه . بدم نیست . آرامش و تنهایی.
پس مزاحم نشوید .

آخیش یدونه بلندش ، بالاخره ویزاش آمد .
آخه امروز بلر و خاتمی هم کلی بهم بدم بیراه گفتند . بیشتر نگران شدم .



........................................................................................

Wednesday, October 08, 2003

● مثل اينکه نشد که بشه؛
قرار يکشنبه مينت کافی رو ميگما حول نکنين؛ ايشالا برا سال ديگه تو مينت کافی باهم قرار ميذاريم.
من فردا صبح رفتنی شدم؛ ويزام صبح امروز اومد و کارا رديف شد.
حالا بيشتر از هميشه دل تنگی ميکنم؛ دلم برا همتون تنگ ميشه؛ خيلی تنگ ميشه.
فعلا تا بعد




........................................................................................

Tuesday, October 07, 2003

● انقدر در گير اين ويزای کوفتی بودم که تولد عزيز ترينمو يادم نبود.
با اينکه ميدونم از اينکه يه سال بزرگ تر شدی خيلی خوشحال نيستی ولی به هر حال تولدت مبارک ديوونه من.


● خب؛ اين دولت عليا حضرت ملکه انگليس بد جوری دست مارو گذاشته تو پوست گردو. ويزام هنوز حاظر نشده از اون طرف هم تا شنبه شب بيشتر ويزای دبی ندارم؛ خدارو چه ديدی شايد يک شنبه عصر باهم تو مينت يه کافی زديم. شايدم اون موقع لندن بودم.
به هر حال هرچی شد شده ديگه


........................................................................................

Sunday, October 05, 2003

● من دلم بارون ميخواد با يه قهوه دولول بدون قاشق.
راستی اينجا چرا بارون نميياد؟


● دوباره منم.
هنوز تو دبی و تنها؛ تنهای تنها
حالا کمکم دارم باور ميکنم که يه سال نميبينمتون؛ يه سال تموم و اين خيلی زياده اونم برا ما که هميشه با هم بوديم؛به قول ديوونه ۵ روز در هفته.

راستي يکی به من بگه از بارون خبری نيست. شنيدم تهران حسابی بارون اومده؛ بارونه سایه روشنو کسی نديده؟



........................................................................................

Tuesday, September 30, 2003

● ۱۲۳ امتحان ميکنيم
من الان تو سيتي سنتر دوبي نشستم منتظر يه ويزاي کوفتي. کوفتي که نه ولي خوب کلي معطل شدم. يه احمقي ميره به سفارت تيرانداي ميکنه ما بايد الافيشو بکشيم.
به هر حال ويزام ۴ شنبه ديگه حاظر ميشه. و من تا هفته ديگه تو دبي؛ عشق برو بچ ايروني؛ الافم. همچين ميگن دبي انگار تو قلب نيويورکن؛ بابا اينجا همون کيش خودمونه به اضافه يه تعدادي ماشين مدل بالاتر؛ خانوماي يه کم عريان تر؛ و نايت کلاباي يه کم جينگول تر؛ و البته مشروب که راحت تر از کيش گير مياد؛ چقدم من اهلشم جون عمم.
فعلا تا بعد.

راستي پيامبر عزيز قابل شمارو نداشت.



........................................................................................

Monday, September 29, 2003

● الان وقتیه که بیشتر از همیشه بهم ریختم و نیاز به کمک دارم. اما نمی دونم چه جوری و از طرف کی؟... خیلی بده که آدم ندونه به چه جور کمکی از طرف چه کسی نیازمنده! نه؟
راستی نخورده مست عزیز...سفرت خوش. امیدوارم این مشکل کوچیک روادیدت هم به زودی حل بشه و بری!!! تو بهترین چیز رو موقع رفتن توی مشتم گذاشتی. اینقدر آرومم کرد که برای یکشب همه غصه هام - که می دونی حالا کم نیست - فراموشم شد. الان هم نشونتو ... نشونمونو تو گردنم دارم.
خدا می دونه اگه این هم نبود... چی بسر من می اومد با اینهمه التهاب و اندوه!

خودمونیم... این اوسا کریم چه زهر چشمی از ما گرفت!
شک ندارم که حالا سنگین ترین آه دنیا مال من است!

سفر تو خوش باشه نازنین!


........................................................................................

Wednesday, September 24, 2003


حالا که به رفتنم نزدیک و نزدیک تر میشم دلم بیشتر شور میزنه. برای پیامبر و از اون بیشتر برای بارون، هر موقع دلشوره دارم صبحها کله سحر از خواب میپرم و دیگه خوابم نمیبره، هر قدر هم شب دیر بخوابم و صبحش خوابم بیاد. چند روزیه اینطوری شدم.
دیشب بعد اینکه از بارون جدا شدم برا اینکه از سر گاندی خودمو برسونم به پارک وی سه دور دور خودم چرخیدم از بس که مخم کار نمیکرد، سه چهار بار وایسادم و چند دقیقه فکر کردم که بتونم بفهمم باید از کجا برم، کلم حسابی قاطی پاطی بود.
خیلی بده که دم رفتنم حادثه پشت حادثه میاد، حتی امون فکر کردنم به آدم نمیده،
بارونو تا حالا اینجوری ندیده بودم، تو چشاش یه چیزی دیدم که تا حالا ندیده بودم با اینکه زیاد تو چشش نیگا کرده بودم. من نگرانم و دلم شور میزنه، خیلیم شور میزنه.


........................................................................................

Sunday, September 21, 2003

● امروز یه دورکامل، دور تهران چرخیدم . از جردن تا عوارضی کرج، از سر آزادگان تا تهش، سه راه آزمایش تا جاده تلو، بابایی تا خونه.
حالام سرم داره از درد منفجر میشه، هر موقع سرم درد میگیره یاد بارون میفتم؛ با اون سردردای وحشتناک شبونش.




........................................................................................

Saturday, September 20, 2003

● باران با صدای امید امشب بعد از مدتها دوباره مهمانم بود،
و اشکی نیامد،
و خدایا به حق مسیحت پیامبر مارا دریاب،
و پیامبر مارا دریاب


........................................................................................

Thursday, September 18, 2003

● اونروزي که گم شد را خوب به ياد دارم .
ناگهان به آب افتاد و فرو رفت . و گشتن ها هيچ سودي نداشت .
هم از گم شدنش ناراحت بودم هم از شلوغ کردن شماها که باعث شد لاي شنها مدفون بشه .
يادمه اونروز بي حالترين غواصي ام را کردم .
حالا ماها مي گذره و هر دفه به مال خودم نگاه مي کنم دلم مي گيره . چند بار خواستم مال خودم را بهت بدهم ولي ترسيدم بهت بر بخورد و دعوايم کني و فکر کني قدر نشانه ها را نمي دانم .
من و تو خيلي جلوتر ازاونيم که گم شدن يک نشونه ما را از هم دور کنه ولي تو مي داني که من از گم کردن متنفرم مخصوصا اگه يک يادگاري باشه .
يادت اولين چيزي که بعنوان يادگاري ازت گرفتم يک خودکار بود ولي فردايش بهت پس دادم و بهت گفتم مي ترسم گمش کنم .!

حالا ايندفه تو بودي که چيزي گم کردي و من احساس مي کردم مال من نصفه است وخلاصه يکجوري بود !

حالا گونه شده که همه اطراف برام نشونه توست ولي اين نشونه هاي جفت مثل اون تسبيح چوبي هميشه احساسه مضاعفي را متبادر مي کنه .

اينها را نوشتم که بدوني از گم شدنش چقدر ناراحتم و هرروزه عذاب مي کشم.

ولي چند روزه يک چيزايي شنيدم که کمي اميدوارم کرد .
آيا درسته؟
با عمو رفتي که يکي ديگه هميشه رو قلبت داشته باشه ؟
مال من ...
مال تو ....
مال ما.....


........................................................................................

Tuesday, September 16, 2003

● تو این شلوغی ها که ما همش به فکر خودمون بودیم و داشتیم کارای خودمون رو میکردیم، یه دوستی اومدو رفت، همونی که از خداحافظی بدش میاد.
وقتی گفت امروز صبح رفته کلی ناراحت شدم، خیلی دلم میخواست ببینمش، ولی خب، نشد که بشه.
شادزی خانوم از این که نشد از نزدیک باهم آشنا بشیم شرمنده، شایدتقصیر ماست که تو دنیای خودمون غرق شدیم، دنیای کوچیک و دوست داشتنی خودمون که 24 سال طول کشیده که ساختیمش و حالا به قول دیوونه آجر به آجرشو جوییدیم و هستشو تف کردیم. حالا واقعا یه دنیای دیگه داریم که شاید اونایی که از بیرون نیگا می کنن فکر کنن که ساکنینش مال یه کره دیگن، ولی ما همونایی هستیم که باهاشون بودیم و خواستیم برا خودمون یه دنیای دیگه بسازیم و ساختیم ، واقعا هم روش کار کردیم که دنیای خودمون رو بسازیم و موفق هم شدیم. حالا که نیگا میکنم میبینم همونیه که میخواستیم، میتونیم بریم توش و غرق بشیم و دنیای بیرونیا رو فراموش کنیم، میتونیم با صدای نفسامون احوال همو بپرسیم و از تو چشای همدیگه تا آخر دل همدیگرو بخونیم. این آخرم که شاهکارش بود، چند دقیقه بعد از اینکه یکیمون یه خبر بد میگیره، فیل اون یکی یاد هندستون میکنه و در حالی که تو یه جمع در حال حف زدنه از جاش بلند میشه و میگه باید یه تلفن بزنه.
آره خب این دنیای ماست که داریم باهاش حال میکنیم، دنیای ماها که مستیم، اونم نخورده


........................................................................................

Monday, September 15, 2003

● ديشب بازم سكوت بودم‏، يه گوش، مثل هميشه، حرف ميزدي و من ميشنيدم، ساكت ساكت‏، و درد دل كردي و من گوش دادم.
حس كردم كه بعد از اين چند روز بزرگتر شدي، اينو واقعا حس كردم.


........................................................................................

Thursday, September 11, 2003

● هميشه همينجوره وقتي فکر مي کني همه چيز روبه راست .

ورق بر مي گرده و مي موني زير يک دنيا آوار .


........................................................................................

Wednesday, September 10, 2003

● از دلشوره حالت تهوع بهم دست داده.
خدایا
ما رو دریاب...


● همین الان یه میل گرفتم. یکی از دانشگاهها، برای دورش موافقت کرده. از 20 سپتامبر شروع میشه ولی چون سفارت تعطیله تا 15 اکتبر به من وقت دادن که برم اونجا. حالا این سفارت لعنتی کی وا بشه خدا میدونه. راستی یه بلیط تهران ، جده، لندن با 72 ساعت توقف تو جده هم رزرو کردم. یه مکه فوری.

از دیشب هم که نمیگم. خوب بود. خیلی خوب. بیشتر از اونی که فکرشو میکردم.




● عصر بود که يک پيام براش فرستادم که:
شب با هم بريم بيرون الواتي؟
و او مثل هميشه جواب داد :yap

من وقت دندانسازي داشتم . آنجا که بودم متوجه شدم بيشتر آدمها از صداي دندانشازي بيزارند ولي من با اين صدا مشکلي ندارم .مثل صداي کشيدن ناخن روي تخته سياه .
يادش بخير چقدر همه را با اين کار آزار مي دادم ...

رفتم دنبالش و با هم رفتيم mint cafe" به ياد باران ؛ که هنوز يک هفته از رفتنش نگذشته دلش براش تنگ شده و خوشحالم که داره ياد مي گيره احساساتش را بروز بده !

آرام آرام با هم از هر دري صحبت کرديم . خودمون را نگاه کردم مثل پير زن و پير مردها شديم .
که ساعت ها کنار همند و ارام و گاهي وارد صحبت مي شوند در موردش حرف مي زنند و باز کلي ساکتند و در کنار هم راحتترين لحظاتشان را سپري مي کنند .
از وقتي سکوت مهمون قلبم شده اينجوري شديم .
او هميشه در سکوت بود و من عادت دارم ولي مي ترسم سکوت من او را آزار دهد ؟
چون من مي دونم منتظر شنيدن بودن و نشنيدن چه سخته .

مدتي خيابان گردي کرديم . پيامبري نيافتيم .

دو تايي زديم به به سوي جنوب ؛ جنوب تر از اوني که فکر کني و رفتيم پايين تا
شهر ري و شاه عبدالعظيم
او دلش هواي اينجا را کرده بود و براي من مگر لحظه اي شيرين تر از لحظه با او بودن هست ؟

باز با هم بودي ولي حرفهامان را گذاشتيم براي فرصتي ديگر ؛ مي ترسم فرصتي دست نده !

نخورده مست عزيزم ار بابت امشب متشکرم .


........................................................................................

Monday, September 08, 2003

● یادداشتهای پراکنده یک شب تابستانی:

دارم مینویسم، با یه مداد که سرشو با چاقو تراشیدم، عکس شمشیر روشه و بقلش نوشته شمشیر نشان. خیلی وقته که ننوشتم، با یه مداد شمشیر نشان که سرشو با چاقو تراشیده باشن یا حتی با یه مداد عادی که سرشو با تراش تراشونده باشن، یه جوری که هرچی تو دلمه بریزم بیرون.
اینجا صدای رودخونه میاد با یه صدای گنگ از عبور ماشینها و جیرجیر جیرجیرکها، بازم گوش میدم، احوال پرسی مامان با مهمون تازه رسیده ، یه کامیون که باسرعت رد میشه، یه کم سکوت، حالا دارم یه صدای دیگم میشنوم، خیلی خفیف ولی میشنوم. صدا آشناست. تاپ تاپ، تاپ تاپ ...
میدونی، خیلی وقت بود که صداشو نشنیده بودم، صدای تپش منظم که یعنی تو هنوز هستی، یعنی هنوز یه جایی یا یه سرنوشتی ، شایدم یه کسی، منتظرته . والا هیچ دلیلی برای اینکه صدا داشته باشه وجود نداشت. سعی میکنم بهش فکر نکنم. به سرنوشت ، یا یه چیز گنگ و نامفهوم، همیشه همین بوده ، سرنوشت به همراه یه حس غریب از آینده مه آلود در نظرم میاد. چیزی که هست ولی نمی بینیش، بهش ایمان داری ولی دلیلی برا اثباتش نداری، اثبات که نه، شاید یه جورایی باورش. مثل خیلی چیزای دیگه که تو زندگی برهان علیت رو نقض میکنند. کتابای دینی و معارف اسلامی یا آدمای متشخص اعم از آخوند و غیره هرچی میخوان بگن، ولی تا حالا اینو فهمیدم که خیلی از چیزای این زندگی از برهان علیت پیروی که نمیکنن، هیچ، تازه اونو نقض هم می کنن. اونجا که برق چشا یا رنگ صدا به اندازه یه کتاب باهات حرف میزنن، اونجا که هزار دلیل و برهان منطقی که خودت همشو با دقت جور کردی و به هم چسبوندی تا یه نه بیاری تو کار ولی نمیدونی چی میشه که از ته دل میگی آره، دلته که میگه آره ، میدونم منطق عالیه ، حرف نداره، اونقدر که براش رشته دانشگاهی گذاشتن حتی توش پی اچ دی هم میدن، تا حالا حتما صد بار اینو شنیدی که را به را میگن "منطقت کجا رفته" یا اینکه، "دیدی عجب آدم منطقی بود". کی دیده تا حالا در مورد تصمیمایی که منطقی نیست یه حرف درست و حسابی بزنن، "همین جوری خواستی دیگه ، از رو هوا" . "آخه دلم خواست هم شد دلیل" تصمیمایی که از یه جای دیگه میاد، شاید دل، جایی که آدم بزرگا همونا که هم بزرگ شدن و هم عاقل قبولش ندارن.




........................................................................................

Sunday, September 07, 2003

● ديشب حدود ۵ ساعت به اينترنت وصل بودم . يک وبلاگ مال يکی از دوستان مدرسه ام را پيداکرده بودم . و از اولين نوشته توی آبان ۸۱ تا حالا را خوندم .
ولی همينطور که ملاحظه کرديد . هيچی ننوشتم .
بعضی وقتی اينطور می شه و دست و دل آدم به نوشتن نمی ره و گاهی مثل مسافرت هفته قبل می شه که هر لحظه می خواهی کامپيوتر جلوت باشه و تا می تونی بنويسی .

مثل اونروزی که تو ماسوله از کوه رفتيم بالا .
از خانه ها فاصله گرفتيم و بالا تر رفتيم
از اون تخته سنگی که توی قفس اسير بود هم رد شدی.
رسيديم جايی که فقط گاوها کنار امامزاده در حال علف خوری بودند .
روی سدی نشستيم که پشتش آب نبود . کوه بود.
رو به شهر ؛ از پايين ابرها آمدند بالا همه جا را مه گرفت .
باران با دستهای باز ابراها را در آغوش می گرفت . من روی سد دراز کشيده بودم و سرم را روی دره آويزان کرده بودم .
من توی ابرها خودم را دار زده بودم . .
و غروب
مه همه جا را پوشاند و ديگه چيزی ديده نمی شد . جز خودمان .
وحسنش در اين بود که مه هم می فهميد ما با هميم و ما يکی هستيم و
او نمی تونه ما را از ديد هم محو کنه ؛
و آنجا در سکوت بياد رکوئيم پرايزنر بودم .
يک چيزی که روحم را چنگ بزند .

نيمه شب بود که پسرک قهوه چی گل گابزبان آورد تا در کنار رديف شمدانی های منتظر ؛ قلب را آرامشی دهم .
هنوز مزه خاصش تو دهنمه .ولی دل من تلاطم که امواجش را کناره نيست .

حالا غروب ديگريست و تصوير ديگری .
ما بر فراز کوهيم ودشت ها و کوهايی زير پايمان .
درياست از ابر تا چشم کار می کنه ابر . فقط چند تا قله سبز کوه مثل جزيره ای از اين دريا بيرون زده .
ديروز درونش بوديم و اوروز بالا آن قرار ئاريم و تا ابد زير پاييمان ابرست
همه جا را مه گرفته حتی چشمها هم ابری شده و چند قطره
ولی تنها جای بی مه فکرمان است آنجا را آفتابی کرده ام می خواهم .
می خواهم همه چيز را از نور گرفته به مه زندگی بزنم .

و آنتما و سرعت . نخورده مستی که نمی داند به چه ميزان تند می رود .
کاش آنقدر تند می رفت که همهمان با هم پرواز کنيم و باز با هم .
توی اين سفر تنهايی مهمونمه و توی گلوم لونه کرده .
و سکوت مهمونمه ؛ سکوت چيزی که هميه با من بيگانه است .
ولی هيچکس نمی دونست چرا سکوت مهمونم شده.
هيچکس جز حودم همه حدس ها بخطاست .

تند و تندتر حالا صورتم کاملا کرخ شده و کوشهايم سرخ و بدنم از سرما تير می کشه .
ولی من خودم را بيشتر از پنجره به بيرون می کشم .
می خوام مسخ طبعت شم .

تو فکرم با خدا دعوام می شه .
اولين باريست که تو دل طبيعت جايی که به اون نزديک ترين احساس را دارم.
با هاش درگير می شم . می خوام بدونم می خواد چی را به رخ خلق بکشه
می دونه که من دوسش دارم و می دونه که همه می دونند اونه اونه و فقط اونه .
چرا زيبايی را کم کم تزريق می کنه چرا همه جا می خواد قدرتش را به رخمان بکشه .

و نماد دلتنگی هايم نمايان می شه امشب نحيف و باريک
ماه من هميشه در تو دلتنگی هايم را می بينم
تو آينه هستی که در دوری از خودم و عزيزانم . برايم تصوير سازی می کنی
تو بهترين مرهم دلتنگی های مداوممی .
دارم خودم را عادت می دهم تا صورت عزير ترين کسم که در فاصله اندکی از من نشسته است را هم درون تو ببينم.

و شبست و کسی مرا گاز می گيرد .
کاش من يک سيب ترش بودم .
که همه گان مرا گاز می زدند.

سرمای سحر مستی شبم را می پراند
مستی که از اتظار شبانه پيامبرم به من رسيده .

من هم می خواهم انتظار بکشم .
تا رسالت ديوانگی ام را به سر انجام برسانم .

و خدايا
دوست می دارم . همه را به فراخور درکشان
حتی خزه کنار رودخانه که امروز جواب سلام را نداد.
يا شاپره ای که لبخندم را به تمسخر گرفت .
و عهدمان دو سويه است .



........................................................................................

Friday, September 05, 2003

● امشب عروسی بودم . عروسی یکی از دوستام .یک دوست خوبء مهربون و قابل اعتماد .
تعدادی از دوستان هم بودند . و دور هم بودیم .
بعدش فهمیدم باران شبونه رفته کارواش . رفتم تا او تنها نباشه و بعد از جدا شدن از او .
کلی اتوبان گردی کردم . تا هفت تیر ء سید خندان ء رسالت ء میرداماد و پاسداران
خلاصه یک دیوانه بازی منحصر به خودم ...
خوش باشید .


........................................................................................

Wednesday, September 03, 2003

● فعلا که موندنی شدم.
همین الان خوندم فعالیت سفارت تا اطلاع بعدی متوقف شده. ای بابا


● سرما خوردم حسابی، تازه تو یه اقدام انتحاری دیشب تصمیم گرفتم به جای کالجای متفرقه برم یه دانشگاه حسابی،SOAS یا UCL حالا تا شروع کلاساشون دو هفته بیشتر وقت ندارم و یه کوه از کارای نکرده به اضافه این سرما خوردگی لعنتی، تازه روابط با دولت فخیمه ملکه الیزابت هم تیره و تار شده، دیروزم که نمیدونم کدوم نامردی به طرف سفارت تیر اندازی کرده، خدا به خیر بگذرونه.

دیشب برا دلم یه چیزایی نوشتم، اونم با مدادی که سرشو با چاقو تراشیدم، کاملا سنتی، میذلرمش اینجا اگه وقت کردم.


● وارد شدم . همه جا تاريک بود .
هيچ کس در خانه نبود ؛ چند روزي مي شد که ازشان خبري نداشتم .
در اتاقم بودم ؛ همان اتاق تاريک با ديوارهايي سرخ و سياه .
طبق عادت پشت پنجره رفتم . پنجره چوبي را باز کردم و به منظره کوهاي و جنگلها خيره شدم .
اين پنجره چوبي و منظره دل انگيزش هنوز با من همراه بودند .
هوا و آسمان بد جوري گرفت بود .
يک هواي خاکستري ترسناک که هر لحظه که به شب نزديک مي شد . تاريکتر و ترسناکتر مي شد .
اولين بار بود که شبي از تنهايي در خانه مي ترسيدم .
چون حس نويي بود نمي دانستم براي فرار از آن چه بايد بکنم .
هوا تاريک تر مي شد و ترس من هر لحظه زيادتر از قبل .
ناگهان در بازشد و تو وارد شدي با همان صورت آرام و لبخندي خفيف ؛
از ديدنت تعجب کرده بودم . چون زماني زيادي از جدايي ما نمي گذشت و دليل براي بودن تو نزد من وجود نداشت .
تعجبم بيشتر شد وقتي در جواب سوالم که ازت پرسيدم :
اينجا چه کار مي کني ؟
گفتي : آمدم امشب پيشت بمانم .و اين براي اولين بار بود .
ترسم محو شده بود و جاي آنرا شادي حضورت گرفت .

و بقييه شب را آرام تر خوابيدم ...



........................................................................................

Tuesday, September 02, 2003

● امشب مثل هميشه چهار تايي نبوديم . امشب پنج نفر بوديم .
با کشلوفسکي اونکه قبل از اينکه باران نفر چهارم باشه ؛ نفر چهارممون بود .
مگه در چهارتايي بودن چه حکمتي است ؟
مدتها بود با او نبوديم . شب خاصي بود .
او ناراحت و زير فشار بود . و امشب به ما پناه آورده بود .
خوشحالم از اينکه لااقل هنوز اين خاصيت را داريم و فراموش نشده که تو روزهاي سختي کسي هستيم براي تکييه ؛ چاهي هستيم براي فرياد ؛ ودشتي براي پرواز .


امشب در راه بازگشت مي خواستم با خودم خلوت کرده بودم .مي خواستم کاري کنم .
کاري نه از روي عادت مانند کشيدن سيگار !
انگشت شصتم را در دهانم کردم و به ياد کودکي آنرا مک زدم .
کشلوفسکي شروع کرد به خواندن داستاني ديگر و من انگشتم را مک زدم .
من همان پلم و همان پوشه قديمي ؛ يک وسيله
و درستش اينست به علت غايي ام ايمان بياورم و زياده نطلبم .
يک پل ؛ يک وسيله است ولي نبايد فرو برزد
جون اون موقع اون مقصر جان همه اهاليشه .
پس تا وقتي هستي يک پل تمام عيار باش ؛
و عيار يک پل به مسافرينشه پس آنهارا مران ....


باران امشب آمدي حرفي بزني و آنرا خوردي .
اپيدمي خوردن حرف ...
و مانند همیشه زجر من از نگفتن کلام در دهان که بي دليل فرو مي رود .
دوست ندارم در موردم حرفي بزنيد فکري کنيد و آنرا به من نگوييد .

کاش مي شد تا صبح نوشت .
واي هيچ گاه گريه مهمان چشمهاي بغض کرده من نمي شود .
به حالم دل بسوزانيد.


........................................................................................

Monday, September 01, 2003

● هممون نگرانتيم ...
هر چهارتامون
کاش کاري مي تونستيم انجام بديم


........................................................................................

Thursday, August 28, 2003

● پیامبر امشب دو ساعت و نیم مسافرکشی کرده است!

سری اول مسافرین، دو خانم میانسال با سه دختر در سنین مختلف بودند که از سینما بر می گشتند... وقتی از آنها کرایه نگرفتم چقدر شرمنده شدند و از این دانشجوی کمی تا قسمتی اخراجی تعریف کردند که سرش به درس و مشقش گرم است و اصلا قیافه اش داد می زند و ... .(طفلکی ها خبر نداشتند که... بـَ...له!) برای همین بود که به آن جوان ورزشکار گفتم که دانشجوی موسیقی ام!
" 300 تومان ...باشگاه " جودوکار بود.هیکل آآآآآه! نه مثل من ریق ماسو. از امجدیه می آمد اما به قول خودش اگر تمرین درست و حسابی نمی کرد شب خوابش نمی برد. یک کم بخاطر شرمندگی از هیکلم، کمی بخاطر موسیقی ای که داشت در ضبط ناله آرایی می کرد(!) و بیشتر بخاطر تعریفهای آن خانمهای محترم گفتم که دانشجوی موسیقی ام. آرزو بر جوانان...!
جالب اینجا که همیشه قبل از اینکه من بخواهم سر صحبت را باز کنم مسافرینم ... .حتما این هم حکمتی دارد، من چه می دانم! البته چند نفر دیگر هم بودند ...از آنهایی که اینقدر مشغله دارند که فرصت نمی کنند فکر کنند که کجا می روند و چرا کجا می روند... با چه وسیله ای می روند و در این میان چه در گوش و چشمشان ریخته می شود.
آقایی بود که رفت و در دورترین نقطه از من نشست – مثل خانمهای جوانی که دربستی کرایه می کنند!- خیلی زود فهمیدم که چه سرمای سختی خورده است.چون پیوسته بینی اش را بالا می کشید و هر 300 متر یکبار عطسه ای پیشکشم می نمود!
دو جوان خنده رو هم مهمانم بودند.
اما یکی از مهمانان امشبم خاص بود: تنها شده بود...برای آنکه سر صحبت را باز کند از "یک عاشقانه آرام" که روی صندلی عقب افتاده بود، پرسید. خب برای آغاز صحبت بدک نبود. بعد از موسیقی و از پرایزنر سوال کرد. وقت یپاده شدن دست در جیبش کرد. من که تصمیم گرفته بودم چون از سری اول کرایه ای نگرفته ام از او که آخرین مرد همسفرم بود هم مبلغی نگیرم تعارف کردم که : بفرمایید خواهش می کنم! دستگیرش شد که چه می گویم و فقط کارت ویزیتش را دستم داد. کارت را که دیدم فهمیدم همان آقایی است که سال پیش ایرج راد از آستینش هزار دستگاه کامپیوتر بیرون کشید! خندیدم و گفتم: خدا به امسالتون رحم کنه! آقای راد رو که دیگه دعوت نمی کنید! خندید.
خبر برای وبلاگیها اینکه امسال بودجه برنامه اجتماع وبلاگیها از چندین محل تامین میشه و مراسم هم بصورت بین المملی خواهد بود – چه کارها!- ورود هرگونه آقای راد هم ممنوعه!

خودمونیم... مسافرکشی هم عالمی داره. حتی با جواد یساری و عباس قادریش!



● خانه ام گلستان شدست...!


گلهای سرخ سرخ، رنگ خون ، رنگِ ...! و عطر این "شیوه ی جدید زندگی" راه نفسم را پر کرده.

چه کسی می گوید: " هیچکس از ما همه ما نیست " ؟ نه...: " هر یک از ما همه ماست " همه دیوانه ایم، نخورده مستیم، بارانیم. همه پیامبریم!
حتم اهالی سایه روشن با یک نفس عمیق عطر این نفسهای تازه مرا در مشام خود می شنوند؛ اگرنه پس فایده اینهمه سال همنفسی چیست؟...
برای همین – که همه مست و دیوانه و باران و پیامبریم و همه این عطر تازه را می فهمیم و همه وهمه وهمه ... – است که می گویم 1-4 نداریم: این 1+4 است!

پس ...دوستی که دستهایت باران ِ گل سرخ است؛ از باغبان بخواه که درهای این گلستان را به روی خزان...محکم ببندد!




........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

● به مناسبت صدوسومين سال در گذشت نيچه ؛ چند گزيده از او :

اكنون اراده من بر اين است:
واز آن دم كه اراده من چنين است ؛
همه چيز دلخواه من پيش مي رود .
اين واپسين زيركي ام بود :
آنرا كه مي خواستم كه بدان ناگزيرم :
پس خود را ناگزير به هر بايد كردم ....
از آن دم ديگر برايم بايدي نيست ...

----------------------------------------------

ان كه تنهاست و توانايي انديشه بديع وفطري دارد ؛ آن كه مي تواند آميزه اي بي بديل از آرزوها ؛ و استعداد ها و تكاپوهاي اراده باشد ؛خمو مي داند يك دوست چه معجزه بس والاست.


........................................................................................

Monday, August 25, 2003

● میدونم که میدونی چقدر دلمون می خواست که حرف بزنیم. ولی خوب نشد که بشه، آخه امشب از اون شبا بود که نمیومد، حرفو میگما، میدونی واسه یه آدم کم حرف خیلی سخته وقتی نمیتونه، یا حسشو نداره ، یا تو یک کلام حرفش نمیاد، بخواد اونی که تو دلش میگذره یا کلش بهش فکر میکنه رو به زبون بیاره . یه جورایی عذابه از اینکه یه چیزی داره که بگه ولی نمیتونه بگه.
شاید یه شب دیگه...
راستی دارم دوباره به رسم گذشته هامون فکر میکنم، اون روزا که سایه روشنی کشف نشده بود و به شیوه سنتی رو کاغذ واسه هم مینوشتیم، شاید دوباره موقش باشه.



........................................................................................

Sunday, August 24, 2003

● مي خواستم ديشب بنويسم ولي وصل نشد .
پيامبر عزيز از بابت روز جمعه ممنون كه آمدي پيشم تا تنها نباشم
به حرفها گوش دادي .
ويك خبر خوب هم بهم دادي كه نمي دوني چقدر خوشحالم .
خبرت يك انژي زيادي بهم داده و باعث شده حال و روزم عوض بشه


● واااااای...یک واااااای عمیق! یک وای بلند مملو از نفس!
سالهاست که سایه روشنی ها را ندیده ام...و سالهاست که سایه روشن نخوانده ام.واااااااای!
کسی از پیامبر خبری ندارد؟

از 16 آگوست تا حالا...قرنها می گذرد. نمی دانم قدم نورسیده اینقدر بی شگون است؟
وااااااااااای...یک واااااای عمیق! یک وای پر از نفس!

خدایا! چه زندگی دوگانه ای شده...و شما نمی دانید دل این پیامبر چقدر در این شب تاریک برای سایه روشن و اهالیش می تپد...!قسم می خورم که نمی دانید!

وااااااااای...!


........................................................................................

Saturday, August 23, 2003

● براي تكميل مطلب اگه دوست داشتيد . شب نگاري از يك شب بيداري من را در ديوانه بخوانيد


........................................................................................

Friday, August 22, 2003

● شما ها در مورد بيدلري تا صبح صحبت كرديد
آره من هم مي دانم حكايت جالبي است .

ولي موضوع من مثل اون پادشاه است كه بهش گفتند:
بهترين چيز براي تو خواب نيم روز است تا در آن دمي مردم از دست و زبانت را حت با شند

براي كسي كه جز مرگ فكري در سر ندارد و مدام افكار قهقرايي در ذهنش چرخ مي زند .
همان بهتر كه روز و شب را در خواب باشد ؛ شايد در آن حال كمي آرامش داشته باشد
اگر كابوسي نباشد ....


........................................................................................

Thursday, August 21, 2003

● ما اینجا یه قراری داشتیم.
قرار بود کسی خودشو سانسور نکنه،
پس چی شد قول و قرارمون؟




● بگذاريد و بگذريد
ببينيد ودل نبنديد
چشم بيندازيد و دل نبازيد

که دير يا زود بايد گذاشت و گذشت

امام علي(ع)


● نخورده مست عزيز
موضوع ديروز خيلي از ارزش مبارزه هم بالا تر بود .
مي خواهم امروز هم برم گل بخرم !!!



● كامپيوتر را روشن كردم تا يك چيزي اينجا بنويسم .
نوشتم و بعد پاكش كردم .
كاري كه از دستتان بر نمي آيد فقط نگران مي شديد.




● - قبل همه این حرفا یه دمت گرم به اوس کریم بگم که این بارون امشبش خیلی حال داد.
میدونین، رفته بودم تو حیاط و قطرات بارون میخورد رو پوستم، احساس جالبیه وقتی قطره ها میخورن رو پوست پشتت و از شونه ها به سمت پایین سرازیر میشن

- این دیوونه عزیزم که نمیدونم چرا همچین میکنه. بابا واسه چی گیر دادی به من، عرض کنم که جناب عالی تو این مدت منو آزار ندادین جز یه مورد که اونم نمیشه اسمشو گذاشت اذیت که اینجام گفتم. بابا جون تو که دیگه منو بهتر از همه میشناسی، میدونی خلقیاتم چجوریه از چی اذیت میشم، مگه بهت نگفتم که شاید خیلیا نفهمن ولی دارم از خوشحالی منفجر میشم، مگه خودتم تایید نکردی، نکنه تو هم درست حسابی باورت نشده عزیز من. بعد این همه مدت این چرت و پرتا چیه سر هم میکنی حواله من میکنی. بهت بر نخوره که میگم چرت و پرت ولی واقعا از بعضیاش عصبانی میشم، درسته یه اتفاقی افتاده ولی مگه بهت نگفتم یه مسائلی تو رفاقت ما حل شده که شاید خیلیا نتونن درکش کنن. واقعا من میدونم، خودتم میدونی که کارمون از این حرفا گذشته و حالا حالا ها بیخ ریش همدیگه هستیم، اگرم خودامون نباشیم یه کوه خاطره هست که بشه باهاش یه عمر خوش بود. بیشتر از این نمیتونم مسئله رو اینجا بازش کنم، بهتره انقده به منم گیر ندی که شاک میزنم دیوونه من.
- فعلا شبت بخیر




........................................................................................

Wednesday, August 20, 2003

● دارم یواش یواش به اون جمله قصار که میگه خواب شب مال عوام الناسه ایمان میارم.
دیشب تا طلوع بیدار بودم، البته خیلی گوش کردم ولی ازصدای اذون اینورا خبری نبود.


● امشب يادم رفت و دست خالي آمدم خانه .
دلم براي ماماني سوخت .
و از اون بيشتر دلم براي خودم كه هر روز غير قابل تحمل تر مي شم


● مي دوني عزيزترين آدم زندگيمي ولي جديدا با اخلاقت اذيتم مي كني . ممكنه ناراحت بشي ولي همتون مي دونيد كه نمي تونم چيزي را نگه دارم و رو راست حرفم را مي زنم .

ممكنه من هم توي اين مدت آزارت مي دهم .كه اگه اينطوره بيشتر آزارم مي دي كه بهم نگفتي و پاي قول و قرارت نيستي

بعدش هم هر كدوم به من مي رسد مي گيد كم پيدايي ؛ ياد نعيمي افتادم كه از اين حرف بدش مي آمد .

دوستاي عزيز از سر گذر حرفي نزنيد ؛

آخه من توي اين چند هفته اصلا چند بار از خانه خارج شده ام.


........................................................................................

Tuesday, August 19, 2003

● بعضي وقتها يك كساني را مي بيني و يك احساساتي درونمان بيدار مي شه
آدمهايي كه اون وثتها كه در كنار هم بوديم زياد رابطه اي نداشتيم و وفتمان را با هم نمي گذرانديم
فقط يك عبور ؛ يك لبخند و عرض ارادت
ولي حالا بعد از مدتها كه همديگر را مي بينيم . يك حس علاقه و احترام دو طرفه بينمان ايجاد مي شه
و اين دوست داشتن هاست كه مي تونه به زندگي رنگ جديدي بده .
امشب در يك عروسي طلايي را ديدم .........


........................................................................................

Monday, August 18, 2003

● راستی باید به همون مناسبت که میخوام برا دوست دوستم بنویسم به پیامبرم تبریک بگم. حضرت پیامبر قدم نورسیده مبارک.


● این نوشتن منم حکایتیه ها.
حالا که هم حالشو دارم هم خوابم نمییاد، یه بچه فنقلی که قرار تو اتاقم بخوابه گیج خوابه و داره به مامانش نق میزنه، پارسا رو میگما، حالا مجبورم مثل بچه های خوب DC کنم تا بتونه اینجا بخوابه.
اون چیزیم که میخواستم برا دوست دوستم بنویسم میترسم از ذهنم بپره، ولی خوب چاره چیه همیشه حق با بچه هاس مخصوصا اگه طرف خواهرزادتون باشه.


........................................................................................

Sunday, August 17, 2003

● شاپركه عادت داشت .
روزها با دوستاش باشه وشبها با افكارش

بعدا روزها را فكر مي كرد و شبها گريه

حالا روزها مي خوابه و شبها هم مي خوابه
مثل قبل براي ديگران مزاحمتي نداره و ديگران هم براي او

مي ترسم فردا خودش يادش بره وبراي فراموشي بالهاشو لاي گلها دفن كنه .


● مي گن چند روز تهرونيد ببينيمتون !

پيامبر جان مبارك باشه !




........................................................................................

Saturday, August 16, 2003

● به یه دوست قول دادم که یه چیزی اینجا براش بنویسم. فکر کنم همین شبا که خونم بتونم بنویسم. فعلا که در گیر این آقای کرم عزیزم ( blaster ) که افتاده به جون کامپیوترم.


........................................................................................

Thursday, August 14, 2003

● بدترين چيز اينه كه وصل بشي ؛ به سايه روشن سر بزني و مطلب جديدي نوشته نشده باشه
مخصوصا اگه دفعه چندم در اون روزت باشه


........................................................................................

Wednesday, August 13, 2003

● ياد همون دوشنبه افتادم. تا چهار و نيم صبح آناتما بود و صفحات وب و گشتن دنبال فرمهاي كلاسهاي مختلف، بايد بجنبم، كمتر از يه ماه وقت دارم.

راستي كسي بارونو نديده، دلم ميخواد اين روزا برامون بيشتر بنويسه.


● خنده هم خوب چيزي است چون داره به يك عادت فراموش شده تبديل ميشه .

ولي شايد اين خنده دار تر باشه ؛ دوشنبه از هم كه جدا شديم
بعد از فوتبال و خستگي
من تا 6:30 صبح بيدار بودم .
شمع سوخت و ركوئيم نواخت و من نوشتم .
و شب بعد
شمع سوخت و ركوئيم نواخت و من ننوشتم .
با لين حال كه افكارم تقضاي نوشته شدن داشتند.

حالا يك مشكلي پيش مي ياد
اگه من بخواهم اين دهها صفحه را در وب بنويسم اينجا بنويسم يا در ديوانه
به اين مي گن يه سر و هزار سودا


........................................................................................

Tuesday, August 12, 2003

● ما غلط بکنیم به مشکلات تو بخندیم دایی بارون. درسته ممکنه، ممکنه که از این دست مشکلات نداشته باشیم ولی هرکی برا خودش مشکلات خاص خودشو داره. منم امیدوارم به زودی تموم بشه بدون اینکه دلی شکسته بشه .
ناراحت نباش و سعی کن عصبانی هم نشی، شاید که واقعا شب شراب بیرزد به بامداد خمار، در بارش فکر میکنم شما هم فکر کنید.



........................................................................................

Sunday, August 10, 2003

● افسوس که فکر جدایی رنگ زیباترین شبهای زندگی را کمرنگ میکند.
شاید یک ماه دیگر بیشتر باهم نباشیم.




● خمه چيز را باران در مورد شب خوبي كه داشتيم گفت
شب بسيار آرام و خوب
و حس گريه كه ديشب همراه من بود
ازم پرسيديد از خوشي يا از روي غم ؟
اون موقع جوابي ندادم ولي فكر كردم
از روي خوشي بود مي خواستم فشار ها را كنار بزنه تا تمام خوشي را به درونم تزريق بشه
مي خواستم با گريه به زندگي بفهمانم كه هر چه قدر هم غمها و سختيات زياد باشه نمي توني با يك لحظه اين چنيني مقابله كني
وگفتي گريه مال لحظه تنهايي ؛
قبول
ولي براي كساني كه در جمع احساس يك رنگي نمي كنند و به تنهايي براي گريه پناه مي برند .



........................................................................................

Saturday, August 09, 2003

● سانس اول
حرکت : ساعت 2:30 از اوشون به فرودگاه
مدت زمان رسیدن تا مقصد: 30 دقیقه
حداکثر سرعت : 205 کیلومتر در ساعت ( رکورد جدید با ماشین بابا)
آهنگ گوش داده شده: بیابان بیکران کامکارها، eRa
4:15 حرکت به سمت اوشون با پسر عموم

سانس دوم
حرکت : ساعت 6 از اوشون به فرودگاه
مدت زمان رسیدن تا مقصد: 45 دقیقه
حداکثر سرعت:130 کیلومتر در ساعت ( با مامانم بودم نمیشد تند رفت)
آهنگ گوش داده شده: هیچی، نوارایی که تو ماشین مامانم داشتم رو همشو، تاکید میکنم همشو دیوونه ورداشته.
7:45 حرکت به سمت خونه ایندفه با خواهرم و پسر کوچیکش که اومدن ایران

فرودگاه ، فرودگاه ، فرودگاه یه نفر ، نبوووووووووووود...




........................................................................................

Tuesday, August 05, 2003

........................................................................................

Monday, August 04, 2003

● تک خوری...؟ اونم اینطوری...؟

اگه با یاد ما زدی نوش جونت!


........................................................................................

Tuesday, July 29, 2003

● داره چشم از حدقه در میاد. دیشب از ساعت یک تا پنج پای اینترنت از خدا بی خبر بودم، یه آپدیت 57 دقیقه ای (9 مگ)کردم که دقیقه 55 قطع شدم و همش دود شد.
راستی بعد از کلی سعی و تلاش و این در اون در زدن، خودمونو چپوندم تو گوگل، حالا تو گوگل سایه روشنو سرچ کنین ببینین چی میبینین، این حاصل کار دیشبه


........................................................................................

Thursday, July 24, 2003

● ای بابا اگه ما تلیفون روشن میذاریم مال اینه که از خستگی بیزنس یه گوشه میوفتیم و خوابمون میبره و یادمون میره خاموشش کنیم دایی بارون.
برا دیوونم حرف دارم ولی الان نمیرسم بنویسم. بابام منتظره، اومده بودم خونه که فقط لباس عوض کنم که نشستم پای این، ای اینترنت ای جهان خوار ای غرب زده ،ببین چجوری بچه های مردم رو منحرف میکنی.


........................................................................................

Wednesday, July 23, 2003

● بگذاريد توضيحاتي از حال و روزم بدم آخه نمي تونم ناراحتي نخورده مست را تحمل كنم .
مي دونم باز هم ناراحتتان مي كنم ولي لطفا دلي قضاوت نكنيد .
شنبه ها يك سريالي از تلويزيون پخش مي شه . بنام معصوميت از دست رفته ؛ اين هفته كه ميديدم احساس جالبي از شخصيت شوذب پيدا كردم و اتفاقا براي پيامبر هم توضيح دادم .
بعد از گذشت دو تا بيست سال از عمرش هنوز با خودش ودرونش درگير بود . درگيري ميان حق و باطل
درست و غلط و اين شاخصه انسان است : بازنگري و شكاكي

در فكر و مغز من هم عالمي در جريان است .
يك جنگ تمام عيار
ميان گذشته و آينده
ميان عقايد و علايق
ميان بودن و نبودن
ميان اون راستي هاي مورد علاقم و ترسهاي هرروزه
وكلي چيزايه ديگه كه نمي دونم از كجا آمده اند و براي چي با هم در گيرند.
و....
وو قتي هيچ هدف وسمتي براي رهايي نداري
هيچ مهارت و توان بلقوه اي در خودت نمي بيني و احساس مي كني توان انجام هيچ كاري را به درستي نداري
جز اينكه كلي دوست خوب داري كه مي توني برنجونيشون .
ديگه چه تواني براي آينده مي مونه .

تا حالا همه خودمو مي خواستند و برايشان كفايت مي كرد ولي از حالا بروز يك واقيت را مي طلبند
براي شما ها ديوانه بودن كفايت مي كنه و لي ديگران چه...
بازم مرا ببخشيد !

براي نخورده مستم مي گويم من خوبم و اين مفهومه خاصي داره كه او دركش مي كنه
و امروز بيادت رفتم شير توت فرنگي خريدم .!




● يا ازم نخواهيد بنويسم
چون وقتي مي نويسم خودم را مي نويسم . و نمي تونم چيزي را پنهان كنم يا فيلم بازي كنم
اگه مي رنجانمتان ؛ اگه نااميدتان مي كنم ؛ اگه از دستم عصباني و شاكي مي شود كه اين ها را جديدا خيلي خوب انجام مي دهم مخصوصا در قبال عزيزانم
بازم اين مشكل منه كه ديگه قابل تحمل نيستم .
عزيزانم من با خودم در گيرم . و سخت در گيرم .
باز هم مرا ببخشيد ......................................................


● باز يه هفته سر منو دور ديدي گرد و خاك كردي ديوونه من
از اين حرفا كه اينجا ميزني حسابي حال منو ميگيري
پيابر ميتونه ازت نا اميد بشه، ولي هيچ فكر كردي من اگه ازت نا اميد بشم تكليفم چيه
اين خيلي نامرديه كه تو واسه خودت ببري بدوزي، خلاف رفاقت و از همه مهم تر برادريمونه
من عصبانيم ، خيلي هم زياد . از دستتم شاكيم، يه جورايي داري نامردي ميكني.


● قابل توجه اونايي كه دائم با درمونگاه فرمانيشون پز ميدن.
آقا ديروز نبودين كه يه چي افتاد رو دست من و دوتا انگشتم يه كم مرد. تا عصري تحمل كردم ديدم نميشه، رفتم درمونگاه در خونمون، جاي بارون خالي يه خانوم دكتري اونجا بود كه به چشم مادري خوب خانمي بود، دادم انگشتمو برام كوك زد، يه دختر 8-9 سالم داشت كه اونم خيلي بامزه بود. فردا بايد برم پيشش پانسمانمو عوض كنم يه هفته ديگم بخيه هامو بكشم.
راستي بحث شيرين ازدواج موقع كوك زدن دستم پيش اومد، نه با اون خانوم دكتره ها، از اين خيالا نكنين، گفتم كه، به چشم مادري خوب خانومي بود. فعلا انگشت حلقه دست چپم آش و لاشه برا همين بايد يه مدت برا حلقه دست كردن دندون رو جيگر بذارم. اينو كه گفتم كلي بهم خنديدن موقع دوخت و دوز دستم.
فعلا انگشتام يه كم درد ميكنه و خبر ديگه اي نيست




........................................................................................

Tuesday, July 22, 2003

● ديوانه...ديوانه ی ما...!
سخت نا اميدم کردی.


● مي گويند سخت ترين چيز تنهايي است .
ولي از تنهايي سخت تر
داشتن كساني چه دور و چه نزديك است و باز هم در ميان آنها احساس تنهايي كردنه
همش به خودت بر مي گرده و تقصير كسي نيست .

اي كاش مي شد همه چيز را گفت
اي كاش مي شد همه احساسات را بيان كرد
من با خودم درگيرم و سخت در گيرم و هر روز و هر لحظه عزيزانم را از خود مي رنجانم .

دور من را قلم بگيريد .

ديوانه اي كه در ذهنش سوالات و مسائل با هم در جنگ هستند.
ديوانه اي كه هيچ چيز براي عرضه ندارد .
ديوانه اي كه با مسائل خود مشغول است و ديگران را رها كرده
ديگر ديوانه نيست .

دور من را قلم بگيريد .



● sorry I don't have Persian Font here.
Take a look at this: "Ma'mooli tar az mamooli"

But don't look at the number of comments inserted...!


........................................................................................

Monday, July 21, 2003

● ديوونه مي خواهيد چكار ؟
و نو شته از ديوانه ديگر چه سودي دارد
همه اصالت و اقتدار يك ديوانه به مقدار ديوانگي كردن آن ديوانه بستگي دارد . حالا من در سكوتم !
فقط خوشحالم كه رسم ديوانگي نخواهد مرد . تا ابد ...
ديوانه مي خواهيد چكار ؛ شما كه خود ديوانگي ميدانيد .....



● اینکه این پایین می بینین شکوه های یک پیامبره... قبل از رسیدن سایه روشنیا!
امشبم را اگر شما نمی آمدید غم فاتحانه تسخیر می کرد. حالا می فهمی دایی بارون چه ولتاژی دارین که من اینطوری Vcc چسبوندم؟



● شکوه

خدایا! چرا مرا اینقدر ضعیف آفریدی که ندانم از این قدرت بی نهایتم چگونه و کجا استفاده کنم... ؟
خدایا! چرا مرا اینقدر ضعیف آفریدی که چنین با شنیدن یک آه دلم پر دود شود و با دیدن یک قطره اشک جام زلال... ؟

خدایا! من آزادی از دست رفته ام را از تو می خواهم و فقط از تو می خواهم... .
و خدایا...! من طعم شیرین یک عشق واقعی را – بی زنجیرهای مگسل آزادی – از تو می خواهم.

یادت باشد مهندس کل(!) ...که آن کسی می تواند ادعای خدایی بکند که آب رفته را به جوی بر گرداند... وگرنه هر جوجه مهندسی...



........................................................................................

Sunday, July 20, 2003

● آقا من كم آوردم.
ديوونه كه نباشه همين ميشه ديگه‏، همه ديوونه بازي در ميارن


● 1) هر چیز یک لحظه است.
2) به بچه که چیز یاد بدهی کار دست خودش می دهد.
3) پس فردا عقد کنون عمو کوچیکمه.
4) هر چیز یک لحظه است.
5) هر کچلی خواستنی نیس که...!
6) خودم از اولش هم می دونستم بهم نمیاد!
7) بچه اس دیگه... دلش می خواد!






........................................................................................

Tuesday, July 15, 2003

● بازم نمی خواستم اینو بنویسم چون ممکنه دو نفر که بخوننش ناراحت بشن. کلی با خودم کلنجار رفتم که بگم و سانسورش نکنم. دیشب که دیوونه پیشم بود، احساس تنهایی کردم، شاید برا اولین بار، همین.
مسافری که اون دور دورایی، اگه بشنوم که وقتی اینو خوندی ناراحت شدی، واقعا از دستت شاکی میشم و شکایتمو می برم پیش دیوونه، خدا اون روز رو نیاره که شکایتی رو پیش دیوونم ببرم. شاید خیلی راحت تربود اگه سایه روشن نمی خوندی ولی حالا که می خونی سعی کن سایه روشنی باشی، نه سفید نه سیاه، نه روشن نه تاریک، سایه روشن
بذار همه چی سیر خودشو طی کنه ، همون سیری که براش پیش بینی کرده، اونی که اون بالاسو میگما،
دیوونه عزیز، اگه ببینم تو هم ناراحت شدی، اونوقته که شکایتمو میبرم پیش اون مسافر دور، با اینکه فقط یک بار دیدمش ولی فکر میکنم کسی باشه که بشه پیشش شکایت برد.
راستی اگه ناراحت بشین دیگه مجبور میشم اصل سایه روشنو زیر پا بذارمو خودمو سانسور کنم، اصلی که به خاطرش اینجا مینویسم.

اینم بگمو برم، یه نکته کلیدی که همیشه یادتون باشه. همون طوری که دوست داشتن جای تنفر رو تو دل تنگ نمیکنه، دوست داشتن جای دوست داشتنو هم تنگ نمی کنه.
شب خوش دوست من و دوست دوست من.



........................................................................................

Saturday, July 12, 2003

● هیچکس نمی دونه چقدر سخته ذره ذره جان دادن... . مرگ تدریجی! اینکه جانت مثل بازیهای کامپیوتری کم و کمتر بشه و تو شاهد باشی که مشتقش با خودش متناسبه... . وا...ی!


........................................................................................

Friday, July 11, 2003

........................................................................................

Thursday, July 10, 2003

● فعلا که از همه مون با کس و کار تر خودتی...!ما هم با یه مشت بی کس و کار رفته بودیم تک خوری...چون با کس و کار ها که حق
تک خوری ندارند.

راستی گفتی بارون درگیر چیه؟
درست متوجه نشدم!



● وقتي نخورده مست نيست اينجا حسابي سوت وكوره
او كه رفته ياسوج
باران درگير زندانه
آقاي پيامبر هم در مايه هاي تك خوري رفته دماوند
با من كاري نداريد
فكر كردند من بي كس و كارم منم مي روم اهواز......


........................................................................................

Tuesday, July 08, 2003

● من دیرم شده باید برم. تا جمعه شب سایه روشنیا


........................................................................................

Monday, July 07, 2003

● برای دیوونه عزیز
"...ومثل همیشه بیشتر من حرف می زدم و بیشتر او می فهمید و چه زندگی ای بهتر از این! چه لذتی شدیدتر از این که یکی حرف داشته باشد و یکی را داشته باشد که بفهمد. درست مثل لذت کسی که بفهمد و کسی هم داشته باشد که حرف داشته باشد. این ها نیازها و لذت هایی است که غالبا کسی از وجود آن هم اطلاع ندارد و چه خوشبخت مردمی اند همین بی اطلاع ها!"*

* گفتگوهای تنهایی، علی شریعتی



........................................................................................

Sunday, July 06, 2003

● گفتی همش داری به بعدش فکر میکنی
یه فکرایی کردم شاید راهنماییت کنه،یادم بنداز برات بگم



● حالا دیگه این سایت canon هم بازی در میاره می خواستم یه عکس بذارم که نشد، همش گیر میده


● امشب هم با هم بوديم مثل هميشه چهار تايي با هم
ولي امشب مي تونم بگم خوش نگذشت .
چون هر كدام در حال خودمان بوديم ودر دنياي خودمان ؛ فقط در كنار هم بوديم
بارانم ابري بود
پيامبرم در سكوتي خارج از شان او نه سخني نه موعضه اي
و نخورده مستم در فكر جدايي
يك هفته بود نخورده مستم را نديده بودم اون كچل ؛ دوستاشتني را
جز تجديد ديدار امشب ؛ هيچ نداشت .
وقتي همگي down
هستيم . همه چيز يكجور ديگه است . حتي داستان هاي بي سرو ته من هم مفيد فايده نيست .
امشب آمده بودم . گوشتان كنم .
فقط گوش كنم . ولي حرف زدم و ديدمتان ولي هيچ نشنيدم .
امشب شب بدي بود چون حس كردم در كنار يكديگر هم مي توان تنها بود .

اگر در سايه روشن رويا بار ديگر با هم ديدار كنيم ؛ باز با يكديگر سخن مي گوييم وشما براي من آوازي ژرف تر مي خوانيد .
و اگر دستانمان در رويايي ديگر به هم برسد ؛ در آسمان ؛ برجي ديگر بر مي افرازيم .




● برای دوستم

ALL OF OLD.
NOTHING ELSE EVER.
EVER TRIED. EVER FAILED.
NO MATTER. TRY AGAIN.
FAIL AGAIN. FAIL BETTER.


beckett



........................................................................................

Saturday, July 05, 2003

........................................................................................

Friday, July 04, 2003

● چه کنم با این حسرت هر روزه، که هر صبح چون نسیم می آید... به صورتم می خورد، دور تنم می پیچد ماروش، از گریبانم تو می رود و روی تنم... روی سینه ام وول می خورد و در سکون مردگی من بیجان می شود، گم می شود، می ایستد... .و در گوشم زمزمه می خواند که:
" اگر تو آن هنگام – هنگام هنگامه ی شیرین – دیده نمی بستی، اگر نمی خفتی ... زندگی چنین از پای رفت نمی ایستاد! "
... و در سکون مطلق جانم آواره می شود، تا صبح دیگر که: روز از نو، روزی از نو!



........................................................................................

Thursday, July 03, 2003

● من الان از اوشون رسیدم یه رب اینجام و بعدش میرم،سریع و کوتاه

اول اینکه معتاد شدم رفت، فک نمی کردم اینقدر وابسته شده باشم، این دو تا وبلاگو میگم. تقریبا برا خوندن ونوشتن تو سایه روشن اومدم، از اوشونو میگم ها

دوم اینکه فعلا غم زیبا با صدای شهرام، تهران تا اوشون تو گوشمه

سوم اینکه به یه کم مشاوره برای رفتنم احتیاج دارم. هرچه زود تر بهتر

چهارمم اینکه دوباره امروز بعد از مدتها بحث شیرین ازدواج تو خونمون سر و کلش پیدا شد
بابا: حالا کی میری؟ مامانت میگه با زنت میرفتی بهتر بود.(با لبخند که یعنی مامانت گفته که بگم)
خودم (با بی اعتنایی) مگه دخترا پشت در صف کشیدن
مامان: خوب راس میگه بابات، اینجوری خیال ما راحت تره
خودم: اگه می خوای همین الان بگو که نرم
مامان: نه بابا منظورم این نبود
سکوت، حالا دیگه سعی میکنن موضوعو عوض کنن، خب کی میری دنبال کارات...

راستی پنجمم داره، یه دخنر خوب سراغ ندارین واسه ما بسونین این خیال مامانه ما راحت بشه، سریع و فوری باشه ها چون اوایل شهریور باید برم تا به ترم اونجا برسم. ؛)

شیشمشم بگم و برم: بند پنجم رو ندید بگیرین، شتر دیدی ندیدی

شب خوش



● تيز و نرم ؛ خشن و لطيف ؛
آشنا و تنها ؛ نا پاك و پاك
با همان آشفتگان و فرهيختگان :
منم تمامي اينها ؛
منم كبوتر ؛ مار و خوك همزمان
---------------------------------------------------------------------------------
من تنها موجودي را د رك مي كنم كه همزمان يك و بسيار است ؛ دگرگون مي شود و بر جاي مي ماند ؛
مي شناسد ؛ احساس مي كند ؛ مي خواهد ؛-
اين موجود حقيقت ازلي من است .



● وای چه شب خوبی بود امشب...با همه خستگیهام! سه نفر از دوست های قدیمی ام را باز دیدم.
مرا از خوابِ خستگیِ روزِ پرزندگیم بیدار کردند و جلوی در...در خانه...خانه ی ما دوباره بعد از سالها کنار هم جمع شدیم.
حس پیدا کردن...یا بیدار شدنِ روزهای شیرینِ خفته در صفحه صفحه ی خاطره ام...یا حس تولد...تولد یک لاکپشت بعد 55 روز از زیر ماسه ماسه ها... .
وای...!



● امروز اما یک روز دیگر بود. روز زندگی...روز شیرین زندگی!

...می بینی پیامبر؟ یک روز زندگی، یک روز مرگ.
پشت این تولدها و مرگهای متناوب چیست؟ چه حقیقتی در این قبض و بسط - در این بده بستان...- روی پوشیده و پنهان شده؟
چه حقیقتی ...؟
نمی دانم!



........................................................................................

Wednesday, July 02, 2003

● تا شکوفه سپید سیب،
تازیانه ای به دست باد دید
...ریخت.
نازنین چه زود رنجه می شود!

خیلی سخته که آدم شاهد یه مرگ تدریجی باشه. اونم مرگ تدریجی کسی که دوستش داری.
می دونین؟...من این روزها شاهد یک مرگ تدریجی ام. راستی شما نظرتون راجع به مرگ تدریجی چیه؟ فکر کنم بعضیها مرگ ناگهانی رو ترجیح بدن - نه دایی بارون؟...

سایه روشنیا؛ ما امشب رفته بودیم تیاتر.


........................................................................................

Tuesday, July 01, 2003

● دیروز تئاتر بودم، خواب در فنجان خالی، تئاتر شهر، سالن قشقایی،
واقعا عالی بود بازی ها که جای خودش از اون طرف ساختار تو در توی نمایشنامه و دیالوگها که کار نغمه ثمینی بود، این خانم ثمینی واقعا عالی مینویسه ، نمیدونم تا حالا ازش نمایشنامه یا نقدی خوندین یا نه. این کارش که حرف نداشت، درست مثل کار قبلی که نوشته بودم، رازها و دروغها، این گروه کاراشون واقعا خوب در میاد. من فکر میکنم پنجاه درصد مال متن خوب نمایشنامس و بقیش هم کارگردانی کیومرث مرادی و بازی عالی پانته آ بهرام و احمد ساعتچیان. حیف که همین روزا اکرانش تموم میشه ولی اگه تونستین تا آخر هفته حتما جور کنید و برین.
ماه لیلی دیروز میگفت :
ما از اآن گونه ایم که رویاها هستند و زندگی کوچک مارا خوابی فرا گرفته است.
ومن چشم می گشایم. هنوز زنده ام و هنوز نسیم بهار را تنفس می کنم.



........................................................................................

Monday, June 30, 2003

● شايد ديگه مدتي نتونم براتون شبونه بنويسم. آخه ميدونين يادداشتهاي شبونه يه حس ديگه اي داره، يعني اگه دقت كرده باشين تا حالا بايد تفاوتشو درك كرده باشين. گفتم كه ما كوچ تابستوني كرديم و اونجا هم كامپيوتر ندارم، به فكرش افتادم كه ببرم ولي ترجيح دادم محيطي كه تابستونا توشم همونجوري بكر بمونه، بدونه دقدقه تكنولوژي و وابستگي هاش. صداي رودخونه و طبيعت و كوه. ميدونين يه حس جالبيه وقتي اين محيط فراهمه و با خانواده نشستين دور هم. يه حس ناب از خوشبختي و آرامش، به دور از همه مشغله هاي فكري، ديشب اوجشو احساس كردم، عالي بود. نميدونم ميتونين درك كنين يا نه آخه جووناي امروز همه ژستشون اينه كه ما باخونوادمون همفكر نيستيم، چيزي كه البته ژست هم نيست، يه واقعيته، ولي ميشه دور هم بود با همخونه و همخونت، با تفكر هاي كاملا متفاوت ولي همچنان لذت برد، بدون اينكه كلامي از اختلافات مطرح بشه، با سكوت و زبان سكوت. اگه دركش نكردين سعي كنين اين فرصتو برا خودتون فراهم كنين.
لذتش باور نكردنيه.



........................................................................................

Sunday, June 29, 2003

● چقدر سخته که منتظر یه پیغام از یه دوست باشی ولی هیچ جوابی نیاد.
من امشب مرد تنهای شبم، تنهای تنها...




........................................................................................

Friday, June 27, 2003

● یه چیزایی نوشتین... که نمیشد خوندنشو به تاخیر انداخت(مخصوصا بعضیها که بدمستی شون تازه گل کرده!)
بابا اینجا چه خبره؟ نمی گین قلب پیامبرتون ضعیفه...طاقت شنیدن این همه چیز رو یکجا نداره؟
کلی حرف خوب خوب براتون سوغاتی دارم!...وای بچه ها... .اون کچله هم گوش بده. دیوانه عزیز...و بارون مهربون! من یه سفر خیلی خوب داشتم...که خیلی چیزا برام داشته. خیلیها رو توش پیدا کردم...خیلیها که گم شده بودن...یکیشون کریم نامیه! شما می شناسین؟
حالا اجازه می دین بعد سه شب سرمونو بذاریم زمین، یا نه؟...




● الان چند دقیقه بیشتر نیست که از سفر ماسوله برگشتیم و من آنقدر خسته ام که شاید نرسم همه نوشته های این چهار نفر رو – که در غیاب من بلاگیده اند – بخونم... فقط اومدم دو تا چیز بگم و برم لالا:

1) اهمیت هنر آنجایی خودنمایی می کند که یک مرد با همه فضایل و برتریهای فکری و ذهنی و شاید علمی اش، در مقابل زیبایی زنی به زانو در می آید.

2) بطور اورژانس به یک نسخه از فیلم " برادر خورشید، خواهر ماه " نیازمندیم!

3) سایه روشنیا، هول نکنین بابا! خبری نیس...!( اینم شیتیل...قرارمون دو تا چیز بود)




........................................................................................

Thursday, June 26, 2003

● اینجا یه کم قاطی پاطی شده منم تا 1 شنبه وقت ندارم درستش کنم شرمنده







........................................................................................

Wednesday, June 25, 2003


راستی یادم رفت این بارونو ندیدین؟



خوب از شر یه امتحان دیگم خلاص شدم، اگه امتحان شنبه هم به خیر بگذره دیگه حله ، اون وقته که باید حسابی برم دنبال کارام، شاید شهریور نشده از دستم خلاص شین، شاید بابا خیلی دلتون صابون نزنین، این دولت فخیمه علیا حضرت ملکه انگلیس بعیده به این راحتیا بذاره شما از شر من خلاص بشین.
راستی امروزو فردا کوچ تابستونی ما انجام میشه برا همینم دسترسیم به اینترنت کم میشه، بهترشما ها کمتر مختونو میخورم.
فعلا باید بچسبم به اقتصاد ریاضی که حال گیری اساسیه
توصیه آخرم اینکه از این Bailamos آقای انریکه غافل نشین که خوب چیزیه، الان از 4 تا بلنگو داره با آخرین صدا تو اتاقم پخش میشه، عجیبه هنوز صدای مامانم در نیومده.
شب خوش


........................................................................................

Tuesday, June 24, 2003


می خواستم وارد قسمتای خوبش بشم که نشد.
میدونی قسمت خوبش چیه، می دونی روباهه چی میگه:
"...ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم!"

حالا قسمت خوبشم همینه، وقتی تا صبح بال بال بزنم، وقتی بخاطرت اشکم در بیاد، اونوقته که می فهمم زندگی زیباست، برا همینم بازم تاکید می کنم که زندگی زیباست، دیگه قشنگ تر از اینها چی سراغ داری دیوونه من، می دونی چیه حتی اگه نتونم درس بخونم و برام sms بفرستی که جون رفاقتمون مسئولی که درس بخونی، اینم قشنگه، یه کم فکرشو بکن ببین چقدر قشنگه. بهم حق بده عزیز من.

آمدن، رفتن، دويدن
عشق ورزيدن
در غم انسان نشستن

پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن، كار كردن، آرميدن...

...گاهگاهي
زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي بارانها شنيدن
بي تكان
گهواره رنگين كمان را در كنار بام ديدن
يا شب برفي
پيش آتشها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست
گر بيفروزيش نقش شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست.



● الان پيامبر عزيزم اينجاست در اين طبيعت زيبا خيلي خوشحالم كه رفت الان به اين مسافرت و خارج شدن از تهران احتياج داشت .
يك چيزي را هم من نمي دانم چرا هر كي ناراحته ؛ ديوونه ميشه . يك كارايي ميكنن ميگند ديوونگي كرديم .
بابا مگه خودتون شخصيت نداريد با شخصيت ما بازي مي كنيد...







حاصل یه لحظه دیوونگی میدونی چیه؟
نخندینا
یه کله بی مو، سفید سفید


● می دونی چیه اینجا پیامبرشو می خواد، خودمونیما من تازگیا با این پیامبر بد جوری درگیرما، البته رفاقتمون به جا ولی تو سایه روشن دائم باهاش درگیرم جدیدا. آخه می دونی اون موقع که برا سرزمینمون مسئول انتخاب می کردیم، خداش که معلوم بود چون جز اوس کریم کس دیگه رو نمی خواستیم یه چیز دیگشم بدون چون چرا همه قبول داشتن اونم پیامبرش بود. آخه فرستاده عزیز دوست ما جناب پیامبر بابا کجائی، تو قرار بود واسمون پیامبری کنی قرار بود گرای اوس کریمو به ما بدی این که نشد ما تو سایه روشن پیامبر داشته باشیمو دیوونه من، دیوونه عزیز من تا صبح اشک بریزه و دنبال خداش بگرده، بابا پس تو چیکاره ای، آقاجان من شاکیم حسابیم شاکیم، اینم شد سرزمین! اینم شد سایه روشن، قرارمون نبود که اینجا اینجوری باشه دنبال یه سرزمین ایده ال بودیم با 4 تا ساکن، مگه یه جا برا زندگی جز پیامبر و دیوونه و مست و بارون و یه اوس کریم چیز دیگم لازم داره، درسته بعضیامون اوس کریمشو گم کردیم ولی پیامبرش که هنوز هستش. من شاکیم آخه شکایتمو پیش کی ببرم.
من حسابی غصه دارم غم دارم ناراحتم. بغضم گرفته ، فک می کنم از دستم واسش کاری بر نمیاد برا همین دارم دیوونه میشم، آره دارم دیوونه میشم، الان میخواد بیاد دم در خونمون میترسم خرابکاری کنمو اشکم سرازیر شه . دیشب تا صبح اون که اشک میریخت من کاووس میدیدم. صد بار بلند شدم تلفنمو نیگا کردم که نکنه زنگ زده باشه و من خواب مونده باشم، آخه ازش قول گرفته بودم که اگه کار داشت بهم زنگ بزنه، تا خود صبح مثل اسپند رو آتیش بالا پائین می شدم. میدونستم حالش چیه برا اینکه خوب میشناسمش. آره دیگه راحت میتونم بگم خوب میشناسمش چون دیگه لازم نیست تو چشاشم نیگا کنم و حالشو بفهمم،( خوب شد نیومد دم در همین الان زنگ زد، داره اشکم سرازیر میشه)...

...کلی حرف داشتم باشه یه وقت دیگه الان نمی تونم ادامه بدم.

گریه عجب نعمتی است به هنگام..............



● بعد از آن همه استدلال كاش من هم دانشگاه سراسري بودم و مي شد شهريور امتحان داد .
هيچ حسي موجود نيست .

مردي را ديدم كه از فرزانگي در خواست نجات مي كرد ؛ اما فرزانگي به عجز و لابه هاي او گوش نمي داد؛ زيرا او فرزانگي را ؛ آن هنگام كه در خيابان هاي شهر با او سخن مي گفت ؛ تحقير كرده بود .


● چيزايي را كه در پايين مي خونيد حال وروز امشب منه
يك شب با چشمهايي اشكريزان و نوشتم با اين كه سختم بود نوشتم چون كسي را جز شما 4 تا ندارم
قصد از اين سياهه فقط اين بود كه بهتان بگوبم امشب خيلي بد بود
ونمي دانم در آن حال چه نوشته ام ـ فقط بدانيد خيلي بد بود
و آيا جاي بخششي هست ؟


● امشب خيلي بد بود خيلي بدتر از اونكه تصورش رابكنيد.
كلا از صبحش همينطور بود . بد واژه آرامي است براي بيان اين حالت
افتضاح بود .
بعد از روزي خيلي بد ميري فوتبال
كه بازي هم نمي چسبه آخرش هم مي شوتي انگشت شصت دوستت پاره ميشه
وقتي اين اتفاق افتاد آرام بودم . وقتي در بيمارستان بوديم آرام بودم حالا هم آرامم
عصبي نيستم ولي دلم از غصه داره مي تركه مخم از فكر داره ازهم سوا مي شه
باران آمد آخه چرا سرم داد نزد چرا؟ چرا فحشم نداد چرا نزد توي گوشم چرا
وچرا
تمام اين مدت آرام بودم آرامشي عجيب همه آرام بودند انگار هيچ اتفاقي نيفتاده
فقط بهتان غر ميزدم كه گشنمه شايد براي شما هم سوال بود كه ديوانه هم وقت گير آورده
گشنگيم مال نهار نخوردن ظهرو بازي نبود من بايد يك چيزي را گاز مي گرفتم
آرام بودم آرام تر از هميشه و اين آرامش داشت من را مي كشت دل و رودم داره مي آيد بيرون
كودمتون بوديد مي گفتيد زندگي زيباست ؟
آرام بودم چون با شما بودم وقتي از هر كدامتان جداشدم دلم فشرده تر شد
امشب اولين بار تو عمرم بود كه موقع جدا شدن از نخورده مست تو چشماش نگاه نكردم و پشتم را بهش كردم
نمي خواستم اين حال زارم را ببينه فارق از اينكه اون توي دلمه و احتياجي به ديدن نداره
آخ اون مرا بخاطر پشت كردن بهش مي بخشه ....
اي چرا امشب كسي سرم داد نزد چرا امشب كسي مرا سرزنش نكرد چرا
چرا مادر باران هم كه بغضش تركيد مرا دعوا نكرد واز من عذر خواست
چرا امشب شادزي نيست كه دلداريم بده .چرا شادزي نيست كه صداش تمام غصه ها م را با خودش ببره
توي اين مدت هيچ وقت اينقدر محتاجش نبودم و گفتم امشب افتضاحه پس شادزي هم نيست
چرا آمدم خانه مامانم دعوايم نكرد چرا چرا وچرا
آخه ميدونيد چيه از وقتي اون ديگه نيست از وقتي ديگه نمي بينمش از وقتي هر جا را نگاه مي كونم اورا نمي بينم ديگه دلم را به چي مي تونم خوش كنم به قسمت به مصلحت آخه اون كه ديگه نيست كه قسمتي در كار باشه اون كه كه نيست تا برم پيشش داد بزنم و فرياد كنم من تنهام چون خدام را گم كردم
من ديگه خدايي را در كنارم نمي بينم كه مواظبم باشه يا اگه اتفاقي افتاد اميدم به اون باشه
اين قرارمان نبود كه من را بزاري بري من مي ترسم
نخورده مست تو قلبمه شادزي اينجاست ولي تو بودي كه اونها را آوردي اينجا تو خونه خودت
آخه مهمون مياري بعد مي زاري ميري نمي گي اين ديوانه بلد نيست آبروتو مي بره
نگفتي اين ديوانه عادت كرده هر شب قبل از خواب درمورد اهالي قلبش با تو راز و نياز كنه
آخه رفتي نگفتي يك عمري اين بد بخت فقط سنگ تورا به سيته زد هر چي شد نمي گفتم خدا
آخه من لايغش بودم
من تورا نميبينم تو من را ميبيني اصلا ياد داري چشمان من اينهمه اشك باران شده باشد .
نگفتي برم اين بچه تنهاست كار دست خودش مي ده
اگه دلت براي من نسوخت دلت براي خودت هم نسوخت بد از اين همه مدت گذاشتي رفتي
من به چه زبوني بگم من بلد نيستم بي تو زندگي كنم ادايه زنداها را كه نمي شه در آورد
من روشنبيني مي خواستم كه تو را بهتر ببينم نه اينكه در فراقت اشك بريزم
نبودي ؛ امشب تنها بودم زدم دست دوستم را شكستم كاشكي مي شكست دستش پاره شد
تو نبودي ومن .........آخه چرا كسي من را فحش نداد چرا
چرا مادر باران نفرينم نكرد
مي دوني كي فهميدم نيستي روزي كه گردنبند نخورده مست گم شد
رو بهت كردم گفتم جون رفاقتمون اين پيدا بشه
نخورده مست من به اون وابسته است اين يه پلي مثل هزلرلن پل ديگه بين من و اون وتو
ولي هيچ صدايي نيامد و فردايش و....
وقتي باورم شد رفتي ترسيدم كه چقدر من بايد تنها باشم گفتم نه بر مي گردي
گفتم اين روزا من از انرژي سرشارم اين روزا همش اتفاقات خوب ميفته
همه چيز خوب پيش ميره
قرارمون به محبت كردن بود يكي ديگه را هم وارد ليستم كرده بودي و من خوشنود ار اينكه ازم راضي هستي و داري بهم حال ميدي
ولي نيامدي و من پيشتر ترسيدم . ترسيدم كه نكه اين همه اتفاق خوب براي تسويه حساب سالهايه رفاقت باشد
ولي به اين فكرم بها ندادم و نوشته هايم در مورد ترسهايم را جدي نگرفتم
ولي حالا ديگه ترس نيست تو امشب نبودي و من گند زدم
وهيچ كس هيچي به من نگفت
احساس مي كنم ارزش توف و لعنتم ديگه ندارم
خوب حق هم دارند من كه چيزي نبودم همه اعتبارم به تو بود هر كسي رو به من مي كرد تو را نشانش مي دادم خوب من كسي نبودم و حالا هيچم هيچ
نگفتي يكي مي ياري تو دلم و مي زاري مي روي من تنهايي بلد نيستم .
نگفتي من گند مي زنم اون دلش ميشكنه
حقم داره آخه ديگه بي تو كسي نيستم كه بشه بهم دل بست
نگفتي وقتي دل يكي بشكنه من آب ميشم
نگفتي من گند مي زنم ميگن اين رفيق فلاني است و آبروت مي ره
يعني من ايتقدر بد بودم كه ارزش اين همه را داشت دور شدن از من
مي دونم هنوزم من را ميبيني هنوزم حرفم را ميشنوي
چون من هيچم و بدون تو موجوديتي ندارم
ولي نديدنت براي من در حكم نبودنه
درب خونت بازه برگرد
تا مثل امشب كه نبودي من گند نزنم و آرام باشم
حالاست كه مي فهمم آرامشم ازبراي چه بود
آرامشم از هيچ و پوچ بودنم سر چشمه گرفته
نه چون تو در كنار مني
امشب بد بود خيلي بد؛ بدتر از اونكه فكرشو بكنيد
و فردا........






........................................................................................

Monday, June 23, 2003

● آقا این آرشیو سایه روشن عجب چیزی شده، معرکس حتما یه سری به نوشته های گذشته بزنین که واقعا حیلیاش عالیه، من نمی دونم اینارو واقعا ما نوشتیم. دروغ چرا بعضی هاشو که می خونم احساس غرور میکنم، حتی نوشته های خودمو.
می دونی چی شد. دیشب وقتی پیامبر گفت فردا کلی کار دارم و ... تا آخرشو خوندم. حتی اونجایی که اون قدیم ندیما تو همین سایه روشن در مورد دختر حوا نوشته بود هم آخرشو خونده بودم، درسته که از مقایسش با لیلی و مجنون شاکی شده بود ولی هر بار که این پیامبرو میبینم بیشتر مطمئن میشم که اون حرفو درست زده بودم خصوصا این آخریا و همین چند شب پیش . یا اون روزی که دختر حوا رو دیدم و نگاههایی که بین اون و پیامبر رد و بدل میشد، پیامبر عزیز بهت برنخوره ها ولی داری خودتو گول می زنی. یادته به دیوونه چی گفته بودی که عشقو میشه تو برق چشا یافت، من اون برق چشارو دیدم تو چشم هردوتاتون دیدم. ویا اون موقع که برا دیوونه نوشته بودی که تو این قمار خونه نوبت به هرکی یکبار بیشتر نمیرسه می دونی چی شد، فوری یاد خودت افتادم، هیچ وقت به این فکر کردی که این حرف ممکنه برا پیامبرام صادق باشه.
امیدوارم ناراحت نشده باشی ولی ما اینجا قرار گذاشتیم که چیزی رو سانسور نکنیم درسته؟
اگه اشتبا می کنم بگو تا موضوع رو خوب متوجه بشم، چون اون سوالی که شب کنار ساحل توی کیش ازت کردم و نتونستی قانعم کنی هنوز تو ذهنمه و این روزا با این چیزا که دیدم حسابی پر رنگ شده.
یادم نمیره که ازت پرسیدم حالا میخوای چیکار کنی تا موضوعو جمعش کنی، بهم گفتی اینجاشو خوب بلدم و من هیچی نگفتم. حالا بهم حق میدی که یه کم شک کنم که شاید خیلیم خوب بلد نبودی یا اینکه نوبت قمارت واقعا رسیده و تو باورش نداری.
لاادری که میگن همینه ها.





گفته بودم که خواب دیدم، شاید خیلی جالب نباشه، مثل جریان پرواز بارون ولی واسه من انقدر مهم بود که وقتی از خواب پاشدم با یه لبخند تو مشتمو نیگا کردم ولی وقتی ندیدمش ....
تو یه زمین بازی بودم، مثل همونی که دوشنبه ها میریم، بارون از راه رسید، ماشینشو پارک کرد و اومد طرفم با یه لبخندی داشت بهم نیگا میکرد، یه لبخند ملیح و با معنی. بعد اومد طرفم دستش مشت بود، مشتشو آورد طرفم، دستم بردم زیر دستش(با همه این جزئیات) و مشتشو تو دستم باز کرد. همون چیزی که میخواستم افتاد کف دستم. همون گم کردم ، حالا تو مشتم بود، داشتم بال در می آوردم از خوشحالی و خوشحالی و خوشحالی.
بعدشم همون شد که گفتم.




........................................................................................

Saturday, June 21, 2003

● امروزهم یه امتحان دیگه،
ای کاش همه امتحانای زندگی اینجوری بود، می تونستی حذف پزشکی کنی، یا حتی بری امتحان بدی و بیوفتی و دوباره امتحان بدی، این آخریا هم که حذف [...] اومده یعنی حال امتحانو ندارم پس به [...]م. اگه همه امتحانای زندگی اینجوری بود معرکه میشد نه؟ یچیزی تو مایه های اینکه به اوس کریم بگه آقا مارو چند وقتی ندید بگیر، بی خیال ما شو،
من موچم .


........................................................................................

Friday, June 20, 2003

● ديروزم با توگذشت در صميميتي فزوني گيرنده
از قطرات تا دريا
از لبخند هاي كودكانه تا اشك باران هاي ؛ شبانه
از خجالت هايي بزرك تا دعواهايي كوچك
ار هيچ به هيچ
از نيستي به نزديكي و بعد يكي شدن و باز هم هيچ
تنها تفاوت هيچ با هيچ ؛ يك عمر بود يك زندگي يك تعامل و دوست داشتن
وباز آغار راهي از هيچ به هيچ
...
امروزم در تقلقل دلهامان ميگذرد در كنشي از عقل و دل – عقيده وايمان
...
و فردايم ؛ اميد را با تو ترسيم مي كنم .
...



نمی دونم چی بگم. فقط دعا می کنم هرچه زودتر یکشنبه شب بشه و ببینمتون. البته اگه این سه تا امتحان حالی برا یکشنبه شب بذاره.



● چه سخاوتمند شده ام من امشب... که در سوگ نازنینم، بیدریغ چنین الماس بر خاک می فشانم.
و صداش در گوشم شهرآشوبی می کند:

U think that I can’t live without your love…U’ll see.
U think I can’t go on another day.
U think I have nothing without you by myself…U’ll see somehow , someway!

U think that I can never laugh again…U’ll see.
U think that you’ve destroyed my faith in love.
U think after all you’ve done I’ll never find my way back home!
U’ll see somehow…someway!

O’ by myself, I don’t need anyone at all.
n’ I know I’ll survive…I know I’ll stay in life!
O’ on my lone, I don’t need anyone this time!
U’d be mine…no one can take u from me!
U’ll see!

U think that u are strong, but u are weak…U’ll see!
It takes more strength to crime and meet defeat.


U’ll see somehow, someway!

O’ by myself, I don’t need anyone at all.
n’ I know I’ll survive…I know I’ll stay in life!
O’ stand on my own, I won’t need anyone this time!
U’d be mine…no one can take u from me!
U’ll see!
U’ll see!
U’ll see!

[Madona]




........................................................................................

Thursday, June 19, 2003

........................................................................................

Wednesday, June 18, 2003

● دلشوره دلشوره و باز هم دلشوره
من هم دلشوره دارم .
براي خودم براي شما وبراي اون
دو روزه صبح ها ساعت 5 بلند ميشم .ولي اون موقع هم خدام را نديدم .
دلم براي او هم شور ميزنه .
خيلي وقته نديدمش.
و حالا ست كه دلشوره تبديل به ترس مي شه .




نميدانم پس از مرگم چه خواهم شد
نميخواهم بدانم کوزه گر
از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسيار مشتاقم
که از خاک گلويم سوتکی سازد
گلويم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازيگوش
و او يکريز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را
آشفته و آشفته تر سازد
بدينسان بشکند دايم
سکوت مرگبارم را

فردا سالگرد شهادت دکتر علی شریعتی، نمیدونم اون نوشته دوست داشتن بر تر از عشق رو کامل خوندین یا نه، لینکشو میذارم اگه خواستین یه نیگا بکنین.

1
2
3




● آرزو می کنم کاش حالا باران روی موجهای بیقرار خواب سوار شده باشد و بیخود از خود ...سفر کند!
من بجای او بیدار می مانم!... تا هر وقت که خوابهای خوب به چشمش بیاید.



من دارم کمکم میترسم.
بعد از اون صحبت صادق و خوابش، یکی دیگم پیغام داده که خواب بدی دیده در مورد ما ها، نمی دونم اونیکه اون بالاس واقعا داره نشونه میفرسته، یا خوابهای آشفته دیگران موضوعی غیر از ما پیدا نکرده،خیالم از همیشه ناراحت تره، میدونین که اونی که همیشه به گردنم بود و باهاش آرامشمو داشتم گم کردم.
دارم می ترسم.


........................................................................................

Tuesday, June 17, 2003

● خودتون كه مي دانيد .... وقتي آدم خيلي دلش گرفته باشد از تماشاي غروب لذت مي برد




● يكي خداي من را نديده .
از هميشه بيشتر احساسش مي كنم كه هست در كنارم ؛ همراهم وكمكم ميكنه .
ولي مدتي است نمي بينمش .نمي دانيم كاري كردم كه بايد از ديدنش محروم شوم .
يا اونم داره سر به سرم ميگذاره.
اگه كسي ديدش بهش بگه ديوانه طاقت نديدن عزيزاش و اونايي كه دوست داره را نداره .
غم نديدن خيلي سخته ؛ خيلي....
اگر غم را چو آتش دود بودي
جهان تاريك بود جاودانه


● ديشب باز اون حس نزديكي به هم را احساس كردم .
ديگه يك چيز عادي داره مي شه و مايه خوشحالي است .
قبل از بازي نخورده مست به من تذكر داد كه قرارمان به بازي نكردن بود . حالا كه بازي مي كونيم .
لازم نيست بازي را جدي بگيري ؛ من هم قبول كردم خودم هم همين را مي خواستم .
اواسط بازي پيامبر به من گفت داري خيلي عصبي بازي مي كني . من هم سعي كردم خودم را گول بزنم و
بهانه بيام ولي دستمون براي هم رو شده ؛ نگاههايما ن حرفزدنهايمان و خنديدنهايمان هر كدام مفهومي فراتر از خودشان داره .
وپيامبرم امشب هم درست فهميده بود.
افكار آشفته من را......



● این داستان یه دوست برام فرستاده، به ترتیب تصاویرو ببینین و داستان بخونین

1 2 3 4 5 6 7 8




● امشب یه چیزش از همه جالبتر بود...: اینکه خوابمون رو دیدند! اونم کی؟...صادق!
بخدا غوغاست... .می دونی چی اش از همه برای من جالبتر ومهیجتره؟ اینکه صادق که برای خودش آدم حسابیه و ممکنه هزارتا فکر و ذکر دیگه در طول روز داشته باشه، و ممکنه با هزارتا آدم دیگه خیلی بیشتر از ماها سر و کار داشته باشه... با اینهمه، خواب ما رو میبینه. واقعا این مهیج نیست؟
تازه اونم چه خوابی ؟...اینکه تو مسافرت یه جورایی سرمون خورده به سنگ و خبرمون به جای خودمون برگشته!

منم هوس کرده ام خواب ببینم... . چقدر خوبه یه آدم وقتی می خوابه بتونه خواب ببینه : اونم چه خوابی؟ خواب دوستای دوران مدرسه اش رو. خوابی که خالی از هر دغدغه و خیال و تنش باشه. رها باشی توی خواب : درست مثل بدن یک مرده که رو آب دریا خوابیده ، خودش رو به دریا تسلیم کرده و موج اون رو به هر سمتی که دلش بخواد بی هیچ زحمتی می بره، بی آنکه اندکی تنش و ناراحتی وعدم تسلیم از اون ببینه!

به خودم می گم می دونی چند وقته خواب ندیدی؟ اصلا مزه اش یادت مونده؟ خوابهای دوره ی کودکی...نوجوانی! هـ....ـی!

شما چی؟ اهالی مهربون سایه روشن؛ نکنه شمام مثل من شدید؟ آخرین بار کی خواب دیدین؟
... یه کم در این مورد با هم حرف بزنیم! چون راستش من خیلی ازین وضع ناراضی ام!

مخلص شما : پیامبر کوچولو!






گفته بودم زندگی زیباست...
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزار در چشمه مهتاب

عشق ورزیدن

آری آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خامشی گناه ماست


........................................................................................

Monday, June 16, 2003

● دارم یه کم آهنگای ... شر لسانجلسی گوش میدم. بعضی وقتا می چسبه ها. مُردم از بس شهرام و شجر و رکوئیم و کنسرواتو ارگ گوش کردم، باید واسه دیوونم یه کم تجویز کنم، واسه رفع سلامتی لازمه.


● اون موقعی که ما پیشی بازی می کردیم...اون موقع دایی بارون، جات خیلی خالی بود!




........................................................................................

Sunday, June 15, 2003




ومن همچنان منتظرم. شاید دوباره برای زمزمه انا انزلنا پاسخی بیابم.




........................................................................................

Saturday, June 14, 2003

● خیلی خوشحالم. حالا همه چیز تمام شده.

شنبه عصره...بعد از میدان، و من خیلی خیلی خوبم!
گرچه نمی دانم دوباره باید سلام کنم یا اینکه ...: خداحافظ شریف!



● خوب من از امروز صبح رسما وارد اردوی درسی شدم، آخه میگن امتحانات نزدیکه.
اینم روش جالبیه ها به قول یکی شب امتحان اطلاعات رو با سرنگ به صورت فشرده وارد مخت میکنی و فردا صبح گلاب به روتون رو برگه امتحانی بالا میاری، یک ساعت بعدم هیچی یادت نیست، به این میگن درس خوندن به شیوه شب امتحانی، جون شما خیلی حال میده مخصوصا اگه همه ترمم سوت زده باشیو جمعا برا بیست واحدت به اندازه پنج واحدم سر کلاس نرفته باشی.




● friendship is always a sweet responsibility , never an opportunity.


● يكي از باران خبري داره
نكنه فكر كرده چون هوا گرم شده وتابستان داره ما آيد فصل باريدنش تمام شده.
ببار عزيزم كه محتاج همتون هستم .

يكبار مردي سر سفره ام نشست ؛ نانم را خورد شرابم را نوشيد ودر حالي كه به من مي خنديد ؛ رفت.
بعدها دوباره براي نان و شراب پيدايش شد ؛ من طردش كردم ؛
و فرشتگان به من خنديدند .


● ۴ شنبه رفتم سينما همراه نخورده مست و خواهرش فيلم مستند بولينگ براي کلومباين از مايکل مور بعد از ديدن اين فيلم معني دقيق فيلم مستند را مي فهمم .
اصلا امشب حالم خوب نبود . شام نخوردم وخيلي زودتر از شروع فيلم پياده رفتم تا سينما ودر راه هم سفيد گوش کردم.
اواسط فيلم شادزي زنگ زد .آمدم بيرون با او حرف زدو و او ناراحت بود . قرار شد شب بعد از آمدنم از سينما با هم حرف بزنيم .فيلم ادامه داشت ولي حال من بدتر شده بود حالا نگران او هم بودم .
دم در سينما يک کاغذ تبليغ بهم دادند من هم لوله اش کردم گوشه لبم گذاشتم . وسيگارم شد. ومثل بچه ها با آن لوله کاغذ سيگار بازي کردم . ياد پيامبر و باران بودم .
امشب من با اين سيگار جديدم حالي کردم . سالها با هيچ سيگاري نمي توانم آن را تجربه کنم. يک احساس عجيب به من مي داد وقتي از اين سيگار کام ميگرفتم .
منگ بودم که رسيدم خانه و خودم را به او رساندم .
خيلي ناراحت بود ار دست اين جامعه هزار رنگ
و حق هم داشت . حتي آدم هاي متفاوت هم حق دارند ناراحت شوند .


● نمي دانم تا بحال در اين وضعيت قرار داشتيد يا نه كه در راهي وارد شويد واحساس كنيد اون مسير يكطرفه است و راه برگشتي نيست . احساس خاصي است . احساس همراه با بيم واميد ؛ نگران از آينده ولي اميدوار به كسب تجربه هاي جديد ويا رسيدن به اون چيزي كه مي خواهيد ونگران از بابت اينكه از موقعيتي كه درونش بوديد و حالا ديگه به اونجا
نمي تونيد بر گرديد درست استفاده كرده ايد يا نه ؟
ولي اميد هميشه حرف آخر را ميزنه .


........................................................................................

Friday, June 13, 2003



متن کامل کتاب شازده کوچولو ترجمه شاملو رو میتونین اینجا ببینین. ظاهرا باید صدا هم داشته باشه ولی من نتونستم بشنوم


........................................................................................

Thursday, June 12, 2003

● تا بحال هيچ وقت اين مقدار نگران پيامبرم نبودم .
با اينكه سر شار از اميدم و با توجه به اينكه مثل هميشه بهش اطمينان دارم و مي دونم از پس هر كاري برمي آيد
ولي دلشوره دارم.

بين من ودنيا شيشه اي است ؛ نوشتن راهي است براي گذر از اين شيشه بي آنكه بشكند.


● مشكلات و دركيري هاي فكرمان هم عين هم شده
يك چيزي كه مشكل من است 2 ماه بعد مشكل نخورده مسته .
يك فكري كه اون را مشغول خودش كرده 2 ماه بعد معضل من ميشه .
اين نزديكي باعث مي شه بفهمم چي به سرش آمده چقدر درگيره وار چي ميترسه
واين افكار چقدر انرژي ازش مي گيره.
حالا خوب مي فهمم جرا به يك زنگ استراحت فكري نياز داري .



● 1 ساعت و 3 دقیقه تا شروع امتحانم مونده. با محمود داریم مدار معادل MOSFET رو دوره می کنیم.
نمی دونم 3-4 ساعت دیگه چطوری ام! فقط می دونم که الان برای من مثل همیشه بی تفاوت نیست. شاید اولین امتحانی در چهار سال گذشته است که برام مهمه خوب نمره بیارم.
و راستش رو بخوای اضطراب دارم... . تجربه ی جدیدیه: مهم بودن چیزی که تا به حال حسابش نمی کردی!


........................................................................................

Wednesday, June 11, 2003

........................................................................................

Tuesday, June 10, 2003


کسی اینجا هست، یا من تنها ساکن سایه روشنم؟
نه پیامبری که پیامبری کنه ونه دیوونه ای که دیوانگی. حتی بارونیم نمی باره.
پس کجا موندین سایه روشنیا؟




........................................................................................

Monday, June 09, 2003

● خسته خستم، یه روز پر کار و خسته کننده، کار زیاد حداقل حسنش اینه که نمیزاره افکار پراکنده که گاهی هم خیلی مهمن مجال مطرح شدن پیدا کنن، و خستگی زیاد باعث میشه که فکرای شبونه تو رختخواب نیان سراغت، سر روی بالش یک، دو، سه، حالا دیگه روح سیاحتشو شروع کرده.
شب بخیر.



● ازاونی که میترسیدم سرم اومد. برا همینم ناراحتم و در گیر.
میدونی چند وقتیه که صبحا که خواب میمونمو نمازم قضا میشه دیگه مثل قدیما وقتی بلند میشم اعصابم خرد نمیشه و اخمام نمیره توهم، دیگه این احساسو ندارم که یه اتفاق بزرگ افتاده، میدونی چیه حتی دیروزم که هم ظهرعصر و هم مغرب عشا قضا شد بازم اون احساسو نداشتم، از این که اون حس نداشتم کفرم در اومد، آخه قبلا اگه یکیشو از دست میدادم مخصوصا ظهرعصرو یه احساس بدی پیدا میکردم، نه اینکه گناه کردم و میرم جهنما، از این چیزا نه، نمیدونم میتونین درک کنین یا نه، یه احساس دوری، غریبی، دلتنگی، یه احساس بد، نشونشم قبلا تو کیش دیدم، واسه اولین بار دنبال یه گمشده گشتم و انا انزلنا رو زمزمه کردم ولی پیداش نکردم، باورتون نمیشه که برا اولین بار تو زندگیم این اتفاق افتاد اونم برا مهمترین شیئی که تو زندگی داشتم، گردنبند وان یکادم، اولین بار بود گه به قول شما برقیا سیگنال از بالا قطع شده بود. حالا دیگه دارم به این فکر میکنم که چی شده، اون شب تو ساحل رستوران دیدنیها کلی باهاش دعوا کردم، مثل طلبکارا باهاش حرف زدم، سرش داد زدم ، میدونی، گریه هم کردم. ولی نشد که نشد، هنوزم اون احساس بر نگشته، اون احساس معرکه خدایی و بندگی، اون حس غریب و دوست داشتنی، احساسی که فقط بین خدا و بشر جواب میده، احساسی که شاید خیلیا ازاون بدشون بیاد، چون با رابطه بین بشر و بشر مقایسش میکنن، در حالی که این اصلا چیز دیگه ایه.
حالا شما بگین من که قرار بود مست باشم، اونم نخورده چی شده که با هفت خطم، هشیار هشیارم.



........................................................................................