Friday, December 31, 2004
● ازم نپرسین امشب چندبار اون آهنگ رو گوش کردم.
........................................................................................miss you, my brother under the sun □ نوشته شده در ساعت 01:29 توسط نخورده مست Monday, December 27, 2004
● دست و که بر می زنن، فرق نمی کنه که چه بازی باشه، پوکر یا بریج، حکم یا بیست و یک، وقتی آس دل رو تو دستت داری میتونی روی اون بازی حساب کنی، آس دل ورق سر هر قماره دایی بارون، اینو امروز فهمیدم، بعد از یه گپ سه ساعته تو لوت و پوت.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 23:26 توسط نخورده مست Friday, December 24, 2004
● ژوکر سیاه و سفید هر روز دور کلم چرخ میزنه، این روزا بیشتر از گذشته. و جو هم اصلا خوب نیست، خیلی بده، هر کاری کردم که اون قمار بزرگ رو عقب تر بندازم تا یه کم جو آروم تر بشه نشد که نشد. یعنی حتی خیلی بد تر هم شد. حالا من موندم این اوضاع بلبشو. بذار همین جا صاف و پوست کنده بگم که میترسم. قمار کردن اونم تموم سرمایت اونم فقط روی یه کارت که ژوکر سیاه و سفیده باشه سخت تر از اونیه که فکرشو میکردم. بد تر از همه اینه که ژوکر، هم میتونه بهترین کارت عالم باشه و هم بعضی وقتا انقدر ژوکر بازی دربیاره گه گریه در بیاره، نه از شادی و خوشحالی البته.کاشکی ژوکر من یه کم بیشتر منو می فهمید و کاشکی یکی بود که من این قمار رو مینداختم گردنش.
........................................................................................می ترسم … □ نوشته شده در ساعت 19:32 توسط نخورده مست Monday, December 06, 2004
● در راستای آفرینش کرفس و هندونه که قبلا تو این وبلاگ مفصلا راجبش صحبت شد می خواستم بگم که
........................................................................................و خوب انار رو هم حتما خداوند آفریده دیگه عجب چیزیم آفریده این اوستا کریم. □ نوشته شده در ساعت 17:22 توسط نخورده مست Friday, November 26, 2004
●
........................................................................................یادت باشه بهت قول دادم باهم یه نخ سی جی بزنیم و یه قهوه بی شیر و شیکر، و مثل شبای لندن تا صبح درد و دل کنیم. چشم به هم بزنی وقتش رسیده. لنگه کفش برنزی رو خوب نگهش دار. □ نوشته شده در ساعت 22:29 توسط نخورده مست Tuesday, November 16, 2004 ........................................................................................ Monday, November 15, 2004
● ظهر- خیابان سعدی
........................................................................................پسر بچه با یه کوله پشتی مشکی مثل جن بقل دستت ظاهر میشه، چند دقیقه پیش بهش یه لبخند زده بودی، وقتی داشت سعی میکرد یه کش ماستی پرت کنه اونطرف خیابون. - کلاس چندمی؟ - (یه کم جا میخوری)، چندم باشم خوبه؟ - سوم - دبیرستان؟ - نه، راهنمایی - شوخی می کنی! - نه - دانشجوئم - ا، چه خوب - تو کلاس چندمی؟ - سوم - راهنمایی؟ - نه بابا دبستان، دو دوتا چهار تا - کدوم مدرسه میری؟ - (یه اسمی گفت که خیلی عجیب بود، مثل اسمای خارجی) بدون خداحافظی یوهو پرید توی یه شعبه بانک ملی. منم بعد از چند دقیقه بعد از اینکه ازش خبری نشد به راهم ادامه دادم. تا مدتها به فکر این مکالمه کوتاه بودم. شاید باورتون نشه ولی خیلی وقت بود که یه چنین مکاامه شیرینی نداشتم. با اینکه اصلا نفهمیدم چجوری شروع شد و کی تموم شد، واقعا لذت بخش بود. □ نوشته شده در ساعت 23:54 توسط نخورده مست Sunday, November 14, 2004 ........................................................................................ Tuesday, November 09, 2004
● یه چیز باحال امشب در سیمای ضرقامی دیدم که معرکه بود، کلی خندیدم. یه تیزر تبلیغاتی راجب این هفته که از طرف نمیدونم بسیج دانشجویی به عنوان هفته جهان بدون آمریکا نام گذاری شده، با کلی از این عکسا و حرفای گنده گنده. همه اینا رو در نظر بگیرین، حالا حدس بزنین آهنگ زمینه این تیزر ضد آمریکایی چی بود، آهنگ متن فیلم فتح بهشت یا همون کریستف کلمب.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 20:54 توسط نخورده مست Sunday, November 07, 2004
● ماجرای شتر مرغ را که می دونید .
........................................................................................بهش می گفتن بار ببر، می گفت : مرغم و می گفتن تخم کن ، می گفت : شترم حکایت منم تو همین مایه هاست فقط عکسش چون اون به سودش بود برای من نه ! ماجرا اینه که وقتی بحث روابط مجردی ، من متاهلم دیگه تو عالم مجردا حق ورود ندارم . ولی از طرفی هیچ کدوم از مزایای متاهلی شاملم نمیشه می گن تو هنوز مجردی ... راستش من خودمم نمی دونم چی هستم و چی قراره بشم □ نوشته شده در ساعت 02:56 توسط دیوانه Monday, November 01, 2004
● شب یازدهم آبان هشتاد و سه.
........................................................................................چند دقیقه ای میگذره که وارد بیست و پنجمین سال زندگی شدم. آرام ترین نوع ورود به بیست و پنجمین سال، یه اس ام اس تبریک تولد و همین. این جوریشو دوست دارم. آروم آروم، بدون اینکه لحظه ورود به سن جدید رو کسی شلوغش بکنه، همون لحظه ای که بیست و پنج سال پیش پاتو گذاشتی تو این دنیا؛ ساکت ساکت. سوای همه این حرفا امروز از یه دوست هم یه نامه داشتم، فقط خدا میدونه که چقدر دلم براش تنگه مخصوصا حالا که فقط من اون موندیم و یه جماعت مزدوج. ناراحت نشین ولی قبول کنین که دنیای شما یه دنیای دیگس و کاملا هم متفاوت، کاملا. دلم هوای یه قهوه دولول بدون شیکر کرده، اونم دوتایی. نمی خوام منم یه باری باشم برا دلتنگی هات تو اونجا، ولی اینو بدون که الان بیشتر از همیشه دلم میخواست باهم باشیم.گفته بودم که من اینجا بس دلم تنگ است. خجالت هم نمیکشم که بگم بضی شبا تا صبح با یه مشت گره کرده میخوابم که توش یه لنگه کفشه برنزیه کوچیکه. بارون عزبز، قمار کردن سخت تر از اونیه که فکرشو می کردم، اونم قمار همه سرمایت روی یه کارت... □ نوشته شده در ساعت 01:58 توسط نخورده مست Thursday, October 28, 2004
● سخن از نور است وپنجره های باز
........................................................................................وهوای تازه وزمینی که ز کشت دیگر باروراست! ... و تولد و تکامل و غرور! هو الحبیب ماه و پیامبر با پیمان وصلت، پیمانه وصل پر می کنند. و سر می کشند از پنجره انتظار تا آرزوی وصال. پیمانشان مبارک. □ نوشته شده در ساعت 01:00 توسط نخورده مست Monday, October 25, 2004 ........................................................................................ Thursday, October 14, 2004
● هر کدام به یک سو:
........................................................................................1) دردور دست به سوی هدفش، علم 2)چین و ماچین بهر لقمه ای نون و بوقلمون 3)در تدارک شروع زندگی مشترک 4) دماغ تو بالشت ، یک انگل سردرگم ما چهار تا وجه شبهمون چی بوده که با هم دوست شدیم ؟ □ نوشته شده در ساعت 01:26 توسط دیوانه Sunday, October 10, 2004
● من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است.
........................................................................................من اینجا بس دلم تنگ است... □ نوشته شده در ساعت 23:09 توسط نخورده مست Thursday, October 07, 2004 ........................................................................................ Wednesday, October 06, 2004
● خداحافظ زمر...
........................................................................................(اینم برای اون کسانی که آه و ناله راه انداخته بودن که اون مطلبت(!) چی شد...) □ نوشته شده در ساعت 17:12 توسط آقای نجار Monday, October 04, 2004
● آقای پیامبر پس چی شد، قرار بود یه چیزی اینجا بنویسی و ما فوری جوابشو بدیم، پس چی شد. ای بابا، نه مثل اینکه سرت خییییییییییییلی شلوغه.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 14:00 توسط نخورده مست Friday, October 01, 2004
● بنده از فردا زندگی دانشجویی رسمیم دوباره شروع میشه، خب مبارکه.
........................................................................................دیروز دوباره فیلم بد جوری یاد هندستون کرد، دوباره تو فرودگاه دو تا بگ پکر دیدم، با با برو بچ پشین بریم یه جایی، ای بابا . فعلا همین، خبری نیست جز دلتنگی برا بارون. □ نوشته شده در ساعت 22:26 توسط نخورده مست Sunday, September 26, 2004
● خوبه من زیاد تو کار این بازیای کامپیوتری نیستم،آب ندیدم ولی شناگر ماهریم. داییم دوتا بازی برا پسرش خریده بود دادش به من که ببینه کار میکنه یا نه، سرتون رو درد نیارم هر دوتا بازی رو اینستال کردم، تا آخرش رفتم بعدشم دوباره آن اینستالش کردم. اینا همش کمتر از یه هفته طول کشیدا
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 09:55 توسط نخورده مست Tuesday, September 21, 2004
● nokia3310 در فراق دو دوست به ملکوت پیوسته اش دوران پیری را در تنهایی گذر می کند و عزادار است .
........................................................................................ولی هنوز در دست رس می باشد و آنتن می دهد . و نوای هر روزه سر می دهد : sl نبودی ببینی، j5 رها گشته... □ نوشته شده در ساعت 19:56 توسط دیوانه Saturday, September 18, 2004
● بازگشت همه به سوی اوست.
با نهایت تاسف و تاثر مرگ نا بهنگام همراه همیشگی و یار قدیمی و وفادارم سونی J5 را به همه دوستان و عزیزان داغ دار علی الخصوص SL45, NOKIA 5110 ودیگر دوستان و آشنایان قدیمی تسلیت میگویم. مجلس ختمی به همین مناسبت در مسجد اتحادیه موبایلداران سنتی واقع در خیابان جمهوری در روز سه شنبه برقرار است. پشاپیش از همه دوستان و آشنایان به خاطر ابراز همدردی خالصانه تشکر و قدر دانی دارم. □ نوشته شده در ساعت 22:46 توسط نخورده مست
● هارررپه کانیپررره...
........................................................................................هارررپه لا پِستا... :پیتزا پاستا هارررپه کانیپررره... هارررپه لانُفته :پیتزا کوفته هارررپه کانیپررره هارررپه لالومباب :پیتزا با کباب هارررپه کانیپره هااارررپه بابابوم :بوم بوم بوم بوم ... کولومینا کولومینا! □ نوشته شده در ساعت 10:17 توسط آقای نجار Tuesday, September 14, 2004
● یادداشتهای یک شب بارانی، رامسر
........................................................................................شر شر بارون از پریروز شروع شده، هنوزم داره شر و شر میباره، خیلی وقت بود که کلم بارون اینجوری نخورده بودم، با اینکه مریض بودم ولی یه بار بدون سر و صدا رفتم زیر بارون، کسی هم نفهمید. آخه میدونی مخم یه مدتیه که همچین یه کم خشکیده، درست و حسابی هم کار نمیکنه لازم بود که یه کم آب به خوردش بدم، اونم آب بارون. راستی خشکی این مخ منم قصش طولانیه ها کار امروز و فردا نیست، بگذریم. بعد از این که کلم یه کم نم کشید کلی کارای خوب کردم. کلی باغ بونی کردم ولی بارون داشت همون جوری شر شر میومدا، کلی فکرای خوب کردم، یه عالمه عکسای خوب مال عکاسای کلی مهم دیدم، واسه یه جوجه مرغ عشق که پراش نصفه و نیمه دراومده ارزن سوا کردم، با دختر عموهام کلی تخته بازی کردم، کنار دریا هم رفتم تازشم کلی سنگ انداختم تو آب از اون سنگ صافا که باید روی آب بزنی تا بپره و سنگ هر کسی بیشتر بپره اون برندس، شر شر بارون رو که یادتون هست، هنوزم پس زمینه داشته باشین، تو این شلوغ پلوغی کلی هم فکرای گنده گنده کردم. که باید چیکارا بکنم که اون دوتا کفش دوباره جفت بشن، آخه میدونی بهش قول دادم که برم پیشش از بد روزگارم میگن مرد و قولش. دایی بارون چش بهم بذاری یه نغ سیگاری رو که قولشو بهت دادم با هم دود میکنیم، یه کم دندون رو جیگر بذار. □ نوشته شده در ساعت 16:46 توسط نخورده مست Saturday, September 11, 2004
●
........................................................................................واااای خوش به حال بچه ها... . یه بار دیگه خوش به حال بچه ها. چونکه خیلی راحت می تونن توی تاکسی برگردند عقب و به کسی که عقب نشسته زل بزنن کسی هم کاریشو نداشته باشه. تازه بعدش هم بلند بلند درباره ی یارو هر چی تو دلشونه بگن وکسی هم انگ دیوانگی و ... بهشون نچسبونه! تازه می تونن اگه رو صندلی عقب نشسته باشن خیلی راحت دست دراز کنن و عینک بغل دستی رو قاپ بزنن. "آخی چه بچه شیرینیه ..."- به لباسهای بچه ها تا حالا به عنوان لباس یه آدم نگاه کردی...؟ دیدی چقدر آزادن؟ آزادی ای که آدم بزرگها فقط و فقط به خاطر آدم بزرگ بودنشون - نه بخاطر شرع و عرف و ادب و هر مفهوم کوفتی دیگه - نمی تونن داشته باشنش! ببینم : مگه اون پسرمامانی که همتون تو خیابون قربون صدقه اش می رین، بی ادبه که با شلوار کوتاه میاد تو خیابون؟ یادختر کوچولوی نازی که با یه تاپ بندی تلک تلک راه میره؟ اون ازاده...آزاد! آزادی ای که با بالا رفتن سن خود بخود زایل میشه... و دیگه...باید حسرتشو بخوری...! جالبه نه؟ □ نوشته شده در ساعت 13:45 توسط آقای نجار Monday, August 30, 2004
● آن شب آسمان هم گریست،
........................................................................................ولی او هم چون ما اجازه نداشت تا جایی که می تواند اشکبارن باشد . بدرود . □ نوشته شده در ساعت 23:26 توسط دیوانه Saturday, August 28, 2004
●
........................................................................................بهترین کار برا وقتایی که حوصله هیچ کس رو نداری، یا وقتایی که یاد یکی هستی که با اینکه چند ساعت هم از رفتنش نگذشته ولی انداره تمام سالهایی که قرار نبینیش دلت براش تنگ شده، اینه که سر خودتو به مرتب کردن این ور و اون ور اتاقت گرم کنی. در اتاقت رو میبندی و تمام آهنگایی که تورو یاد اون میندازه به ترتیب توی لیست رییل پلیر add میکنی و میذاریش رو تکرار که هی تکرار بشه و تکرار بشه. حالا دیگه تقریبا هیچ جایی که نا مرتب باشه نمونده ، حتی کمدی هم که سه چهار سال سراغش نرفته بودی هم حالا همه چی توش مرتب مرتبه. □ نوشته شده در ساعت 23:04 توسط نخورده مست Saturday, August 14, 2004
● مثل سگ دروغ گفتم اگه بگم همه چی داره خوب پیش میره. همون قدر که اون به لحضه رفتنش فک کرده بود من هم فکر کرده بودم. یه سالی که اینجا نبودم کلی بهش فک کرده بودم، کلی. ولی خودشم میدونه که فک کردنش با تجربه کردنش کلی فرق داره.
........................................................................................زر مفت زدم اگه بگم دیشب راحت خوابم برد، یه جوری بغضم گرفته بود که تا حالا تجربش نکرده بودم، حتی اون شب مهتابی تو لندن. نمی خوام بیشتر بگم، میدونم که تو این دو هفته باید کلی مشکلات دیگرو حل کنی، نمی خوام منم برات یه مشکل باشم. یه چیز دیگه هم بگم: اون آهنگ برایان آدامز رو برا همیشه به یادگار ازت نگه میدارم. فک نمیکنم بتونم چیز دیگه ای بهتر از اون برا توصیف خودم و خودت پیدا کنم،My brother under the sun. □ نوشته شده در ساعت 08:57 توسط نخورده مست Tuesday, August 03, 2004
● نسیم خنک از لای شاخه های بید به صورتت میخوره، انقده ملایم هست که یه شاخه بید هم تکون نخوره ولی پوست صورت به خوبی حسش میکنه. صدای آب جوب هم به صدای جاجرود اضافه شده. مامان عاشق صدای آبه، هر بار خودش میره و آب رو باز میکنه، بعدم میره و چایی تلخ عصرشو زیر آلاچیق میخوره.
........................................................................................من هنوز زیر بید نشستم و دارم فک میکنم و البته مینویسم. به هر چیزی که فکرشو بکنی. رمان "عادت می کنیم" زویا پیرزاد رو امروز تموم کردم، با جناب سحراب خان زرجو یه جورایی هم زاد پنداری پیدا کردم، چرا شم نمیدونم، ممکنه به خاطر محل کارشه که ده متر با محل کار من فاصله داره. به کار هم فکر کردم، به سرعت دارم درگیر کار میشم.مثل کسی که از یه ارتفاع داره پایین میوفته، با همون سرعت. یه بدی داره، نمی دونم شایدم بزرگترین خوبیش باشه، اونم اینه که من هرچی بیشتر پیش برم، بابام بیشتر میکشه عقب و کارا رو بیشتر به من واگذار میکنه و این یعنی مسئولیت بیشتر و در گیری بیشتر، خیلی حال میکنم که میتونم اعتمادشو جلب کنم برا ایکه میدونم بیخودی به کسی اعتماد نمیکنه و کارشو دست هر کسی نمیده ولی خوب ترس از روز مرگی دائم همه کارارو خراب میکنه. امروز باشم که فرداهم باشم، که چی؟ خب که پس فرداهم باشم. بیشترین چیزی که این روزا فکرمو مشغول کرده همین روز مرگیه. بنظرم باید دوباره یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی رو بخونم. □ نوشته شده در ساعت 23:47 توسط نخورده مست Saturday, July 24, 2004
● خوب
........................................................................................دوباره سلام این منم که قرار بود برگردم، حالا همه پیش هم هستیم و همه چی ظاهرا مرتبه غیر از اینکه دائم روز خداحافظی بارون توی فرودگاه تو مخم پرپر میزنه. بعد از این یه ماه همه چی دوباره عادی عادی شده، خیلی معمولی و عادی، بهش اضافه کنین کار روزانرو که بازم کارارو عادی تر میکنه، داره میشه یه روزمرگی تمام عیار، شروع بدی نیست :) کارا ی دیگه هم بدتر و بدتر میشه و پیچیده تر. ما هم اتاقی ها هنوز به هم به چشم یه رقیب نیگا میکنیم و نه یه دوست، هر قدم هم که میخوام به جلو بردارم، پارو بر نداشته، دو قدم دور شدم، این کارا رو بازم پیچیده تر میکنه، مامان هم ناراحت تر و دلگرفته تر از اونی هست که فک میکردم و این خیلی بده. خیلی بد. اون قضیه ژوکر و قمار هم هر شب فکر منو مشغول خودش کرده. کسی دیوونه منو ندیده، من دیوونه خودمو میخوام. □ نوشته شده در ساعت 18:45 توسط نخورده مست Thursday, July 15, 2004
● معمولا کم می شه که ما دوتایی با هم گپ بزنیم .
........................................................................................ولی هر دفعه که شده صحبت هایی خوبی بوده . پیاده روی شبونه جانانه ای بود . خیلی آرامم کرد، با اینکه راه حلی در کار نبود . فقط از مشکلات برای هم گفتین و سر درگمیمون . ممنون بارون. --------------------------------------------------------- بدترین چیز اینه که کسی را مجبور به کاری بکنند که مایل نیست . و از اون بدتر اینه که مجبورت کنند کاری که دوست داری آنطورکه آنها می خواهند انجام دهی ، نه آنطور که دلت می خواهد . □ نوشته شده در ساعت 12:19 توسط دیوانه Friday, July 02, 2004
● امتحانات تمام شد، حالا به هر صورت که باشه .
........................................................................................داداشی برگشت . و همه چیز شاید داره روال عادیشو طی می کنه . به قول خودش زندگی روزمره شروع می شود . خودش مصرانه از من خواست بزرگ شوم ، ولی حالا خودش نمی داند کجاست و چی می خواهد ! □ نوشته شده در ساعت 10:55 توسط دیوانه Tuesday, June 29, 2004
● ديروز با همه دوستام خداحافظی کردم. باورم نميشد که تو اين مدت انقده بهشون وابسته شده باشم. به کسی نگين، گريه هم ای همچين کردم. خيلی خداحافظی تلخی بود.
........................................................................................شايد بتونيم دوباره همديگرو يه جايی ببينيم، اميدوارم. مطمعنم که اين مدت که اينجا بودم يکی از به ياد موندنی ترين و خاطره انگيزترين دوران زندگيم خواهد بود. به هر حال من امشب تهران خواهم بود. تا بعد □ نوشته شده در ساعت 13:31 توسط نخورده مست Monday, June 21, 2004
● انگار که به ما تعطیلی و تابستون و فراغت از تحصیل نیومده!
........................................................................................استاد عزیزتر از جانم...تورو به جان بچه ات قسم:این امتحان و از مابگیر خلاصمون کن. می گن چی؟... چی چی به چی جونم آزاد؟ □ نوشته شده در ساعت 11:23 توسط آقای نجار Friday, June 18, 2004
● سوغات
........................................................................................سوغاتی تلخ و شیرین به من رسیده است. از کسی که سالیانی با او زیسته ام – و دوستش دارم. برای من که هیچوقت سفر را جدی نگرفته ام، این شاید ضرب شستی باشد، یا زهر چشمی... نمی دانم. که: هــــــــاااااای ... این تو بمیری دیگر...! دوست دارم اصلا به بعدش فکر نکنم. دوست دارم خودم را در خوشحالی عمیق و وسیعی که دارم گم کنم تا... تا دیگر ... . تا دیگر به... به... ولم کن! دوست دارم وقتی صدای شعر می آید، سر بر سردی پنجره بگذارم تا تو مروارید چشمم را نبینی... و بپرسی چرا اینطور خوابیده ام. و آنوقت آهی که می کشم از سینه را – دزدانه – در دودی که از ریه هام شره می کند پنهان کنم! و بخندم بخندم و مسخرگی کنم! اما شب با بـــــــــاد، و جیـــــرجیــرک، و فرشتــــه – فرشتگانی که برای شمارش وسعت سینه ام آمده اند.- بگریم... . برای من که هرگز سفری را جدی نگرفته ام، سوغاتی تلخ و شیرین رسیده است! زیر سرخی آسمان لواسان □ نوشته شده در ساعت 15:16 توسط آقای نجار Thursday, June 17, 2004
● عجيب ترين خوشحالی ها رو تو هفته گذشته داشتم، بدون شک عجيب ترين ها.
........................................................................................تو هفته ای که حسابی درگير تحويل کارام و امتحاناتم بودم. وقتی يه دوست به چيزی ميرسه که تقريبا بيشتر از هشت سال براش زحمت کشيده. وقتی متوجه ميشی که به آرزوش که خوشحال کردن يک نفر، فقط يک نفر بوده رسيده، اونوقته که از خوشحالی فرياد ميکشی، حتی اگه تو کتاب خونه دانشگاه باشی و همه برگردن وچپ چپ نيگات کنن. ولی يه چيز عجيب اينه که وقتی داری از خوشحالی منفجر ميشی يه موج غمگين وجودتو ميگيره، ديگه تا مدتها بارون رو نميبينی، همين کا فيه که بغض راه گلو تو ببنده و غمگين ترين خوشحال باشی. اون شبی که بايد فرداش کاراتو به دانشگاه تحويل بدی يه نامه بدستت ميرسه، مدتها منتظرش بودی ولی ای کاش يک شب دير تر رسيده بود. يک کتاب و دو نامه داخل يک پاکت. توی اتوبوس نامه ها رو ميخونی، کوتاه و گويا. اولين ايستگاه ممکن پياده ميشی و تا دو ساعت تو شهر بی هدف قدم ميزنی و فکر ميکنی و فکر ميکنی. کتاب رو هم با اونکه کارای دانشگاهتو نکردی همون شب تا خط آخر ميخونی، و دوبار هم ميخونی. فاصلت باعث نشده بود که نشونه هارو نبينی ولی فک نمی کردی تا اين حد پيش رفته باشه. و باز هم تا صبح فکر ميکنی. خوشحالی و ترس در کنار هم. سرمايه ات را خواسته اند، همه سرمايه ات را. شايد اين بزرگترين قمار زندگيت باشد... ...برای همه زندگيت. به قمار پيچيده فکر نمی کنی،فقط يک کارت، می خواهی همه سرمايه ام را روی يک کارت شرط ببندی.بهترين کارت از سری ورق: ژوکر □ نوشته شده در ساعت 16:36 توسط نخورده مست Wednesday, June 09, 2004
● 1.آقا يه کس ديگه نيست که اينجا حرف بزنه، مردم ازبس چرت و پرتای خودمو خوندم
........................................................................................2.همون شماره 1 جهت تاکيد 3. I just counting days, I will be there very soon saye-roshaniha 4.I heard that Italian job will come here end of our terms aghaye baroon, just to inform you 5.اين کار و بار ويزای آقای بارون به کجا انجاميد ما رو هم اينفورم کنين بابا 6.از آقای پيامبر هم که مدتهاست انتظاری نيست، مدتهاست که ديگه هيچی نميمنويسه، کسی ميدونه چجوری ميشه از پيامبر پيش ماه آسمون شکایت برد؟ آخر هم اينکه Probably هيچکی منو دوست نداره □ نوشته شده در ساعت 21:44 توسط نخورده مست Tuesday, June 08, 2004 ........................................................................................ Monday, June 07, 2004
● امروز از 9 صبح بساطمو پهن کردم تو کتابخونه دانشگاه بلکه قال يکی از اس ای( آخرم نفهميدم اين essay رو چجوری به فارسی بنويسم، بگذريم) رو بکنم، فک کنم تا شب هم همين جا مهمون دانشگاه هستم. ديروز مثلا خونه موندم که تمومش کنم ولی شيطون گولم زد کلی خوابيدم و کلی هم کتاب خوندم، آقا اين کتاب Eleven minutes جناب پائولو کوئيلو شديدا توصيه ميشه،(آخرين کتابشه که به خاطر موظوعش بعيده تو ايران چاپ بشه،داستان زندگی يک فاحشه هستش که وارد مراحل روحانی و مکاشفه ميشه) اگه اين درسا بذارن تو اين هفته تمومش ميکنم. بعدا يه شرح حسابی در بارش ميدم. فعلا برم سر اين essay، آخه يکی نيست بگه پسر بيکار بودی دو تا Academic unit برداشتی که مجبور شی دوتاessay بنويسی، آخه مگه مرض داری، تو رو چه به درس خوندن. ای بابا چی بگم، برم به کارم برسم. تا بعد.
........................................................................................... ای نخورده مست لحظه ديدار نزديک است □ نوشته شده در ساعت 14:22 توسط نخورده مست Sunday, June 06, 2004 ........................................................................................ Friday, June 04, 2004 ........................................................................................ Wednesday, June 02, 2004
● نفهميدم چی شد؟
........................................................................................پيامبر ما تازه ايمان آورده اونم به هندونه! يادمه قديما مردم بودن که به پيامبرا ايمان می آوردن. امان از دست جوونای اين دوره و زمونه پيامبر هم که باشن درست بشو نيستن ؛) □ نوشته شده در ساعت 15:56 توسط نخورده مست Tuesday, June 01, 2004
● آقا من با آرامش کامل قلبی و در سلامت کامل جسمی وروحی وروانی به هندونه ایمان آوردم...
□ نوشته شده در ساعت 20:23 توسط آقای نجار
● اين ترم آخر هيچ کس حال و حوصله درس خوندن نداره، همه همين جورين، دارم روز شماری ميکنم، کمتر از يه ماه مونده تا برگردم پيشتون.
........................................................................................تا يه ساعت ديگه بايد برم پيش استادم تا پلن اسيمو نشون بدم، هنوز هيچ کاری نکردم. □ نوشته شده در ساعت 15:23 توسط نخورده مست Friday, May 28, 2004 ........................................................................................ Tuesday, May 25, 2004
● ميگن تولد اينجاست بعضی ها هم که به جشن تولد دعوت شدن. جای منم خالی کنين خيلی دلم ميخواست منم اونجا پيشتون بودم به هر حال تولدت مبارک.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 15:15 توسط نخورده مست Tuesday, May 18, 2004 ........................................................................................ Sunday, May 16, 2004
● داشتم وبلاگ نورهود را می خوندم .
........................................................................................در مورد رفتن خورشید خانم نوشته بود : امان از اين فرودگاه لعتنی ! نا خودآگاه گریه ام گرفت . تصویر رفتنش آمد جلوی چشمم . و کله پاچه ای که دیگه خودش نیست بعد از فرودگاه با هم بزنیم . □ نوشته شده در ساعت 13:58 توسط دیوانه Wednesday, May 12, 2004 ........................................................................................ Tuesday, May 11, 2004
● خوب راستش رو که بخوای وقتی ميلش رو خوندم داشتم از خوشحالی بال در ميووردم، بالاخره نتيجه کلی ،کلی زحمت رو گرفته بود.اون يه ماهی که اينجا بود نگرانی و انتظار رو تو وجودش حس کرده بودم. اما حالا رفتم تو يه فکره ديگه...
........................................................................................اگه بره، يعنی من می تونم نبودش رو تحمل کنم؟ همين الان کلی دلم واسش تنگ شده چه برسه که بخواد بره اون خراب شده ای که مجبورم باشه حداقل چميدونم لابد 7-8 سالی بمونه بدون اينکه بتونه برگرده. وای، فکرشم حالمو بد ميکنه. ولی خوب اين مانع از اون نميشه که براش از ته دل دعا نکنم که کار ويزاش هم درست بشه، با اينکه واقعا برام سخته که دوريش رو تحمل کنم به هر حال بارون عزيزم هر کجا هستی و باشی دل من هميشه باهاته. □ نوشته شده در ساعت 00:11 توسط نخورده مست Wednesday, May 05, 2004
● خسته تر از اونم که بتونم کاری بکنم، شروع ترم جدید هم کمکی نمیکنه که از این رخوت در بیام.
........................................................................................خسته خستم و دلم برا همتون خیلی تنگ شده، بیشتر از اونی که فک می کردم و اون جریان شب مهتابی هم کارو خراب تر میکنه. دلتنگم، به یکی از اون نیگاهای آرامش بخشتون احتیاج دارم سایه روشنیا، یا حداقل یکی از اون گپای دوستانه. راستی نظرتون درمورد دوهفته کار برای یه خیریه که به بچه های بی سرپرست فلسطینی تو نوار غزه کنمک میکنه چیه، دوهفته بیت المقدس و نوار غزه تابستون امسال، تنها مشکل شاید ویزای اسراییل و پاس ایرانی من باشه، دارم پیشو میگیرم شاید مشکلی نباشه. ولی هنوز دلتنگم. سرد و بی روح □ نوشته شده در ساعت 21:01 توسط نخورده مست Saturday, May 01, 2004
● وقتی زیر سیگاری ها را شستند و پاک کردند ما سیگار کشیدن را ترک کردیم.
........................................................................................وقتی به ما گفتند که کتابهای مقدس، قمار کردن را از گناهان شمرده اند ما ورقها را سوختیم. با نسخه سررنش آمیز یک طبیب، ما شرابخواری خوش شبهایمان را کنار گذاشتیم. و چون داستان دستگیری بی کسان و یتیمان را در ساده ترین آیه های مذهبی خواندیم جیب هایمان را در دست اولین عابر برهنه بخشیدیم. و شنیدیم که گفتند: " خوشا به حال فروتنان و پرهیزگاران گه شادی دنیا از آن ایشان است. " آنگاه ابتدایی، برهنه، تهی، غمگین و سلامت رفتیم تا از رودخانه بگذریم. رود طغیان کرد . همه ما در آب فرو رفتیم.* *نادر ابراهیمی □ نوشته شده در ساعت 23:39 توسط نخورده مست Wednesday, April 28, 2004
● ای بابا، من اینجا انقدر سرم گرم بود که یادم رفت یه تبریک خشک و خالی هم بگم.
........................................................................................تولد حضرت رسول سایه روشن رو می خواستم خدمت همه سایه روشنیا تبریک بگم. به خود جناب پیامبر عزیز سایه روشن که مدتهاست ازش اینجا خبری نیست و به ماه عزیز هم. ... همین ... □ نوشته شده در ساعت 22:57 توسط نخورده مست Tuesday, April 27, 2004
● او تنها بود، پسرک، گاهی گريه می کرد، کمی می خنديد، فکر می کرد، فکر. گاهی حرف می زد اما هيچ وقت نمی توانست یا نمی خواست تمام حقيقت را بگويد.
........................................................................................گفتند بايد بخندی،شوخی کرد، خنديد، خنده ای تلخ. سرگرم بود به آنچه نمی ارزيد، زندگی را، بودن را. فرصتی داشت می خواست شادی بيافريند. برای خودش برای او که دوستش داشت. برای آنها که دوستشان داشت. برای او که زحمت می کشيد. برای او که زجر می کشيد. برای او که مظلوم بود. خدای من، پسرک بيچاره چه بار سنگينی به دوش داشت. فرصتش را خرج کرد. ده قسمت، سهم خريد برای خودش ولی برای ديگران، به نام خودش ولی به نيت ديگران،به کام خودش، آری خودش. ولی او هنوز می خواست شادی بیافریند. سهمش را پخش کرد. ده جای مختلف پسرک شکست خورد، گريست، شکست. پسرک شکست خورد، گريست، شکست. پسرک شکست خورد، گريست، شکست. ای وای، فرصت ها دارد تمام می شود. برایش چيزی نمانده است. هنوز شادی نيافريده. می خواهد به همه بگويد جای جبران ندارد، اما رويش را ندارد، نمی تواند. آری، پایان قصه نزديک است. پسرک می خندد، می گريد، می دانی چقدر دوست دارد زير باران تنها گريه کند؟ اما نه، او بايد شاد کند. خدايا او فقط می خواهد ، ديگر بار يکنفر را شاد کند يکنفر را... * *نوشته شده توسط باران،لندن، يک شب بارانی □ نوشته شده در ساعت 15:08 توسط نخورده مست Sunday, April 25, 2004
● به تنها ترین و غمگین ترین پسر عالم بگید که اون شبی که رفتی، تا صبح یکی از بدترین شبهایی بود که تو اینجا داشتم. بهش بگین که اندازه یه دنیا براش نگرانم، نمیدونم، حتما باید خوب فهمیده باشه که چقدر نگرانم، می دونین که ما سایه روشنیا خیلی وقتا لازم نداریم باهم حرف بزنیم، حتی گاهی احتیاج هم نداریم تو چشای هم نیگا کنیم تا بفهمیم چی داره میگذره ...
........................................................................................حالا که یه مدت پیشم بود و الان نیست بیشتر از قبل که ندیده بودمش دلم براش تنگ شده. آهای اونایی که اونجایین، دیوونه، پیامبر و ماه، ناتاناییل، مواظب خودتون و از اون بیشتر مواظب بارون من باشین، دلم برا همتون تنگ شده، حتی اونی که ندیده تعریفشو خیلی شنیدم. یه چیز دیگه، هفته پیش تو یه ساحل رویایی بودم، یکی از آرزوهام به حقیقت پیوست، یه دیواره حدود صد متر و بعدش دریای آبی و بادی که تو موهات می پیچه. من درست اون نوک وایساده بودم همین جا که میبینین. □ نوشته شده در ساعت 01:16 توسط نخورده مست Wednesday, April 14, 2004
● ناتانایل اورا صدا کن .
........................................................................................تا به بیرون پنجره بنگرد . در فراسوی پنجره چشمهاییست که هر شب انتظاردیدارش را می کشد . شش ما دوری چشمانم را سرخ کرده ، آری سرخ برنگ گداختن . و به او بگو که حال اسم او را همراه بغضی خاص ادا می کنم بغض ترسناک از دست دادنش ! البته به همراه آرامترین لبخند موجودم . چون شمایید که موجودی تمام زندگانیم هستید . ومن با داشتنتان چقدر خوشبخت هستم . □ نوشته شده در ساعت 03:40 توسط دیوانه Friday, April 09, 2004
● الوعده وفا...
........................................................................................هزینه اش را باید می پرداخت. مرد مست بیشتر از آنکه از دلش برخواسته بود پیش رفته بود. آخرین بوسه در آن شب پایان همه چیز نبود، ریشه های دوستی همچنان پیش رفته بود... تا آن شب مهتابی این بار نیز فرا خوانده شده بود، پای عشق دیگری در میان بود، مدتی بود که متوجه شده بود. یک ساعت شاید هم بیشتر فقط گوش کرده بود بدون اینکه جوابی بدهد، حتی یک کلمه، سکوت هم یکی دیگر از آیین های اوست... این بارهمه چیز تمام شد. بدون خداحافظی اتاق دخترک را ترک کرد. بر تکه کاغذی نوشت. ...miss you for ever... و کاغذ را بر جای گذاشت در کمال ناراحتی، خوشحال ترین مرد عالم بود، خوشحال ترین... باز هم قلبی را نشکسته بود. دود خاکستری اولین سیگارش قرص ماه را نخواهد پوشاند. وشب مهتابی رو به پایان بود. □ نوشته شده در ساعت 20:46 توسط نخورده مست Thursday, April 08, 2004
● از سایه روشن ناحیه تهران ...
........................................................................................به لندن! لندن صدا منو داری؟ : حالا که دوبدو - یا بهتره بگم سه به سه! - اینور و اونور دنیا پلاس شدیم قول بدین که حسابی خوش بگذرونین و صحبتای خوب خوب و فکرای خوب خوب و کارای خوب خوب بکنین... مثل ما! دایی بارون جات خیلی خالیه، تو قدم زدنهای شبانه و ...- خودت که می دونی! - گرچه به شبهای مهتابی لندن نمی رسه: - هی آقاهه؛ الوعده وفا... بنویس! - BTW, who made you frustrated my dear? □ نوشته شده در ساعت 01:00 توسط آقای نجار Monday, April 05, 2004
● قصه ديشب هم برای خودش داستانيست نوشتنی.
شبی مهتابی و ... خواهم نوشت. منتظر باشيد □ نوشته شده در ساعت 19:05 توسط نخورده مست
● دست ها را بی سوی آسمان بلند می کنیم .
........................................................................................من یک دعا میکنم . شماها همه آمین بگید : خدایا : هیچ گاه بین ما و هندوانه جدا مینداز . ما را آنی و کمتر از آنی بی هنودانه مگذار . هنوانه را سر مشق هر روزه ما قرار بده . آمین قلبل توجه بعضا ها . سه روزه بنده به دیدار ایشون . یعنی هنوانه نایل شده ام . و انشاالاه تا اواسط زمستان با ایشان محشور باشم . □ نوشته شده در ساعت 11:40 توسط دیوانه Tuesday, March 30, 2004
● اين يه ماهی که بارون اينجاست، شايدم بيشتر از يه ماه باشه دو ماه سه ماه ... ولی شيش ماه نمي شه ها اينو مطمعنم، آره تو اين مدت کلی باهم حرف زديم و کلی با هم چت کرديم، جای شما ها رو هم خالی کرديم جای همتون رو حتی جای ماه رو که نديده منم براش دل تنگی ميکنم.
........................................................................................راستی Italian job هم برا خودش جريانی داره داداشی به جای اين شيش ماه که من نبودم و کلی اذيتت کردن منم اينجا يه کم، همچين يه کم تلافی کردم. اين بارون دنبال يه پذيرش از دانشگاه بلونياست. چراشم از خودش بپرسين. □ نوشته شده در ساعت 20:10 توسط نخورده مست Sunday, March 28, 2004
● کاملا واضح توی ذهنم دارم تصویری را که شما دوتا مقابلم نشسته اید و با هم من را خطاب قرار می دهید ،
........................................................................................و در مورد من انتقاد می کنید ، سوال می پرسید و... و من که به حرفهایتان گوش می دهم ولی نه با تمام وجود چون یک تصویر ثابت در ذهنم عبور می کند . تصویری با این تیتر که : دارد نزدیک تر می شود روزی که می روند و تو تنها خواهی ماند . و این تصویری است که همیشه در ذهنم داشته ام و بارها همراهش گریه کرده ام . آری آن روز را می بینم که پیامبرم هم می رود و من با لبخندی او را بدرقه خواهم کرد چون برای من هیچ چیز زیباتر و خوشایند تر از خوشبختی شما نیست . شاید برای همین است که زود تر از شما تهران را ترک کردم که رفتن بارون را نبینم و پیامبر که نزدیک تر است ولی راهی برای ارتباط با او ندارم . ولی نه ، از بابا خواهش کردم که تا بارون تهرانه و نرفته ما نریم مسافرت ولی باید می رفتیم چون زودتر برگردیم . تصویر شفافی از تنهایی دارم . این روزها وقتی دلم می گیره و دفتر تلفنم را زیر و رو می کنم ، کسی را برای چند کلمه حرف نمی یابم . فقط توی این مدت موبالم برای نخورده مست به صدا در آمده و این چی عالیست . بارون عزیزم : از روزی که رفتی ، سر دردهایت را برایم جا گذاشته ای از همانها که می توان از دردش گریه کرد . امیدوارم لااقل همشان را اینجا گذاشته باشی تا پپش عزیزترینم ساعاتی خوش را داشته باشی . میدونی چقدر خوشحالم که پیش نخورده مستی ، تا دوباره دوتایی برای هم حرف بزنید ، و تلافی شش ماه دوری را در بیاورید و برای خودت که روزهایی آسوده تر بگذرانی. فقط با رفتنت دل مرا بر علیه خودم شوراندی ، چون که من قانعش کرده بودم که هیچ راهی برای دیدن عزیزترین وجود ندارد ، جز بر گشتن او . و حال که تو رفته ای او مرا متهم به دروغ گویی کرده است .، مهم نیست برایش خوب است . نخورده مست من : وقتی تو نیستی نه هست ها ی ما رنگ بودن دارد نه بایدهایمان بی تو هر روز ، روز مباداست . □ نوشته شده در ساعت 13:54 توسط دیوانه Saturday, March 20, 2004
● آری این سوالی است که بر ذهن می گذرد :
........................................................................................که آیا ساحل سیمین تکرار می شود ؟ ولی سوال دیگر در ذهن می در حال نواختن زنگ است : که آیا اینان که با ما بوده اند و زیبایی ساحل سیمین را در کنار آنها چشیده ایم را یاز خواهیم دید . و خواهیم توانست فارغ از همه وابستگی ها و بی هیچ قیدی باز با هم بخندیم و مهربانانه زمان را بگذرانیم . آری انسانها برای من مفهموی دیگر دارند که من خود را در جریان سیال زندگی در کنار و همراه آنها زنده می بینم . حتی اگر آنها هیچ شباهتی و غرابتی با من نداشته باشند و یا قبلا آنها را نشناسم . دلم برای همه تنگ شده . دلم برای شادابی بهرنگ – حاضر جوابی امیر - بابک و سیگارش سکوت مینا – پیاده رویهای مریم - سکون نوشین – و لطافت نیوشا . افراط نیما - سهیل و ذلیل گفتن هایش – آرش و فالش زدنهایش و خلوت آن دو دوست ، تنگ شده است . و بارانم که نرفته دلم برایش تنگ است . □ نوشته شده در ساعت 11:54 توسط دیوانه Thursday, March 11, 2004
● یو هو،
........................................................................................ناتاناییل هم ویزاش درست شد، دارم از خوشحالی میترکم. حالا همه قراره بیان اینجا پیش من. مامان و بابا به اضافه ناتاناییل، تازه بارون هم هست. فقط جای پیامبر و دیوونه خالیه، کاشکی اونام میومدن، اونوقت دیگه معرکه میشد. □ نوشته شده در ساعت 19:42 توسط نخورده مست Tuesday, March 09, 2004
● هشت ساعته که پشت مانیتورم و یه بند دارم می تایپم، یه اسی رو امروز تحویل دادم و اون یکیشم باید فردا بدم، بعدش فک کنم یه دو سه روزی بخوابم از بس که خوابم میاد. بعدشم میوفتم تو کار لندن گردی و جای خانومای محترم رو هم تو فروشگاههای خیابون اکسفورد خالی می کنم، تازه آب و جارو هم باید بکنم، چیزی نمونده مهمونام بیان.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 20:51 توسط نخورده مست Monday, March 08, 2004
● می خواهم در خیابان راه برم .
........................................................................................با همی لباس های پاره و همین ریش بلند و موهای پریشان . می خواهم سیگارم را با سیگار روشن کنم و هرگز از کشیدن باز نایستم . می خواهم راه بروم و از مردم عکس بگیرم ، شعر بگویم و صدایم را ضبط کنم . و بلند فریاد کنم ای مردم : می شود در شب عاشورا مست کرد و عربده نکشید . سه شب سکون داشت و حرکتی نکرد. و بی دغدقه کربلا گذراند و شباهنگام هم او برایمان غذا بیاورد . می شود از شراب محبت مست مست کرد ، کیک ماه را خورد و به دماغ خامه ای سالها خندید . می شود به من خندید و در مورد عزیزترین ها حرف زد. می شود وقتی پیامبر به مهمانی ماه می رود تا وحی گیرد لبخند زد و هیچ احساس بدی نداشت . می شود احساس بارن را بر گونه ها لمس کرد و به حال او غبطه خورد . و فقط غبطه – حسودی نه ، چون او حسودی را دوست ندارد . می شود هر شب از پدر هایمان خجالت کشید ولی باز شب دیگر ماند تا سه شب که مستی را تمام کنیم . می شود در نبود نخورده مست ، به او هم خندید حتی وقتی از نبودش بغضم گرفته است . و با خدا فریاد کرد که ما هستیم مست مست مست ، مثل همیشه نخورده مست . و صاحب عاشورا را چون دوست می داریم پیش ماست . برایمان غذا می آورد و خوابمان می کند و حتی سیگاری دود می کند و همراهمان می خندد . و آتش دانی که می سوخت و خوابی که هر شش ساعت بود و هیچ در آن نبود. زندگی از نو آغاز گردید . زندگی همین جز جز لحظات است ، گل کاشت و گلستان بر داشت . رو به ماه در پردیس قدم زد و زندگی کرد و آه نکشید ! از خوبی گفت که معنای من است . □ نوشته شده در ساعت 00:39 توسط دیوانه Tuesday, March 02, 2004
● می گويند فرياد کمک خواهی وارث آدم را هنوز هم ميتوان ظهر عاشورا شنيد؛
........................................................................................با وز وز زنبورهای گُه نشین گوشهايم را آنچنان پر کرده اند که مدتهاست حتی ندای قلبم را هم نمی شنوم. □ نوشته شده در ساعت 05:12 توسط نخورده مست Saturday, February 28, 2004
● پیامبرم نوشته ای از روزهایی گذشته ات را یافتم :
........................................................................................آفتاب از غروب حادثه می گذرد ... سایه ها بلند ! و خانه ، خانه من آه ... چه گردنه صعب العبوری شده است . چرخهای پر شکوه تریلی عظیمی ، استخوانهای خوش صدای احساسم را زیر می گیرد . خانه ، خانه من آه ... چه گردنه سهمناکی شده است . □ نوشته شده در ساعت 01:58 توسط دیوانه Friday, February 27, 2004
● دوتا ا سی نا نوشته که باید تو هفته دیگه تحویل بدی
........................................................................................یه کم هم سرما خوردی و سرت درد میکنه و بی حالی کم خوابی هم که داری هوا هم که مثل سگ سرده یکی نیست بگه پسر مگه مجبوری خودتو عذاب بدی و ترم دیگه هم اینجا بمونی ولی خوب این جوریشم دوست دارم، از شب تا صبح خواب ا سی ببینم و صبح که از خواب بلند میشی به خودت فحش بدی و لباستو بپوشی و بری دانشگاه به قول بابام: مرد باید که در کشاکش درد همچو سنگ زیرن آسیا باشد. ؛) □ نوشته شده در ساعت 16:19 توسط نخورده مست Tuesday, February 24, 2004
● پاک ترین آبهای زمین هم نمی تواند روح آلوده اش را پاک کند
........................................................................................قطره بارانی که از شکوفه گیلاسی پایین می افتد ویا از شاخه بید مجنونی می لغزد، اشکی که به یاد دوستی سرازیر می شود. ویا حتی قطره ای که ندانی اشک است یا باران، وقتی که زیر باران صدای هق هقت را فقط خودت میشنوی و قوهای دریاچه ریجنت پارک. راستی شنیده ام که محرم شده، شنیده ام که ظهر عاشورا همه حس عجیبی پیدا میکنند، چند سال میشود که محرم ها دیگر آن حس به سراغم نمی آید؟ نمیدانم، ولی این را میدانم که تربیت شده ام، شاید هم زاده شده ام که میان احساسات، شرعیات و احتیاجات مثل مرغ پر کنده ای دست وپا بزنم. وبازهم دست و پا بزنیم. لعنت به این دو دلی تف به این روح سرگردان □ نوشته شده در ساعت 22:30 توسط نخورده مست Sunday, February 22, 2004
● نفت كه مي ريزی رو آتيش ...خيلی مواظب باش!
........................................................................................همه هيزمتو خاکستر می کنی ... □ نوشته شده در ساعت 22:13 توسط آقای نجار Friday, February 20, 2004
● با دلی وصله شده هم می توان لبخند زد
........................................................................................و تا صحرگاه با عزیز ترین ها به گفتگو نشست، مثل قدیم ها، □ نوشته شده در ساعت 04:53 توسط نخورده مست Monday, February 16, 2004
● اشکهای دخترک قطره قطره دستهای مرد مست را تر می کند
........................................................................................نگاههاست که رد و بدل می شود و کلامی برای گفتن نیست. مرد مست خوانده شده برای آخرین خداحافظی. در تاریکی و سکوت تنها اشکها است که جاریست ، به جای هر کلام دیگری، سکوت تنها زبان است و نگاهها. مرد مست هیچ گاه به دخترک نگفته دوستت دارم اما با دیدنش همیشه قلبش تند تر زده است. -دوست خواهیم ماند برای همیشه. (تنها کلامی که گفته میشود) وآخرین بوسه در تاریکی و اشکهای مرد مست و دخترک گم می شود. این زیباترین خداحافظی است که تا کنون داشته. به قول خود وفا کرده، همیشه از شکستن قلبها می ترسیده، وقتی موجهای آرام در شبی مهتابی به ساحل میرسیدن به دوستانش گفته بود که میترسد، از شکاندن قلبی، که در آیین او بزرگ ترین گناه است. این بار همه چیز تمام شده بود بدون شکاندن قلبی. مست مست در کوچه و خیابان در پی بند زنی است تا تکه های قلبش را چاره ای اندیشد، اما لبخند بر لب دارد، : به آیین خود وفا کرده است. □ نوشته شده در ساعت 18:35 توسط نخورده مست Friday, February 13, 2004
● سوغات
........................................................................................آدمی چگونه می تواند به آب معتاد شود؟ يا به هوا...؟ يا به نور...؟ و چگونه می توان دوست داشتن را عادتی از روی مهربانی انگاشت، که مثل سیگار... روزی... ... از سر... ... ... ... می افتد...؟ درياکنار □ نوشته شده در ساعت 22:56 توسط آقای نجار Tuesday, February 10, 2004
● آقا لطفا سریع تر فکراتونو بکنین اگه از شما ها کسی نمیاد اینجا یا من بیام اونجا پیش شما یا برم پیش اُترخان و دائیم . من یه ماه تعطیلم نمیتونم همشو اینجا بمونم که، میپوسم از تنهایی.
........................................................................................Xie Xie (برا اونایی که هم اتاقی چینی ندارن: یعنی ممنون) □ نوشته شده در ساعت 21:23 توسط نخورده مست Sunday, February 08, 2004
●
........................................................................................میدونین چیه، این چند وقت که دارم مجردی زندگی میکنم به یه نتایج جالبی رسیدم. قبلا فک میکردم اصلا نمیتونم مجردی زندگی کنم، یعنی از اون کارایی بود که عمرا فکرشو می کردم. ولی حالا یواش یواش دارم به این نتیجه میرسم که خیلی هم بد نیست، یعنی یه جورایی شایدم خیلی خوبه. روزای یه شنبه که دانشگاه تعطیله میری مارکت خرید، شب قبلش هم همه لباساتو شستی و انداختی تو خشک کن.تا نصفه های شبم تو آشپزخونه چنتا از دوستات تو یه فلت دیگه بودی و اونا به سلامتی هممون آبجو میخوردن و تو با لیوان آب پرتقال چییرز میگفتی،(اینجا آشپزخونه ها محل جمع شدنه) بعدش میری یه سوپر مارکت بزرگ و یه ساعت میچرخی و خریدمیکنی(همشم یاد بارونی که از این خرید کردنا خیلی خوشش میاد)، دائم هم فک میکنی که چی لازم داری و چی باید بخری. دوتا گلدون بنفشه هم میخری که بذاری تو آشپزخونه. نزدیکای ظهر بر میگردی و خریدایی که کردی رو میچپونی تو یخچال و کابینتت. یه کاسه بزرگ سالاد ، یه پیتزا ، ماس وکرفس(وخدا کرفس رو آفرید) که خودت درست کردی و آب سیب. گلدونای بنفشه هم تو آشپزخونتن، ضرفاتو میشوری و میری تو اتاقت، یه آهنگ ملایم میذاری تو گوشتو شروع میکنه یه متن خفن راجب استراتژی ورود به بازار جهانی رو خوندن، دیگه یواش یواش باید نوشتن اس ای آخر ترمتم شروع کنی، تازشم تازگیا کاراکترای چینی که داری سعی میکنی یاد بگیری تو سرت بال بال میزنن به همه اینا اضافه کنین یه دوستی که دلش شکسته و نمیتونی براش کاری بکنی. ولی زندگی ادامه داره و خوب هم ادامه داره. □ نوشته شده در ساعت 02:37 توسط نخورده مست Friday, February 06, 2004 ........................................................................................ Wednesday, February 04, 2004 ........................................................................................ Tuesday, February 03, 2004
● پریشب بود که قبل از خواب، با اینکه خیلی خوابم میومد تقریبا یک ساعت داشتم خاطرات گذشترو مرور میکردم، مرور که نه داشتم لحظه به لحظشو میجوییدم، یه جورایی دلشتم تو خاطرات بال بال میزدم و دوباره بومیکشیدمشون. یادمه اولین بار که این جملرو شنیدم که خاطره ساز باشیم نه خاطره باز کلی حال کردم و تا مدتها باهاش تو کفش بودم. ولی حالا که مدتها گذشته، فکر میکنم که این جمله زیادم مربوط نیست. خاطره ساختن فقط برا اینه که خاطره بازی کنی، اگه خاطره باز نباشی کوهی از بهترین و یا بدترین خاطرات که وجود هردوشون لازمه و هرکدوم بدون اون یکی بی معنیه فقط یه مقدار از فضای ذهنتو اشغال کرده.
........................................................................................حالا اینو میدونم که خاطره ساز بودن فقط برا اینه که خاطره باز باشی. یادته تو جاده کناره وسط عید، کله سحر، از رامسر تا بابلسر و هتل نارنجستان نور. یادته بازم تو رامسر کنار ساحل اسب شده بودیمو کنار آب، گاهی هم تو آب چقدردوییدیم، عین اسبا ها نه آدم وار. یادته اولین بار که تو کیش رفتیم زیر آب و تو گم شدی، من چی کشیدم و اون موقغ فهمیدم که بیشتر از اون که میگن باهم رفیقیم. حتما یادتونه که با کیشلوفسکی از دیزین تا شمشک و از اونجا تا اوشون جاده رو گذاشته بودیم رو سرمون. مست بودیم اونم نخورده ها ! □ نوشته شده در ساعت 15:46 توسط نخورده مست Friday, January 30, 2004
● معمولا وقتی در جاهایی که شلوغه و مردم مشغول رفت و آمد هستند ،
........................................................................................مثل خیابان انقلاب ، حس در جریان بودن زندگی و نشاط بهم دست می ده . ولی امروز من بازار بودم ، بازار فرش فروشها ولی حالا کدرم و بی حوصله . جایی که کمر خمیده مادر بزرگ بختیاری و سوی چشمان دخترکان قالی باف ، تنها چیزیست که مهم نیست . جایی که آثار هنرمندترین ، هنرمندان تاریخ مورد قضاوت قرارمی گیره . و سنگ محک ، پول است و منفعت . اونجا و آدمییانش خیلی زمینی هستند ولی مملو از هنرو جادوی دستان وچشمان هنرمند . نخورده مستم مرا به بزرگ شدن می خواند ، آیا می شود ؟ □ نوشته شده در ساعت 16:08 توسط دیوانه Thursday, January 29, 2004
● برا اونایی که نمیدونن اینجا چه خبره، یه پست که مال تقریبا یه سال و اندی پیش هست رو دوباره میذارم. اینا نوشته های پیامبر سایه روشنه:
........................................................................................1) دیشب که برف می اومد تصمیم گرفتم برم جمشیدیه. رفتم. برف می اومد. درست مثل اوّلین دفعه ای که بهم وحی شد : برف می اومد. سر تپه لواسان بودیم ( من و دیوانه و باران و نخورده مست) اونجا بود که بعد از مدتها دوباره به من وحی شد. و من دوباره پیامبری ام را آغاز کردم! همونجا بود که تصمیم گرفتم نوشتن را - که از مقدسترین آیینهای کیش من محسوب میشه- دوباره از سر بگیرم. همونجا بود که به سیاه کردن این صفحات آبی آسمانی خوب فکر کردم. اون شب به من وحی شد که از خودم چهره ای جدید بسازم. اون صدا اون شب به من گفت که دوباره متولد شم. و من رو فرستاد به این سرزمین که " پیامبر " باشم! دیشب که برف می اومد به یاد اون شب تصمیم گرفتم برم جمشیدیه! 2) من " این چهار نفر " رو – خودم رو هم شمردم! – بیشتر از 12 سال آزگاره که میشناسم : دیوانه و نخورده مست و باران رو می گم. راستش باید یه چیزی رو خدمتتون عرض کنم. ما از اول که چهار تا نبودیم. بیشتر بودیم: 5 تا 6 تا ...بلکه بیشتر! کلی هامون هم آدم حسابی بودن! برای اینکه حساب کار دستتون بیاد می گم...: یکیمون من باب مثال همین "کیشلوفسکی" بود...که یهو رفت و برای خودش فیلمسازی شد! – الان هم سالی به دوازده ماه پیداش نمیشه کرد! – این یکیمون بود. بله! راستش رو بخواین، ما هم یه موقعی برای خودمون کم حسابی نبودیم. اقلاً هفته ای یکی دو بار دور هم جمع می شدیم...کتابهای کلفت کلفت می خوندیم؛ حرفهای قلمبه سلمبه می زدیم. یه شعرهای کلی پر از احساس می خوندیم که دلهامون همه قیلی ویلی می رفت! بعدشم یه قهوه ای، نسکافه ای، گلاسه ای چیزی...(چایی نه ها!) می خوردیم و... – اون موقع ها هم که هنوز Cg اختراع نشده بود! - ...می رفتیم. خلاصه کلی واسه خودمون روشنفکر بودیم! بـَــ...ــله آقا! اینطوریا بودش! تا اینکه دیگه خسته شدیم. یکی گفت: "حالا حتماً باید آدم حسابی باشیم؟" یکی دیگه گفت: " وا... یعنی چه؟ " اون یکی خندید. چهارمی گفت: " خب، حالا چیکار کنیم؟ " از اون موقع به این ور شما هر کار بگین ما کردیم: سینما رفتیم. تئاتر رفتیم. کنسرت رفتیم. مسافرت رفتیم. اینور رفتیم. اونور رفتیم. عکس گرفتیم. قیافه گرفتیم. سوغاتی گرفتیم. آبغوره گرفتیم. گریه کردیم. خنده کردیم. شادی کردیم. ناله کردیم. با صداهای قشنگمون واسه هم ترانه خوندیم. جیغ کشیدیم. فریاد کشیدیم. منّت کشیدیم. ناز کشیدیم. نقاشی کشیدیم. سختی کشیدیم. آره... Cg هم کشیدیم!...ولی بعدش آدانس خوردیم...! کلی هم پیتزا خوردیم. کلّه پاچه خوردیم. شکر خوردیم! اِی...بگی نگی درس هم خوندیم. بابا ما کلی کتاب خوندیم. جزوه خوندیم. زبان خوندیم. زیر لب واسه دل خودمون آواز خوندیم. کرکری خوندیم. توپ بازی کردیم. تاپ(!)بازی کردیم. تیله بازی کردیم. کارت بازی کردیم. حکم بازی کردیم. لات بازی کردیم. بیخ دیواری بازی کردیم. ماشین بازی کردیم. زبون بازی کردیم. دختر بازی هم ای...کردیم! خلاصه هر چی از دستمون بر می اومد انجام دادیم. بعدش دوباره نشستیم دور هم و هی به هم نیگا کردیم! یکی آه عمیقی کشید. یکی دیگه گفت:" وا...یعنی چه؟ " اون یکی خندید. چهارمی گفت:" خب، دیگه چیکار کنیم؟... " شدیم وبلاگ نویس! 3) برای چی می نویسم؟ برای کی می نویسم؟ ببین! نوشتن زندگی من است...بلکه زنده بودنم! برای این می نویسم که زنده باشم. که تولد هر لحظه زندگی ام را به یاد بیاورم. که نمیرم! به همین سادگی. اگر نوشتن زایندگی است ، شک ندارم من که می نویسم چیزی نمی زایم...خود زاده می شوم...دم بدم ، نو می شوم هر لحظه. و این معنی تولد است! پس، من " برای " تو نمی نویسم. چون من پیام آور تو نیستم. من فقط برای خودم – فقط برای مردم سرزمین خودم، سرزمینی که به پیامبری اش بر انگیخته شده ام. – می نویسم. با اینهمه ؛ اگر گذرت روزی به اینجا می افتد خشنود می شوم اگر ... نفس زندگی را با هم رد و بدل کنیم. نگران زبان هم نباش. زبان مشترکی میان همه " زنده " ها هست که به آن می توان نفس زندگی را رد و بدل نمود! آره...عزیز من! 4) چه فکر می کنی؟ ...که بادبان شکسته زورق به گِل نشسته ایست زندگی؟ دراین خرابِ ریخته ، که رنگ عافیت ازو گریخته ... به بن رسیده، راهِ بسته ایست زندگی؟ چه سهمناک بود سیل حادثه ؛ که همچو اژدها دهان گشود... زمین و آسمان ز هم گسیخت...ستاره خوشه خوشه ریخت وآفتاب در کبود درّه های آب غرق شد! هوا بد است...تو با کدام باد می روی؟ چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تو را... که با هزار سال بارش شبانه روز هم... دل تو وا نمی شود! تو از هزاره های دور آمدی. در این درازنای خون فشان به هر قدم ...نشان نقش پای توست! در این درشتناکِ دیولاخ... ز هر طرف، طنین گامهای رهگشای توست! بلند و پستِ این گشاده دامگاهِ ننگ و نام...به خون نوشته نامه ی وفای توست. به گوش بیستون هنوز... صدای تیشه های توست. چه تازیانه ها که با تن تو تابِ عشق آزمود... چه دار ها که از تو گشت سربلند...! زهی شکوه قامت بلند عشق... ...که استوار ماند در هجوم هر گزند. نگاه کن! هنوز آن بلندِ دور آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور...کهربای آرزوست. سپیده ای که جان آدمی... هماره در هوای اوست. به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن ... سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی ...بدان فراز! چه فکر می کنی؟ جهان چو آبگینه ی شکسته ایست که سرو راست هم در او شکسته می نماید! چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروبِ تنگ... ...که راه بسته می نماید. زمان بیکرانه را...تو با شمار گام عمر ما مسنج! به پای او دمی است...این درنگِ درد و رنج! بسانِ رود – که در نشیب دره سر به سنگ می زند – ...رونده باش! امید هیچ معجزی ز مرده نیست؛ ...زنده باش!* *از ه.ا.سایه پیامبر □ نوشته شده در ساعت 19:13 توسط نخورده مست Wednesday, January 28, 2004
●
........................................................................................آقا نمردیم و برف اینجا رو هم دیدیم، یک برفی میاد اونم تو لندن، همه میگن بی سابقس ، انقده دلم هوای برف کرده بود که نگو. □ نوشته شده در ساعت 21:03 توسط نخورده مست Tuesday, January 27, 2004 ........................................................................................ Monday, January 26, 2004
● این رسمش نیست که اینجا ننویسی دوست من، نمیدونم هنوز گه گاهی به اینجا سر میزنی یا نه، چند بار ازت خواهش کردیم که محلمون نذاشتی رفیق شفیق، اگه لازم باشه التماس می کنم، به پات میفتم، هر کاری بگی میکنم ولی با ما نامهربون نباش دوست من. چی بگم دیگه، کار از گله و شکایت و شاکی شدن گذشته، یه التفاتی به ما بکن، سایه روشن ما خیلی وقته بارون به روش ندیده...
□ نوشته شده در ساعت 20:47 توسط نخورده مست
● ساحل دریا
........................................................................................با خواندن پیاپی نامم مرا به اقیانوس بی کرانه ای که از شط عطرآگین دهانت، جاریست... فرو می بری غوطه می دهی و غرقه می کنی! مرگم را که یقین کردی، آنگاه خشک لب تشنه بی سامان... به ساحل آغوشت، می افکنیم! آری... : " من از تو می میرم، اما... تو زندگانی من هستی! " □ نوشته شده در ساعت 00:05 توسط آقای نجار Sunday, January 25, 2004
● براش می نوسم :
یکی از نعمت های بزرگ خدا اینه که به کسی که دوسش داری بتونی بگی: " دوست دارم " بهم جواب می ده : و بهترین نعمت خدا اینکه بدونی کسی که میگه دوست دارم ، جدا دوست داره . □ نوشته شده در ساعت 11:52 توسط دیوانه
● خب، دست این آقای دیوونه درد نکنه که نظر خواهی انجا رو راه انداخت. فعلا خبر خاصی نیست و من دارم به زندگی مجردی وارد میشم. البته هنوز کامل کامل نه ولی خب بدم نیست همچین، دیشب یک شامی درست کردم که خودم هم کیف کردم، بگذریم. راستی خدمت دوست دیوونه که حالا دوست مام شده بگم که اول از اشکالات زبان و دیکتیشن شرمنده که هم تازه کارم تو زبان و هم دیکته انگلیسیم مثل دیکته فارسیم افتضاحه شرمنده. دوم اینکه تو دانشگاه ما تو سایت کامپیوتر رسما فقط میشه بطری آب برد ولی غیر رسمی با دوستان چلوکباب هم میشه خورد :)
........................................................................................همین □ نوشته شده در ساعت 04:56 توسط نخورده مست Saturday, January 24, 2004
● بازم دست خودم درد نکنه بابت درست کردن نظر خواهی .
........................................................................................کارهای نکرده انجام دادم . به چیزی که بلد نبودم خودم را مشغول کردم و با آزمون و خطا درستش کردم . حالا اینم از نظر خواهی برای شمایی که منو کچل کردید که ما دوست داریم نظر بدیم در مورد نوشته های شما 4 تا ! ولی چون نظر خواهی ندارید نمی تونیم با شما تماس داشته باشیم . حالا این گوی و این میدان ببینم راست می گفتید یا نه ؟ □ نوشته شده در ساعت 12:03 توسط دیوانه Thursday, January 22, 2004
● جای همه کرفس خوراش خالی، بنده هم اکنون در حال گاز زدن کرفس پشت کامپیوتر تو سایت دانشگاه هستم و دارم دنبال مقاله در مورد fair trade & WTO می گردم.
□ نوشته شده در ساعت 20:19 توسط نخورده مست
● من همین الان گزارش یا به قول اینا فیدبک ترم پیشم رو گرفتم، جالبه ، با هر استادی که کلاس داشتی موظفه که درباره دانشجوش یه گزارش بنویسه. همه چی نسبتا خوب بود فقط برعکس اون چیزی شد که فک میکردم، نمره های speaking عالی شده، ولی writing اصلا تغریفی نداره، این ترم پوستم کندس، دوتا essay دو هزار و پونصد کلمه ای تو دوتا موضوع وحشت، یکیش در واقغ مربوط به جامعه شناسی میشه که مال همون European Studies میشه اون یکی هم مال Business studies . فقط فهمیدن موضوع هایی که دادن برا انتخاب هرکدوم یه نیم ساعتی وقت میگیره.
........................................................................................فعلا، کلاس دارم باید برم. □ نوشته شده در ساعت 16:30 توسط نخورده مست Tuesday, January 20, 2004
● به دیوونه عزیزم، برنامه امروز منو ببین تا بفهمی که اوضا از چه قراره
........................................................................................Contemporary European Studies(Lecture) 10-11 current Affairs 11-13 Contemporary European Studies 13-15 International Business studies 15-17 Chines Bigginer 18-20 هشت و نیم هم در دانشگاهو میبندن و ملتو بیرون میکنن. فغلا □ نوشته شده در ساعت 14:08 توسط نخورده مست Monday, January 19, 2004
● در آخر حرفهایش میگه :
آره همه چی خوبه ، برام دعا کن همه چی به این خوبی بمونه . بدون تامل بهش می گم : برات دعا نمی تونم بکنم ، حالا فقط برایت آرزو می کنم . بهم می خنده و من از خنده اش لذت می برم . ولی وقتی حبل المتین را گم کردم باشم . به کجا خودم را وصل کنم و برایت خوبی بخواهم . ما می خواستیم خودمان را به او نزدیک کنیم .هم خودم و هم او را که گم کردم . امیدوارم فقط قایم باشک بازیش گرفته باشه ! وگر نه امیدی به من نیست . با تمام آرزوهای خوب برای عزیزترینم . □ نوشته شده در ساعت 23:10 توسط دیوانه
● برای ناتانائیل:
نمیدونم فیلم عروس آتش رو دیدی یا نه؟ میدونی کجاش رو دوست دارم؟ اونجایی که تنفر آدم از فرحان به اوج خودش میرسه، اونجایی که تنها دفاع فرحان از خودش تو کل فیلمه، همون جا که داره با خالش صحبت میکنه، یادته چی میگه؟ خاله، مرد عشیره بودن خیلی سخته... □ نوشته شده در ساعت 21:18 توسط نخورده مست
● حالا که تا این موقع شب اینجا موندم بذار بنویسم.
بذار بنویسم که این ساعت شب مال توئه. چون احتمالا نتونستی بخوابی! فردا هم که امتحان داری دم بریده! پس پابلیش این موقع هم مال تو باشه مگه چقدر مهمه اگه به نیت تو سروده نشده باشه. ...گفتی می رم! ما که هیچی نگفتیم! حالا انصاف بده: این موقع شب که تاریکه... که هیشکی ما رو نمی بینه... که مال توئه... نمی تونیم یه کم، فقط یه کم... گریه کنیم؟ نبودنت اینجا رو کدر می کنه! دوست دارم دوباره بنویسی! حالا هر جور راحتی! □ نوشته شده در ساعت 03:40 توسط آقای نجار
● به:
........................................................................................حمید! :: شب گذشت... و ولوله ی یک پیکار سخت و چکاچک شمشیرهای آخته و طبل رعدآسای جنگی خونین خاموش، خاموشِ خاموش... در گوشم نواخت! :: شب گذشت... و این گرد بیقرار فشرده در گلوی سنگینم ته نشین شد! :: شب گذشت... او رفت، و من! □ نوشته شده در ساعت 03:18 توسط آقای نجار Saturday, January 17, 2004
● برنامه این هفته به اطلاع دوستان می رسد ، تا کمی با حال و روز این فرد بیچاره و درمانده آگاه شوید .
........................................................................................یکشنبه : اولین امتحان دانشگاه و امتحان فن بیان و تحویل پروزه ادیان در ایران و انجام کنفرانس جغرافیای طبیعی ایران به زبان انگلیسی (کلاسم در خارج دانشگاه ) و در آخر هم عروسی نوه عمه ام دعوتم . ( لازم به ذکر است دو امتحان همزمان است . فقط یکی سه را افسریه و دومی تجریش ) دو شنبه : سه تا امتحان نا قابل از 8 صبح تا 8 شب در دانشگاه ، بعدش دوستان تقاضا کردند فوتبالم برم . سه شنبه : دو تا امتحان از دروس اصلی ! 4 شنبه : یک امتحان سه واحدی که معمولا 40% کلاس موفق به گذراندنش می شوند . تازه کارای عروسی برادرم هم که قوز بالا قوز شده . ولی اصلا خودتون را ناراحت نکنید . من خوبم و مثل یک شیر در برابر مشکلات ایستاده ام . حتی برای امتحانهای روز یکشنبه اجازه طی الطریق را هم گرفته ام . ولی جز دوری شما دوستان هیچ ملالی نیست . □ نوشته شده در ساعت 23:45 توسط دیوانه Friday, January 16, 2004
● و درخت جوان در درخت پیر پیچید.
بدینسان... پیکره ای تنید که سایه ی اندیشه ی باغبان آلوده ی هیچ تبری... بر ریشه ی استوارش، هرگز هرگز هرگز ...نرسید! □ نوشته شده در ساعت 11:30 توسط آقای نجار
● سپیده زد...
آبیِ تند، دوید! پرده را کنار زد... و به سرخِ پیشقراول آفتاب سلام داد. من، دوباره زیستم! □ نوشته شده در ساعت 11:26 توسط آقای نجار
● بعد از تذکری که برادرم در اواخر فیلم " نمایش ترومن truman show "که امشب در برنامه سینما 1 نشان داد و دوشنبه عصرهم تکرار می شود ، گفت . فکر کردم و فیلم دیده جدیدی بهم داد :
........................................................................................عرفان راهی است برای رسیدن به مقصود و در آغوش گرفتن بستر آزادی و ملاقات او . و راه عرفان راه عشق است و عارف برای رشد در راه عشق قدم بر می دارد . و باید عشقی از خارج دایره جامعه محیط مدار ، او را در بر گرفته تا برای رسیدن به لقای آن عشق و کامیابی از آن دیوانه وار به تلاش بپردازد و در این سیر و تکاپوی از دور و تسلسل حاکم بر اطراف رها شود و به آزادی برسد . همانگونه که ترومن بعد از گذشت سالها ، با عشقی خارج محیط بسته زندگانیش مواجه شد . وبعد از آگاهی یافتن از موجودیت حقیقی آزادی از طریق او توانست بر تسلسل حاکم بر اطراف فائق آید. و جالب اینجاست که از طریق معشوق ، شخص اندکی با آزادی و رهایی آشنا می شه . ولی در راه سخت سیرو سلوک هدف رسیدن به معشوق است و انرزی از فکر وصال او تامین می شه نه میل به رسیدن به رهایی . که در صورت وصال معشوق ، آزادی هم بدست می آید . بزبان ساده تر غایت و هدف هر انسانی رسیدن به آزادی است ولی راههای گوناگون موجود است . رسیدن به آزادی کار بسیار دشواریست و هیچکس به خود اجازه نمی دهد در این راه وارد شود . در راه عرفان ، عشق جایگزین هدف اصلی قرار می گیرد . در ابتدای راه معشوق از آزادی حرف می زند و عارف بخاطر شناخت فطری راحت او را می پذیرد . ولی در تمام طول راه ، هدف معشوق می شود و رسیدن به وصال او . تا در آخر که اگر به وصال برسد در کنار این خوشبختی که تابحال بدنبالش بوده به سعادت رسیدن به آزادی و رهایی که همانا هدف اصلی و درونی هر شخصی است نائل می گردد . وشاید این همان فلسفه ، " عشق زمینی مقدمه ایست برای عشق آسمانی" باشد . How is it going to end ! □ نوشته شده در ساعت 03:04 توسط دیوانه Wednesday, January 14, 2004
● اومدم یچیزی بگم و برم، الان کلاسم شروع میشه. شب بیشتر توضیح میدم. برا اولین بار بعد از این 4 سال اندی دانشجوئی دارم از دانشگاه رفتن و سر کلاس نشیتن لذت میبرم.
........................................................................................بغدا توضیح میدم. فعلا □ نوشته شده در ساعت 15:07 توسط نخورده مست Sunday, January 11, 2004
● فصل پنجم
- به دو دلقک سیاه و سپید که پیوسته بر جای هم می نشینند. - ::: فصلی است... که در برکه دستانم، گل نیلوفر می روید! و عطر شبانگاهیش، شبانه و دزدانه از لای لای سنگفرش بی قانون سرانگشتانم در من می تراود! در رگ و پی ام رخنه می کند با خونم می آمیزد و آنگاه... آنگاه... آنگاه... " سراسر من را" " سراسر من" را " سراسر" من را ... می نوشد! ( :باشد برای سیاه ) ::: فصلی است... که هر صبح، خورشید بر پلکهای بسته ام می نشیند! و گرم می شوم، گرم و آبی می شوم: آفتابی! دهانم بوی صبح می گیرد و اززبانم نور می تراود! ( :برای سپید) ::: فصلی است... ( :برای "تو"! ) □ نوشته شده در ساعت 23:49 توسط آقای نجار
● برای تو پیامبر خوبی ام!
........................................................................................: چونانکه دزد چیره دستی خدایا! باور نداری...؟ :بوسه ای وحی ام کن! □ نوشته شده در ساعت 09:14 توسط آقای نجار Friday, January 09, 2004
● ناتاناییل من
........................................................................................می تونم به مشکلاتت بخندم و تو هم به مشکلات من بخندی. ميتونيم با هم قهقهه بزنيم و گوش خيليارو کر کنيم. راستی چرا به مشکلات؟ ميشه به خيلی چيزای ديگه خنديد و سعی کرد مشکلات رو حل کرد اينو يادت باشه که به من نگی حق نداری ناراحت بشی، ما باهم رفيق شديم که برا هم ناراحت بشيم و با خوشحالی هم خوشحال.يه چيز ديگه هم يادت باشه٫ سعی کن خودتو تو وبلاگت سانسور نکنی٫ اين قولی بود که ما تو سايه روشن بهم داديم. راستی اگه فک ميکنی تابستون یا بهار ميتونی اينورا بيای بگو که برنامشو بريزم هم برا خودم که بيشتر بمونم و هم يه برنامه سفر تو اينجا شايدم پيش عمو ها و داييمون. □ نوشته شده در ساعت 03:13 توسط نخورده مست Wednesday, January 07, 2004 ........................................................................................ Tuesday, January 06, 2004
●
........................................................................................Tate modern, London Millennium Bridge, London Science Museum, London □ نوشته شده در ساعت 02:14 توسط نخورده مست Sunday, January 04, 2004
● دیشب پای صحبت یه آقای دکتر ایرانی بودم، تو یه جلسه خصوصی، الان تو یه شرکت انگلیسی کار میکنه که کارش در مورد حوادث مختلف و بیمه و تعین ریسک های بیمه و اینهاست، از اون دکتر های باسواد که وقتی آدم پای صحبتش میشینه هر لحظه یه چیز جدید یاد میگیره، آخر اطلاعات و علم. میگفتم، تخصص این آقا بیشتردر زمینه زلرلس، داشت برا ما زلزله بم رو تحلیل میکرد و اینکه چرا اینقدرخسارت داشته.
........................................................................................می گفت از طریق تحلیل لرزه نگاری و با نقشه های ماهواره که موجوده میشه فورا بعد از زلزله محل خرابی ها رو پیدا کرد و اینکه تو یه شهر کجاها بیشترآسیب دیده، یعنی اینکه میشه به راحتی فهمید نیرو ها کجا باید اعزام بشن تو چند ساعت اولیه بعد از زلزله که خیلی حیاتیه، همون کاری که تو زلزله چند وقت پیش ازمیت ترکیه کرده بودن. این آقا میگفت آلمانیها و روسها از همین تحلیلها زود تر از خود ایرانیها متوجه شدت خرابیها شده بودن و همون ساعات اولیه نیرو اعزام کرده بودن که نیروهاشون دو سه ساعت تو آسمون ایران سرگردون بودن تا بالاخره تو کرمان فرود میان. فاحش ترین اشتباه تو این زلزله مال مرکز ژئوفیزیک دانشگاه تهران بوده به گفته این آقا که باعث شده ساعات اولیه که خیلی مهم بودن از دست بره، این مرکز به علت نداشتن دستگاههای کافی شتاب نگاشت در منطقه محل زلزلرو با 160 کیلومتر فاصله از محل اصلی تخمین میزنه، و این باعث میشه نیروهای امداد منحرف بشن و فکر کنن مرکز زلزله جایی وسط بیابون بوده. و کلی تحلیل های علمی دیگه مخصوصا راجب تهران و پیش بینی های خرابی ها و تحلیل منطقه ای تهران. □ نوشته شده در ساعت 17:54 توسط نخورده مست Friday, January 02, 2004
●
و مسيح آمد: و فرياد زد: ای کسانی که گمان می کنيد از يار و ديار دور افتاده ايد به نام عشق برخيزيد!!!!* *شادزی □ نوشته شده در ساعت 18:51 توسط نخورده مست
● نشونه ها ....
........................................................................................همیشه برای به یاد ائردن خاطرات نشانه ها موجودند . می دونی پیامبر مهمترین چیزی که وقتی روی صحنه آمدی و تا مدتی فکر من را به خودش مشغول کرد چی بود . انعکاس نور، نور افکن ها بر اون چیزی که به گردن داشتی . و دیشب هم بار بر گزدن هر دوتا تون اونو دیدم ! یادته یک بار که از دستم افتاد چقدر براش گریه کرده بودم و تو مسخرم کردی . یادته وقتی از ترس رفتن آزادیم برات می گفتم ، دلت خنک می شد و باز بهم می خندیدی . ولی حال من یک لبخند پهن و مانا بر روی لبانم جا خوش کرده و تمام وابستگییم را به تو ، در دعایی برای خوبیت به سویت می فرستم . که بدانی همیشه در کنار عزیزترینم هستم ، کافی است نشانه ها را بیاد بیاری . درست دو روز قبل از نوشتن آخرین نوشته باران من درآخرین صفحه یکی از دفترهایم این یادداشت را یافتم : بچه ها سلام خواب بودید بیدارتان نکردم . طبق معمول (!) من باید برگردم . .... ، دستت درد نکند. عمو.... ، دایی ... خیلی چاکریم دوستان ، وقتی صدای حادثه خوابید بر سنگ گور من بنویسد یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد باران * در جاهای خالی به ترتیب از اسامی اصلی دیوانه – پیامبر و نخورده مست استفاده شده .* □ نوشته شده در ساعت 17:09 توسط دیوانه
|
|