Monday, December 26, 2005
● به سرزمین قدیمیمان آمدم فقط برای یک چیز،
........................................................................................برای خواهرم، که خواهرم نیست به جبر قوانین طبیعه، اما دوستش دارم و خواهرتر است به من به لطف دوستی ها وقوانین نا نوشته. این روزها یکی از بهترین ها، شاید بهترین بهترین ها، در لحظه تصمیم است، چهره نگرانش بیشتر از همیشه جلب توجه میکرد، ونظرهای گاه و شاید بیگاه دیگران نیز، چهره اش را نگران تر میکرد. چه میتوانم بکنم جزنهایت آرزویم برای خوشبخت شدن بهترینها، نمیدانم، کاری از دستم بر نمی آید جز آرزوها و دعاها. کاش میتوانستم جز دعای خیر و اندکی مشورت از ذهن جوان و نا پخته ام کار دیگری هم بکنم برای بهترینها و کاش و کاش و کاش. تردید را میشناسم، با تمام وجود تجربه اش کرده ام یک بار، با تمام وجودم. پیش برو و بر تردیدت چیره شو با یقین برگرد و برای همیشه با یقین زندگی کن. یقین ملک مومن است، یقین را بیافرین جستجو نکن. کاش کاری از دستم بر می آمد جز دعای خیر و آرزو و سپردن کار به دست سرنوشت که کار پیران است و ناتوانان و کاش و کاش و کاش. خوب است که ته دلم ایمان دارم که میتوانند در لحظه تصمیم بهترین تصمیم ها را بگیرند بهترینها، و به بهترین بهترینها، بیشتر از هر کس. دعای خیرم و بهترین آرزوها بدرقه راه تصمیمت. علیرضا □ نوشته شده در ساعت 23:53 توسط نخورده مست Friday, December 23, 2005
● اهالی سایه روشن
........................................................................................اینجا تو ماه پیش وارد چهارمین سالش شد . تو دوستیه زمان و قدمت مهمه اگر تو بعضی چیزا نباشه پس باز اینجا دور هم جمع شیم . دیوانه □ نوشته شده در ساعت 15:19 توسط دیوانه Saturday, October 15, 2005
● درآخر:
........................................................................................سرزمین ما برای خودش شهری شده است، در زندگی روزمره چاره ای از شهر نشینی نیست اما در فضای وب میتوان شهرها را ترک کرد و مانند کولی به راه افتاد، بی جا و مکان شد و بی ریشگی را تجربه کرد. من از سایه روشن خواهم رفت، نیاز دارم به سفری طولانی و این تصمیم را در لحظه گرفته ام، به دور از هیچ گونه تاثیر و دلخوردگی از کسی یا از دوستان بهترین.برای حفظ یقینم نیاز به این ترک دیار دارم. به سادگی به دستم ندادند یقین را. دیگر به اینجا سفر نخواهم کرد. کولی وار به راه خواهم افتاد ، به هر کجا و نا کجا. تا آنجا که شاید و فقط شاید در لحظه تصمیم دوباره به اینجا برگردم، سالها بعد ویا هیچ گاه، که میداند؟ شاید سالها بعد سرزمینی دیگر بنا نهادم، شاید، که میداند؟ نخورده مست. □ نوشته شده در ساعت 19:32 توسط نخورده مست Thursday, October 13, 2005
● نمی دانم گفته بودم که می نویسم، پس هستم، یا نه!
........................................................................................اما شاید دیگر هیچ وقت نباشم! نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 00:01 توسط نخورده مست Sunday, October 09, 2005
● برای یک دوست عزیز به بهانه تولد دوستی دیگر:
هميشه آنچه که به چشم مي آيد همه چيز نيست، هستند آنهايی که دانسته انتخاب کرده اند و انتخاب شده اند، اما ترديدهايشان به چشم مي آيد، فقط. مدتهاست که انتخاب کرده اند و انتخاب شده اند، ورای شوخی های بی منظور بدنی و کلامی، مدتهاست که عاشق شده اند و عاشق مانده اند. دوستان مذکر که روزگاری با نگاه و نامه دل از آن چله نشينان ساکن برده بودند و در واقع پیشتر آن چله نشینان بوده اند که دل برده بودند از این به ظاهر دیوانگان و مستان به کلامشان و رفتارشان، ديوانه وسرمست مشغول بازی با جذاب ترينها نيستند که اگر بودند اينجا نبودند و نامه های شبانه شان برای حل مسائل بيشماری نبود که هر يک را ميشد با اشارتی تبدیل به سرگرمی کرد که هزاران میکنند. کاش آدم ها را به سادگی قضاوت نمیکردیم ، به اشارتی و دیدن رفتاری که میدانم غلط است. کاش بودیم در يکی از آن گروهها که برای حامد گفتم و راحت بودیم، کاش. کاش دختران غرور به اشارتی همقطاران مذکر در ترديد را به يقين مي آوردند، مگر همقطاران مذکر حق ترديد ندارند. آنهم با روحيه ای تربيت يافته آنچنانی که خود ميدانيد. پس چه فرق است ميان زنان نسلهای گذشته و دختران آگاه امروزی؟ کاش منتظرانه منتظر انتخاب شدن نبودند. کاش نامهای ديگری داشتيم تا بارها به طعنه و غير، مخاطب عزيزترين دوستان قرار نمی گرفتيم. این نامها را اختیار کردیم تا در جمع خودمان به دور از تمام این حرف و سخن ها و برای دوری جستن از همین ها راحت باشیم، مستی کنیم و دیوانگی. مستان و دیوانگان را باید دیده باشید، آنان که مست اند و ديوانه واقعي، بی آزار ترين ها هستند، ما خواستيم که از آنان باشيم و بوديم، مدتها بوديم، در سرزمینی سایه روشن، مثل خودمان، نه سیاه و نه سفید، و برای خودمان، پیامبری که آرزوی دیوانگی داشت و دیوانه ای که پیامبری میدانست. مستی که در سکوت مستی می کرد و بارانی که نم نم ميباريد. ای کاش سرزمين ما مثل آنزمان که تازه نامها را اختیار کرده بودیم چهار نويسنده و چهار خواننده داشت. هميشه آنچه که به چشم می آيد همه چيز نيست، و گاه آنچه به چشم می آيد نسبت به آنچه هست هيچ است. و داد و بيداد از آن زمان گه ديگران را به هيچ قضاوت کنيم. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 20:43 توسط نخورده مست
● تکیه ای محکم بر بستر یقین در میان تمام مشغولیات و افکار گوناگون که هر روز در ذهن من می آید و می رود لذتی دارد.
........................................................................................جمع اضداد است اما شدنی، یقین در ذهنی مالامال از شک. یقین را بیافرین، به من دادندند آنچه را که مدتها میجستم و میباست خود میافریدم، به معجزه ای می مانست. نخورده مست. □ نوشته شده در ساعت 14:16 توسط نخورده مست Sunday, October 02, 2005
● مثل سگای ولگرد و کثیف گوشه خیابون تو داستانای معروف دارم می لرزم، کم مونده افکار جور واجور تو ذهنمو و با همه کارهای کرده و نکرده و تصمیمای گرفته و نگرفته و علایق ابراز شده و نشده ام به دیگران و تموم نگرانیهام از زندگی و اطرافیانم رو با شام امشب همراه سلفه هایی که فقط میتونه از سرطان سل! ناشی بشه که کاش واقعا بود، شاید، بالا بیارم وسط قالیچه های عتیقه و دوست داشتنی وسط اتاقم. من سردمه، تو گرمای هوای اتاقم که تا چند دقیقه پیش داشتم توش بال بال میزدم هالا مثل سگ می لرزم، اونم زیر دوتا پتو، یه چیز دور ته ذهنم میگه: پس زمستونا نمی چای تنها توی تخت؟
........................................................................................خروس همسایه هم مرتب داره اذون میگه زبون بسته، وقت و بی وقت، یعنی وقت نمازه؟ باید بدم مثل خروس ابراهیم گلستان سرشو بکنن و بذارنش لای پلو، تو کتابش نوشته بود که خون خروس حروم زاده برا رفع بلا از خونه خوبه، فقط باید مالیدش به شاخ کله خشک شده بز سر در خونه. راستی مگه مرغ و خروس هام عقد و شرع و غیر شرع دارن، کسی میدونه چجوری میشه خروس حروم زاده پیدا کرد؟ کاش یکی به من میگفت که من چند وقته سوره مریم رو نخوندم؟ ا، ما رمضون هم که نزدیکه، به کی بود که امروز گفتم حالشو ندارم و با هم قاه قاه خندیدیم و بعدش به عمق یه سیاه چاله سکوت کردیم. کسی میدونه که من چرا اون کار رو کردم؟ یعنی همیشه اینجوریه؟ راستی چرا باید حرف آدمارو باور کرد و بهشون اطمینان کرد تا مثل سگای ولگرد که بچه ها با چوب میزننشون و بازیچشون میکنن، حتی بدتر، بازیچه شد. دوست داشتم امشب یه سگ ولگرد بودم تو قبرستون ابن بابویه، همونجا بالاسر قبرا پرسه میزدم و برا یه تیکه استخون دنبال زن آقا دم می جنبوندم. کجا خوندم که نوشته بود حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن؟ نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 01:10 توسط نخورده مست Tuesday, September 27, 2005
● ای کاش و هزار ای کاش که این شرح حال من بود:
........................................................................................نبسته ام به کس دل نبسته کس به من دل، چو تخته پاره بر موج رها، رها، رهامن ... که بود، مدتها بود، اما حالا، نمی دانم. نخورده مست. □ نوشته شده در ساعت 10:48 توسط نخورده مست Saturday, September 24, 2005 ........................................................................................ Monday, September 19, 2005
● یادداشتهای یک ذهن، این روزا نه خیلی پریشان.
........................................................................................صدای قژقژ مته دندون سازی داره از اتاق بقل دستی میاد و خانمی که تازه از زیر عمل جراحی در اومده گوشه اتاق بی حال داره کیسه یخ رو روی صورتش فشار میده. هفته شلوغ پلوغ تموم شد. آرامش و یقینی که توی چند هفته پیش بعد از سالها بدست اومده بود و داشت زیر آوارهای ماسوله از بین میرفت، دوباره خودشو و من رو پیدا کرده و همه چی داره کم کم و خوب پیش میره. کارای شرکت بیشتر و بیشتر شده، سمینار رشت، مسافرای آلمان، سفر چین، و کارای خیریه و سفر به کهکیلویه و بویر احمد برای سرکشی و البته عکاسی، به همه اینا اضافه کنین دانشگاه و ترم آخرو این حرفا رو. دیگه واقعا از این دانشگاه داره حالت تهوع بهم دست میده، بگذریم. هر روز از این ور و اون ور خبر میاد که فلانی هم رفت، یا اون یکی هم افتاده تو خط پذیرش گرفتن و این حرفا. هر بار یاد اون یه سال زندگی تو لندن که می افتم دلم میره برای اینکه دوباره برگردم برا درس خوندن ولی خوب روز به روز دارم بیشتر درگیر کار میشم و درگیر شدن بیشتر ول کردن کار رو سخت تر میکنه. ولی خوب برنامه دارم که یه بهار یک ماهه چینی داشته باشم و یه تابستون آمریکایی، اگه تا اون موقع قاطی مرغا نتونسته بودم یه جای خوب برا خودم پیدا کنم البته. راستی همین روزا برا بار سوم میخوام برم موزه هنرهای معاصر و دوباره نقاشی ها رو دید بزنم. با این اوضا میترسم دیگه فرصت دیدنشون حالا حالا ها دست نده. و دلم یه سفر میخواد، تنهای تنها، نه برای کار و نه برای سرکشی و چمیدونم چی و چی، فقط خودم، با هیچکس. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 00:14 توسط نخورده مست Monday, September 12, 2005
● دیشب خوابتو دیدم.
........................................................................................ما دیزین بودیم، دم رستوران وسط، یوهو تو کلت پیدا شد، با حامد اومده بودی. همینجوری بیخبر، پریدیم بقل هم و کلی گریه و زاری، بازم شاکی بودی که مریض شدی و برگشتی برا همین به امتحان دکترا نمیرسی. حالتم حسابی خوب نبود!ته دلم گفتم این پسره درست بشو نیست. من که باورم نمیشد که برگشتی ولی اومده بودی. نکنه خبریه به ما نمیگی حمید[...](به قول پیامبر). اگه بدونی که چقد حوس یه قهوه تلخ تو گاندی کردم که با هم بزنیم و گپ بزنیم. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 09:32 توسط نخورده مست Tuesday, September 06, 2005
● یقین ملک شخصی مومن است.
........................................................................................یقین تبلیغ کردنی نیست منتقل کردنی هم نیست. خداخواه، خداجو، خداباور، خداگرا، اما نه خدا شناس. وقتی کسی را خداشناس میگویند معنایش این نیست که خدا را شناخته و کار را تمام کرده. بلکه معنایش این است که در راه شناختن خداست و تمام عمر در این راه خواهد ماند. یقین را بیافرین، جستجو نکن * *آتش بدون دود نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 20:16 توسط نخورده مست Sunday, September 04, 2005
● تهران بودم برات گفتم که شبیه آدمهایی شدم که بهشون گفتن چند ماه اخرشونه.
........................................................................................حال و احوال اون روزهام این بود که سعی می کردم هر فرصتی می یافتم را بچسبم و استفاده کنم . اشتباه نشه دنبال فرصت سازی نبودم یا انجام ارزوهای جامانده ، فقط نمی خواستم فرصت سوزی کنم. مثل سفر به تخت سلیمان که احساس می کردم اگه نرم دیگه فرصتی نیست و مثل سفر کویر نبود که بگم باشه یک فرصت دیگه حالا که کیش هستم ، همون ادمم ولی انگار کارش به بیمارستان رسیده و دیگه فقط می تونه انتظار بکشه وخاطرات را مرور کنه. نمی دونید ، این شبها چه چیزهایی هوس می کنم و تا امدن اشکام فکرم به کجاها میره . پیامبری دلم شعر می خواد دلم مثنوی می خواد . دلم حرفای گنده ، گنده شما را می خواد که من هیچ ازش نفهمم (یک چیزی الان زد به ذهنم : من از اولش دهاتی بودم ، چی شد انگ روشنفکری زدن بهم و براین اساس مواخذه ام کردند؟ ) دلم بچگیه هجده سالگیمو می خواد، دلم برف جمشیدیه می خواد و خندهای طولانی ، شادیهای بی دلیل. یادته اون شبو که چقدر زمین خوردیم و... دلم ضعف می ره برای کرفسهای بارون شور. دلم سینک پر کاهو می خواد ، دعوا برای گل هندوانه دیگه کی برامون باگ خدارو میگیره . خنگ بازیاش و تعریف صحبتهای آقا ! یاده اون موقع افتادم که روان نویست را به عنوان یادگاری برداشتم. هفته بعد پسش اوردم از ترس اینکه گم بشه و غصهشو بخورم. و اونروزا تو چقدر سرد بودی . حالا احساس می کنم تمام یاگاری های زندگی ام را گم گرده ام . □ نوشته شده در ساعت 19:32 توسط دیوانه Tuesday, August 30, 2005
● قسمتی از یک دوستانه برای یک دوست:
...........................................................................................من روشنفکر نيستم، ادعاي فهميدن بيشتر از مردم کوچه و بازار را هم ندارم که اگر داشتم در اين يک هفته گذشته همه را به آب پاکي دادم و رفت. همه رادر مشاهده مردمي که براي نان شب شاید هم حوس، که میداند،زنان خود را قمار ميکنند و دختر دوازده ساله صيغه مرد هرزه چهل و چند ساله ميکنند از براي اينکه يک نان خور از خانواده چند نفري خود کم کنند در روستاهاي آستانه، و تفسير يک دخترک فلج دهاتي از زندگي که به فکر هزار روشن فکر و روشنفکر زده هم نميرسد قي کردم به ميان سفيد رود و برگشتم. ... نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 09:35 توسط نخورده مست Sunday, August 28, 2005
● من مستم
........................................................................................من مستم و میخانه پرستم راهم منمایید پایم بگشایید. نخورده مست. □ نوشته شده در ساعت 10:50 توسط نخورده مست Monday, August 15, 2005
● تمام صبح دیروز رو صرف گپ زدن با حامد کردم. حسابی تو شرکت کار داشتم ولی خوب موبایلم رو به بهونه اینکه باطری نداره خاموش کردم و یه سر از اوشون رفتم مدرسه. با اینکه شاید هیچ حرف مهم یا خاصی بینمون رد و بدل نشد ولی به قدری برام خوب بود که فکرشو نمیکردم. همیشه اینجوریه. نمیدونم یه حسی هست که هر چند وقت یه بار میاد سراغم و باعث میشه این نیاز رو پیدا کنم که باهاش گپ بزنم. با اینکه بیشتر من شنونده هستم ولی خیلی خوبه برای انرژی گرفتن و خالی شدن.
از دوتا نامه و یه سفر نامه، فقط یه نامرو نوشتم و آیکون سفرنامه نصفم هم روی دسک تاپ کامپیوترم چشمک میزنه. دوباره کلی دلم برا بارون تنگ شده با اینکه این روزا تقریبا هر شب اوشون بارون میاد. دلم خیلی براش تنگه. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 10:49 توسط نخورده مست
● تمام صبح دیروز رو صرف گپ زدن با حامد کردم. حسابی تو شرکت کار داشتم ولی خوب موبایلم رو به بهونه اینکه باطری نداره خاموش کردم و یه سر از اوشون رفتم مدرسه. با اینکه شاید هیچ حرف مهم یا خاصی بینمون رد و بدل نشد ولی به قدری برام خوب بود که فکرشو نمیکردم. همیشه اینجوریه. نمیدونم یه حسی هست که هر چند وقت یه بار میاد سراغم و باعث میشه این نیاز رو پیدا کنم که باهاش گپ بزنم. با اینکه بیشتر من شنونده هستم ولی خیلی خوبه برای انرژی گرفتن و خالی شدن.
........................................................................................از دوتا نامه و یه سفر نامه، فقط یه نامرو نوشتم و آیکون سفرنامه نصفم هم روی دسک تاپ کامپیوترم چشمک میزنه. دوباره کلی دلم برا بارون تنگ شده با اینکه این روزا تقریبا هر شب اوشون بارون میاد. دلم خیلی براش تنگه. □ نوشته شده در ساعت 10:49 توسط نخورده مست Wednesday, August 03, 2005
● با صدای مهیار، پیشکش پیامبر، امشب لبریز شدم،پس از مدتها، مست مست
........................................................................................نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 00:26 توسط نخورده مست Wednesday, July 27, 2005
● دوتا نامه ننوشته دارم و یه سفرنامه جم و جور هم از سفر روسیه با چنتا عکس میخوام بذارم اینجا، این ترم تابستونی وامونده هم نمیدونم چه کاری بود که کردم، تو سال عادی نمیرم سر کلاس چه برسه به تابستون، دلم لک زده برا یه گپ حسابی با دیوونه، پیامبر و ماه. حامد رو هم که نگو کلی دلم براش تنگ شده، بشینیم پیش هم و از همه چی حرف بزنیم.
........................................................................................به خودم قول دادم که نامه هارو امشب بنویسم، امیدوارم که بشه. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 14:23 توسط نخورده مست Monday, July 25, 2005
● سنپيترز بورگ؛ زيبا و آرام؛ به قول خودشون ونيز شمال؛ راستی جای همگی هم خالی؛ به کسی هم نگين من دارم راجب يه تور يک هفته ای مسکو سنپيترز بورگ فکر ميکنم ۷-۸ نفره
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:04 توسط نخورده مست Wednesday, July 20, 2005
● مسکو؛ هوا خوب و اوضا رو به راه؛ ميدان سرخ؛ و راه رفتن در خيابونهای شهر و کلی هم مترو سواری؛ خوبی یه مدت زندگی تو لندن و از مترو استفاده کردن اينکه که يواش يواش ياد ميگيری که چجوری با هر سيستم مترويی کنار بيای؛ حتی اگه يک کلمه هم انگليسی تو هيچ تابلويی پيدا نکني؛ حالا چه روسيه باشه چه کره.
........................................................................................نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 23:23 توسط نخورده مست Monday, July 18, 2005
● من فردا رفتم!
........................................................................................برای همه سوغات ودکای اصل خواهم آورد تا دور هم مست کنیم، خورده و نخورده. نوش به سلامتی شیسو نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 11:40 توسط نخورده مست Saturday, July 16, 2005
● جمعه شب، بیست و چهارم تیرماه. شب تولد مامان.
........................................................................................نزدیک دو هزار و دویست متر قدم زدن کنار رودخونه اوشون. حدودا یک ساعت: رودخونه، پیاده، جاده، فکر، موبایل، قدم، سی جی، هایده، تهران، درس، دانشگاه، سفر، صدای آب، قدم زدن، کتاب، آسفالت، کار، کشاورزی، خونه، ماسوله، کوه، خیال، نامه، کافی شاپ، تولد، هدیه، سوغات، کنکور، ایمیل، ازدواج، دوست داشتن، بچه، بازم دوست داشتن، عاشق شدن، زندگی، تنفر، طلاق، دوستی، هند، مسکو، دی جی، سایه روشن، فکر، نوشتن، کلمه، کتاب، دوباره قدم زدن، و بالاخره: مِی، کتاب نیمه تمام و یه چیز تند. مسئله این است: Intellectual, semi intellectual, non intellectual, religious intellectual, secular intellectual, combination of those or just nothing to do with intellectualism, as simple as possible. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 10:42 توسط نخورده مست Wednesday, July 13, 2005
● بعد از یه سال، فِرای کلم رو دادم دست قیچی آقای سلمونی، حالا دیگه موهام هیچی منگوله نداره از بس که کوتاهن.
........................................................................................نخورده مست. □ نوشته شده در ساعت 19:32 توسط نخورده مست Saturday, July 09, 2005
● فقط برای یک نفر:
با اینکه نخونده بودیش ولی به راحتی میدونستی که داره چی میگذره، به دیوونه گفته بودی، ماهها قبل گفته بودی که این رابطه فرسایشی یه طرفه داره ذره ذره از بین میبرت. یه چیزی که هم تو ازش زجر میکشی و هم میدونی که اون داره زجر میکشه. همه اینا رو هم جمع میشه تا اینکه بر میگرده و تو یه روز تابستونی تو چشات زل میزنه و میگه تو کارایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن، تو هم برای اینکه کلا آدمی هستی که خوب نمیتونی تشخیص بدی چه کاری به تو مربوط هست یا نیست، تصمیم میگیری که خیلی راحت دیگه تو هیج کاری دخالت نکنی، به همین سادگی. ولی خوب راستشو بخواین به همین سادگی هم نبود، کاشکی میدونست که همون موقعی که اون نامه چهار صفحه ای رو داد دستش منم دلم میخواست نامم رو بدم دستش، نامه که از مدتها پیش براش نقشه کشیده بودم، نامه ای که برا همه مسافرا مینوشتم همون جور که برا سارا نوشتم، ولی خوب قرار بود من تو کاری دخالت نکنم، چقدر دلم میخواست از همون نامه ها که طبق سنت خودمون درشون رو با چسب زخم میچسبونیم اون دم آخر که داشتیم خداحافظی میکردیم اونم خیلی سرد میدادم دستش. مثل روز برام روشن بود که اون نامه چهار صفحه ای که داد دستت توش چی بود، کاشکی منم نامم رو داده بودم تا اون چهار صفحه انقدر اذیتت نمیکرد. خستم، از همه این کش مکش ها و دردسرها و حرف و سخن ها، اگه نبود مسئولیتی که نسبت بهش احساس میکردم و میدونم که من باید مثل خواسته اون رفتار کنم و اگه نکنم از ناراحتی نمیدونم چه اتفاقی براش میوفته تا حالا هزار بار، هزار بار زده بودم زیر همه چی اینو مطمئن باش، اما متاسفانه موقعیت گوسفند سیاه خانواده قبلا توسط تو اشغال شده اینو یادت باشه که تو گوسفند سیاه خانواده ای و سعی کن همیشه بمونی. کارای دیگرو ما باید انجام بدیم. راستی، فکر میکنم که دوری من و تو خیلی وقتا باعث میشه که به هم نزدیک تر بشیم برا اینکه مجادلات روز مرمون مثل یه گرد کدر روی همه چی رو میگیره. خستم، خسته تر از اونی که فکرشو بکنی. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 19:32 توسط نخورده مست
● خبر انفجارهای لندن رو از دیوونه تو ماسوله شنیدم. نگرانی آدم بیشتر میشه وقتی کلی دوست و رفیق و آشنا اونجا داشته باشی. امروز صبح از اوشون که اومدم اولین کارم گرفتن خبر دقیق از انفجارا بود، اخبار ما که هیچ چیز درست و حسابی نمیگه، تقریبا تمامی انفجارا نزدیک محل خوابگاهی که من توش بودم و اطراف محل رفت و آمد روزانه من بوده بین دانشگاه، خونه خواهرم و خوابگاه، اتوبوسی که منفجر شد هم مال خط سی بودش که من باهاش میرفتم دانشگاه و برمیگشتم، تقریبا هر روز با این خط رفت و آمد داشتم. یه عرق سرد رو پیشونیم نشست نه به خاطر خودم. به خاطر تمام دوستان و آشناهایی که به راحتی میتونستن توانفجارها کشته یا زخمی شده باشن. مثل دیوونه ها به چندتا شون فوری میل میزنم تا از سلامتی شون خبر بگیرم. یاد اخبار رادیوی دیروز میوفتم که داشت یه جوری داستان رو میگفت که انگار کاملا از این موضوع خوشحالن که به خیال خودشون پوزه استکبار به خاک مالیده شد. حالم ازشون به هم میخوره و از دروغها و چرندیاتشون.به همه اینها اضافه کنین آهنگ یار دبستانی رو که برای احمدی نژاد تغیرش دادن و قبل از اخبار ساعت هفت از شبکه یک پخش شد. اگه چیزی دم دستم بود پرت کرده بودم تو صفحه تلویزیون انقدر که عصبانی بودم.
........................................................................................نخورده مست. □ نوشته شده در ساعت 19:32 توسط نخورده مست Sunday, July 03, 2005
● 1. ما کوچ تابستونیمون تقریبا شروع شده، تلفن اوشان هم خرابه یعنی باید تمام کابلهای منطقه رو عوض کنن. پس فعلا دسترسی به اینترنت محدوده. خوب باید عادت کنیم یواش یواش به محدودیتها.
........................................................................................2. امتحانات تمام، برا خودم ترم تابستونی هم دست و پا کردم متاسفانه. 3. پی اس پی هم به جمع اسباب بازی ها اضافه شد ولی خوب به نام ضحی و به کام ضحی البته. 4 . فعلا Battle Field 2 5. تو رانندگی یه هفته ای میشه که حسابی گیج میزنم که اصلا سابقه نداره. تو هفته گذشته با یه موتوری تصادف کردم( به خیر گذشت) و داشتم دوتا موتوری و یه عابرپیاده رو زیر میکردم، تقریبا هیچ کدومشون رو ندیدم. 6. دوستان CA با تعطیلات چه میکنن، بعد از شک انتخابات خبری ازشون نیست. 7. زندگی همچنان در جریانه، چه با احمدی نژاد چه بی احمدی نژاد، اینو یادتون باشه. نوشته شده توسط:نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 10:57 توسط نخورده مست Saturday, July 02, 2005
● همين هفته قبل بود نيمه شب باز فيلم مورد علاقه ات را گذاشت .
........................................................................................آبي بيكران براي چندمين بار ديدمش در تنهايي مطلق اتاق هتل ، كه اين روزها برايم خانه نام گرفته . وبعد از آن روانه ساحل شدم . تنها فكر و حس درون ام نايستادن بود . درونم مي گفت همينطور قدمها را درون دريا بگذار و شنا كن و شنا كن كه تا جايي كه ديگر راه بازگشتي نيست . در فاصله اتاقم تا دريا كشش سخت ميان حس و دلم داشتم . پاها خيس شد ولي قدمي فراتر برداشته نشد . امان از دست تعلقات كه اين مقدار قوي هستند . ولي چه عاليست كه تعلقات آدم مادي نباشد . آدمها و حسها باشد . . شايد فقط چند لبخند دیوانه □ نوشته شده در ساعت 11:24 توسط دیوانه Saturday, June 25, 2005
● چه فکر می کنی؟
...که بادبان شکسته زورق به گِل نشسته ایست زندگی؟ دراین خرابِ ریخته ، که رنگ عافیت ازو گریخته ... به بن رسیده، راهِ بسته ایست زندگی؟ چه سهمناک بود سیل حادثه ؛ که همچو اژدها دهان گشود... زمین و آسمان ز هم گسیخت...ستاره خوشه خوشه ریخت وآفتاب در کبود درّه های آب غرق شد! هوا بد است...تو با کدام باد می روی؟ چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تو را... که با هزار سال بارش شبانه روز هم... دل تو وا نمی شود! تو از هزاره های دور آمدی. در این درازنای خون فشان به هر قدم ...نشان نقش پای توست! در این درشتناکِ دیولاخ... ز هر طرف، طنین گامهای رهگشای توست! بلند و پستِ این گشاده دامگاهِ ننگ و نام...به خون نوشته نامه ی وفای توست. به گوش بیستون هنوز... صدای تیشه های توست. چه تازیانه ها که با تن تو تابِ عشق آزمود... چه دار ها که از تو گشت سربلند...! زهی شکوه قامت بلند عشق... ...که استوار ماند در هجوم هر گزند. نگاه کن! هنوز آن بلندِ دور آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور...کهربای آرزوست. سپیده ای که جان آدمی... هماره در هوای اوست. به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن ... سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی ...بدان فراز! چه فکر می کنی؟ جهان چو آبگینه ی شکسته ایست که سرو راست هم در او شکسته می نماید! چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروبِ تنگ... ...که راه بسته می نماید. زمان بیکرانه را...تو با شمار گام عمر ما مسنج! به پای او دمی است...این درنگِ درد و رنج! بسانِ رود – که در نشیب دره سر به سنگ می زند – ...رونده باش! امید هیچ معجزی ز مرده نیست؛ ...زنده باش!* *) از ه.ا.سایه، به نقل از پیابر، برای خودم و دیوانه و تمام اونایی که امروز از زور ناامیدی حتی از تخت خواب هم نمیتونستن بیان بیرون نوشته شده توسط:نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 12:02 توسط نخورده مست
● تمام روز خودت رو با یکی از این بازیهای استراتژیک کامپیوتری سر گرم کردی، مثل دیوانه ها خودت رو غرق کردی تو بازی فقط برای اینکه فکرت راجب به انتخابات مشغول نشه. بیشترین سعیت رو کردی که یه چنتا رای بیشتر برای هاشمی جمع کنی با اینکه ازش بدت میاد و ترجیح میدی بین بدترین و یه احمق، دیونه نه ها، یه احمق، به بدترین رای بدی، پسر عموم رو هم که شناسنامش آک آک بود به قول خودش مجبور کردم که برای اولین بار رای بده. دائم بین یه احساس نا امیدی مطلق و احساس فلان لق همشون ( تقصیر پسر عمومه که این افتاده تو دهن من شرمنده) بالا و پایین میری. شب که با بابا و همون پسر عمو که میشینی و گپ میزنی و میبینی که اونا به راحتی دارن درباره توسعه خیریه بحث میکنن و مثلا اینکه چی کار کنن که پنجاه سال شایدم صد سال دیگه بتونه این خیریه کارش رو ادامه بده و در باره روشهای اداره کردنش خیلی جدی تبادل نظر میکنن، اون وقته که فکر میکنی اگه همون احمق هم رئیس جمهور بشه، که حالا از همه جا اخبار بد و بدتر هم بیشتر میرسه که داری به این نتیجه میرسی که احتمالش هم زیاده، درسته که فاجعس ولی در عین حال اتفاقی هم نیفتاده. در مقیاس دموکراسی جهانی و پیشرفت رو به جلو، چهارسال و هشت سال این حرفا اصلا عددی به حساب نمیان. بازم ته دلت دائم شور میزنه. به قول دیونه کاشکی مثل دندون بود که می کشیدیش و مینداختیش دور ول این یکی انقدر ریشه داره که این حرفا و خود راضی کردنا مثل مسکن های کوتاه مدت عمل میکنن.
........................................................................................به همه چی فکر میکنی، از بیخیالی کامل تا رفتن به یه جای دور و زندگی کردن یا درس خوندن. یه جایی مثل انگلستان، آمریکا، فرانسه ویا حتی آلمان پیش همون پسر عمو. یا اینکه رفتن به یه گوشه از زمینای مزرعه و کشاورزی کردن و کار کردن و کتاب خوندن، آره حتی به اینجا ها هم فکر کردم. به خودسازی و فکر کردن و کارای ریشه ای کردن هم. راستی یه چیزم دائم تو ذهنم هست که فکرم بهش مشغوله. میاد و میره. یاد مستی هام میوفتم، اونم نخورده نوشته شده توسط:نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 02:15 توسط نخورده مست Wednesday, June 22, 2005
● یه درسی که میگن سخت ترین درس دوره لیسانس هستش رو با اینکه یه جلسم سر کلاسش نرفتی میخوای از ساعت یک بعد از ظهر تا شب از رو یه جزوه کپی بدخط بخونی و فردا بری امتحان بدی. خوب نمیشه برادر من مگه زوره؟
........................................................................................همین میشه دیگه، میزنه به سرت و مخت دود میکنه اونوقت مجبور میشی با لباس بری زیر دوش آب سرد و بگی [...] لق همشون.(ببخشید بی تربیتیه ولی خوب از این بهتر نمیشه چیزی برا بیان احساس اون موقع پیدا کرد) اگه تا حالا این کارو نکردین بدکی نیست یه بار امتحان کنین گرچه به گروه خون دوستان مقیم کالیفرنیا این چیزا اصلا نمیخوره. نوشته شده توسط:نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 21:50 توسط نخورده مست Tuesday, June 21, 2005
● برای دلم:
........................................................................................پر کن پیاله را کاین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمیبرد این جامها که در پی هم می شود تهی دریای آتشست که ریزم به کام خویش گرداب میرباید و آبم نمیبرد من با سمند سرکش و جادویی شراب تا بیکران عالم پندار رفته ام تا دشت پرستاره اندیشه های گرم تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی تا کوچه باغ خاطره های گریزپا تا شهر یادها دیگر شراب هم تا کنار بستر خوابم نمیبرد هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دور دست پرواز کن به دشت غم انگیز عمرمن آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد در راه زندگی با این همه تلاش و تمنا و تشنگی با اینکه ناله میکشم ازدل که: آب... آب... دیگر فریب هم به سرابم نمی برد پر کن پیاله را... نوشته شده توسط: نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 19:37 توسط نخورده مست Sunday, June 19, 2005
● ذهنم خیلی مغشوش تر از اونیکه حتی بتونم افکار ذهن پراکندم رو با فشار انگشت روی کی برد منعکس کنم. بعد از سه چهار روز غواصی و کنار ساحل بودن و با قایق وسط یه عالمه آب اینور و اونور رفتن و روی دوتا جزیره خالی از سکنه خلیج فارس قدم زدن و بیست متر فرورفتن در آب درست مثل یه چترباز. همه چی داشت برای یه شروع خوب آماده میشد که این انتخابات کار رو خراب کرد. دیروز از ظهر تا نیمه های شب حالم بد بود. یه احساس تهوع شدید بدون دلیل و هزاران فکر و احساس که میومد و میرفت. از این عصبانی نبودم که چرا هاشمی اول شده و یا چرا معین پنجم، از این ناراحت بودم که میشه با یه وعده پنجاه هزار تومانی که تازه فقط برای جووناس و حداقل دوسال دیگه عملی میشه و منی که یه کم سواد اقتصادی دارم میدونم که این کار عملی که نیست هیچی تازه اگر هم بشه چند برابر اون پنجاه هزار تومن اثرات تورمی خواهد داشت، میشه پنج میلیون آدم رو بکشی دنبال خودت . یا اینکه یکی که شهرداری رو با سیستم هیئتی اداره کرده و همه میگن کار کرده درحالی که من نمیفهمم چی کارکرده میتونه با ننه من غریبم بازی پنج میلیون دیگرو بکشه یه طرف دیگه. از اینکه بعد از این همه سال یه گروه سیاسی از چپ و راست و برانداز و غیر بر انداز نمیتونه رفتار مردم جامعه خودش رو تحلیل کنه. چرا نباید دانشجوهای ما قدرت تحلیل داشته باشن، پس اینهمه درسی که تو مباحث مردم شناسی و جامعه شناسی و تحلیل توده ها و مردم خوندن به چه دردی میخورن اگه نتونن رفتار آدمای اطراف خودشون رو پیش بینی کنن، روز به روز دارم بیشتر به این نتیجه میرسم که باید ریشه ای تر کار کرد و منتظر بود، منتظر تغیرات کم کم که باید تو توده ها ایجاد بشه، بیست سال، سی سال، شایدم بیشتر. حالا کاملا معلوم شد که هنوز خیلی فاصله فکری و رفتاری هست بین مای وبلاگ نویس تو فضای اینترنت تا یه دختر دبیرستانی روستایی. حالا بیشتر از همیشه دارم به خارج رفتن و تکمیل تحصیلات توی رشته های علوم انسانی فکر میکنم. قبل از هر کاری فکر میکنم باید خودمون رو بسازیم و یه کم بزرگ تر بشیم و بیشتر فکر کنیم، بالاخره باید یه کاری کرد.
........................................................................................تو و من هم میتونه یه ای میل به همون آدرس کنار وبلاگ (فرستادن نظرات) بفرسته، اگه فکر میکنه جای دیگه ای برای جواب دادن بهتره، ممنون میشم. □ نوشته شده در ساعت 16:11 توسط نخورده مست Wednesday, June 15, 2005
● اینجا همه چی خوبه امروز هندورابی بودیم و فردا هم اگه دریا خوب باشه میریم فارور. فعلا زندگی فقط زیر آب میگذره
........................................................................................وبه اون غریبه: میتونه براجواب یه کم صبر کنه تا من برگردم؟ □ نوشته شده در ساعت 23:22 توسط نخورده مست Saturday, June 11, 2005
● از همون یاداشتهای کذایی:
........................................................................................چه اهمیتی داره وقتی که فردا امتحان نیم ترم داری و هنوز لای جزوتو باز نکردی یا اینکه همون فردا باید تحقیقت رو ارائه بدی و هیچ کاری هم براش نکردی و سرت هم مثل اسب درد میکنه، بدیش اینه که نمیتونی کارای دیگه ای رو که دوست داری انجام بدی با اینکه کارایی رو هم که مجبوری انجام نمیدی. مجله جامعه شناسی ایران رو خریدی و دلت میخواد همه مقالاتشو بخونی، یا اینکه دوربینتو برداری و راه بیوفتی اینور و اونور و عکاسی کنی، نه برای دیگران چونکه اصلا از عکاسی چیزی سرت نمیشه بلکه فقط برا دل خودت. با یه دوست هم گپ زدی، ساعتها هم گپ زدی و از همه چی حرف زدی، یعنی حرف زده چون تو عادت کردی که مرتب گوش کنی و ساکت باشی، و چه لحظه هایی که به سکوت گذشته و اون منتظر که تو یه نشونه ای بدی تا حرف اصلی رو بزنه و تو با اینکه از حرفای دیگش یه نشونه هایی از حرف اصلی رو گرفتی ولی همچنان رو سکوتت پافشاری میکنی تا اینکه بالاخره حرف اصلی میاد وسط. با همه بالا و پایین همه حرفا زده میشه. خداحافظی از دم در و تا ماشین میری، دوباره صدات میکنه، همیشه مهمترین حرفا بعد از خداحافظی بین دو دوست رد و بدل میشه و احساسی رو که تو نسبت بهش داری اما به خاطر روحیه خاصت که احساساتتو هیچ وقت ابراز نمیکنی از طرف اون بیان میشه. چرندیات اندی که تو ماشین با صدای بلند پخش میشه باعث نمیشه که از فکر بیای بیرون، ماشین رو اول فرشته پارک میکنی و قدم زنان رو به بالا حرکت میکنی و آروم آروم هم میری با اینکه عادت داری سریع راه بری. فکر میکنی و فکر میکنی، یاد کامنت چند روز پیش یه ناشناس میوفتی و جوابی که هنوز بهش ندادی. دیگه رسیدی به میدون تجریش. یه ربعی تو بازار میوه فروشای تجریش میشینی و به آدما نیگا میکنی، یه دوست دانشگاهی رو میبینی : - دمقی، حالت خوبه؟ - آره یه کم تو فکرم، راستی جزوه روش تحقیق رو داری؟ میزنی به صحرای کربلا و موضوع رو عوض میکنی. میخوای بری سمت امام زاده صالح، گنبد زشت و بیقواره بتونی رو که میبینی خود به خود شک میکنی و یاد درخت چنار بریده امام زاده صالح هم که میوفتی لج میکنی و دورمیزنی دوباره طرف ولیعصر. یاد احمدی نژاد میوفتی که میخواد این پیاده رو رو تبدیل بکنه به خیابون، زیرلب یه چیزی بهش میگی و از عصبانیت به یه خنده هیستیریک میوفتی. تبلیغات انتخاباتی رو میبینی و از اینکه آدما همه به سادگی میگن میخوان به هاشمی رای بدن با اون همه فخر فروشیش تعجت میکنی، انگار هیچ کس یادش نیست که وزیر فرهنگ هاشمی میرسلیم، نویسنده کتاب احتراق موتورهای درونسوز بود و وزیر اطلاعاتش فلاحیان با همه اون کثافت کاری هاش. کسی یادش نیست که زمان هاشمی بود که با چوبه دار رفتن استقبال دکتر سروش و زمان همین سردار سازندگی بود که تورم پنجاه درصدی رو تو کشور داشتیم. نمیدونم شاید حق دارن، بقیه کاندیداها انقدر از مرحله پرتن که آدم نمیدونه چیکار بکنه. میترسم، از اینکه تو مرحله دوم از ترس رضاخان اسلامی مجبورشم به سردار سازندگی رای بدم. با قهقه خنده یه پسر بچه که داره تو پیاده رو راه میره از فکر میای بیرون. زندگی درجریانه و هنوز هم سر چهارراههای تهران دست فروشها گل میفروشن. راستی من فردا دارم میرم و تا آخر هفته همش یا زیر آب خواهم بود یا تو ساحل کیش مشغول قدم زدن یا چیزی خوندن، البته اگه گرما بذاره.دوربینم رو هم خواهم برد. □ نوشته شده در ساعت 21:47 توسط نخورده مست Tuesday, May 31, 2005
● نه ساعت پرواز برای منی که حتی نمیتونم پنج دقیقه روی یه صندلی بشینم خودش یه جور شکنجس. شانس آوردم که قبلا تمهیدات لازم و اندیشیده بودم. کتاب ناتور دشت رو با اینکه دائم چشمک میزد که بخونمش از اول مسافرت برا روز مبادا نگه داشته بودم. خب تو دو سه ساعت اول ترتیبشو دادم، غیر ازحدودا چند ده صفحه آخرش؛ یوهو احساس کردم که ازش کسل شدم و خیلی بنظرم مسخره اومد، بستم و گذاشتمش کنار و متاسفانه هیچ علاقه ای هم به تموم کردنش تو خودم احساس نمیکنم. این اولین باریه که یه کتاب رو تو همچین جایی ول میکنم یعنی نزدیکای آخرش. برا خودم هم یه کم عجیب بود چراشم اصلا نمیدونم.
........................................................................................یه چیز دیگه هم اینکه وقتی موقع غروب دارین از شرق به غرب پرواز میکنین و تقریبا سرعتتون از سرعت گردش زمین یه مقدار کمتره، میتونین دو سه ساعت از مناظر بی نظیر غروب خورشید بین ابرا و زیاد و کم شدن نورش لذت ببرین. و آخرم اینکه، یه پسر هفت هشت ساله تو همسایگی من نشسته، دورگه ایرانی ژاپنی به اسم آنیا. یه دستگاه از این پلی استیشنای پرتابل یا همون PSP داره و دائم باهاش مشغوله. وحشتناک باحاله، انقدر که باباش دووم نمیاره و هر چند وقت یه بار دستگاه رو ازش میگیره خودش شروع میکنه به بازی کردن، کیفیت تصویر و صدا بینظیره. فک کنم که اسباب بازی الکترونیکی بعدی که رفت توی لیست خریدم یدونه از همین PSP ها باشه. البته به نام ضحی و به کام من. خارج از موضوع هم اینکه: به دیونه بگین داشتم به سنتهایی که خودمون سنتشون کردیم فکر میکردم، نوشته های توآسمون رو میگمها و به یاد ماه دارم Left outside alone رو گوش میدم: And I wonder if you know how it really feels to be left outside alone… … I don't feel safe I need to... pray. □ نوشته شده در ساعت 01:09 توسط نخورده مست Saturday, May 28, 2005
● ساحل دریا و موجهای آروم که روی شنهای ساحل بالا میان. هوا تاریکه و آدما دوتا دوتا و گروهی کنار ساحل نشستن. یه سری تولد گرفتن، یه عده دور هم نشستن و مست کردن و دارن به همه دنیا از ته دل می خندن،حتی به من و تو. دوتای دیگه یه گوشه پیدا کردن و دارن عشق بازی میکنن، یکی تنها درحالی که مسته داره با دریا داد بیداد میکنه، داره گریه هم میکنه و من تو همه این آدما دارم روی شناس ساحل قدم میزنم. بعضی وقتا جالبه که بین آدما باشی و از اونا نباشی ،تو خودت و برای خودت. یه گروه هم کنار ساحل یه قلب خیلی بزرگ با فانوس هایی که با شمع روشنن درست کردن و همه دورش نشستن.
........................................................................................و اینکه یه آرزوی خیلی بزرگ داری، انقدر بزرگه که میترسی هیچ وقت بهش نرسی. دیوونه منو ندیدین! □ نوشته شده در ساعت 19:41 توسط نخورده مست Wednesday, May 25, 2005
●
........................................................................................![]() 35 درجه و 9.566 دقیقه شمالی و 129 درجه و 9.882 دقیقه شرقی و ارتفاع هم دقیقا 3+ از سطح دریاست ( اینو با اسباب بازی جدیدم که یه GPS بدسب آوردم)، این موقعیت دقیق جایی هستش که توش نشستم. کنار دریا، ساحل شهر پوسان کره جنوبی هوا کاملا تاریک شده و با استفاده از اینترنت بی سیم هتلی که توش هستم و بردش تا ساحل هم میرسه و البته نوت بوک عزیزم که حالا مثل بالش تختم بهش وابسته شدم کنار امواج دریا و روی شنهای ساحل دارم به صورت زنده میلاگم. ماه تقریبا کامله و یه خورده هم پشت ابراس، همونی که این بالا میبینین*. هوا معرکس و من دارم بعد از یه روز ای همچین سخت کاری توی نمایشگاه، از صدای دریا و هوا لذت میبرم. جای همتون خالی و از همه بیشتر دیوونه. می دونی یه چند ساعتی داشتم خاطرات سفر کیش رو مرور میکردم و مرور میکردم و از اینکه اینهمه خاطره داریم که میشه با هرکدومش ساعتها خیال رو سپرد به دست باد ساحل و از گذشت زمان هیچی نفهمید به خودمون حسودی میکردم! میدونی امروز چه کارایی کردم؟ ساعتها خودمو لعنت کردم که به لبخند سرشار از محبت یه ناآشنا که داشت به من لبخند میزد لبخند نزدم( لعنت به این اخلاق نیکانی)، موقع ناهار نیم ساعتی فقط وایسادم و به یه گله بچه های مهدکودکی که داشتن باهم شن بازی میکردن نیگا کردم. به سیاست هم فکر کردم و اینکه دارم به این فکر میکنم که شاید رای بدم با اینکه میدونم هیج فایده این نداره. با بابا هم یه کم گپ زدم، دوباره یه ندایی داد که بفهمم بدش نمیاد که زن بگیرم و منم آخرین کشف این سفر رو براش گفتم و اینکه از این کشفم حالم به هم میخوره، و دیگه هیچی نگفت . تقریبا از آقایونی که با گروه ما از ایران اومدن همشون متاهل هستن و پنج شیش تاشون هم از تهران که میومدن حلقه دستشون بود، امروز دیدم که هیچ کدوم، حتی یدونشون حلقه هاشون دستشون نیست و البته دیروز هم نبود. این چیزای کوچیک تو این دنیای بزرگ منو بالا پایین میبرن و دنیای آشفته ذهن منو بیشبر به هم میریزن. صدای موج دریا همیشه آرامش دهنده خواهد بود. امیدوارم. □ نوشته شده در ساعت 19:54 توسط نخورده مست Tuesday, May 24, 2005
● سلام به همه
........................................................................................من فعلا رسیدم سئول و همه چیز داره خوب پیش میره. هوا خیلی خوبه و خیابونها زیادی تمیزه. شهر خیلی نوساز و جدیده، یعنی همه خیابونها بزرگ و چند بانده است و کاملا مرتب. برا کسی که به خیابونای کوچیک و بزرگ و پهن و باریک و تو هم توهم تهران عادت کرده باشه و البته یه مدتی هم تو لندن با همین مشخصات شهری زندگی کرده باشه این جور شهرهای خط کشی شده و منظم یه حالت مصنوعی دارن، من که زیاد خوشم نیومد. سرعت اینترنت عالی و همه جا هم به راحتی میتونی با LAN وصل بشی. تو فرصت بعدی یه سری عکس هم میذارم اینجا. راستی عکسای سفر کاشان هم هست که یه دفعه باید هم راجبش بنویسم هم عکساشو بذارم. □ نوشته شده در ساعت 06:15 توسط نخورده مست Thursday, May 19, 2005
● بعد از یه سکوت طولانی.
........................................................................................پنجشنبه و کلی و کار نکرده و ترمی که داره تموم میشه. از همه بدتر هم اینکه متوجه میشی هفته تقریبا هفته آخر ترمه و تو همیشه همه جزوه هات رو تو آخرین هفته میگرفتی به اضافه اینکه دو تا امتحان نیم ترم هم تو هفته آخر داری ولی خوب این بار هفته آخر اصلا نیستی که این کارا رو بکنی. داری یه هفته میری کره برای یه نمایشگاه. فوری یاد میثم میوفتی، همین جوری ها، نه اینکه بخوای منظوری داشته باشی. اما خوب زندگی اونقدها هم سخت نیست. یاد مسافرت کاشان جمعه میوفتی. یه اتوبوس و کلی آدم جدید که میبینی. این اولین تجربه برای دیوونس که یه اتوبوس آدم رو ببره کاشون و کاراش رو خودش انجام داده باشه، البته آقای معلممون! هم هست که کلی کار و همفکری باهم کردن، تازه این اولین نتیجه اون کار جدید و سایت توریستی هستش که داره انجام میشه. امیدوارم دیونه ما درساشو خوب یاد گرفته باشه، گرچه تقریبا مطمئنم که از پسش بر میاد. راستی بارون کجاست؟ تلفنش که رو پیام گیره و ازشم خبری نیست. آقاجون خودتو به ما بنما، دلم بدفرم تنگ شده ها، حالیته؟ آخر کار هم اینکه همه چی سرجاشه و به ظاهر ردیف ولی صداشو در نیارین من اصلا حالم خوب نیست. Every thing looks perfect but I don’t feel safe! Dear Baroon □ نوشته شده در ساعت 10:40 توسط نخورده مست Saturday, May 07, 2005
●
........................................................................................آقا این تصویر رو از خواهر مجاهد آنجلیا جولی بطور اختصاصی برابارون عزیز گذاشتم اینجا، ببین اسلام چه کرده. □ نوشته شده در ساعت 16:32 توسط نخورده مست Wednesday, May 04, 2005 ........................................................................................ Saturday, April 30, 2005
● من دیگر تمام شدم، خواستم اما نشد، بیشترین تلاشم را کردم اما...
........................................................................................به ناتانائیل بگویید من دیگر در کاری که به من مربوط نیست دخالت نمیکنم... ... من دیگر در هیچ کاری دخالت نمیکنم. □ نوشته شده در ساعت 18:24 توسط نخورده مست Saturday, April 16, 2005
● جای همه خالی این جمعه و جمعه پیش، چشم همرو دور دیدم و با حامد و حالا دیگه خونواده حامد زدیم بیرون. جای همه خالی، از اونایی که اون ور دنیا با دوستان جدید میرن اسکی تا اونایی که یه کم پایین تر از اون ور دنیا دارن با زیگوراتا حال میکنن. به اونای دیگه هم گفتما ولی بار اول دونفری تو مدار بودن و نیومدن و بار دوم هم دیدم کلنگ به دستن واسه همین فقط بهشون اطلاع دادم.
........................................................................................جمعه قبل رفته بودیم کاشان و نیاسر، جاده و بحثهای جالب همیشگی تو جاده، کره مربا با نون بربری تازه که من نخوردم، آتشکده نیاسر، آبشار نیاسر و از اون جالبتر آدمایی که اونجا بودن. بعد هم مشهد اردهال و قبر سهراب، ساده و بی آلایش مثل دفعه های قبل و دوست داشتنی، رستوران دلپذیر تو کاشان با غذاهای عالیش، تپه سیلکت و خاک و سفالهای چندهزار ساله که زیر پات ریخته بود، بعد هم سرچشمه آبی که میره تو باغ فین و یه سری دروغای شاخدار که مسئول اونجا تحویل ما داد، اتوبان کاشان قم و قم تهران و رستوران مهتاب و یه بستنی که بیشتر شبیه آب یخزده بود تا بستنی. ![]() ![]() ![]() و دیروز یا به عبارتی این جمعه هم قزوین و بازدید از یه مزرعه کشاورزی با همون تیم هفته قبل به اضافه بابا هم که اومده بود، سبزی و خرمی و هوای عالی، شکوفه و درختای تازه جوونه زده، جوونه های گندم و جو، کلزا، عطر شکوفه، یونجه، بره تازه به دنیا اومده، گوسفند، مترسک، نشای گوجه و فلفل و بادمجون، کرم سر خرطومی، گردوهایی که باید قطع بشن و شهر قزوین، شیشلیک تو رستوران اقبالی و اتوبان تهران قزوین با کلی آهنگهای قدیمی که مدتها بود گوش نکرده بودم با یه کم بیتل و برایان آدامز و یه نمه از آهنگای شرک. عکسای زیرم یه نیگاهی بکنین بدک نیست. ![]() ![]() ![]() □ نوشته شده در ساعت 18:12 توسط نخورده مست Wednesday, April 06, 2005 ........................................................................................ Friday, April 01, 2005
●
........................................................................................![]() این جای جدیدیه که من تقریبا چند روز گذشترو توش گذروندم، به مرتب کردن شیش هزار تا عکسی که تو یه سال گذشته گرفته بودم، به سر و سامون دادن به آرشیو موسیقی هام، به مرتب کردن فیلمام، و بالاخره به سر و کله زدن با فوتوشاپ برای اینکه کار باهاشا خوب یاد بگیرم. □ نوشته شده در ساعت 11:08 توسط نخورده مست Sunday, March 20, 2005
● لاگش صبح گاهی توی یه هوای عالی در حالی که توی ایوونی نشستی که به کوههای سرسبز رامسر مشرفه (که الان هنوز سبز سبزهم نشده) به این سادگی ها هم ممکن نیست. دو گروه مختلف از دو قشر کاملا مجزا دست به دست هم دادن که این امر بدیع و مبارک ممکن بشه. اول گروهی از امت همیشه در صحنه و شهید پرور رامسر که خدمات اینترنت رو در اینجا راه انداختند که گوش شیطون کر سرعتش از خیلی از خدمات دهنده های اینترنت آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی مقیم پایتخت هم خیلی بهتره، دوم هم برادران همیشه در صحنه و تکنولوژی پرور مقیم کشور ژاپون که گرچه شهید پرور بودند ولی الان دهن دنیا رو با تکنولوژی شون بلا نسبت سرویس کرده اند، از این برادران و البته خواهران دسته دوم یک عدد لپ تاپ به یادگار از سفر فرنگ نزد ما هست که عجب نعتی است فی الواقع.
........................................................................................در هر حال این دو نعمت موجود که بنا به گفته شیخ اجل سعدی شیرازی بر هر کدامش شکری واجب است دست در دست هم دادن که این عید سعید ما از شر این سیمای لاریغامی که به اجبار در ایام عید محشورش بودیم در امان باشیم و همچنان به فعالیتهای مخرب و اینترنت گردی مشغول باشیم. فی الباب معایب هم سخنی برانیم و این قبل از سال تحویل سخن کوتاه کنیم. فی الواقع این دو نعمت اگر موجود باشد و با عامل دیگری همراه شود خود نغمت است برای امت حزب الله. اگر شما در شرکت خانوادگی مشغول به کار باشید که از خوب یا بد حادثه آقای پدر نقش رئیس اینا رو در اون شرکت داشته باشن فی الحال تعطیلات شما با روزهای عادی کاری تفاوتی نخواهد داشت، به واسطه جناب اینترنت و سرویسهای POP3 که خداوند هر دو را زیاد کناد،شما هر روز به نامه های (به فرموده فرهنگستان) الکترونیکی شرکت رئیس اینا دسترسی داشته مجبور به پاسخگویی و شرح وتفسیر نامه ها برای رئیس اینا هستین. باشد که تعطیلات عید امسال تجربه ای جدید باشد. راستی از دوست آن سفر کرده که در دیار زاپاتا به سر میبرد فی الحال خبردیگری غیر از سلامت جان و احتمالا روان در دست نیست. منتظر اخبار واصله می مانیم. و باز هم راستی، عید بر همه شما مبارک □ نوشته شده در ساعت 10:32 توسط نخورده مست Wednesday, March 16, 2005
● چهارشنبه آخر سال - سمندر- ماه و گل شب بو
........................................................................................در بلاتکیفی میان اینکه آِیا مسافرم یا ماندگار گرفتارم و این حال دپیتم را تشدید می کنه . بچه ها می برندم به خیابانهای جنگی امشب که همراه بوی باروت است و صداهای گوش خراش انفجار . ولی دیدن خانواده ها در کنار هم که همگی در جلوی خانه هاشان جمع شده اند و آتش درست کرده اند حس خوبی بهم می ده اصولا دیدن اینکه مردم شادن و دارند لحظاتی را بی دغدغه های معمول طی می کنند حس خوبی همراه خود داره. ولی این سوال را در پیش رو دارد که چرا من هیچگاه میان جماعت نبودم تا همراه انان شاد باشم و خوش . چرا شادی کردن و خوش بودن در روزیه من نبوده است . اخمالو تر و خسته تراز قبل بر می گردم خانه ماشین را که در حیاط می گذارم احساس می کنم فضا برایم عوض شده ! چون بوی شب بوهای رنگارنگ حیاط احاطه ام کرده ، سکوت است و ماه در آسمان می خندد. و مرا یاد خنده های امشب بهترین می اندازد از داشتن یک سمندر کوچولو. باید اعتراف کنم من که از جونورها فراری هستم یکجوری این موجود دراز را دوست داشتم نمی دونم بدلیل خودش بوده و یا دلیلش برگردوندن خنده به چهره دخترک قصه ماست ! □ نوشته شده در ساعت 00:37 توسط دیوانه Saturday, March 05, 2005
● بالاخره بعد از چندین و چند سال آوارگی، این کتابایی که بابام از مدتها قبل جمعشون کرده یه سر و سامونی گرفت. حالا میتونم مدتها توی زیر زمین که حالا یواش یواش داره تبدیل به یه کتابخونه حسابی میشه وقت صرف کنم و از ور رفتن به کتابا لذت ببرم، اونم با یه سری کتاب های قدیمی که حسابی خاک گرفته هم باشه. برنامه جمعه ها احتمال زیاد برا هفته های آینده مثل همین هفته خواهد بود. ور رفتن با کتابا و ورق زدنشون از صبح تا شب به همراه یه سری آهنگهای واقعا عالی که یادگار یه دوست تایوانیه و البته قهوه فراوون.
........................................................................................جمعه خوبی بود، خیلی خوب. □ نوشته شده در ساعت 00:00 توسط نخورده مست Thursday, March 03, 2005
● یک چیزایی تو مایه های خر تو الاغ
........................................................................................پشت شيشه ی چرک مغازه هه روی يه تکه کاغذ سفيد بزرگ که حسابی توی چشم ميادبا خط درشت نوشته: فلافل لبنانی باسس فرانسوی!! که لابد يه آشپز افغانی توی يه زيرپله ی خاک گرفته تو ناف تهرون ميپزه و به خورد اين جماعت هفتاد و دو ملت که خسته و کوفته دارن ميرن خونه هاشون ميده (ناتور) حکایت من خر : وقتی یک یابوی مثل من می خواد ادای اسب ها را در بیاره قاطر بودن خودشم یادش می ره □ نوشته شده در ساعت 03:19 توسط دیوانه Saturday, February 26, 2005
● "مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد. و من سالها مذهبی ماندم، بدون آنکه خدایی داشته باشم" *
........................................................................................*سهراب □ نوشته شده در ساعت 21:11 توسط نخورده مست Wednesday, February 23, 2005
● یرای آنان که دوستشان دارم و دوستشان داشته ام و برای همه آنهایی که فرق می کنند و یا فکر میکنند که فرق میکنند.
از سری یادداشتهای پریشان یک ذهن مریض: فرودگاه مشهد، پرواز با دو ساعت تاخیرکه برا یه ذهن قاطی و مخشوش بهترین موقع است برای تراوشات احمقانه و چرت و پرت که به گفته یکی از دوستان ظاهرا خیلی هم بدی نیست. دوباره مشهد اومدم، آره زیر قولم زدم، اصلا هم دلم نمی خواست بیام، اونم این موقع، عاشورا، ولی دروغ چرا خیلی چسبید، دوباره حرمی که حالا انقدر بزرگ شده که توش احساس غریبی میکنی، گرچه قبلا هم خیلی فامیل نبودی، پیاده و پیاده و بازهم پیاده تا اینکه وارد صحن گوهرشاد میشی، یکی از اون چندتا مسجدی که خیلی دوستشون داری، روم نمیشه که بگم حتی حرم امام رضا رو هم شاید به خاطر مسجد گوهرشاد میرم. دوباره تو حوض مسجد وضو میگیری، فقط توی حوضا، نه از شیرهای آب کنارش، تو سرمای زمستون آبو به صورتت میزنی و مخت رو تکون میدی، یه تکون حسابی و روی اون موهای فرفری که حالا آنقدر بلند شده که به چشم یه بچه سوسول بهت نیگا کنن و با نگاهاشون و از روی ترحم از خداهاشون برات طلب تخفیف مجازات روز قیامتو بکنن مسح میکشی، و از این نیگاها لبخند میزنی و از اینکه بهت به چشم یه خراب و منحرف نیگا میکنن یه حس جالبی بهت دست میده، نه خوب و نه بد، فقط یه حس جالب. بدون اینکه اذن دخول بخونی و یا چندبار اجازه بگیری و یا یکی از اون هزاتا زیارت بالای سر یا پایین پا رو که قبلا بدون خوندنشون وارد حرم نمیشدی با وسواس بخونی، سرت رو میندازی پایین و میری توی حرم و خیلی ساده میگی سلام و نه السلام علیک و یا چمیدونم السلام علیکم. میری تو، مدتها بهش نیگا میکنی و هیچ کلامی و یا هیچ فکری رد و بدل نمیکنی. بعدهم آروم یه گوشه وایمیسی و مریم رو زمزمه میکنی، فقط مریم رو وبعد هم دعای اللهم ارزقنا توفبق الطاعه و همین و هیچ. صبح عاشورا هم با یه باطری پر و یه حافظه خالی دوربینتو درحالی که یه لنز تله روش بستی و این لنزهای تله عجب موجودات جالبی هستند و تو تازه باهاشون آشنا شدی بر میداری و میزنی تو جمعیت و عکس میگیری، نه برای اینکه عکس گرفته باشی، برای اینکه بتونی یه کم از احوال و احساسات مردم و به خصوص بچه ها و پیرها که جزء آدم بزرگا حسابشون نمیکنی سردر بیاری. بچه ها کوچیکتر از اونی هستن که آدم برزگ باشن و پیرا بزرگ تر از اونی هستن که جزو آدم بزرگا باشن! و لنزهای تله بهترین موجودات برای این منظور هستند. بالای یه سکو وای میسی و خودتو بیشتر تابلو میکنی، حالا گه گاه از همون نیگاهها رو دوباره از طرف آدمایی که از دیدن دسته های جور واجور خسته شدن و دنبال یه موضوع دیگه برا سرگرمی میگردن احساس میکنی، البته حالا نیگاها یه کم سبک تر شدن به خاطر اون دوربین گنده که ازش یه چیز دراز زده بیرون، ترکیب خوبی در میاد، دوربین گنده، موهای فرفری بلند، لنز تله، شلوار جین آبی، روز عاشورا، روی یه سکوی یک و نیم متری، مشهد، دسته های سینه زنی در حال عبور از خیابون تهران سابق یا چمیدونم امام رضای فعلی، فکرشو بکن، چیز بدی نمیشه و بعد از دو سه ساعت عکاسی از پیرا و بیشتر بچه ها، دوباره میزنی تو جمعیت و بی هدف با جمعیت همراه میشی و چه لذتی داره بی هدف گشتن و سرگردان بودن و با همه بودن و از همه جدا بودن. □ نوشته شده در ساعت 00:33 توسط نخورده مست
● داخلی، فرودگاه مشهد، پشت درب مستراحهای قسمت خروجی پروازها، با خط زشت و ماژیک کم رنگ که خوندن جملات رو مشکل میکنه، بعضی از نوشته ها قابل خوندن نیست، دوربین وارد تک تک مستراحها می شود و پشت درآنها چند ثانیه توقف میکند:
........................................................................................- کجا رفتند شاهنشها؟ باید عبرت گرفت - سلامتی تن و بدن در پناه اسلام عزیز است - امر به معروف و نهی از منکر واجب است و از خانواده آغاز میشود - عمر زود گذر است، فریب شیاطین زمانه را نخورید - جوانان خود را تربیت اسلامی کنید تا خائن به مملکت نشوند - جوانان خود را تربیت اسلامی کنید تا عاقبت به خیر شوید داخلی، فرودگاه مشهد، صدای کشدار سیفون ... □ نوشته شده در ساعت 00:29 توسط نخورده مست Tuesday, February 15, 2005 ........................................................................................ Saturday, February 05, 2005
● Time is short, that’s the first thing.
........................................................................................For the weasel, time is a weasel. For the hero, time is a heroic. For the whore, time is just another trick. If you are gentle, your time is gentle. If you are in hurry, time flies. Time is servant, if you are its master. Time is your god, if you are its dog. We are the creators of time, The victims of time, And the killers of time. Time is timeless, that’s second thing You are the clock. □ نوشته شده در ساعت 10:52 توسط نخورده مست Friday, January 28, 2005
● 55 کلمه کار را تمام می کند
تام جوون خوش تیپ و خوش مشربی بود، ولی موقعی که بحثش با هم اتاقی جدیدش سام بالا گرفت کمی مست بود. :" امکان نداره! احمق جون، تو عمراً نمی تونی یه داستان کوتاه با 55 کلمه بنویسی! " سام در جا یک گلوله تو مخش خالی کرد و لبخندزنان گفت: " البته که می تونم!" □ نوشته شده در ساعت 17:40 توسط آقای نجار
● اشتباه چاپی
........................................................................................در پست قبلی مورخ دوشنبه 24 ژانویه آمده بود نمازجمعه ی ابهر که صحیح آن نمازجمعه ی اکبر می باشد و بدینوسیله اصلاح شده و از همه مسؤولین ذیربط خصوصاً خود اکبر پوزش می طلبیم. □ نوشته شده در ساعت 01:24 توسط آقای نجار Monday, January 24, 2005
● من و بسل و بکت!
........................................................................................از قضا اولین و دومین تئاتری که امسال از جشنواره دیدم با بی شگونی و شگون تمام مصادف شده بود با منفی یک ماهگی کنکور فوق لیسانس! اولین، کاری بود مشترک از (کشور ادینبرو!) اسکاتلند و فلسطین. به جرأت می توان گفت که نماز جمعه ابهر بسیار بسیار جذّاب تر و شنیدنی تر از این کار مشترک بود! تئاتر دوم سیرک لهستانی بود. عروسک سازی و عروسک گردانی بسیار بسیار خوب گرچه تماشاچیانی ناراضی! ... نمی دانم! سطح فهم ما از سطح فهم هنرمندان جسوری که در مقام انتخاب می نشینند، اینقدر پایین تره؟ « ابلهان اثری را می خوانند [می بینند و یا می شنوند] و چیزی از آن نمی فهمند . اشخاص عامی گمان می کنند که آن را کاملا در یافته اند . صاحبان عقل سلیم گاهی همه آن را نمی فهمند ؛ آنان نکات مبهم و تاریک را تاریک می یابند و نکات روشن را روشن می بینند و اشخاص پر مدعا ، اصرار دارند که نکات روشن را تاریک جلوه دهند و نکاتی را که کاملا واضح و قابل فهم است ، نفهمند . » □ نوشته شده در ساعت 18:06 توسط آقای نجار Saturday, January 22, 2005
● دایی من؛
........................................................................................دلت واسه رادیو پیام هم تنگ نشده؟ : روزی جامی (شاعر شهیر قرن نهم موسوم به خاتم الشعرا) از بیابان خلوتش به سوی شهر می آمد. یکی از شاهزادگان تیموری که دعوی فضل داشت نزد دیوار شهر نشسته بود و به بیابان می نگریست. چون جامی را بدید درآمد که : " از دور که می آمدی گمان بردم که الاغی می آید..." جامی بی درنگ پاسخ گفت : " من هم از دور گمان کردم که آدمی نزد دیوار نشسته است!" نقل از رادیو پیام شنبه شب □ نوشته شده در ساعت 23:52 توسط آقای نجار Wednesday, January 12, 2005
● آقا جواب میده بد فرم، یه برنامه رقص نیمساعته قبل همه امتحاناتتون بگنجونین، بد نمیبینین. جواب میده ها.....
□ نوشته شده در ساعت 11:36 توسط نخورده مست
● با دلی آرام و قلبی مطمعن و روحی امیدوار( جون خودم) بسوی جلسه امتحانین رهسپارم. برای اینکه یه کم سیستم اخماتیسم فعال باشه قبل امتحان آهنگ گذاشتم و دارم ورجه وورجه میکنم، رقص نه ها اشبتاه نشه ؛) رقص قبل دوتا امتحان هم زمان بدجوری جواب میده دایی بارون، جات خالی...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:27 توسط نخورده مست Tuesday, January 11, 2005
● خب اینو دیگه همه قبول دارن که شبای امتحان آدم یاد تمام کارای عقب افتادش میوفته. تقریبا دیگه میشه بهش گفت جزئی از سنن الهی شده، یکی دیگم اینکه یکی بمن بگه چرا من بجای اینکه دوربین عکاسیمو ور دارم و دوره بیفتم این ور و اون ور یا حداقل اینکه کارای شرکت رو انجام بدم که از خوبی روزگار جزو کارایی هست که ازش لذت میبرم، البته نه به اندازه عکاسی و ...، باید بشینم با سر و کله زدن با معادلات آقای والری لئونتیف و محاسبه اثرات سیاستهای پولی مختلف بر نرخ بهره وقتم رو تلف کنم. حیف که همش یکی دو ترم دیگه نمونده که تموم بشه و الا...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 15:32 توسط نخورده مست Saturday, January 08, 2005
● اینا تراوشات یه ذهن بهم ریخته و مریضه، بهتره بی خیال خوندنشون بشین، هم طولانیه وهم چرند. بیشتر واسه دل خودم نوشتم.
........................................................................................یادداشتهای پراکنده یک شب زمستانی: از آهنگای نوستالوژیک شروع میکنی، یه چنتایی رو میذاری تو لیست مدیا پلیر و بعد گوشی رو میذاری توگوشت تا فقط خودت بشنویشون، یه ساعتیه که صدای آهنگت همه خونرو پر کرده بوده، صدای همرو در آوردی، بعد میری تو فکر، به میل کسی جواب دادی که مدتی بود در موردش فکر میکردی حالا یوهو برات یه میل داده، حتما اتفاقی بوده، یعنی امیدواری که کاملا اتفاقی بوده باشه ، شایدم نه، ته دلت امیدواری که یه چیزی بیشتر از یه اتفاق بوده باشه، این تضاد رو دوست داری، مهم نیست، کاملا رسمی، شایدم نه، یه جوری که خیلی هم رسمی نباشه به میل جواب میدی و نمیدونی چرا در طول روز چهار پنج بار میلتو چک میکنی، بار آخر دوباره میبینی یه جواب اومده، خنده داره، نه؟ به همه چی فکر میکنی، آره به اونیم که الان اون گوشه موشه های ذهن تو که داری اینو میخونه هم فکر میکنی، آره بابا حتی همون. به یاد حرف دیونه میوفتی که میگفت اوس کریم بهت میگه این همون فرصته بود که کلی منتظرش بودی پس چی شد؟ مث ماس واسادی وگذاشتی بره؟ یعنی این فرصت منه، ته دلت میخندی که ای بابا انگار چی شده، ندید بدید، این نیز بگذرد. به یاد دایی بارون میوفتی، یه لبخند میاد روی لبت، ساعت رو نگاه میکنی، هنوز زوده بهش زنگ بزنی، الان هنوز خوابه، دلم لک زده واسه یه چت یه ساعته، کارت تلفن رو هم گذاشتی زیر شیشه از بس که تا حالا گمشون کردی، فکر، فکر، هر موقع هم که فک میکنی یادش میوفتی پدر سوخترو، از بس که فکر میکرد، اینو از اون یاد گرفتم، که باگای همه دنیا رو باید گرفت یا حداقل راجبشون فکر کرد. بدکی هم نیست همچین. یاد یه دوست میوفتی که مدتهاست بدت نمیاد باهاش گپ بزنی، دوتایی، اتفاقا این دوست، هم زمان با همون میل غیر منتظره برات میل زده بود، بهت قول داده که برات یه رازی رو بگه، به این فکر میکینی که تو این هفته باهاش یه گپی بزنی اونم با یه قهوه تلخ تلخ، هنوزآهنگای نوستالوژیک میاد و میره و ته ذهنت خاطراتشون رو میاره و میبره. یادت میوفته که چند وقته با اوس کریم زدین به تیپ و تاپ هم؟ آ... ، خوب تقریبا یه سالی میشه فک کنم، چند بار از در آشتی در اومدی ولی خوب بعضی وقتا اون ناز کرده بضی وقتام تو، خوب تقصیر خودتم هست یه بارم نشده که وایسی تو روش و سنگاتو وا بکنی تا هم تکلبف خودت روشن بشه هم تکلیف... چرت و پرت میگما تکلیف اون که روشنه اوس کریم و تکلیف روشن شدن، هه، یاد یه چیزی میوفتی، بازم خندت میگیره، یعنی یه روزی میشه که تکلیفت روشن شه که انقدر بین شرع و دین، و بی دینی وبیخیالی بال بال نزنی. یا این ور یا اون ور. ساعتو میبینی، یادت میاد نمازتو نخوندی، ها، هنوزم ته دلت یوهو میریزه پایین با اینکه این چند وقتی که با اوس کریم زدین به تیپ و تاپ هم، فک میکردی که دیگه دلت یوهو نمیریزه پایین وقتی که از نمازات فاکتور میگیری! ولی میریزه، اخلاقت عجیب شده عاشق نشون دادن اعتقادات ضعیف شدت به دیگران هستی درست همون جاهایی که معتقد ترین هاش تقیه میکنن، یه جورایی لج بازی، تو دانشگاه در حالی که با یه مشت دختر و پسر که اسم اسلام و دین هم حالشون رو بد میکنه داری میگی و میخندی یوهو بلند میشی و میری وضو میگیری و با دستای خیس و اون موهای فرفری مسح شده از وسطشون رد میشی و میری طرف نمازخونه در حالی که نگاههای سنگین تر از متلک رو تحمل میکنی، وقتی دوروزه نماز ظهر و عصرت پریده روز سوم که اسکی رفتی امکان نداره نمازتو نخونی یاد پارسال میوفتی که در حالی که دوستات دارن میزنن و میرقصن و بعضی ها هم از بد مستی تو دست شویی دارن بالا میارن از وسط معرکه بلند میشی و میری یه گوشه نمازت رو میخونی و دوباره بر میگردی سر میزشون و به سلامتی همه آب پرتقال میخوری. به خودت میخندی، دوباره و دوباره . حتی شاید داری تو دلت قهقه میزنی. آهنگا میان و میرن و خاطراتو میارن و میبرن... □ نوشته شده در ساعت 23:52 توسط نخورده مست Friday, January 07, 2005
● محرمانه
........................................................................................بخشنامه: نظر به این که در چند روز اخیر نسبت به برخی از تحرکات و ملاقات های برخی از اعضای رده بالای سازمان از سوی برخی عناصر معلوم الحال اقدام به اصطلاح افشاگری و اعتراض شده است لذا شایسته است که جهت آگاهی دیگر وابستگان سازمان موارد زیر مورد توجه ویژه قرار گیرد. - نامبرده یک شخص بریده از سازمان است که بعد از پاکسازی به جمع افراد گروه مقابل و دشمن پیوسته است، نظر به اینکه شخص مورد نظر از وابستگان رده بالای سازمان بوده و دارای اطلاعات طبقه بندی و فوق سری ازروابط و قوانین درون سازمان میباشد و هم اکنون گزینه حذف فیزیکی ایشان رد شده است، ذا شایسته است کلیه افراد وابسته به سازمان نسبت به فعالیتهای ایشان توجیه شوند. - بر پایه گزارشات واصله از عناصر اطلاعاتی سازمان، نامبرده در دوران ماموریت فرا مرزی یکی از عناصر رده بالای سازمان که جهت هماهنگی واحد های برون مرزی انجام شده بود از خلاء ایجاد شده در سیستم نهایت استفاده را کرده و اقدام به تک خوری، تک روی، تک زنی و هر گونه کار تکی مخل قوانین سازمانی کرده است. کلیه مدارک در آرشیو مرکزی سازمان موجود می باشد. - نامبرده در آبان ماه سال یک هزار و سیصد و هشتاد و سه به جرم خیانت آشکار به سازمان در واحد قضایی به صورت قیابی محاکمه و با خلع درجه سازمانی " برادر" از ایشان از سازمان اخراج شده است. - شایسته است در صورت ادامه فعالیت های نامبرده علیه سازمان، گزینه حذف فیزیکی ایشان در دایره عملیاتی مورد بررسی مجدد قرار گیرد. لازم به ذکر است که ترتیبی اتخاذ شود ازکلیه طرق ممکن نظیر مصاحبه تلویزیونی، روزنامه، ایمیل، وبلاگ، دیوار نویسی، داد و بیداد و غیره اقدام به اقشای مواضع نامبرده معلوم الحال گردد تا کلیه افراد وابسته به سازمان نسبت به ایشان توجیه شوند. امضا: بخش مدیریت ویژه افراد بریده پیویست: به نامبرده اطلاع داده شود که حرف پ در کیبورد های انگلیسی، هم ردیف ک و گ قرار دارد و در کیبورد های آمریکایی زیر اینتر یا زیردکمه Esc است، در برخی از کیبورد ها که با سیستم یونی کد سازگاری ندارند نیز میتوان از on-screen keyboard استفاده کرد. □ نوشته شده در ساعت 21:57 توسط نخورده مست Thursday, January 06, 2005
● شاهد عهد شباب
........................................................................................آمار رسیده که بعضیا دوباره و چندباره در مکانهای مختلفی – از جمله تعدادی از کافی شابهای زنجیره ای و بیستهای اسکی و ... – اونهم دوتا دوتا ( مرد با یسر مجرد) دیده شده اند! ضمن عرض چشم روشنی خدمت خودمان و رییس دایره کشف جرم، دایی بارون عزیز و بعضیای دیگه ( با چشمک !) به این عوامل مشکوک هشدار داده و دراین مورد توضیحات مکفی و قانع کننده را هرچه سریعتر خواستاریم. · توضیح : بدلیل اینکه تایبیست این دایره با محل حرف "ب" روی کیبورد آشنایی نداشت همه ی "ب" ها را بصورت "ب" مرقوم نموده است؛ مثل: بسر، کافی شاب، بیست اسکی ، تایبیست و ... . · توضیح بیشتر: من می گم "ب"، تو نگو "ب" . تو بگو "ب"! □ نوشته شده در ساعت 01:03 توسط آقای نجار Sunday, January 02, 2005
● فکر نمی کردم هیچوقت از دیدن یه عکس معمولی اونم تو اورکات اشکم سرازیر شه...!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 13:51 توسط آقای نجار Saturday, January 01, 2005
● Shoot for the moon.
........................................................................................Even if you miss, You'll land among the stars. □ نوشته شده در ساعت 22:32 توسط نخورده مست
|
|