Sunday, December 23, 2007
























یلدا،
شب من،
نیز گذشت،
تا کی باشد که من نیز بگذرم.




........................................................................................

Monday, December 17, 2007

● هوا انقدر سرد بود که گرگها بره ها را برای پشمشان می خوردند!


........................................................................................

Wednesday, December 12, 2007

مرد که گریه نمی کنه

حتی اگه سلام آخر احسان خواجه امیری رو بزاره تو گوشش و صد بار گوش کنه و بالشش بعد از مدتها دوباره خیس بشه

مرد که گریه نمی کنه

حتی اگه به داداشش اس ام اس بزنه و رسما اعتراف کنه که [...] زیادی خورده اگه بگه .... بعدشم تو add symbol دنبال یه صورتک بگرده که لبخند زده باشه و اشک تو چشاش جمع شده باشه تا براش بفرسته

مرد که گریه نمی کنه

حتی اگه آقای سونی اریکسون به ذهنش نرسیده باشه که همچین صورتکی هم ممکنه یه روزی به درد بخوره و مثل سگ بهش احتیاج پیدا بشه!

مرد که گریه نمی کنه

حتی اگه تلفن رو برداره و زنگ بزنه به اون یکی داداشش تو ینگه دنیا برا اینکه صداشو بشنوه و فقط صداشو بشنوه، بعدهم سعی کنه خیلی معمولی سرشو بزاره رو بالش خیسش و باهاش از در و دیوار حرف بزنه،

مرد که گریه نمی کنه

حتی اگه تو گوشش یکی دایم بگه خداحافظ ای شعر شبهای روشن

خداحافظ ای شعر شبهای روشن

خداحافظ ای شعر شبهای روشن




........................................................................................

Thursday, December 06, 2007

کوف برایم از قیصر امین پور خواند:

"قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سالهای سال در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام..."







........................................................................................

Wednesday, December 05, 2007

از برای دوستی هایی که نمی میرد
فراموش نمی شود
ماندی است و انگار ابدی

برای شما که از ترس از دست دادنتان بارها گریسته ام .
فیلم Heaven یادتونه - بعدش انقدر گریه کردم از ترس نبودنتون.
شاید اونموقع به عیه فهمیدم چجوری آغشتم به شما ، چجوری محتاج .

بارون که می رفت ، تنها باری بود که تو عمرنتونستم جلوی احساساستم را بگیرم

ده ماهه هر وقت دلم گرفته و احساس تنهایی کردم وقتی یاد پیامبر افتادم که چگونه در حقم تو این ماهها رفاقت را تمام کرد ، چگونه سنگ صبورم بود و درد و ناله هایم را شنید و شنید و شنید ...
بغضم ترکیده و اشک تا جایی که امان داشته آمده.
همش می ترسیدم نکنه وقتی پیششم هم مثل وقتهای تنهایی به یادش بودن، بغضم بترکه و اشکم سرازیر، آخه خوب می دونم دیدن اشک یک دوست چقدر سخته ولی همیشه انقدر آرمم کرد ، آروم .

برای نخورده مست که با دیدن نوشتش شادیی تو دلم فوران کرد که هرگز قابل فهم نیست ، از اینکه دوباره توشته تا بگویید برای بعضی چیزها هرگز پایانی نیست.
برای همین اشکها که بعد از خوندن توضیحش در مورد عکس و دلیل بازگشتش سرازیرشدن و هنوز که هنوزه بند نیامده تا بگن چقدر سفر بی طعمه بدون همسفر، بی رنگ .
وزندگی بدون همدم و همراه !

چقدر خوبه تمام سرمایه یک آدم ؛ پنج، شش تا آدم نقلی و در دسترس باشه و دوست داشتنی که پایانی نیست حتی از پس فاصله ها و زمان.

چند روز دیگه میرم پیش بارون ؛ بجای شما که نبودنتان را هر روز در کنارم حس می کنم .
اعتراف می کنم از دیدنش بعد چند سال دلهره دارم ولی بیاد اونروزا که همه با هم بودیم تا صبح حرف خواهیم زد .
و حتما بیشتر در مورد خودمون، همه دارایی هایمان.

Labels:




........................................................................................

Saturday, December 01, 2007












برای دیوانه و شاید برای خودم


اگر زنی را نیافته‌ای که با رفتنش
نابود شوی

تمام زندگی‌ات را باخته‌ای
این را
منی می‌گویم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدان‌هاش
باقی را هم گذاشته توی کمد

برای روز مبادا.*


*رضا ولی زاده



........................................................................................

Tuesday, July 03, 2007

........................................................................................

Wednesday, June 20, 2007

وقتی شکستی و دیدی شکستنی ست
بر خویش تکیه کن
بر عرش تکیه کن
وقتی بریدی ودیدی بریدنی ست
وقتی رها شدی و نشد هیچکس رها
تو گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
تو عاجزی زگفتن و خلق از شنیدنش
بر خویش تکیه کن
بر عرش تکیه کن

علیرضا



........................................................................................

Tuesday, June 19, 2007

تمام دیشب را در فکر بودم که چرا هر شب من دوشنبه شب است و چند باری هم پرسیدم اما اس ام اس هایم دلیور نشد!

علیرضا



........................................................................................

Wednesday, June 06, 2007

کاش همین یه امشب رو بودی

فقط همین یه امشب

میومدی دنبالم و این بار من میشستم کنارت

تو رانندگی می کردی و من تا خود لواسون اشک می ریختم

لعنتی، فقط کاش همین یه امشب رو بودی.

علیرضا




........................................................................................

Saturday, June 02, 2007

........................................................................................

Tuesday, May 29, 2007

هذیانهای یک ذهن است!، چیزی دستگیرت نمی شود، این پست را بی خیال شو.

دارارا، دارارا

دادا، دادا ...

و من دوباره تمام آهنگ آملی را گوش کردم، از اول تا آخر، اما کسی از همان ها که انگار باید در همه چیز دخالت کنند حتی به من نگفت خرت به چند من و من متعجب از آنها گه گاهی از مورچه ات هم نمی گذرند از بس که به کار آدم کار دارند چه شده است که ساکتند! من سنگینی بار تمام عکسهایم را دارم بر دوش پانصد گیگا بایت وسترن دیجیتال می گذارم بدون اینکه چراغ مسنجرم روشن شود و چیزی باشد که سنگینی هذیانهایم را بر دوشش بگذارم یا حداقل کسی شاید که فقط برایش بگویم که چقدر سنگین است این بارِ هذیان لامسب! از بس که الاغم لابد و الا کس و ناکس که زیاد است که به کار ما نمی آیند. من عاشق سر و کله زدن و بازی گوشی جوجه گربه ها هستم! همانها که در حیاطمان هستند و راستی امروز یک مدل اتو رگرسیون پیشرفته را تحلیل کرد استاد گرامی، من خر که هنوز دانشجو هستم هم با لذتی هیستیریک درس را دنبال می کردم.

باشد که رستگار شوم

علیرضا




........................................................................................

Sunday, May 27, 2007

........................................................................................

Saturday, May 26, 2007

- سلام / Means I miss you

- سلام / Means me to

- امروز هوا سرد شده / Means you weren’t here yesterday

- شاید بارون بیاد / Means I am here today, look at me

- شعری رو که خواستی پیدا کردم / Means I kept thinking of you yesterday

- می خوام بذارمش تو قاب که هر روز بخونمش / So to be thinking of you everyday

- وسط های شعر گریه ام گرفت / Since I though of you so much

- فقط شعر خوبه که آدم رو به گریه می اندازه / wish I were with you then

- اون جا که درباره ترسیدن از عشق بود / I fear your love

- یکی هم برای تو قاب می کنم دوست داری؟ / Love you

- دوست دارم / Love you*

* پرسه در حوالی زندگی، مصطفی مستور

علیرضا




........................................................................................

Wednesday, May 23, 2007

● آمده بودم که فقط بگويم
ديشب بودم و نبودی
وچقدر می خواستم که باشی
بعد ديدم که من بد فرم هوس فيله گوجه سبز کرده ام!
کسی گفت مخلصيم فِرفِر، و من تمام روز نيشم باز بود از بس که فرفر هستم!
و ما دو مهمان جديد در خانه داريم، دو جوجه کلاغ زاغی از همان ها که من عاشقشان هستم!

عليرضا


........................................................................................

Tuesday, May 22, 2007

دوشنبه شبی در سکوت
پس از مدتها این از اولین دوشنبه شب ها است که می نشینم پای رادیو و روشنش نمی کنم با اینکه دلم لک زده است برای دوشنبه شبهایم

علیرضا



........................................................................................

Monday, May 21, 2007

تمام خاطرات چند ماه گذشته مانند هذیانی تلخ بین لایه های مغزم جا بجا می شود، برخی آنقدر تلخ که بارها آرزو کردم که کاش هرگز نمی دانستمشان، کاش آن لایه از مغزم را خارج می کردم و به دور می انداختم، حالت تهوعی دائم از رویدادهای چندماهه همراهی ام میکند، هر روز و هر لحظه و حالا بیشتر، همراه مزه تلخ قهوه ای که تازه نوشیده ام و خبر مرگ فنچهای کفشدوزک که با تکنولوژی روز در لحظه به دستت میرسد، من خسته نشده ام، من نا امید نیستم، من بی هدف نشده ام، من زندگی را دوست دارم اما اعتراف می کنم که درمانده شده ام و انرژی برایم نمانده که برای امیدی که دارم مبارزه کنم. من به زمان نیاز دارم و شاید تو هم به زمان نیاز داری، شاید زمان تنها چیزی است که می تواند دوباره انرژی بدهد و من هنوزهم باور دارم که برای من یک همراه هم می تواند.

خاطرات میاید و می رود همچنان، کمرنگ و پر رنگ می شود، هنوز که هنوز است درلحظه از یادآوریشان ته لبخندی به صورتم می آید و آنی دیگر غم و بهت و حیرتی تلخ.

باشد که رستگار شویم!

علیرضا




برای دیروز!

دیشب را شاد بودند مهمانهای از ایران آمده همراه رقص بایری وچندین لیتر آب جوی فرد اعلای باز البته بایری، مردان متاهلی که تنها چیزی که ندارند تاهل است، داستانی تکراری، حلقه های ازدواجی که اول مسافرت همراه پاسپورت در کناری امن گذاشته می شود که مبادا تاهلی یا حتی تعهدی را یادآوری کند خدای نکرده و خاطر عیششان را منقش کند. حداقل مستی و است و راستی به قول خودشان، مست که بودند صاف و ساده بودند، ساده ساده. و البته چند نفری که از مصاحبتشان لذت فراوان بردم، مدیرانی از کارخانجات بزرگ که هنوز قلبشان برای این که در ایران کاری انجام بدهند که حداقل کاری کرده باشند می تپد. دوستانه و دوشتدارانه!

دنیای جالبی است، حسم به کثافتی حس هفته گذشته نیست اما همچنان بر این نتیجه باقی ام که دنیای کثافتی برای خودمان ساخته ایم.

راستی با تو هستم، تویی که به اینجا سری می زنی تا از حال ما خبری بگیری، گاهی، گه گاهی شاید، از حال من اگر می پرسی، خوبم، خوب خوب و ملالی نیست جز غم زمانه و غم … ،بماند برای وقتی دیگر و شاید که هیچ وقت.

علیرضا




........................................................................................

Thursday, May 17, 2007

رهبران ما برای دیگران!

جالب است که نمایندگان دولت مقدس جمهوری اسلامی از طرف ولی امر مسلمین جهان اجازه پیدا کرده اند که برای حل مشکلات مردم عراق با آمریکا مذاکره کنند اما کسی برای حل مشکلات مردم ایران حق هیچ مذاکره ای ندارد. کسی اینجا از من پرسید رهبران شما فکری برای خود ایران نمی کنند و من جوابی نداشتم!

علیرضا




........................................................................................

Wednesday, May 16, 2007

حداقل از اونی که فکر می کردم بهتر بوده تا الان
تمام دو روز گذشته به کار گذشت، در دفتر مسئول منطقه نشسته بودم و مشغول کار و مذاکره و چونه زدن.

علیرضا



........................................................................................

Saturday, May 12, 2007

من از مونیخ متنفر نیستم

از آلمان هم متنفر نیستم

ولی این بار حاضرم یه چیزی دستی بدم و این یه هفته رو نرم.

علیرضا




........................................................................................

Wednesday, May 09, 2007

تکه ای از من رفت، و من دیگر حتی اجازه ندارم که به صفحه زل بزنم در انتظار چراغی که روشن شود.


عکس ازchromasia.com



........................................................................................

Tuesday, May 08, 2007

حتی دیگر دوشنبه شبها هم ساعد باقری نمی آید.
!

علیرضا



........................................................................................

Monday, May 07, 2007

چه فرق می کند که اگر از فرودگاه بین المللی امام خمینی بیرون بیایی و سوار تاکسی شوی که راننده اش چند ماه پیش دو پسرش را در تصادف از دست داده است، دو پسری که شش ساعت کنار خیابان افتاده بوده اند و امت شهید پرور ایران اسلامی در سال اقتدار ملی بجای خبر کردن آمبولانس مشغول خالی کردن جیبهای اجساد نیمه جانشان بوده اند، و تازه جالب تر اینکه ماشینی که این دو را زیر گرفته و فرار کرده از برادران جان بر کف نیروی انتظامی بوده که لابد جایی امنیت اجتماعی در خطر بوده که می خواسته به مقصد برسد که روح ملت شهید پرور جریحه دار نشود، جان انسانها چه ارزشی دارد در برابر امنیت اجتماعی که به زیر ابروی پسران و پاچه دختران بسته است. بازهم چه فرق می کند که راننده ای را ببینی که چند روز پیش در همان فرودگاه بین المللی امام خمینی پسر بچه هشت ساله ای را که برای استفبال پدرش که در دبی کار می کرده به فرودگاه آمده را زیر کرده و آمبولانس وزارت بهداشت و درمان و آموزش پزشکی که رئیسش همچمان عشق من است یک ساعت بعد به فرودگاه بین المللی امام خمینی رسیده و به گفته آقای راننده دو پسر از دست داده، پسر بچه یک ساعت تمام در بقل مادرش بال بال می زده. چه فرق می کند که برق چشمان تاجر عرب دبیی حالت را به هم بزند وقتی بگوید با این تحریمهای سازمان ملل و وضع آشفته کشور شما بهتر است تجارت خود را از طریق ما انجام دهید و تو به فکر ده درصد خرج اضافه ملیاردها دلاری هستی که مفت و مجانی توی جیب عربها می رود تا در و دیوار شهرشان و نشریات بین المللی را پر کنند با نقشه هایی که رویش نام خلیج العربی نقش بسته است.

حتی کسی چه می داند که در میان بیابانهای دبی در تاریکی و زیر نور ستاره ها به چه فکر کرده، به که فکر کرده ای، حتی تو هم نمی دانی شاید، چه فرق می کند اگر تمام شب را نخوابیده باشی به فکر اینکه چاره ای بیابی برای کاری که تو تشویق کرده ای که انجام شود و ظاهرا نشده است و بعد بگویند که بی تفاوت بودی. بازهم چه فرق می کند که تنها یک سوغات و برای یک نفر آورده باشی حتی اگر تا آخر عمر هم گوشه کمدت بماند.

چه جالب که آب از آب در دل کسی تکان نخورده است در این شش ماه که دل من پوسید!

دنیای کثافتیست، حتی کثافت تر از نگاه های هرزه شیخ عرب به دخترک رقاصه که از بسیاری از روبنده زن های صداشان را مرد غریبه نشنیده پاک تر است، به جرات.

دنیای کثافتیست

علیرضا




........................................................................................

Tuesday, May 01, 2007

من از دبی متنفرم
من از دبی متنفرم
من از دبی متنفرم

من بازم از دبی متنفرم

علیرضا



........................................................................................

Monday, April 30, 2007

می دونم الان جمله آخرم تو مطلب آخر اون یکی صفحه چند نفری را ناراحت کرده و دلخور
که باز بودن و وجود و نزدیکیشون را نادیده گرفتم .

شما چند نفر همیشه بهم نزدیک بوده و هستید !
ولی این دفعه فرق می کنه
وقتی تیری وارد بدنت می شه مسلما دردت می گیره .
بعد وقتی تصمیم می گیری تیر را بیرون بیاری ، هزاران برابر درد خواهی کشید .
موقع رفتن داخل تیر از نوک پیکان رفته و حالا از قسمت بزرگش باید خارج کنی .
موقع تیرخوردن سریع برات اتفاق افتاده ، بیرون کشیدن طول خواهد کشید .
وقتی بدنت سرد شد و ازاون گرمی حادثه فاصله گرفتی ، درد زیادتر شده و فراگیر میشه.
حالا اگه تیر به قلبت خورده باشه ،
بافت قلب طوری که پیکان رو که بیرون می کشی همه چیزو پاره پاره می کنه و همه چیزو بهم می ریزه
تا تیر بتونه بیاد بیرون .
مخصوصا اگر تمام باورهاتم زیر سوال رفته باشه و بخودتم شک کرده باشی !

درستش اینه که هر چی که پس سالیان اونجا انبار کردی را بریزی بیرون و خالی خالیش کنی .
تا این پاره پاره دوباره صورت قبل بگیری و مرهم بپذیره .
اون موقع دوباره چیزای با ارزشتو می بری تو و سر جاشون می چینی .
ولی به این باور دارم و سخت باور دارم که همه دارایی با ارزشم را دوباره بر جایشان خواهم نشاند
ولی هیچ چیزی جدیدی را راه نخواهم داد.
نه مهری – نه دوست د اشتنی – و نه دیگر آدم جدیدی – هیچ
به همین دوست داشتنهای عتیقه شده ام که بسیار گرانبها گشته اند بسنده خواهم کرد .
دیگر بس است تجربه کردن این جمله " نباید بیش از حد مهر ورزید ، چون رنج بسیار خواهی برد ."



........................................................................................

Friday, April 27, 2007

پیامبری متولد شد

می خواستم تولدت را تبریک بگویم، اول قصد داشتم که گروکشی کنم و تا کادوی تولدم را که بیشتر از شش ماه است که نداده ای ندهی برایت اینجا ننویسم، و بنویسم که برایت نمی نویسم تا برایم ننویسی! دروغ چرا، دلم نیامد. بعد خواستم قجری بنویسم، به یاد نامه ای که برایم خواندی و من برایت نخواندم، راستش را بگویم که می خواستم بخوانم، اما وقتی خواندی، درعالم بچگی خجالت کشیدم از بس که ساده نوشته بودم و پرت و پلا و از بس که تو خوب نوشته بودی، خیلی خوب! عالم بچگی بود دیگر، تو قجری می نوشتی و من به زور حتی می فهمیدم، حافظ از بر بودی و من هنوز که هنوز است حافظ نمی دانم! برای خودت پخی شده بودی و من هنوز ماشین بازی می کردم! دروغ چرا، دیدم بلد نیستم که قجری بنویسم. بعد یاد روزهایی افتادم که مولانا از بر می کردی و حافظ می خواندی و من باز نظاره می کردم و لذت می بردم، خواستم شعری برایت بنویسم، دروغ چرا شعری برایت نیافتم که دوست داشته باشم روز تولدت اینجا بگذارم، شاید از بس که سوادم کم است! بعد تر یاد تارت افتادم و اینکه اگر تو نبودی من شاید با موسیقی انسی نداشتم، خواستم آهنگی برایت بگذارم اینجا، دروغ چرا، خیالی که فقط با جادوی انگشتانت به پرواز در می آید آهنگی در خیال نیافت. می دانی، آخر دست دیدم که بهتر است که ساده بنویسم، ساده ساده:

که پیامبری متولد شد.

علیرضا




........................................................................................

Thursday, April 26, 2007

آخرین نوشته ها با "زو زو"

این را می نویسم با اینکه دلم نمی آید زو زو را بازنشست کنم، یک بار گفته بودم که آلبوم عکسم است و کتابم، کاغذ یادداشتم و نوار موسیقیم، امروز در یک حرکت ناگهانی یک هوو سرش آوردم. شاید این یکی از آخرین پستها با زو زو باشد.

راستی من را فردا با کمی زور و البته کمی چاشنی خواهش می برند به سرزمین آتیشه، کیشه کیشه کیشه! این بارشاید، اصلا دلم نمی خواهد که بروم، شاید دوباره با دریا و ساحل دریا خلوت کنم و ساعتها به فکر فرو بروم.

و شاید راهی بیابم

علیرضا




........................................................................................

Tuesday, April 24, 2007

3 – 4 – 2 – 1

ترتیب این دوشنبه شبم بود، شبی با ساعد باقری و رادیو پیام و بخش موسیقی کلاسیکش.

علیرضا




........................................................................................

Saturday, April 21, 2007

می جنگی، با خودت می جنگی، که روی چراغش کلیک کنی یا نکنی، فکر می کنی و فکر می کنی و فکر می کنی.

پیچیده دنیاییست در عین سادگی!

هنوز هم در فکری.

علیرضا




........................................................................................

Thursday, April 19, 2007

دنیای ساده ای است.

به سادگی صحبت دو پسر دبستانی که در میدان تجریش در کمتر از دقیقه ای و بعد از بحثی کوتاه به این نتیجه می رسند که بهترین مرد روی زمین امیرکبیر است. به همین سادگی و با لبخندی که هیچکس حتی برای تایید نظریه نسبیت هم به انیشتن نزد حرف یکدیگر را تایید می کنند و به سراغ حل مشکلی دیگر از مشکلاتشان می روند، به همین سادگی.

علیرضا




........................................................................................

Sunday, April 15, 2007

● دیشب زیر باران رفتم تا خودم را از خودم پاک کنم و امروز به تماشای لانه سازی کلاغهای زاغی نشسته بودم در مزرعه ای که باران زنده اش کرده بود و گندمهایش سر از خاک در آورده بودند، سبز سبز.
فردا را نمیدانم.


علیرضا


........................................................................................

Tuesday, April 10, 2007

........................................................................................

Monday, April 09, 2007

منزورم را، همه اش را زده ام که همیشه منزورم را آنگونه که هست برسانم، تمام منزورم ازnon of my business این بود که منزوری نداشتم که من دخالت نمیکنم که پر رویی نباشد که ، نمی دانم از همین هزار جور فکرها که آدم در لحظه می کند. یا شاید، شاید بهتر باشد که مثل قدیم ترها ساکت باشم و گاهی لبخند بزنم.

علیرضا


........................................................................................

Sunday, April 08, 2007

● شنیدم دیشب کلاغی که در پوست خود نمی گنجشک بدجور هوای پریدن کرده بود. با اینکه تازه از کاروانسرای عباس آقا تو پارک ملی کویر برگشته بود و شبش حسابی چشم چرونی کرده بود و ستاره ها رو دید زده بود و کلی با کویر حال کرده بودا، ولی انگار حسابی آل زده شده بود، همین آلهای معمولی رو میگم که میگن بچه رو میبره ها، چیز غریبیه این آل، نمیدونی میاد، نمیدومی میره، نمیدونی میبره، نمیدونی میذاره. بدجوری شده دنیا، دیگه حتی حساب آل ها هم از دستم در رفته. ای بابا. گفتن فردا قراره یه لشگر از آل ها تو جشن هسته ای شرکت کنن و به همه شرکت کننده ها هسته آلو تف کنن. بدجوریه ها، تا میای همه چیز رو برگردونی به روال عادی غیرعادی گذشته، ییهو یه چیزی تو مایه های شهاب سنگ میاد میخوره تو فرق سر وسط زندگیت که حالت همچین جا بیاد. همینجوریا، الکی الکی.
شرمنده اونی که اون ور دنیاس، زیاد تعجب نکن اگه چیزی دستگیرت نشد، میگن مخی رو که آل زده باشه بهتر از این نمیشه ازش انتظار داشت.

علیرضا


........................................................................................

Tuesday, April 03, 2007

● همه با هم هیبیب هورا

به افتخار دولت ایران، تنها نهاد قانونی در دنیا، تنها دموکراسی واقعی موجود در دنیا، تنها جمهوری مردمی در دنیا و تنها دولت حامی حقوق محرومان و مظلومان سراسر دنیا غیر از ایران. هیبیب هورا
به افتخار مردم ایران، باهوش ترین، با اخلاق ترین، بهترین، با ابهت ترین، با همه چی ترین و البته نژادپرست ترین مردم دنیا. هیبیب هورا
به افتخار رییس جمهور ایران، مردمی ترین، دوست داشتنی ترین، باهوش ترین، کم حرف ترین، با تدبیر ترین و به قول معروف تاپ اِند رئیس جمهورهای دنیا. هیبیب هورا
به افتخار ایران، وسیع ترین، بزرگ ترین، قوی ترین، بهترین، انرژی هسته ای ترین، همانند ساز ترین و ترین ترین های کشورها و احتمالا تنها کشور موجود روی کره زمین که تاریخ دارد چون بقیه کشورها که البته اگر بخواهیم بهشان لطف کنیم و از سوی ملت ایران حق وجود داشتن به آنها مرحمت کنیم معلوم است که هیچ تاریخی ندارند و همین صد سال اخیر و احتمالا از زیر بته سر در آورده اند. هیبیب هورا
به افتخار اعدام هر پانزده جاسوس خائن انگلیسی که وارد آبهای سرزمینی ما شده اند و روح نازک و حساس ما ملت برگزیده کره زمین رو یه جوری همچین خدشه دار کردن. هیبیب هورا
به افتخار تعطیلی کلیه سفارتخانه های کلیه کشورها به جز سفارت نوار غزه به نمایندگی حماس و احتمالا سفارت جنوب لبنان به نمایندگی حزب الله. هیبیب هورا
و مهم تر اینکه چنتا هم به افتخار خودمون
هیبیب هورا
هیبیب هورا
هیبیب هورا...

علیرضا


........................................................................................

Monday, April 02, 2007

● اولین باران بهاری را روی سرم حس کردم، هم امروز که همه بیرون رفته بودند تا نحسی سیزده اول سال را به در کنند، من که تا شب بیرون نرفتم که نحسی سیزده را برای همه سال به در کنم، برای من که سیزده عدد مورد علاقه ام است که نحسی ندارد لابد! ازقطره های باران بهاری میگفتم که امشب از میان جنگل موهای حالا دوباره فرفری شده بلندم بر پوست سرم فرو می آمد، قطره ها فرو می آمدند و انگار که روح قطره ها بود یا که خود قطره ها (آخر نفهمیدم) که از پوست سرم داخل میشد و همه چیز را می شست و نو نوار می کرد و پایین می رفت. همه چیز را با وسواس کامل، خاطره ها، تلخی ها، شیرینی ها و سختی ها و آسودگی ها را، همه را و عجب که چه پر و پیمان بود حاصل این یک سال، پرتر و پرپیمان ترازتمام سالهای عمرم که عددش به بیست و شش رسیده است لابد! راستی امشب شب دوشنبه است، تنها شب دوشنبه ای که ساعد باقری صدایش از رادیوپیام نمی آید مثل دوشنبه شبهای سال گذشته و بدتر که این رادیوی ساخت ژاپون دائم آهنگهای بند تنبانی نا همگون وزوز میکند از بس که صاحب ندارد امشب. تمام کارهایی که باید درامسال بکنم بر چندین صفحه شطرنجی نقش بستند، عجب که وقتی همه را یادداشت می کنی فکرت آرام می گیرد، حتی اگر یکی را هم تا آخر سال به انجام نرسانی.

علیرضا


........................................................................................

Saturday, March 31, 2007

● خیره شده ام به صفحه یادداشت شطرنجی کنار دستم، همان که قرار است تمام برنامه های سال جدیدم را درونش ردیف کنم، کارهایی که باید بکنم، باید بشود، باید تمام شود و باید شروع شود و چندتایی که نباید. به دنبال فرصتی هستم که همه را جمع بندی کنم، در تنهایی و تفکر که پیدا نکرده ام هنوز، کلی اش را داشتم در سرزمین کازابلانکا که همه اش را صرف نوشتن سفرنامه ای کردم که با عطر یادش شروع شده بود، کاملا اتفاقی، و در صفحات زیاد و همه اش را در آخر سفر بدون اینکه دوباره بخوانم پاک کردم. سطر به سطر و همه را! شاید که امشبِ دیر یا که فردا یا که هیچ وقت، شاید. ودو نامه ننوشته دارم، یکی که قراراست از همه چیز بگویم وازاین چند ماه که غایب بودم از برای حمید و دیگری برای یک دوست و عجب که این دیگری شاید هرگز نوشته نشود، شاید!
راستی امروز سفره دلم را در کنارماه باز کردم و گفتم و شنیدم و گفتیم و قهوه تلخ نوشیدیم لابد، و گفتم که هنوز خودم را نتوانسته ام رها کنم. راستی کسی بگوید که جز تحمل کردن چاره ای هست یا که چی؟ و این بار نه به عنوان تکه کلام، واقعا یا که چی؟
و مریضی تازه ای گرفته ام شبها، مریضی وارد شبکه شدن و داخل شدن به مسنجر و زل زدن به صفحه که شاید آشنایی بیاید، ساعتها در حالی که ساز دستان در گوشم می نوازد و عجب خوب هم می نوازد به صفحه خیره می شوم و هیچ آشنایی نمی آید، هر شب هم نمی آید.

علیرضا


........................................................................................

Sunday, March 18, 2007

● دیشب که باهات حرف زدم فکر نمی کردم که انقدر دلم برات تنگ شده باشه، به قول آقای عبدالملکیان، ساده با تو حرف میزنم، مخصوصا حالا که فارسیت ضعیف شده، miss you mesle dog! ، امیدوارم شفاف گفته باشم آقای آن سفر کرده.
بعدش اینکه من فردا دارم میرم یه جای رویایی، یعنی انقدر برام رویایی و جالبه که می ترسم اگه تو واقعیت ببینمش اون حس دوست داشتن آمیخته با رویا از بین بره. امیدوارم که اینطوری نباشه. احتمالا کازابلانکا برای همه اونایی که فیلمش رو دیدن همین حس رو منتقل میکنه.

علیرضا


........................................................................................

Friday, March 16, 2007

● خیره می شوی به انگشتانش که بر روی پرده های تار به رقص در آمده اند، خیره می شوی و خیره میشوی و خیره میشوی و می شنوی و گوش می دهی و آهنگ را می بلعی.

شاید خیالت به پرواز در آمده است که این گونه خیره شده ای.
و به سختی به فکر فرو می روی که آیا به معجزه اعتقاد داری؟

علیرضا


........................................................................................

Thursday, March 15, 2007

● گریه کردم با دیدن talk to her، چندمین بار است در چند ماه گذشته
نادر ابراهیمی نوشته بود که گریه عجب نعمتی است به هنگام، باور نداشتم تا اینکه بارها به هنگام گریه ام گرفت و اشک ریختم در این مدت چند ماه.
فکر می کنم دل نازک شده ام از بس که دلم مرده و زنده شده هی هی !
راستی انجیلهای من را می خواهم، حوس کردم بد طورتا چند باره بخوانمش.

علیرضا


........................................................................................

Monday, March 12, 2007

● آخر سال است و زیارت اهل قبور سنت است لابد که همه به قبرستانها می روند، اما من طور دیگر برگزار کرده ام، در کتابها قبرستان گردی می کنم و سنگ قبرها را می خوانم. کوچکتر که بودم می گفتند که سنگ قبرها را نخوانید، شگون ندارد!

محمدرضا عبدالملکیان نوشته بود:
بر این سنگ یا چیزی ننویسید
یا فقط بنویسید
گیاهی دلواپس
که همه بره ها را گم کرده بود

علیرضا


........................................................................................

Friday, March 09, 2007

● برای خورشید،
که فردا طلوع می کند.

دادگاه رسمی شد، وکیل مدافعم نبود که هیچ، حتی برایم از همین وکیل های تسخیری هم نگرفته بودم، همان ها که لیسانس حقوق را با معدل زیر دوازده گرفته اند، یکی مثل خودم، البته تقصیرخودم بود، معلوم بود که رئیس دادگاه وکیلم را قبول نمی کرد، متهم که بودم ، قبول کردم که دادستان هم خودم باشم، هیئت منصفه هم که هفت تن بودند، همه من بودم، رئیس دادگاه که همان قاضی است هم خودم بودم، اما هر کار کردم و پیش خودم وساطت کردم قبول نکردم که وکیل مدافعم که خودم بودم در جلسه حاضر شوم، من ماندم و دادستان و قاضی، من بی سواد که حتی نیم واحد هم حقوق پاس نکرده بودم، باید از خودم دفاع می کردم، بدون وکیلم که بدون نظرش حتی آب هم نمی خوردم، تازه از همه بدتر اینکه بمن گفتم که جلسه غیر علنی است و خودم را راه ندادم. تازه شاهد را هم راه ندادم، تنها شاهدی که خودم بودم و می خواستم به نفع متهم در دادگاه شهادت بدهم را راه ندادم منِ قاضی عامل رژیم.
- شما متهمید و من برای شما از قاضی دادگاه و هیئت منصفه تقاضای اشد مجازات را دارم.
- متهم به چه آقای دادستان؟
- متهم به ارتکاب بزرگترین گناه در آیین من
- آیین شما به من چه ربطی دارد آقای دادستان
- آیین من همان آیین تو است که منی
- من اعتراض دارم آقای قاضی
- اعتراض وارد نیست، دفاع آخر را انجام دهید.
- به همین سرعت؟ من اعتراض دارم شاهد من را به جلسه راه ندادم،
- اعتراض وارد نیست، اگر دفاعی ندارید هیثت منصفه وارد شور شود.
- من گناه کارم و برای گناهم شاهد دارم آقا، اما شاهدم را راه ندادم
- بفرمایید آقای قاضی، اعتراف صریح متهم به گناه، لطفا دستور دهید هیثت منصفه وارد شورشود.
- هیثت منصفه، با توجه به اعتراف صریح متهم به گناه و اینکه دفاعی ندارد، وارد شور شوید، اعلام تنفس.

دادگاه رسمی است
- سخنگوی هیثت اعلام رای کند
- با توجه به اعتراف صریح متهم و همکاری با دادگاه، متهم با یک درجه تخفیف به سرگردانی ابدی محکوم می شود.
- من اعتراض دارم، وکیل من باید حضور داشته باشد
- اعتراض وارد نیست، تمام دادگاه شمایید، دیگر وکیل را برای چه می خواهید آقای عزیز
- من اعتراض دارم من اعتراض دارم...
- اعتراض وارد نیست، ختم جلسه

به عنوان منشی دادگاه متن حکم را برای امضا به سمت قاضی می برم در حالی که همچنان فریاد میزنم که من اعتراض دارم حکم را امضا میکنم و مشغول مطالعه پرونده بعدی میشوم و با باتوم و زور خودم را کشان کشان به سمت در می برم.

علیرضا


........................................................................................

Wednesday, March 07, 2007

امشب باران آمد .
هوا هوای دیگری بود .
هیچکدامتان همراهیم نکردید و حتی گفتید
دیگه گذشته حال و هوای پیاده روی های شبانه و عاشقانه .
و من با تنهاییم رفتم بوستان مهر
به یاد حمید که بارها در این پارک تاب بازی کرده بودیم قدمی زدم .
هر وقت دلم براش تنگ می شه می رم همین پارک
یکجور نابی خاطره این پارک با حمید اجین شده .



........................................................................................

Monday, March 05, 2007

● داستان زندگی
داستان زندگی ام را، شاید، تکه تکه از میان هزاران عکس بریدم و وصله کردم تا در قابی یک و نیم متری و مربع شکل بر دیوار اتاقم بیاویزم. هنوز نیاویختمش، بعد از عید خواهم آویخت، همراه تغیرات اساسی در اتاقم.
شمایی از قابم اینجا باشد برای سایه روشنی ها:
علیرضا





........................................................................................

Sunday, March 04, 2007

● پرواز خیال است که هر روز گوش می کنم اما خیالم به پرواز در نمی آید که نمی آید، بدجور سنگین شده است این خیال که زیباترین صدای تار و کمانچه و عود هم به پروازش نمی آورد. خاطر خیالم سنگین لحظه های بی اوست و با او. هرچه را که داشتم که دادم رفت نمی دانم این سنگینی از چیست. حتی یادش را هم بردند که بدون یاد خیالی نباید مانده باشد به قاعده و خیالم سنگین رفتنشان است، هر شب، برادر و خواهرم را میگویم که شب مهمانی وقتی به خویشاوند آن سفر کرده گفتم برادرم و خواهرم هستند؛ شادی تمام وجودم را پر کرد و با غروردر چشمانش زل زدم از برای داشتنشان، خیالم خسته است و روحم خسته تر، شاید، از کارهای کرده و نکرده، خیالم به یاد همه آن کاش هایی که کاش کرده بودم شاید، سنگین است و اگر کرده بودم شاید سنگینتر.
کاش با آن سفر کرده دیار دور که از ماست تا صبح مست کنیم و درد و دل کنیم از زمین و زمان بگوییم. کاش
به پیامبر بگویید که با این پروازهای خیال، مال من یکی خیال پرواز ندارد، شاید که به معجز تارت.
شاید.

علیرضا


........................................................................................

Friday, March 02, 2007

● به برادرم که آمده است و مانده است و خندیده است و مرده است و روحش دلگیر و خسته است و قلبش شکسته.

می خواهم خودخواه باشم این بار و از خودم برایت بگویم، بنا بود که از این به بعد خود خواه باشم، پس باشم.
خواستم بگویم که از روزی که خواستی که جدی تر فکر کنم و در مالزی هم بیشتر فکر کنم، کردم، کردم با اینکه سخت ترین کارها بود، کردم، هر لحظه، جدی جدی هم فکر کردم، راستش را بگویم، روحیه محافظه کارانه ام که این سالها با خود کشیده ام بار خستگی اش را، بد جور فشار می آورد که پیش نروم، می دانی که تجربه خوبی نداریم هیچکدام از این موضوع، من کمتر و تو بیشتر شاید، من یک لبخند و دیدار چند ماه یک دفعه و علاقه ای دورا دور همراه با حس احترامی بی نهایت را دادم که لبخند و دیدار و علاقه ای ابدی بدست بیاورم، از نزدیکترین نوعش، اما، اما حالا در حسرت همان لبخند و دیدار چندماه یک دفعه مانده ام و البته احترامی بی نهایت که در گوشه قلبم برای همیشه نگهش خواهم داشت و تو، خود میدانی از برای خود که چه داده اید.
می ترسم، نمی خواهم حس علاقه و احترام ابدی دیگری را که صد البته و صد بار قوی تر از حس اولیه قبلی است و تو میدانی که چه میزان است، بدهم از برای ارتقا این حس. می ترسم. از عاقبتش می ترسم، نمی خواهم این یکی را هم قمار کنم، قبلی را که قمار کردم که عاقبتش به نامردی ختم شد، ظاهرا ....
می ترسم، بیشتر از همیشه

و کلام آخر در نهایت خود خواهی، یک بار می گویم و بلند، برای همیشه،

بمان،
برای من بمان

علیرضا


........................................................................................

Wednesday, February 28, 2007

● قرار بود دیروز بنویسم که پریروز تولد سایه بود و می خواستم ساعتها از سایه بخوانم، بلند بلند چه کنم، نشد. چند روز دیگر تولد خورشید است و ماهی بیشتر به تولد باران نمانده.
زود بزرگ شدیم

علیرضا


........................................................................................

Monday, February 12, 2007

● دادم رفت، همه را دادم رفت
روحم را به چاله ای آب خریدند، اعتقاداتم را به شیشه ای پر خون از روایتی شاید از امام صادق فروختم، نََفَسَم را به پُکی از مکبث، یاد گردنبندم را به جرعه ای عرق سگی بیش نخریدند، بکارتم را به پوزخندی خریدند، قلبم را به تکه ای سیمان، آرامشم را به هیچ، تنهاییم را اما، خوب خریدند، بابتش یک لیس ازآبنبات چوبی دادند، خودم را به تُفی سربالا فروختم، یادش را نیز بردند، قرار بود این یکی را نگه دارم در پستو، حتی نفهمیدم چه بابتش دادند از بس که گیج بودم.
حالا مانده ام با چاله ای آب به رنگ خون، بوی گند مکبث، مزه تلخ عرق سگی ، پوزخند محو زن رهگذر، زبانی سرخ رنگ از لیس آبنبات چوبی و تکه سیمانی در دست و صورتی تُفی.

Things I loved before are already sold!

علیرضا


........................................................................................

Saturday, February 10, 2007

● دلم خواست که باز بنویسم
آی کسانی که به اینجا سر می زنید یا نمی زنید
به درک
دوباره می نویسم، گهگاهی می نویسم و فقط برای خودم می نویسم، به قول شاعر گرد خاموشی و خستگی روی قلبم نشسته و فعلا جای دیگری برای تکاندن قلبم ندارم جز اینجا.
می نویسم
پس هستم
از همین لحظه هر گونه برداشت غیر مسئولانه و شخصی را از نوشته هایم محکوم می کنم ولی خوب اگر هر کسی خواست هر برداشتی بکند، به درک، بکند
خسته شدم،
هر کسی که میخواد بهش بر بخوره و شاکی بشه، از همین امروز بهتره دیگه به اینجا سر نزنه، چه دوست چه آشنا، هر کسی هم که ناراحت میشه و قلبش میشکنه بازم میتونه لطف کنه و دیگه اینجا نیاد. از این به بعد هیچ ملاحظه ای نمی کنم.
برای خودم می نویسم و سایه روشنیها و آنهایی که دوست دارند.
برای خودم می نویسم
دوست دارم که مدتی خودخواه باشم
صد بار دیگر هم می گویم که دیگر برای هیچ کس نمی نویسم.
دلم پوسید از بس که همه چی رو ریختم توش
گور پدر همه شان وگلاب به روتون [...] لق همه شان:

داشتم میخواندم، دوباره میخواندم، وبلاگ تک تک دوستان گذشته را، درست مانند همان موقع ها که وبلاگ باز بودم و می خواندم و می خواندم. رنگ دلم بد جور زرد و سرخ و ارغوانی می زنه، تازه نمیدونم چرا می ریزد بر زمین آرزوهای ما نیز، حالا اینجا رو نیگا کن که ترم جدید دانشگاهم داره شروع میشه، با نهایت افتخار و در سایه شرمندگی به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان برسانم که ترم دوازدهم رو هم ثبت نام کردم، با رکورد چهار ترم با هفت و نیم واحد تا فوقش لیسانس. که هیچ ترمشو امتحان ندادم. حالا که خدمت شما دیگه آبرویی نموند عارض بشم که خیلی هم شوته نیستم، آخرین ترمی که امتحان دادم و بیست واحد داشتم، درست قبل از چهار ترم پیش معدلم هیجده شد. ولی خوب با نهایت تاسف و تاثر باید به اطلاع برسونم که یوهو شور و حال درس خوندن از ما رخت بر بست و بازم خدمتتون عارض بشم که متاسفانه و شایدم خوشبختانه، بستگی داره که از کدوم دید بهش نیگا کنی، اینبار از دستم در رفت و به یکی که خیلی عزیزه قول دادم که این ترم درسم رو تموم کنم. و خواهم کرد. تازه این وسط یکی داره سرودی به یاد بهاران می سراید. راستی کسی می داند که چرا بهار آرزو از سر ما گذر نکرد و من برای چی توشه ای از بهاران ندارم و یادگاری زیاران ندارم و کسی هم به من بگوید که امامزاده داوود سر کوه چیکار میکنه که بخوای نماز ظهر و عصر رو کمی مایل به چپ و تازه شکسته هم بخونی.

راستی بیست و دو بهمن روز شکست دشمن روز آزادی من روز از خود گذشتن هم نزدیکه، مثل هر سال برای اینکه کثافت کاری هایی که آقایونا دارن می کنن باعث نشه به بابا مامانم بپرم که بیخود کردین که انقلاب کردین، جلد هفتم آتش بدون دود نادر ابراهیمی را خواندم برای اینکه بدونم اگه الانیا بدن و ازشون متنفرم دلیل نمیشه که احمقهای مثل محمدرضا خوب بودن، مثل هر سال، اینبار خلاف سالهای گذشته که میخواندم و فقط می خواندم، خواندم و با مرگ تک تک شخصیتهای داستان اشک ریختم، بد هم اشک ریختم، برای آیناز و همسرش پیروز مشرقی، برای یلماز، برای ملا قلیچ بلغای دلاور، برای آرتا که قلبش عاشق شدن را می خواست، حتی برای پالاز و کعبه که تا آخرین لحظه در بیرون دایره بودند و مهندس عثمان خادم عثمان، و البته برای آلنی و مارال.

علیرضا


........................................................................................

Monday, February 05, 2007

● برای پیامبر
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم
بجز تارَت
بد آهنگ است

علیرضا


........................................................................................

Friday, February 02, 2007

● برای هیچ کس نمی نویسم، حتی برای تویی که می دانی بر ما سایه روشنی ها چه گذشته در این سالها یا که نمی دانی، چه فرق میکند
به درک
فقط برای دل خودم و روحم که دارد میترکد از بس که جان ندارد.

اشک می بارم
نمی خواستم که بنویسم، اما هنوز جز اینجا جای دیگری برایم دلخوشی ندارد، آخرین بار خواهد بود.
اشک می بارم
به کارهای کرده و نکرده، به آرزوهای داشته و نرسیده، به دلم که یک ماهی است دارد می ترکد از حرفهای نگفته و درد دلهای بازگو نشده و مجبور است که سکوت کند تا مشکلی بر مشکلات نباشد.
اشک می بارم
کاش در تمام این سالها به جای فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن و آسه رفتن و آسه آمدن، در پی تور کردن دختران بودم، کاش دلم را به کَل کَل کردن با ماشینهای عبوری ایران زمین خوش کرده بودم و مخ زدن و علافی، که همه امکاناتش را داشتم، بیشتر از هر کس که فکرش را بکنید، کاش حداقل چندین نگاه خریدارانه به مانکن های صف کشیده در پیست دیزین کرده بودم. کاش همه این سالها دروغ گفته بودم، بسیار هم گفته بودم، به همه هم گفته بودم، کاش یک سالی که انگلیس بودم به جای کانون توحید رفتم و به سلامتی هم کلاسی هایم آب پرتقال نوشیدن، پاشنه در خیابان سوهو و تمام میکده ها و خانه های آنچنانی اش را در آورده بودم و مست، کرده بودم، کاش به یکی از چندین نفری از هم کلاسی ها که در آن سال کذایی به من بند کرده بودن و بد هم بند کرده بودن جواب مثبت داده بودم. کاش حداقل در تمام این سالها کاری کرده بودم.
اشک می بارم
کاش در تمام این سالها دلی را شکسته بودم یا دلهایی را شکسته بودم، بد هم شکسته بودم، و مثل هزاران هزار دیگر، فردا صبح سراغ دل دیگری رفته بودم و آب هم از آب تکان نخورده بود که تا به امروز هم نخورده است.
اشک می بارم
کاش طبق اصولم زندگی نکرده بودم، کاش برای خود اصولی نداشتم.
کاش کاش کاش کاش

دوباره با اوس کریمم آشتی کردم و گرم گرفتم،
اما اگر نتیجه ای نداد پس از چند ماه...
...شاید دیگر نبودم.

اگر اینجا تنها بودم و آن سه تن دیگر نبودن هم امروز فضای مجازی را از وجود سایه روشن و تمام آرشیو چند ساله اش پاک می کردم. باشد که رستگار شوند.

علیرضا


........................................................................................