Tuesday, December 19, 2006
●
........................................................................................آخرین گفتار یک مست احمق بودم می نوشتم که شاید مرحمی باشم بردلم و بر دلی، نمی دانستم که زخم میزنم به شعر و آهنگ. همیشه انقدر کند ذهنم که باید توی صورتم بگویند که داری گند میزنی تا بفهمم که دارم گند میزنم. گند زدم بار دیگر میروم، اما اینبار بازگشتن به سرزمین سایه روشنم خیلی بعید تر از بار پیش به ذهنم می آید. میروم به سرزمین خودم، سرزمینم با یک خواننده و یک نویسنده. میروم تا در چاه تنهایی خودم فریاد بزنم، لااقل اطمینان خواهم داشت که دلی را نمی شکنم در خلال فریادهایم، آنهم کاملا ناخواسته. دلم تنگ خواهد شد برای سرزمینم، تحمل باید کرد همانگونه که دلتنگی برای حمید، سارا، ندا، فرید و ریحانه را تحمل میکنم، که فرید و ریحانه را نرفته دلتنگم. چه میتوانم بکنم جز تحمل و امید. نمی خواهم بگویم مست هم مُرد ولی ظاهرا دیگر قلبش نمی تپد. علیرضا □ نوشته شده در ساعت 00:51 توسط نخورده مست Monday, December 18, 2006
● هرچی آرزوی خوب تو دنیاست مال تو
........................................................................................هرچی که خاطره داری مال من اون روزای عاشقونه مال تو این شبای بی قراری مال من... مست □ نوشته شده در ساعت 18:45 توسط نخورده مست Saturday, December 16, 2006
● کارت اشتراک کافه گالری را نگرفته به باد فنا دادم. همانجا بود که همه را به آتش کشیدم، مخلوطی از شکلات و شراب و مکبث را، همه را فرو دادم به همراه آمریکانو و موکا.
........................................................................................سرم بد درد میکند و گلویم هم، دارم سرما میخورم، حتی مکبث نیم سوز هم چاره ای از من دوا نکرد، لذتی هم نداشت این مکبث سوزان امروز. گلویم مثل سگ درد میکند و سرم هم. کاش تا صبح تمام مکبث ها را به آتش بکشند مست □ نوشته شده در ساعت 18:37 توسط نخورده مست Thursday, December 14, 2006
● گرچه صحبت های شب تا صبح با دوستان، همانهایی که مدتهاست برای فهمیدنشان کمتر نیازی به صحبت است سبکم کرد دیشب را، ولی من چیزی گم کرده ام، شاید همه چیز را گم کرده باشم، نمیدانم، چیزی در چنته ندارم هرچه نگاه میکنم، حس بدی دارم، اگر این چند مدت هم همین طور که گذشت، بگذرد، چاره ای ندارم جز اینکه کاری بکنم کارستان، امیدوارم باز اگر صدای حادثه خوابید این بار، کم نیاورند. هیچ کس از من انتظار این حادثه را نخواهد داشت. روزشمار حادثه خیزم کنار گوشم تیک تاک میکند. کاش چاره ای به غیر از حادثه باشد برایم. کاش کسی برایم دعا میکرد. روزشمار من به سرعت نور مرا به سمت حادثه میراند.
........................................................................................باید خود را آماده کنم. کاش کسی برای من دعا میکرد. I won't put my hands up and surrender There will be no white flag above my door There will be no white flag above my door مست □ نوشته شده در ساعت 19:07 توسط نخورده مست Wednesday, December 13, 2006
● دیروز تولد خالق جیغ بود
........................................................................................به افتخارش یک جیغ بلند بکشید باشد که رستگار شوید مست □ نوشته شده در ساعت 12:48 توسط نخورده مست Monday, December 11, 2006
● خونه، ماشین، لپ تاپ، سایه، مایه، پازل، نمی یای، نمی یای، نمی یای
........................................................................................جاده، بارون، هیرون، رادیو، رپ، آبجیز، ابری، نمی یای، نمی یای، نمی یای آتیش، کرسی، دماق، بالش، انار، ویلا، سرما، نمی یای، نمی یای، نمی یای تاصُب، آتیش، آهنگ، سکوت، نئوپان، جیز جیز، پلاستیک سوخته، نمی یای، نمی یای، نمی یای کرسی، گرما، سرما، خاموش، روشن، نمی خوام، نمی خوام، نمی خوام جاده، میلک شیک، کافی شاپ، ام اند ام، برفاب، نمی یام، نمی خوام، نمی یای مست □ نوشته شده در ساعت 23:35 توسط نخورده مست Sunday, December 10, 2006
● برای ماه:
شاید که هر مسیحی سرنوشتی دارد، شرنوشت مسیح تو به گم شدن بود سرنوشت مسیح من اما، که میداند، من دادمش به بهترین ها،حتی بهتر از بهترین بهترینها تا چه باشد سرنوشت مسیحم که میداند مست □ نوشته شده در ساعت 17:16 توسط نخورده مست
● …But I will go down with this ship
........................................................................................And I won't put my hands up and surrender There will be no white flag above my door…* *White flag, Dido مست □ نوشته شده در ساعت 14:06 توسط نخورده مست Saturday, December 09, 2006
● ... گفته بودم زندگی زیباست
........................................................................................گفته و ناگفته ای بس نکته ها اینجاست سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهی در بلور آب خواب گندمزار در برکهء مهتاب بوی عطر خاک باران خورده در کهسار آمدن رفتن دویدن عشق ورزیدن در غم انسان نشستن پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن کار کردن کار کردن آرمیدن . آری آری زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست ارنه خاموش است و خاموشی گناه ماست* *سیاوش کسرایی میخواستم آخر شعر یک " زرشک " اضافه کنم دلم نیومد، هنوز شاید ته دلم فکر میکنم که شاید زندگی زیبا باشد. شاید مست □ نوشته شده در ساعت 11:16 توسط نخورده مست Friday, December 08, 2006
●
........................................................................................پنج شنبه را در قبرستانهای اطراف تهران بودم. به بهانه سر زدن به مرده ها ولی بیشتر برای سرزدن به خودم. بارها رفته ام و چند باری را برای خلوت کردن با خودم، این بار هم. قدم زدم، در میان قبرها، در میان آرامگاههای خانوادگی، به مال خودمان هم سرزدم، جایی که یکی از قبرهایش مال من خواهد شد، دوباره در میان قبرهای شهدا هم، اشکم در آمد و تف فرستادم به تمام دوستان رئیس بهداشت و درمان و آموزش پزشکی، دوباره و با تمام وجود. از کنار قبرهای بی نشان اعدامی های اوایل انقلاب هم رد شدم و قبرهای هنرمندان، قبرهای اطراف شاه عبد العظیم که کارگرهای افغانی با کلنگ به جان کاشی کاری های کهنه برجسته لعاب دار چندین صد ساله اش افتاده بودند تا با کاشی های نو و براق که حال آدم را به هم می زند جایگزینش کنند. تف به روی همه شان، به همه دوستان رئیس بهداشت و درمان و آموزش پزشکی. سری به قبرستان نیمه متروک ابن بابویه هم زدم، با زن آقا، بانوی قبرها هم به گپ نشستم و داستانهای این ماه قبرستانش را شنیدم، به اختصار و گویا. برای من که مستی ام دارد میپرد، منی که سالها مست بودم و دلم لک زده است برای پیاده روی های آخر شب، قبرستان گردی اینبار معرکه ای بود. از خرده فرمایشات مدرسه ای یادم می آید که گفته بودند وقتی به شدت ناامید و ناراحتی یا سر خوش و مغرور سری به قبرستان بزنید. مست □ نوشته شده در ساعت 13:12 توسط نخورده مست Wednesday, December 06, 2006
● دوباره سری به زیر زمین و کتابها زدم در چند هفته گذشته. بیشتر به میزکارم پناه میبرم این روزها، عکسهایی که گرفته بودم و دوستشان داشتم، هنوز بر دیوار پشتی میز کارم هست، چند ماهی میشود که دوربین عکاسیم را برای دل خودم به دست نگرفته ام تا چند تصویر دوست داشتنی پیدا کنم. دلم برای چهره ها و منظره ها از پشت چشمی دوربینم تنگ شده.
........................................................................................دلم برای عکاسی تفننی تنگ شده. پانزده هزار و چهارصد و هشتاد و پنجمین عکس دوربینم را از عکسهای پشت میزم انداختم. کاملا تفننی مست □ نوشته شده در ساعت 14:25 توسط نخورده مست Tuesday, December 05, 2006
● بسكه جفا ز خار و گل ديد دل رميده ام
........................................................................................همچو نسيم ازين چمن پاي برون كشيده ام شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد گشت بلاي جان من عشق به جان خريده ام حاصل دور زندگي صحبت آشنا بود تا تو ز من بريده اي ، من ز جهان بريده ام تا به كنارمن بودي ، بود به جا قرار دل رفتي و رفت راحت از خاطر آرميده ام تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام چون به بهار سر كند لاله ز خاك من برون اي گل تازه ياد كن از دل داغ ديده ام...* *رهی مست □ نوشته شده در ساعت 10:27 توسط نخورده مست Sunday, December 03, 2006
● خواستن بچه ام را بخرند از قرار کیلویی دویست تومان، راضی نشدم، گفتم تف به گور پدرتان با این قیمت گذاری معرکه تان. عموزاده ام جیغ را خرید تا در بالای اتاق دیگری بیاویزد. برای تولدم هم مونوپولی خرید، می خواهم تا قیامت مونوپولی بازی کنم تا جیبم پر از پولهای کاغذی شود، فردای قیامت همه را در وگاس قمار میکنم بر روی هیچ، عاشق قمار کردن هستم، همه چیزم را یکجا، همین تازگیها همه را باختم. راستی کسی میداند که چرا من انگشتری بی نگین در جیب دارم؟ هر روز همراهم است، شاید روزی بیاید، شاید.
........................................................................................راستی امتحان آخرترم سنجی را شاید در وین برگزار کردند شاید در نورتینگن. ژانويه در اتریش خیلی سرد است، یادم باشد شالگردنم را جا نگذارم. تمام دوستانم را فیلتر کرده اند بی شرف ها، این دوستان بهداشت و درمان و آموزش پزشکی که مسئولش عشق من است. از قول من به گوسفند سیاه بگویید که چاره ای جز زندگی با گله را ندارد، بیخود فکر تحصیل در بلاد کفررا در کله اش نیارد. یادم می آید کسی گفته بود ای نخورده مست لحظه دیدار نزدیک است. چه خوش باور بودیم. از قول من بر مزارش جوری که ترک برندارد چینی نازک تهاییش بنویسید: نخورده مست مُرد. مست □ نوشته شده در ساعت 15:26 توسط نخورده مست Friday, December 01, 2006 ........................................................................................ Tuesday, November 28, 2006
● I don’t want to talk
........................................................................................About the things we’ve gone through Though its hurting me Now its history I’ve played all my cards And that’s what you’ve done too Nothing more to say No more ace to play The winner takes it all The loser standing small Beside the victory That’s the destiny… …The winner takes it all The winner takes it all* *ABBA Mast! □ نوشته شده در ساعت 11:56 توسط نخورده مست Monday, November 27, 2006 ........................................................................................ Sunday, November 26, 2006 ........................................................................................ Saturday, November 25, 2006
● کاملا داخل پرانتز
........................................................................................(از کورش علیانی به مناسبت هفته بسیج: من به محمد ابراهيم همت میگويم بسيجی. كه تمام زندگيش را، روز به روز و نه يكباره گذاشت پای اين كه زبالهای مثل صدام حسين نتواند بيايد در سعدآباد بنشيند نمنم عرق بخورد و ام كلثوم گوش كند و رقص عربی دخترهای ايرانی را تماشا كند. من به محمد بروجردی میگويم بسيجی. كه درست آن وقت كه در كردستان هر كس اول اسلحه میكشيد و با تمام كينه میزد و بعد نگاه میكرد ببيند كه را زده است، آن قدر ايستاد و به مردم خدمت كرد كه شد مسيح كردستان. من به امير رفيعی میگويم بسيجی. كه وقتی همه از خرمشهر رفتند گفت من میمانم و تا گلوله داشته باشم زمينگيرشان میكنم. با دو پايی كه از شدت زخم گلوله و تركش مثل دو زائده ازش آويزان مانده بودند ماند و تا گلوله داشت نگذاشت عراقیها جلو بيايند. من به رضا دشتی میگويم بسيجی. كه وقتی از شناسايی خرمشهر در اشغال برمیگشت دوستانش به اشتباه زدندش و آن يك ساعتی را كه زنده بود يك آخ نگفت مبادا رفقاش ازش خجالت بكشند. من به حسن باقری میگويم بسيجی كه با آن صورت بچهوارش كه هنوز موهايش پانصدتا نشده بود، بارها اشك ژنرال ماهرعبدالرشيد را درآورد و استراتژی «زيرپيراهن سفيد بر سر دست» را به تمام لشكرهای عراقی و حتا نيروهای ويژهی عراق آموخت. من به برادران باكری میگويم بسيجی. كه با اين كه میدانستند حتا جنازهشان هم برنخواهد گشت رفتند و جايی كه هيچ كس جراتش را نداشت جنگيدند تا مجنون به دست ديوانههای بعثی نيفتد. من به بيژن گرد میگويم بسيجی. كه وقتی يانكیهای قلدر مثل قدارهبندها با منطق «ما ناو داريم پس هستيم» ريختند توی خليجی كه ما حالا بوق فارس بودنش را میزنيم، با چهار تا قايق زهوار دررفته و چهار قبضه آرپیجی و دو مثقال ايمان چونان به ستوه آوردشان كه هر اسير ايرانیای را میگرفتند، میبردندش توی حمام، لختش میكردند و تا جان داشت و جان داشتند با پوتين و قنداق تفنگ و حتا قيچی میزدندش كه فقط به اين سوال جواب بدهد «بيژن گرد كجا است؟» اينها برای من الگوهای بسيجی اند. که اگر بگردی حتا يک عکسشان را هم روی شبکه پيدا نمیکنی. اما اين روزها دشمنان بسيج و دوستان بعد از جنگ بسيج يك الگوی ديگر از بسيج نشانمان میدهند. مرد جوان كوتاه قد چاق. كه گردن ندارد و ميان كتف و پس كلهاش لايه لايه گوشت روی هم ورم كرده. آیكيو حدود بيست. دست چپش را روی دو چشمش میگذارد و داد میزند «سحزخيز مدينه كی میآيی؟» و بعد با كف دست میكوبد به پيشانيش و میگويد «هَع. هَعهَعهَع.» يعنی «من دارم گريه میكنم» اما دريغ از يك قطره اشك. روی ديوارها با خط زشت و غلط املايی شعارهای به قول خودش ارزشی مینويسد. عاشق اسلحه و دستبند و چوب و بیسيم و گاز اشكآور نيست، بلكه میپرستدشان. همهی مردم را دشمن میبيند. در عين حال به همه میگويد «حاضی» منظورش هم «حاجی» است. هفتهی بسيج كه میرسد میدهد يك پارچهی بزرگ بنويسند «هفته بسيج بر دلاورمردان بسيجی مباركباد.» و میزند بالای پایگاه بسيج محلهشان و تا سه ماه بعد هم برش نمیدارد. اگر در مورد مسائل ارزشی غيرتی شود ديگر شمر هم جلودارش نيست و تا دست كم يك شكم سير فحش ناموس ندهد آرام نمیشود. من به اين موجود نمیگويم بسيجی. حتا اگر در تيراژ يك ميليارد و نيم تكثيرش كنند و در همهی پایگاههای بسيج بچپانندش. من دست بالا به اين میگويم دزد و معتقدام بايد بزنند پس كلهاش و هر چه را دزديده ازش پس بگيرند. يكيش هم همين نام بسيجی است. همت و هر كه مانند همت و دوستانش است، چه رفته باشد و چه مانده باشد، نيازی به تبريك من ندارد. زندگی اينها برای من سراسر بركت است. خندهدار است بگويم مباركشان باشد. اين موجود دوم هم هيچ نسبتی با بسيج و بسيجی ندارد كه من بخواهم به او تبريك بگويم. اما به مردم شايد بتوان تبريك گفت. های مردم! با احتياط و با در نظر گرفتن اينها كه گفتم عرض میكنم؛ هفتهی بسيج مباركتان باشد.) □ نوشته شده در ساعت 18:50 توسط نخورده مست Thursday, November 23, 2006
● می خواستم امشب تمام هذیان هایم را اینجا بگذارم هذیانهایی که چند روزی است همراهم است
........................................................................................می خواستم همین جا اعتراف کنم که فرق پشگل ماچلاق رو با لیموعمانی هم نمیدونم چه برسه به اینکه بخوام خورش قیمه هم درست بکنم میخواستم تا صبح صد پست بکنم شاید که آقای گوگل اعظم با تیپا از بلاگر بیرونم کنه میخواستم میخواستم میخواستم سرطان هذیان گرفته بودم بگویید که دخیل ها را بر پنجره دیگری ببندند نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 00:18 توسط نخورده مست Wednesday, November 22, 2006
● گلپونه های وحشی دشت امیدم
........................................................................................وقت سحر شد خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد من مانده ام تنهای تنها من مانده ام تنها میان سیل غم ها تنهای تنها ... نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 17:48 توسط نخورده مست Saturday, November 18, 2006
● پلنگ مرد
........................................................................................اماهنوز صدای حادثه نخوابیده است به باران بگویید بر روی سنگ قبر من بنویسد: جنگ جویی که نجنگید اما شکست خورد. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 10:13 توسط نخورده مست Tuesday, October 31, 2006 ........................................................................................ Friday, October 06, 2006
● فردا هم خورشيد طلوع می کند
........................................................................................" [فلانی] جان ممنون! عصر و شب خوبی بود. ولی نمی دانم چرا ناگهان بهم ريختم. و بهترين چيز اين بود که در کنار کسی باشم که موضوع را می داند. و تو آن را بهتر از هر کس درک می کنی و چشيده ای. آرامش تمام وجودم را در بر گرفته و نسيم خوشبختی... که از همه طرف بر من وارد می شود و حسی که باعث شده همه امور زندگی شيرين و دلپذير گردد. همه چيز عالی است؛ عالی! و مزه زندگی که هيچگاه طمع(!)[*] آن را نمی دانستم زير دندانم است. و خوشبختی بزرگترين اميد است برای ادامه راه. بويی دارد و فضايی وصف ناکردنی. هر چه بگويم کم گفته ام و تو خود بهتر از من می دانی. ولی امشب از کار ديروزم سخت ترسيدم و بيش از پيش هول مرا برداشت. ولی وجود دوستان چون تو هميشه نقطه اتکاست. می دانم می توانيم موفق شويم ولی به کمک و همراهی شما نيز محتاجيم. [...] فردا هم خورشيد طلوع می کند و چه کسی می داند که مد دريا با خود چه خواهد آورد؟ فرداها روشن است و توکل به کسی که دوستمان دارد! تولد مبارک ارديبهشت 83 [ديوانه] " من هم حالا می گويم: تولد مبارک! مهر 85 پيامبر [*] چه کار کنم؟ خودت اينجور نوشته ای...! □ نوشته شده در ساعت 15:14 توسط آقای نجار Thursday, October 05, 2006
● تو یکی از خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. از روی بوم هم نیگا کنین می بینین که از که از توی پنجره ی یکی از همین
........................................................................................خونه ها آتیش می ریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر. از ته خیابون دراز. مث یک سایه نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی. به من می گن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش می گیره. دل یکی این جا داره خاکستر می شه. کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سر وقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دل ش رو در آوردی و بیرون انداختی تو آتیش و بعد گذاشتی ش سرجاش. واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر می شه. یکی داره تو چشمات غرق می شه. یکی لای شیارای انگشتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دل ش شاید خنک شه. میون این همه خونه که خفه خون گرفتن، یه خونه هست که دل یکی توش خاکستر می شه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودشو غرق کنه. دل یکی شب تولدی حسابی گرفته، زانوهاشو بغل زده تا چشاش یاری کردن زار زده برای اینکه بارونشو حمیدشو و حسابی کم آورده.... دیوانه □ نوشته شده در ساعت 03:28 توسط دیوانه Wednesday, August 16, 2006
● تن بیشه پر از مهتاب امشب
........................................................................................پلنگ کوهها در خواب امشب به هر شاخی دلی سامون گرفته دل من در تنم بیتاب امشب تقریبا از آخرین باری که گوشش کرده بودم یک سال میگذشت، ولی هنوزم مثل بار اول که تو لندن به عنوان سوغاتی برام آورده بودن و کلی باهاش کیف کردم دوست داشتنی بود. مخصوصا حالا که بیشتر از همیشه ابیات بالارو باور دارم. ممنون ماه و پیامبر نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 15:39 توسط نخورده مست Monday, August 14, 2006
● از سری یادداشتهای یک ذهن تازگی غیر پریشان ولی حسابی درگیر
........................................................................................این بار هم از ماسوله برگشتم، منتهی بدون اینکه مجبور بشم برای کسی توضیح بدم که چرا تو پاچه یکی غواصی کردن به این معنی نیست که [...] حتی اگه همه این فکر رو بکنن یا اینکه با امام جمعه برازجان تو طبقه نمیدونم چندم برج شیشکی بستن به این معنی نیست که چمیدونم فلان. حتی دیگه کسی نیست که سوال کنه چرا فلانی با فردی تو قبرستون تف انداخته یا اینکه اون یکی چرا با سوفیا لورن چرت زده، تازه به کسی نگینا ولی کالباسم لوله کردیم، مثل فر موهام وقتی که بلند بود. همه چی آرام آرام برگزار شد. حتی حکم هم زدم بعد از سالها اونم قبل از نماز صبحی که بعد از مدتها، اینبار قسمت نبود تو قبرستون ماسوله بخونم. چه حکمی بود این حکم زندگی، تو حاکم شدی و فقط رو یه آس دل حکم کردی. حاکم با یه حکم. دست چندم میشه که هیچ دستی نگرفتی ولی از پشت یکی برات یه آس دل دیگه میذاره تو دستت. حالا حاکمی با دوتا آس دل و همین، بقیه همش ریزه، ولی بازم میترسی که یوهو ازت حاکم کتی بگیرن، آخه میدونی این از او حکماست که ژوکرهام تو بازین و میتونن آس حکم رو هم ببُرن.اگه حاکم کتی بگیرن چی؟ تازه تو این شلوغی یکیم در میاد و میگه دبلنا، اونم در حالی که همه شمارهات رو غیر یکیٍ، با شکلات پوشوندی! فک کنم تو راه قلعه رودخان بود که آب بازی هم کردی، بعد از مدتها و شیشه آب دماوند رو وقت سَت دهی ریختی رو خودت تا خنک بشی. همین جاها بود که بنظرم یه دستور حکومتی اومد که آقا این دست رو زمانشو تمدید کنین هیچ جوره چهار ماهه راه نداره. به خدا خود جناب حاکم دستور دادا! یکیم بود اس ام اس داد که به روح امیر المومنین مسئولی! نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 12:20 توسط نخورده مست Tuesday, July 11, 2006
● این مال آخر یه روز خستس!
........................................................................................پشت میزم تو دفتر شرکت نشستم، میزی که تقریبا پر شده با مظاهر تکنولوژی. یه مانیتور سیه فام ال سی دی، کیبرد، موس، اسکنر، پرینتر و غیره و ذالک! تقریبا تنها چیزایی که میشه گفت یه کم از این محیط بیرونم میاره، عکس یه گل بیابونیه که وسط شنهای کویریه و چسبوندمش زیر مانیتورم و شعر سایه که یادگار پیامبر سایه روشنه که گذاشتمش زیر شیشه میزم و وقتاییکه از زمین و زمون نا امید میشم و به در و دیوار بد و بیراه میگم سعی میکنم که یه بار از روش بخونم و یه کم حالم بهتر بشه. ولی از همه مهمتر و جالبتر میدونی چیه، بزرگترین مظهر تکنولوژی برای دیگران برای من طبیعی ترین جزء زندگیم شده. لپ تاپ عزیزم، شاید به خاطر اینه که برام کاملا تغیر کاربری داده. حالا بیشتر برای من یه دفتر خاطراته ، قلم و کاغذ مواقع تنهاییه، آلبوم عکسه و حتی کتاب قبل از خوابه. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 01:56 توسط نخورده مست Tuesday, June 20, 2006
● کامنت شب امتحانی:
........................................................................................قدیما یادمه یه روشی بلد بودم که درس رو شب امتحانی میکردم تو کلم و صبح فردا همرو گلاب به روتون بالا میووردم رو برگه و یک ساعت بعد از امتحان دیگه هیچی یادم نبود از جریان. با این روش حتی چندتا بیست هم گرفتم. ولی مثل اینکه یادم رفته چجوری از این کارا می کردم. کلا فکر کنم درس خوندن یادم رفته باشه ظاهرا. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 21:44 توسط نخورده مست Monday, June 19, 2006
● از خود میپرسد آیا شبهای روشن دیگری در راه است؟
........................................................................................نخورده مست. □ نوشته شده در ساعت 19:25 توسط نخورده مست Sunday, June 11, 2006
● در راه برگشت در هواپیما کاملا اتفاقی متنهای وبلاگی که در مدت نبودنم در سایه روشن آنجا مینوشتم را در گوشه ای از هارد کامپیوترم پیدا کردم.
........................................................................................بیست و دوم دیماه برفی: ... مرد مست دلتنگ سرزمینش بود، سرزمینی که از هیچ بنا نهاده بودندش! و مثل همه داستانهای معمول جن و پری ها به زور کوچانده بودندش! از سرزمین خود ساخته اش؛ و بارها در فکرم که دوباره بازگردم به سرزمینم که یک بارهم با تمام سختی اش و سنگینی بارش که دیگر هرگز باز نخواهم گشت و قولهای سخت و پیمانهای استوار، شکاندم قولهای استواررا به خاطر بهترین بهترینها و برگشتم، هنوزهم خوشحال از شکاندن پیمانهای سخت به خاطر بهترین بهترینها. وسوسه شکستن پیمان این بار برای دل مدتها مست نکرده ام، بیداد میکند. شاید وسوسه ها چاشنی زندگی است. نخورده مست. □ نوشته شده در ساعت 15:44 توسط نخورده مست Wednesday, June 07, 2006
● مخم به حالت یک انتلکتوال آماس کرده بین المللی در اومده. شب شام با یک عده هنرمند، یه زوج از تگزاس، یه زوج ارمنی آمریکایی، یه دختر استرالیایی، یه خانم از نیویورک و .... کلی بحث و تبادل نظر در موارد هنری که من بیشتر شنونده بودم. فردا دانشگاه هنر پکن و پلکیدن و گپ زدن با دانشجوهای اکثرا چینی و سرک کشیدن تو چاپخونه های لیتوگرافی، چاپ سیلک و چاپ چوب و کلاسای طراحی و غیرته و ذالک. ناهار با پسرعموی عزیز و یک دختر صرب که تو دانشگاه پکن درس میخونه و توکار چاپ چوبه. شب شام با یه استاد دانشگاه سیدنی تو رشته طراحی صنعتی و و و.
........................................................................................گفتم که انتلکتوالیته بدنم بد جوری اود کرده! نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 05:50 توسط نخورده مست Saturday, June 03, 2006
● من اومدم پکن،
........................................................................................تقریبا یه ده روزی میمونم، این اولین باریه که برا دور زدن و گشتن اومدم اینجا، تقریبا همیشه برای نمایشگاه و کار بود که اینورا پیدام میشد. خوبی این بار اینه که پسر عموم تقریبا یه دوماهی است که اینجا زندگی کرده و یه کم به اینجا وارد شده و من هم پیش اونم و باز از اون بهترش اینه که اینجا کلی آدم میشناسه و با کلی ها رفت آمد داره، همین الان با یه خانم استاد دانشگاه از نیویورک که رشتش مردم شناسیه و یکی دیگه که تو کار طراحی و این حرفاست از فلوریدا شام خوردیم. خوبی بودن تو این جمع این بود که کلی حرفای تازه درباه همه چیز میشنوی و خیلی چیزایی که بهش علاقه مندی رو میتونی پیدا کنی. اینجا جو کاملا هنریه، یعنی با این آدما که رفت و آمد دارم بیشترشون تو کارای هنری و نقاشی و عکاسی و چمیدونم از این چیزا هستن. فردا قراره یکی از دوستای چینیم که تو لندن هم کلاس بودیم رو ببینم. از شانگهای یک روزه میاد پکن و قراره با هم ناهار بخوریم و بعد از ظهر هم دعوت داریم افتتاحیه یک نمایشگاه هنری که حتما کلی آدمای مختلف میشه دید. امروز هم تقریبا چهار پنج ساعت تو شهر پیاده روی کردیم و دیروز به کلی گالری مختلف سرک کشیدیم. تا فردا. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 20:06 توسط نخورده مست Tuesday, May 23, 2006
● چند شب پیش بود که تو وبنوشته های ناتور خوندم که از اوس کریم پرسیده بود تا کی میخواد ازش هی تست صبر بگیره. یکم رفتم تو فکر یاد خودم افتادم که مدتهاست فقط برا ساقه طلایی وسط امتحانه که میرم سر تست صبرش. گرچه این از اون دسته امتحاناست که نمیشه نرفت سر جلسه.
........................................................................................نخورده مست. □ نوشته شده در ساعت 10:23 توسط نخورده مست Saturday, May 20, 2006
● برای بهار نارونج و پامچانگ!
........................................................................................خسته، نه خیلی، فقط یه کم اونم از راه طولانی. دوباره یه کنفرانس برلین گرفتیم، با حضور بهار نارنجایی که نصفه شب می افتادن رو زمین و تو اون سکوت برا خودشون صدایی دست و پا میکردن. بوی بهارنارج هم اونقدر بود که مستت کنه تا یدونه از اون کنفرانسای برلین حسابی رو داشته باشی. صبح رو هم که لابد نمیدونی چه مزه ای داره با بوی بهارنارنج شروع کردن اونم در حالی که یه مزه کمرنگ از توتفرنگی جنگلی که این یکی رو حتما نمیدونین چیه زیر زبونت حس کنی. بعد از مدتها تو فکر بودن به خاطر بد بخت ترین موجودات عالم که هر پنج تاشون رو کرده بودن تو یه قفس بیست سانتی ضرب در بیست و پنج هزار عدد، فقط به خاطر روزی یه تخم، بازم بوی خوش بهار نارنجه که حالتو جا میاره. این خیلی فرق داره که یه مشت بهارنارنج رو تو تهران بو کنی یا اینکه توی محیط و توی این بو شناور باشی. شب هم که حافظ شوخیش گرفته بود، همه نیت ها برا من بود و همه غزل ها هم گنگ و با کنایه. کی بود که میگفت فال رو ولش کن و شاهد فال رو بچسب؟ یکی هم به یکی گفت که چجوریه آدم هم برادر عروس باشه هم برادر داماد، اون یکی هم جواب داد نمیدونم ولی کار سختیه. اونیم که رد میشد گفت چرا قاطی باقالیایی، نترس، یه کم یقین پیدا کن و برو جلو، ای بابا. آخری هم که فال گوش وایساده بود داد زد یقین مثقالی چند شده؟ قیمت جهانیش بد جوری رفته بالاها هرچی زود تر پیدا کنی به نفعته. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 23:45 توسط نخورده مست Friday, May 12, 2006
● پشت یک میز دو تا صندلی چوبی بود
........................................................................................و دو فنجان پر از قهوه ، دو تا چشم کبود تلخ می نوشی و سیگار خودت را روشن می کنی با ته سیگار من و بعد از دود دایره دایره پل می زنی آنسوی خودت که نشسته است شبیهت شبهی دود آلود با ظرافت ته فنجان تو را کاویدم پشت یک میز دوتا صندلی چوبی بود و در آن عصر به من ذل زده بودند غریب نه دو فنجان پر از قهوه که دو چشم کبود این شعر یک تصویر آشنای آشنا بود برام نمی دونم چرا ولی دوست دارم به بارن تقدیمش کنم دیوانه □ نوشته شده در ساعت 20:26 توسط دیوانه Sunday, May 07, 2006
● و امروز:
دیروز چندساعتی رو در گاوداری چند هزار راسی در کنار گاوها سپری کردم، به چشمان گوساله ها زل زدم و نوازششان کردم. کاش همه انسانها گاو بودند! نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 20:03 توسط نخورده مست
● برای دیروز:
........................................................................................حالا دیگه بوسه های باران داره توی پس زمینه نواخته میشه. از کنار دریا برگشتم، کنار دریای آبی با ماسه های شاید سفید. کنار ساحل قدم زدم، مدتها و بارها، زیر نور خورشید و تابش ماه، در حالی که شنهای کنار ساحل کف پاهای لختم رو نوازش میکردند، ذهن ناآرامم تا ناکجاآبادها رفت و آمد. شب ها و گاهی هم روزها چند ساعتی و شاید چند جمله ای، بحثی و تبادل نظری و جدلی با برادرم، مثل قدیمها. و آفتابی که می تابید و می تابید و می تابید. و هزاران گل کاغذی صورتی، شاید هم قرمز و چندتایی سفید. و راستی، بحثی چند ساعته با دوست برادرم، که دوست من هم شده است اینروزها، بیشتر از برادرم، در پارک جمشیدیه تا نیمه های شب قبل از پروازم به ساحل. و حرف از آینده زدیم و دوست داشتن و دوست داشته شدن و گاهی هم شاید چند کلامی از عشق، شاید. ما فراموش کرده ایم که چه قرارهایی با خود گذاشته بودیم، هر از چندگاهی، ناگهان رها کردن هر آنچه که هست و چند روزی بی فکری و بی مسئولیتی با قدم زدنهای فراوان و فکرکردن و فکرکردن و تنهایی بسیاری از قرارهای فراموش شده را به یادمان می آورد. قدم خواهم زد و فکر خواهم کرد، ساعتها و روزها نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 20:01 توسط نخورده مست Monday, May 01, 2006
● شاید اشکال کار از همانجا شروع شد که نوشته ای را یک سال مزه مزه کردیم.
........................................................................................شاید هم اشکال کار از همانجا شروع شد که من سرزمینمان را ترک کردم به دلایلی که شاید تو خیلی در جریانشان نباشی. شاید هم اصلا اشکالی در کار نیست. ما اینجاهنوز هم که هنوز است به قول تو بجای خدا به جمعمان قسم میخوریم، هنوز هم که هنوز است. به خدا و شاید به قول تو به جمعمان، دلم لک زده برای یه گپ حسابی رو در رو مثل همونایی که من و تو هزار بار با هم داشتیم. دلم لک زده که بشینیم کنار هم تا صبح از همه چی برا هم بگیم، مثل شبای لندن. دلم لک زده که با هم یه نخ سیگار دود کنیم، آره منی که از سیگار متنفرم دلم لک زده که باهات بشینم و یه نخ سیگار بکشم. و دلم لک زده که خورده و نخورده با هم مست کنیم، مست مست. دایی بارون. گفتم که حال همه ما خوب است. خوب خوب. این را گفتم که باور کنی. فقط من چند هفته ای است که پیچیده ام به هم که نمیدانم چرا. حساب این پیچیدگی را هم میرم که آخر این هفته با خودم ببندم. تا شاید همه چیز به روزگار عادی برگردد. راستی من دارم زمینه های کار را میچینم، اگر این استکبار جهانی انقدر بازی در نیاورد و با کمی شانس، شاید تابستون سیگارهایمان را با هم در کنار سواحل کالیفرنیا دود کردیم. نخورده مست. □ نوشته شده در ساعت 11:39 توسط نخورده مست Friday, April 28, 2006
● پیچیده ام به هم، در واقع پیچیده شده ام بهم.
........................................................................................پیچیده ام به اندازه احکام شیر دادن بچه در رساله توضیح المسائل که امروز همه اش را خواندم، سطر به سطر و چندین بار با کمک چند نفر که بالاخره بفهمم اگر یکی از خواهرهایم خواهرزاده دیگرم را شیر دهد چه کسی به چه کسی محرم میشود و آخر هم نفهمیدم و هیچ کس دیگر هم نفهمید، اما این را فهمیدم و دیگران هم فهمیدند که اگر بچه شیرخواری را به عقد خویش درآورم، همسرم حق شیر دادن به بچه عقد شده را ندارد و این یکی از احکام رساله توضیح المسائلی بود که بین خیلی از علمای بنام و مراجع تقلید، همان ها که در زمان خویش اعلم بودند مشترک بود، بدون هیچ شبهه ای. همان ها که من هم هنوز، شاید، مقلد یکیشان باشم به حکم بقای بر میت، شاید. پیچیدگی و سر درگمی بیشتر از این هم میشود و چرا نشود. کاش دوباره مهمان شوم به آهنگ احتیاج مخملی با صدای آقای مقلد سیاوش قمیشی در رادیو پیام آن هم به مناسبت سالروز تاسیس رادیو. وکاش زوزه سگ گری در میان زباله دانی شهر لالایی شبهایم شود. حال من خوب است، خوب خوب ... این بار تو هم باور کن... نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 22:42 توسط نخورده مست Saturday, April 22, 2006
● دوباره مینویسم در حالی که رِنگ عود شب سکوت کویر در گوشهایم است و به اندازه سکوت و دوریم از سایه روشن، دلم تنگ است و سرگشتگی در تصمیم بیشتر.
........................................................................................بیشتر از همیشه روزگار را با اهالی سایه روشن میگذرانم، هر روز و هر شب را شاید، و هر بار یاد آوری لحظه جدایی که به زودی خواهد رسید بیشتر دلتنگم میکند. بهتر بود این چند خط را هم در سرزمین جدیدم مینوشتم که در این مدت ساکنش شده بودم، سرزمینم با یک نویسنده و یک خواننده، تا دلتنگی ای نباشد برای سایه روشنیها، فکر هر روزاست و بی چاره، خماری مستی بی باران را عادت نکرده، چه کنم مستی را پس از پیامبر و ماهَش… چه کنم. شاید تنها راه چاره، ماه شبهای تار من باشد که بیرون آید، شاید. نخورده مست. □ نوشته شده در ساعت 22:22 توسط نخورده مست Sunday, April 16, 2006
● رفتن را در لحظه تصمیم گرفتم و هنورز هم باور دارم که بهترین تصمیمها بود در وقت خودش.
........................................................................................برای بازگشتن هفته ها فکر کردم، به سرزمینمان بازگشتم، تولدم مبارک... ...تا کی دوباره کوچ دگری در راه باشد. نخورده مست □ نوشته شده در ساعت 22:15 توسط نخورده مست
|
|